#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_هفده
اسماعیل که تا آن روز خمپاره ۶۰ شلیک نکرده بود، اولین شلیکش به خطا رفت.
علی جی پی اس و قطب نما را در آورد، نقشه را پهن کرد و اندازه گرفت. زاویه، درجه، سمت و برد را تنظیم کرد. کارش که تمام شد، گلوله را گذاشت و شلیک کرد. گلوله دقیقاً خورد بالا سر تکفیریها. عمار و اسماعیل که حسابی کیف کرده بودند، گفتند:« دمت گرم! بزن علی!»
با تشویق هایی که کردند، علی چندتا شلیک دیگرش هم به هدف خورد. عمار گفت:« فعلاً بسه. من دارم میبینمشون. حیف، الان که دارن فرار میکنن، اگه یه اشتایر داشتیم، میتونستیم راحت بزنیمشون.»
علی این را که شنید، از جایش پرید و گفت:
« من الان میرم میارم.»
عمار با تعجب پرسید:« اشتایر از کجا میخوای بیاری؟»
علی جواب نداده، سوار موتور شد و رفت.
اشتایر عقبه بود و باید شش کیلومتر برمیگشت. اشتایر سنگین بود، اما هیچ کدام از اینها مانع او نشد. مدتی نگذشته بود که با یک اشتایر برگشت.
عمار گرامی می داد، علی و اسماعیل شلیک میکردند. آن روز هم توانستند از دشمن تلفات بگیرند. کارشان که تمام شد، عمار و علی ادای خمپاره زدن اسماعیل را درآوردند و کلی به او خندیدند.
چند روز بود که عملیاتی به تیپ سیدالشهدا نداده بودند. صبح زود علی رفت سراغ اسماعیل « بیدار شو، بچه های فاتحین تو بلاس عملیات کردن.»
اسماعیل به زور چشمهایش را باز کرد و گفت:
«چی؟ عملیات؟»
علی با همان هیجانش ادامه داد:« آمار گرفتم، الان بچههای فاتحین بلاس هستن.»
اسماعیل بلند شد و در جایش نشست. کمی فکر کرد.
علی نگاهش را به او دوخت و گفت« از دستمون میره ها!»
اسماعیل که سرش درد می کرد برای عملیات، بلند شد و لباسهایش را پوشید. هر دو سلاحشان را برداشتند و با موتور خودشان را رساندند به روستای بلاس. درگیری شدید بود. در آن شلوغی، عمار را شناختند. خنده شان گرفت. عمار که سعی میکرد خندهاش را پنهان کند، گفت:« شما اینجا چیکار می کنید؟ کی خبرتون کرد؟»
اسماعیل خندید «مرد حسابی، خودت اینجا چیکار می کنی؟ فرمانده که تو باشی، چه انتظاری از نیروها داری. علی خبر کرد. به تو کی خبر داد؟»
_ یکی از بچه ها.
هر سه درگیرشدند. تکفیریها از هر جهت هجوم می آوردند.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_هجده
اسماعیل، علی را گم کرد.
علی سلاح به دست جلو رفته بود. از هر طرف تیراندازی می شد. تا غروب درگیر بودند.
اصلاً نمیتوانست آرام بگیرد، حتی زمانی که عملیات نبود. یک شب که در مقر تل عزان بودند، میثم از پشت بیسیم حیدر را پیچ کرد و گفت که تیر بارش مشکل پیدا کرده. علی این را که شنید ،به حیدر گفت« صبر کن منم باهات بیام. با بچهها کار دارم.» وسایلش را برداشت و همراه یکی از نیروهای سوری اش سوار موتور شد. حیدر هم با ماشین پشت سر آنها راه افتاد. بلاس هنوز کامل آزاد نشده بود، باید چراغ خاموش مسافت را طی میکردند. اواسط راه بودند که نور لیزر چشمشان را زد. سرعتشان را کم کردند که یک دفعه به سمتشان تیراندازی شد. سریع از موتور پیاده شدند. حیدر هنوز پشت فرمان بود یک عده با اسلحه و چراغ قوه محاصره شان کردند.
یکی از آنها داد زد:« بخوابید زمین، دراز بکشید! بچه ها مراقب باشید ماشین انتحاریه!»
حیدر گفت:« نترسید برادرا، ما خودی هستیم داریم میریم صبحیه.»
مشخص بود باور نکردند، هم چنان داد می زدند:« بخوابید زمین!»
علی آرام رفت به سمت شان که یکی از آنها چند تا تیر زیر پایش زد.
اوضاع را که اینجوری دید، بی سیم زد به مقر فرماندهی و گفت« ما رو تو جاده تل عزان گرفتن. صدای منو دارید؟»
با اینکار علی، بیشتر عصبانی شدند و باز تیر اندازی کردند. حیدر گفت «علی حساس شون نکن. بخواب روی زمین.» اما علی همچنان ایستاده بود و با مقر تماس می گرفت. از این کارش آنقدر عصبانی شدند که به سمتش هجوم بردند. بی سیم را از دستش گرفتند و دست هایشان را بستند. پایشان را روی صورت علی و حیدر گذاشته بودند. صورتشان روبهروی هم بود و نمیتوانستند جایی را ببینند. حیدر گفت:« بابا به امام رضا ما ایرانی هستیم.»
کسی که او را می کشید، با عصبانیت گفت:
« ای امام رضا بزنه تو کمرت! چقدرم خوب فارسی حرف میزنه.»
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_نوزده
علی نگاهی به نیروی سوری اش انداخت. ترسیده بود. با زبان عربی دلداری داد «نگران نباش، چیزی نیست.» حرف زدن علی برایشان جلب توجه کرد. وقتی فهمیدند نیروی علی سوری است، شروع کردند به کتک زدنش. علی عصبانی شد و گفت:« نزنیدش! مگه نمیبینی ترسیده؟! بابا ما که گفتیم ایرانی هستیم.
به حضرت زهرا، به حضرت رقیه، ما ایرانی هستیم!» علی این را که گفت، یکی از آنها به سمتش آمد. دستی بر شانه زد و گفت:« الان درست میشه برادر.»
آنها را بردند یک ساختمان نیمه کاره. یکی که از بقیه مسن تر و قد بلند تر بود، جلو آمد و پرسید:« شما کی هستید؟»
حیدر گفت:« ما ایرانی هستیم. از بچه های عماریم.»
اما او عصبانی شد و گفت:« شما خودی نیستید. قرار بود هر کی از اینجا رد می شه، با ما هماهنگ کنه. چرا شما خبر ندادین؟»
این را گفت و با بی سیم، فرمانده قرارگاهشان را پیج کرد. اما کسی پاسخگو نبود. بعد از چند بار تلاش، بالاخره بی سیم جواب داد. با ناراحتی گفت:« ما تو جاده صبحیه. سه نفر رو گرفتیم. یکیشون ایرانیه. یکیشون عربیه، یکیشون نصف ایرانیه نصف عرب.»
این را که گفت، علی و حیدر به هم نگاه کردند و خندیدند. بعد از کمی صحبت به فرماندهشان، بالاخره راضی شد که آنها را آزاد کنند. علی همچنان با نیروهایش عربی صحبت میکرد و از او دلجویی میکرد.
روز تاسوعا خبر شهادت مصطفی صدرزاده را آوردند. حال همه دگرگون شد. آوازه مصطفی در کل جبهه پیچیده بود. شبی که شهید شد، همه دور هم جمع شدند. اسماعیل بیشتر از همه او را می شناخت. از منش و اخلاقش گفت و از تلاشهایی که برای آمدن به سوریه انجام داده بود.
چند روز بعد از شهادت مصطفی، همسرش سخنرانی کوبنده ای کرد. صوت سخنرانی اش بین بچه ها پخش شده بود که میگفت:
« مصطفی رو دادم الحمدالله فدای سر حضرت زینب. خودم و دخترم و پسرمم فدای ولی فقیه میشیم.» علی بعد از چند باری که آن را گوش کرد، گفت:« عجب شیر زنیه، شوهرش شهید شده چه صحبتی کرد. احسنت!»
همان شب با زینب تماس گرفت. هنوز یک بوق بیشتر نخورده بود که زینب گوشی را جواب داد. سر و صدا زیاد بود. روح الله پرسید:
« کجایی؟ چقدر صدا میاد.»
_ با مامان اینا آمدم هیئت. اونجا چه خبره؟
_ اینجا همه چیز خوبه. زینب زدیم همه رو ترکوندیم ها. باید بیام برات تعریف کنم. به هر چی دوست داشتم رسیدم. زینب به حرفهای روحالله که با شوق خاصی تعریف می کرد، گوش می داد. حرف روحالله که تمام شد، گفت: _ یه چیزی بهت بگم؟ من به شغلت افتخار میکنم روحالله. تو بهترین شغل دنیا رو داری. خیلی مردی.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
______________________________
🌸@mahdiavaran🌸
•°🚙📮°•
❄️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج بفرست ❄️
💌#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
📨@mahdiavaran♡
🤲🏻شادی عزیزان سفر کرده بلند صلوات 🤲🏻
🖤 اَللٰهُّمَ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤
#دلتنگ_نباش
#پارت_بیست
روح الله خیلی خوشحال شد. صدایش لحن آرامی به خود گرفت « راست میگی زینب؟ خیلی وقت بود منتظر بودم این رو بهم بگی.
منم به شغل تو افتخار می کنم. تو هم شغلت یه جوریه که به آدما کمک می کنی. این تو زندگیمون برکته.»
روح الله انگار که چیزی یادش آمده باشد، گفت:« راستی میخواستم بهت بگم. برو ببین همسر شهید صدرزاده چه سخنرانی کرده! دوست دارم تو هم اینجوری محکم باشی! حتما برو گوش کن.»
زینب سعی کرد بحث را عوض کند. دلش نمی خواست به شهادت او حتی فکر کند.
روح الله دانشگاه پیام نور رشته زبان انگلیسی قبول شده بود. زینب کارهای ثبت نامش را که انجام داده بود، برایش توضیح داد.
روح الله تشکر کرد و با هم خداحافظی کردند. تلفن را که قطع کرد، دید همه به او نگاه میکنند و می خندند. با تعجب پرسید:« چیه؟ چرا میخندین؟»
اسماعیل گفت:« علی، تو چطوری این قدر آروم حرف میزنی؟ فقط لبات تکون میخوره. اون ور میفهمن تو چی میگی؟»
خندید و گفت:« آره من یه جور حرف میزنم، فقط اون ور خط بفهمن چی میگم.»
قرار بود عملیاتی برای آزادسازی شهر الحاضر انجام شود. کار شناسایی را به تیپ سیدالشهدا سپرده بودند. عمار به همراه علی و میثم مدواری باید برای شناسایی میرفتند.
اسماعیل هر سه نفرشان را تا جایی که با ماشین امکانش بود برد. کنار ریل آهنی پارک کرد و عمار و علی و میثم پیاده شدند. باید شش کیلومتر پیاده میرفتند و همان راه را بر میگشتند. ساعت حدود یازده شب بود. رفت و برگشتشان تا نماز صبح طول می کشید.
هوا بارانی بود و تاریک. مه غلیظی همه جا را گرفته بود و دید را مشکل می کرد. شهر الحاضر عنکبوتی شکل بود و مسیرهای زیادی داشت. باید بدون هیچ سر و صدایی از بین خانهها میرفتند. سگهای ولگرد هم در منطقه زیاد بودند. اگر یکی از آنها پارس می کرد، دشمن متوجه حضور آنها میشد.
مشغول کارشان بودند که دوتا سگ نزدیکشان شدند. به هم نگاه کردند. علی با نگاهش فهماند که آنها با من. از جیبش خرده نان هایی را درآورد و به آنها داد. سگ ها نان را از دست او خوردند و برایش دم تکان دادند. هر جا که می رفتند، آن دو سگ هم دنبالشان میرفتند. همراهی آن دو سگ باعث شد سگ های دیگر پارس نکنند و از این بابت خیلی خدا را شکر کردند.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
___________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_یک
اطلاعاتی را که می خواستند، جمع کردند. وقتی برگشتند سر تا پایشان خیس آب شده بود. داخل پوتین هایشان آب رفته بود و شلپ شلپ صدا میداد. علی تک تک مسیر را با جی پی اس نقطه گذاری کرده بود. چون خودش این نقاط را نشانهگذاری کرده بود، باید در عملیات می بود.
شب عملیات، از کنار ریل آهن، ستون شدند. عمار و علی و میثم سر ستون و اسماعیل و قدیر عقب ستون بودند. دوربین حرارتی دست علی بود. اما او را فرستاد آن طرف جاده خاکی تا بتواند با دوربین دشمن را ببیند. تکفیری ها متوجه عملیات شده بودند. تویوتا کنار علی ایستاد، راننده پیاده شد و سلاحش را مسلح کرد. جاده ساکت بود. صدای مسلح کردن اسلحه که پیچید، نیروها بدون فرمان آتش شروع کردند به تیراندازی. حجم آتش آنقدر بود که نمی شد هیچ حرکتی کرد. علی آن طرف جاده پناه گرفته بود. اسماعیل به آسمان نگاه می کرد که حجم تیرهای شلیک شده آن را نورانی کرده بود.
آتش که خوابید، فرمان آمد بروند روستای جمیمه. عمار با علی از چپ، اسماعیل از وسط و میثم از سمت راست وارد شدند. بدون نیروهایشان رفتند تا اوضاع را ارزیابی کنند. روستا خالی از سکنه بود. اوضاع را که مساعد دیدند، عمار رفت سراغ نیروها تا آنها را به روستا بیاورد. اسماعیل و علی همدیگر را پیدا کردند. نزدیکی های صبح بود، اسماعیل گفت:
« علی بیا بریم اینجا یه مسجده ، نمازمون رو بخونیم.»
چشمشان به اسم مسجد افتاد. مسجد علی بن ابیطالب. اسماعیل گفت:« چه جالب! توو یه روستای سنینشین اسم مسجد علی بن ابیطالبه.»
علی سرش را بلند کرد و به نام مسجد نگاه کرد. یک لحظه احساس کرد چیزی با سرعت از کنار گوشش رد شد. به اسماعیل نگاه کرد. او هم متوجه شده بود. مسجد سر روستا و روی بلندی بود. از بالا به پایین که نگاه کردند، دیدند نیروهای خودشان به خیال اینکه علی و اسماعیل دشمن هستند، به سمتشان تیراندازی میکنند. سریع به طرف مسجد برگشتند و پناه گرفتند. به عمار بی سیم زدند و جریان را گفتند. خطر که از سرشان گذشت، وارد روستا شدند. یکی از خانههای آنجا را به عنوان مقرشان انتخاب کردند. علی به خاطر شناسایی شب قبل در باران، سرمای بدی خورده بود. کمی از قرصهایی که زینب برایش گذاشته بود، خورد اما افاقه نکرد. با آن هم کارهایش را انجام میداد، اما از لحاظ جسمی ضعیف شده بود. سیدمحسن چند روزی بود که به دلیل درگیری در عملیات از علی خبر نداشت. سرماخوردگی اش را که دید علی را درمانگاه برد. روی تخت دراز کشیده بود و نگاه تب دارش را به سید دوخت:« بالاخره به اون چیزایی که دوست داشتم رسیدم. بالاخره خدا مزد گریه هام رو داد.»
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________________________
🌸@mahdiavaran🌸