eitaa logo
نوراشاپ 🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🔆نورا شاپ🔆 ✅️فروش انواع ظروف چینی و آشپزخانه ✅️نمایندگی رسمی چینی زرین ✅️همراه با8سال سابقه فروش آنلاین😎 💠برای ارتباط با ما👇 🆔️ @mombeny {ارسال به سراسر ایران} ادمین تبادل @atefe_9 🔺️پیام سنجاق شده رو چک‌کن😉
مشاهده در ایتا
دانلود
سید لبخندی زد:« به چی رسیدی؟» اینجا همه کار کردم سید.با همه سلاحی تیراندازی کردم. تمام آموزش هایی که تو این همه مدت دیده بودم، کتابایی که خونده بودم، همه و همه واقعی اتفاق افتاد. تمام اون شرایط سختی که برامون فراهم می کردن، همه اش اینجا جواب داد. _ بله، آوازه خوش رقصیات توی میدون‌ نبرد به گوشمون رسیده آقا روح الله! خوشحالم به چیزایی که میخواستی، رسیدی. روح الله همان شب با زینب تماس گرفت. صدایش گرفته بود. وقتی زینب گوشی را با سرفه جواب داد، روح الله گفت:« تو هم سرما خوردی؟» _ آره. چه سرمای بدی خوردم. ده روزه مریضم. تو هم سرما خوردی؟ صدات گرفته. روح الله خندید و گفت:« بازم دوتایی باهم سرما خوردیم. یادته هر وقت تو مریض می شدی، منم مریض می‌شدم. الانم با اینکه اینقدر از هم دوریم، باز هم با هم سرما خوردیم.» _ آره، از بس که بهت وابسته ام. خیلی مراقب خودت باش. قشنگ استراحت کن خوب بشی. _ استراحت چیه؟! اینجا اینقدر کار هست که فرصت استراحت نیست. داروهایی رو که برام گذاشتی خوردم. الانم با سید اومدیم درمانگاه. نگران نباش. زود خوب میشم. زینب مامانت دم دسته؟ می خوام باهاش صحبت کنم. _ آره، اتفاقا خیلی دلش برات تنگ شده. الان گوشی رو می دم بهش. روح الله سلام علیک گرمی کرد و گفت:« حاج خانوم می خوام تنها باهاتون صحبت کنم. لطفاً برید تو اتاق.» خانم فروتن دلش لرزید، اما به روی خودش نیاورد « خیر باشه روح الله جان، چی شده؟ صدات چقدر گرفته.» _ نه چیزی نیست. کمی سرما خوردم. بعد هم بی مقدمه ادامه داد: _ حاج خانوم خواستم بگم زینب قبل از ازدواج با من پیش شما بود، بعد از ازدواج با من باز همه همش پیش شما بود. من نتونستم داماد خوبی برای شما باشم، شوهر خوبی هم برای زینب نبودم، تو این مدت خیلی اذیت شد. میخواستم بگم اگه برای من اتفاقی افتاد، زینب رو شوهر بدید. یه شوهر خوب که قدرش رو بدونه و خوشبختش کنه. شهید_مدافع_حرم شهید_روح_الله_قربانی ________________________________ 🌸@mahdiavaran🌸
💛 عيد بعثت پيامبر اكرم مبارك باد 💛
🌸🌸 ساعت عاشقی 🌸🌸 إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین 🍃 🌸 |@mahdiavaran|
•°🚙📮°• ❄️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج بفرست ❄️ 💌♡ 📨@mahdiavaran
🤲🏻شادی عزیزان سفر کرده بلند صلوات 🤲🏻 🖤 اَللٰهُّمَ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خانم فروتن خیلی ناراحت شد. با اینکه همیشه مشوق روح الله بود و بی قراری های زینب را تسکین می داد این بار بغض کرد و گفت:« این حرفا چیه که میزنی؟ یعنی چی این حرفا؟ یه وقت به زینب از این چیزا نگی ها! پریشون حال میشه. الان هم کلی بیقراری می‌کنه، اما من آرومش می کنم تا به تو غر نزنه. حالا تو داری اینجوری میگی؟!» روح‌الله انگار حرف های خانم فروتن را نمی شنید. _ حاج خانوم خیلی برام دعا کن. دعا کن شجاع بشم. برام قرآن بخونید. مخصوصاً سوره یاسین برام بخونید. لطفاً گوشی را به حاج آقا بدید باهاش حرف بزنم. خانم فروتن هنوز شوکه بود، به سمت پدر زینب رفت و گوشی را داد دستش. روح‌الله سلام و احوالپرسی کرد و گفت:« حاجی نمیخوای بیای اینجا؟ دست بچه ها رو بگیر بیا اینجا. بیاید یه هفته اینجا دور هم باشیم.» _ روح الله تو که مأموریتت تموم شده. مگه نمیخوای بیایی؟ بچه ها رو که نمیتونم بیارم. اما اگه تو نمیایی من بیام اونجا بهت سر بزنم. _ نه، من حالا حالاها هستم. حاجی صدای فاطمه س؟ داره گریه میکنه؟ _ آره، دلش برات تنگ شده. روح الله کمی با فاطمه صحبت کرد و قول داد که زود برگردد. با حسین هم حرف زد و گفت: « حسین اینجا هر کاری فکرش رو بکنی، کردم. به هرچی دوست داشتم، رسیدم. یادته چقدر اون جزوه های تکراری ام رو بالا و پایین کردم! همه اش اینجا به دردم خورد. تو هم کتاب و جزوه ها رو خوب بخون. حسین مراقب باش جا نمونی!» روح الله هر وقت که تماس می‌گرفت، بیشتر با زینب صحبت می‌کرد؛ اما امروز با همه حرف زد. بعد از آن ها هم با پدرش و علی صحبت کرد.‌ تلفن را که قطع کرد، بدون استراحت رفت و مشغول به کار شد. حجم کارشان زیاد بود. دو هفته ای نتوانست زنگ بزند خانه. بعد از دو هفته زنگ زد، آن هم ساعت یازده شب. احتمال می داد که زینب خواب باشد، اما باید با او حرف می‌زد. باید مطلب مهمی را می‌گفت. روح الله گفت:« خواب بودی؟ بلند شو می خوام باهات صحبت کنم.» زینب با تعجب به ساعت نگاه کرد و گفت: « ساعت یازده و نیمه؟ چی شده؟» _ بلند شو گوش کن. ببین زینب، وقتی مامانم مرد، اصلاً نفهمیدم چی شد که اینجوری شد. وقتی حاج مجتبی فوت کرد، اصلا نفهمیدم کی اومد و کی رفت. حاج آقا لواسانی هم که فوت کرد، من اصلا نفهمیدم. این دنیا خیلی کم و کوتاهه. اگه اینجا برای من اتفاقی افتاد، تو غصه نخور. من مطمئنم که تو میتونی صبر کنی. شهید_مدافع_حرم شهید_روح_الله_قربانی _______________________________ 🌸@mahdiavaran🌸
بغض گلوی زینب را چنگ زد. با صدای لرزانی گفت:« روح الله من نمیتونم.» _ تو میتونی زینب! من به تو ایمان دارم. _ آخه اینا چیه به من میگی؟ این موقع شب حال من رو به هم میریزی. روح‌الله با پیش کشیدن این موضوع می خواست زینب را آماده کند. سعی کرد منطقی با او صحبت کند و اگر اتفاقی برایش افتاد، دلداریش بدهد. بعد از خداحافظی دیگر خواب به چشم زینب نیامد. آنقدر بی تاب شده بود که تا خود صبح ذکر گفت و دعا خواند. ذکر روی لبش زیارت عاشورا و حدیث کسا بود. آن سه چهار روز خیلی حالش بد بود. نمی‌توانست روی کارش تمرکز کند. چند بار از طرف مسئول بخششان سرزنش شده بود که چرا حواسش به کارش نیست. فکر زینب پیش روح‌الله و حرف هایش بود. دوشنبه یازده آبان، حدود دوازده ظهر بود که روح‌الله تماس گرفت. _ روح الله تاسوعا و عاشورا تمام شده. ۵۷ روزه اونجایی، گفتی ۴۵ روزه میایی، پس نمیخوای برگردی؟» _ میدونم بهت قول دادم ۴۵ روزه برگردم، اما بچه‌های مظلوم می‌افتن جلوی چشم آدم شهید میشن، آدم جیگرش کباب میشه. بذار کمی دیگه بمونم، حداقل به اینا یه کمکی بکنم. یکم دیگه صبر کن. با اینکه تحمل حتی یک ثانیه دوری روح‌الله هم برایش دشوار بود، گفت:« باشه بازم به خاطرت صبر می کنم.» روح الله گفت:« زینب من اینجا خیلی امکان تلفن زدن برام نیست. به خاله و دایی و عمو عمه هام زنگ بزن، به فامیل خودتم حتماً زنگ بزن بگو روح الله مأموریته، نمی تونه بهتون زنگ بزنه. وقتی برگشتم، می ریم به همشون سر میزنیم. سلام من رو به همشون برسون.» _ باشه حتماً. هر بار که امکان تماس برایش بود، به پدرش و علی هم زنگ می‌زد. خیلی دلش برای علی تنگ شده بود. علی هم بی‌قراری می‌کرد. روح‌الله قول داد وقتی برگشت با هم چند روز بروند گردش تا نبودن هایش جبران شود. حجم عملیات های تیپ سیدالشهدا کمتر شده بود. چند روزی بود که عمار به علی و اسماعیل قدیر و طاها مرخصی داده بود که برگردند ایران. یک عده هم چند روز قبل برگشته بودند. کم‌کم برمیگشتند که منطقه به یک باره خالی نشود. شهید_مدافع_حرم شهید_روح_الله_قربانی ________________________________ 🌸@mahdiavaran🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا