•°🚙📮°•
❄️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج بفرست ❄️
💌#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
📨@mahdiavaran♡
🤲🏻شادی عزیزان سفر کرده بلند صلوات 🤲🏻
🖤 اَللٰهُّمَ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🖤
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_سه
خانم فروتن خیلی ناراحت شد. با اینکه همیشه مشوق روح الله بود و بی قراری های زینب را تسکین می داد این بار بغض کرد و گفت:« این حرفا چیه که میزنی؟ یعنی چی این حرفا؟ یه وقت به زینب از این چیزا نگی ها! پریشون حال میشه. الان هم کلی بیقراری میکنه، اما من آرومش می کنم تا به تو غر نزنه. حالا تو داری اینجوری میگی؟!»
روحالله انگار حرف های خانم فروتن را نمی شنید.
_ حاج خانوم خیلی برام دعا کن. دعا کن شجاع بشم. برام قرآن بخونید. مخصوصاً سوره یاسین برام بخونید. لطفاً گوشی را به حاج آقا بدید باهاش حرف بزنم.
خانم فروتن هنوز شوکه بود، به سمت پدر زینب رفت و گوشی را داد دستش. روحالله سلام و احوالپرسی کرد و گفت:« حاجی نمیخوای بیای اینجا؟ دست بچه ها رو بگیر بیا اینجا. بیاید یه هفته اینجا دور هم باشیم.»
_ روح الله تو که مأموریتت تموم شده. مگه نمیخوای بیایی؟ بچه ها رو که نمیتونم بیارم. اما اگه تو نمیایی من بیام اونجا بهت سر بزنم. _ نه، من حالا حالاها هستم. حاجی صدای فاطمه س؟ داره گریه میکنه؟
_ آره، دلش برات تنگ شده.
روح الله کمی با فاطمه صحبت کرد و قول داد که زود برگردد. با حسین هم حرف زد و گفت:
« حسین اینجا هر کاری فکرش رو بکنی، کردم. به هرچی دوست داشتم، رسیدم. یادته چقدر اون جزوه های تکراری ام رو بالا و پایین کردم! همه اش اینجا به دردم خورد. تو هم کتاب و جزوه ها رو خوب بخون. حسین مراقب باش جا نمونی!»
روح الله هر وقت که تماس میگرفت، بیشتر با زینب صحبت میکرد؛ اما امروز با همه حرف زد. بعد از آن ها هم با پدرش و علی صحبت کرد. تلفن را که قطع کرد، بدون استراحت رفت و مشغول به کار شد. حجم کارشان زیاد بود. دو هفته ای نتوانست زنگ بزند خانه. بعد از دو هفته زنگ زد، آن هم ساعت یازده شب.
احتمال می داد که زینب خواب باشد، اما باید با او حرف میزد. باید مطلب مهمی را میگفت.
روح الله گفت:« خواب بودی؟ بلند شو می خوام باهات صحبت کنم.»
زینب با تعجب به ساعت نگاه کرد و گفت:
« ساعت یازده و نیمه؟ چی شده؟»
_ بلند شو گوش کن. ببین زینب، وقتی مامانم مرد، اصلاً نفهمیدم چی شد که اینجوری شد. وقتی حاج مجتبی فوت کرد، اصلا نفهمیدم کی اومد و کی رفت. حاج آقا لواسانی هم که فوت کرد، من اصلا نفهمیدم. این دنیا خیلی کم و کوتاهه. اگه اینجا برای من اتفاقی افتاد، تو غصه نخور. من مطمئنم که تو میتونی صبر کنی.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
_______________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_چهار
بغض گلوی زینب را چنگ زد. با صدای لرزانی گفت:« روح الله من نمیتونم.»
_ تو میتونی زینب! من به تو ایمان دارم.
_ آخه اینا چیه به من میگی؟ این موقع شب حال من رو به هم میریزی.
روحالله با پیش کشیدن این موضوع می خواست زینب را آماده کند. سعی کرد منطقی با او صحبت کند و اگر اتفاقی برایش افتاد، دلداریش بدهد.
بعد از خداحافظی دیگر خواب به چشم زینب نیامد. آنقدر بی تاب شده بود که تا خود صبح ذکر گفت و دعا خواند. ذکر روی لبش زیارت عاشورا و حدیث کسا بود. آن سه چهار روز خیلی حالش بد بود. نمیتوانست روی کارش تمرکز کند. چند بار از طرف مسئول بخششان سرزنش شده بود که چرا حواسش به کارش نیست. فکر زینب پیش روحالله و حرف هایش بود. دوشنبه یازده آبان، حدود دوازده ظهر بود که روحالله تماس گرفت.
_ روح الله تاسوعا و عاشورا تمام شده. ۵۷ روزه اونجایی، گفتی ۴۵ روزه میایی، پس نمیخوای برگردی؟»
_ میدونم بهت قول دادم ۴۵ روزه برگردم، اما بچههای مظلوم میافتن جلوی چشم آدم شهید میشن، آدم جیگرش کباب میشه. بذار کمی دیگه بمونم، حداقل به اینا یه کمکی بکنم. یکم دیگه صبر کن.
با اینکه تحمل حتی یک ثانیه دوری روحالله هم برایش دشوار بود، گفت:« باشه بازم به خاطرت صبر می کنم.»
روح الله گفت:« زینب من اینجا خیلی امکان تلفن زدن برام نیست. به خاله و دایی و عمو عمه هام زنگ بزن، به فامیل خودتم حتماً زنگ بزن بگو روح الله مأموریته، نمی تونه بهتون زنگ بزنه. وقتی برگشتم، می ریم به همشون سر میزنیم. سلام من رو به همشون برسون.»
_ باشه حتماً.
هر بار که امکان تماس برایش بود، به پدرش و علی هم زنگ میزد. خیلی دلش برای علی تنگ شده بود. علی هم بیقراری میکرد. روحالله قول داد وقتی برگشت با هم چند روز بروند گردش تا نبودن هایش جبران شود.
حجم عملیات های تیپ سیدالشهدا کمتر شده بود. چند روزی بود که عمار به علی و اسماعیل قدیر و طاها مرخصی داده بود که برگردند ایران. یک عده هم چند روز قبل برگشته بودند. کمکم برمیگشتند که منطقه به یک باره خالی نشود.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_پنج
دوربین موبایل را بیرون آورد. دکمه فیلمبرداری را زد و گفت:« خوب اینم صبحانه روز آخر.»
از تکتک بچهها فیلمگرفت. سر سفره کلی از خاطرات این مدتی که با هم بودند، تعریف کردند. از سختی ها گرفته تا شوخی ها و خنده هایشان. وسط شوخی هایشان عمار نگاهی به دوربین قدیر انداخت و گفت:« فکر کن داریم حرف میزنیم، یه دفعه علی با اون شلوارش میاد میگه: نه اینکه من میگم درسته.»
با این حرف عمار همه خندیدند. علی هم خندید و به دوربین و گفت:« خدایی من منظوری نداشتم. اگر کسی از کارم ناراحت شد، همینجا ازش عذرخواهی می کنم. آقا ببخشید!»
بعد از صبحانه، قدیر بلند شد و گفت:« من میرم وسایل کارم رو جمع کنم.»
علی بلند شد و به شوخی گفت:« زشته تنها بری، حرف در میارن. صبر کن من برم یه دوش بگیرم، غسل شهادتمم بکنم، باهات میام.»
از حمام که آمد قدیر را در بالکن دید. رفت کنارش ایستاد. نگاه معناداری به هم انداختند. برق خاصی در چشمان آن دو بود. به آرامی با هم حرف می زدند. صدایشان را هیچکس نشنید. ده دقیقهای با هم صحبت کردند و به طرف ماشین حرکت کردند.
قدیر نشست پشت فرمان و علی هم کنارش. برگشتند مقر تل عزان. وسایلی که میخواستند، برداشتند.
علی از دور رسید را دید که سوار ماشین برایش دست تکان میدهد. روحالله با دیدن سید خندید و رفت سمتش. همدیگر را بغل کردند. روح الله آن قدر خوشحال بود که از چشم سید دور نماند. با خنده گفت:« سید جان، یه وقت پیش خودت نگی این رفیق ما بی معرفت بود به ما سر نزدها. سرمون شلوغه.»
_ این چه حرفیه؟! شما آخر معرفتی داداش. حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ چی شده؟
روحالله خندید؛ چشمانش برق میزد:« آخه این مأموریتم خیلی خوب بود.»
کمی با هم صحبت کردند و از هم خداحافظی کردند. وقتی از هم جدا شدند، سید انگار که تازه یادش افتاده باشد، با خود گفت: من هر وقت روح الله را میدیدم، آفتاب سوخته و سیاه و خاکی بود، اما امروز میان این همه گل و خاک، پسره چقدر تمیز و قشنگ بود. اصلاً برق میزد. با این افکار خنده اش گرفت. کارشان که تمام شد، قدیر نشست پشت فرمان علی هنوز سوار ماشین نشده بود که یکی از بچهها صدایش کرد.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨گاهى بايد فقط آروم باشى
🧡و همه چيز رو بسپارى به خدا❤️
شبتون به نور_ خدا روشن ✨
❤️@mahdiavaran
•°🚙📮°•
❄️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج بفرست ❄️
💌#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
📨@mahdiavaran♡