#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_چهار
بغض گلوی زینب را چنگ زد. با صدای لرزانی گفت:« روح الله من نمیتونم.»
_ تو میتونی زینب! من به تو ایمان دارم.
_ آخه اینا چیه به من میگی؟ این موقع شب حال من رو به هم میریزی.
روحالله با پیش کشیدن این موضوع می خواست زینب را آماده کند. سعی کرد منطقی با او صحبت کند و اگر اتفاقی برایش افتاد، دلداریش بدهد.
بعد از خداحافظی دیگر خواب به چشم زینب نیامد. آنقدر بی تاب شده بود که تا خود صبح ذکر گفت و دعا خواند. ذکر روی لبش زیارت عاشورا و حدیث کسا بود. آن سه چهار روز خیلی حالش بد بود. نمیتوانست روی کارش تمرکز کند. چند بار از طرف مسئول بخششان سرزنش شده بود که چرا حواسش به کارش نیست. فکر زینب پیش روحالله و حرف هایش بود. دوشنبه یازده آبان، حدود دوازده ظهر بود که روحالله تماس گرفت.
_ روح الله تاسوعا و عاشورا تمام شده. ۵۷ روزه اونجایی، گفتی ۴۵ روزه میایی، پس نمیخوای برگردی؟»
_ میدونم بهت قول دادم ۴۵ روزه برگردم، اما بچههای مظلوم میافتن جلوی چشم آدم شهید میشن، آدم جیگرش کباب میشه. بذار کمی دیگه بمونم، حداقل به اینا یه کمکی بکنم. یکم دیگه صبر کن.
با اینکه تحمل حتی یک ثانیه دوری روحالله هم برایش دشوار بود، گفت:« باشه بازم به خاطرت صبر می کنم.»
روح الله گفت:« زینب من اینجا خیلی امکان تلفن زدن برام نیست. به خاله و دایی و عمو عمه هام زنگ بزن، به فامیل خودتم حتماً زنگ بزن بگو روح الله مأموریته، نمی تونه بهتون زنگ بزنه. وقتی برگشتم، می ریم به همشون سر میزنیم. سلام من رو به همشون برسون.»
_ باشه حتماً.
هر بار که امکان تماس برایش بود، به پدرش و علی هم زنگ میزد. خیلی دلش برای علی تنگ شده بود. علی هم بیقراری میکرد. روحالله قول داد وقتی برگشت با هم چند روز بروند گردش تا نبودن هایش جبران شود.
حجم عملیات های تیپ سیدالشهدا کمتر شده بود. چند روزی بود که عمار به علی و اسماعیل قدیر و طاها مرخصی داده بود که برگردند ایران. یک عده هم چند روز قبل برگشته بودند. کمکم برمیگشتند که منطقه به یک باره خالی نشود.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_پنج
دوربین موبایل را بیرون آورد. دکمه فیلمبرداری را زد و گفت:« خوب اینم صبحانه روز آخر.»
از تکتک بچهها فیلمگرفت. سر سفره کلی از خاطرات این مدتی که با هم بودند، تعریف کردند. از سختی ها گرفته تا شوخی ها و خنده هایشان. وسط شوخی هایشان عمار نگاهی به دوربین قدیر انداخت و گفت:« فکر کن داریم حرف میزنیم، یه دفعه علی با اون شلوارش میاد میگه: نه اینکه من میگم درسته.»
با این حرف عمار همه خندیدند. علی هم خندید و به دوربین و گفت:« خدایی من منظوری نداشتم. اگر کسی از کارم ناراحت شد، همینجا ازش عذرخواهی می کنم. آقا ببخشید!»
بعد از صبحانه، قدیر بلند شد و گفت:« من میرم وسایل کارم رو جمع کنم.»
علی بلند شد و به شوخی گفت:« زشته تنها بری، حرف در میارن. صبر کن من برم یه دوش بگیرم، غسل شهادتمم بکنم، باهات میام.»
از حمام که آمد قدیر را در بالکن دید. رفت کنارش ایستاد. نگاه معناداری به هم انداختند. برق خاصی در چشمان آن دو بود. به آرامی با هم حرف می زدند. صدایشان را هیچکس نشنید. ده دقیقهای با هم صحبت کردند و به طرف ماشین حرکت کردند.
قدیر نشست پشت فرمان و علی هم کنارش. برگشتند مقر تل عزان. وسایلی که میخواستند، برداشتند.
علی از دور رسید را دید که سوار ماشین برایش دست تکان میدهد. روحالله با دیدن سید خندید و رفت سمتش. همدیگر را بغل کردند. روح الله آن قدر خوشحال بود که از چشم سید دور نماند. با خنده گفت:« سید جان، یه وقت پیش خودت نگی این رفیق ما بی معرفت بود به ما سر نزدها. سرمون شلوغه.»
_ این چه حرفیه؟! شما آخر معرفتی داداش. حالا چرا اینقدر خوشحالی؟ چی شده؟
روحالله خندید؛ چشمانش برق میزد:« آخه این مأموریتم خیلی خوب بود.»
کمی با هم صحبت کردند و از هم خداحافظی کردند. وقتی از هم جدا شدند، سید انگار که تازه یادش افتاده باشد، با خود گفت: من هر وقت روح الله را میدیدم، آفتاب سوخته و سیاه و خاکی بود، اما امروز میان این همه گل و خاک، پسره چقدر تمیز و قشنگ بود. اصلاً برق میزد. با این افکار خنده اش گرفت. کارشان که تمام شد، قدیر نشست پشت فرمان علی هنوز سوار ماشین نشده بود که یکی از بچهها صدایش کرد.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
__________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨گاهى بايد فقط آروم باشى
🧡و همه چيز رو بسپارى به خدا❤️
شبتون به نور_ خدا روشن ✨
❤️@mahdiavaran
•°🚙📮°•
❄️یک صلوات به نیت تعجیل در فرج بفرست ❄️
💌#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج♡
📨@mahdiavaran♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آغاز سخن يـــــاد خدا بايد کرد
🌱خود را بہ اميد او رها بايد کرد
🌸ای باتـــــو شروع کارها زيباتر
🌱آغاز سخن تو را صدا بايد کرد
🌸الهی به امید تو
🌱پروردگارا
🌸با اولین قدمهایم
🌱برجاده های صبح نامت را
🌸عاشقانہ زمزمہ میکنم
🌱کولہ بارتمنایم خالی وموج
🌸سخاوت تو جاری...
🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸
🌸ســـ...لامـــ امـــام زمانم 🌸
🌸•°♡
|@mahdiavaran|°•♡🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_شش
_ چی شد علی آقا؟! شما که صدر جدول شهادت بودی. داری برمیگردی، شهید نشدی که...
علی لبخند زد، کمی مکث کرد و گفت:« اگه خدا بخواد، همین جا جلوی مقر، شهادت رو روزیم میکنه.»
قدیر از داخل ماشین نگاهشان کرد و خندید.
علی این را گفت و رفت به سمت ماشین. در را که باز کرد، یک پایش درون ماشین، صدای انفجار مهیبی فضا را پر کرد. همه شوکه شدند. انفجارهای پیدرپی بعدی به خاطر مهمات های درون ماشین باعث شد کسی نتواند جلو برود. همه در بهت و ناراحتی شاهد صحنه بودند. ماشین شعله می کشید و می سوخت. صحنه دردناکی بود. همه به چشم سوختن و تکه تکه شدن رفیقانشان را دیدند. انگار قلبشان بود که در ماشین منفجر شد و سوخت. شهادت نصیبشان شد، درست جلوی مقر.
اسماعیل و طاها بیخبر از ماجرا داشتند میرفتند مقر. اسماعیل، قدیر را پیج کرد تا ببینند آماده شدهاند برای رفتن به عقب یا نه. اما هرچه پیج می کرد، جوابی نمیآمد. دلش شور عجیبی زد. پشت سرهم پیج میکرد:
« اسماعیل اسماعیل قدیر، اسماعیل اسماعیل علی»
اسماعیل چشمش به چشمان گریان طاها که افتاد، دلش بیشتر شور زد. با ناراحتی پرسید:
« چیه طاها؟ چی شده؟»
_ اسماعیل، میگن علی و قدیر شهید شدن.
اسماعیل با چشمان بهت زده به طاها خیره شده بود. باور نمی کرد. همین چند لحظه پیش بود که کنار هم صبحانه میخوردند و میخندیدند. هنوز حیرت زده بود که به مقر رسیدند. از ماشین پیاده شد، اما انگار به پاهایش وزنه سنگینی بسته بودند. از دور می دید که عمار و میثم و حاج سعید و بقیه سطل سطل آب روی ماشین می ریزند. اسماعیل با هر زحمتی که بود، خودش را به ماشین رساند. هنوز از ماشین دود بلند می شد. هنوز هم شک داشت. با خود گفت: شاید اشتباه میکنن، شاید بچههای ما نبودن.
تیشرت نیم سوخته قدیر را که خودش به او داده بود، شناخت. قلبش فرو ریخت. علی را از روی دندان های سفیدش شناخت. امیدش
ناامید شد. از نگاه همه غم می بارید. اولین شهدای ایرانی تیپ سیدالشهدا بودند. آن قدر بهت و غم در نگاه همه بود یک دفعه عمار داد زد : خودتون رو جمع و جور کنید! ما از شهادت فرار نمیکنیم. هدف همه مون شهادته.»
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
_______________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_هفت
با فریاد عمار انگار همه به خود آمدند. سرشان را پایین انداختند و آرام آرام اشک میریختند. اسماعیل زیر چشمی به میثم نگاه کرد. میدانست که در این مدت خیلی به علی وابسته شده بود.
عمار رفت داخل مقر و دو تا پتو آورد. نگذاشت کسی به کمکش برود. گفت:« من فرمانده شون بودم. خودم باید جمعشون کنم. اسماعیل آن قدر حالش بد بود که نتوانست شاهد صحنه باشد. رفت داخل اتاق. چشمش به ساک بسته شده علی افتاد، بغضش ترکید و شروع کرد بلند بلند گریه کردن.
عمار با دقت خاصی تکه تکه های بدن علی و قدیر را درون پتوهای جدا گذاشت. بار غم آن قدر سنگین بود که نمیتوانست راست بایستد. کمرش خم شده بود و دولا دولا راه میرفت. کارش که تمام شد، هر یک را جدا جدا بغل کرد و گفت:« ای بی معرفتا! تنهایی رفتین؟ این رسمش بود که خودتون تنهایی برید پیش ارباب؟ سلام ما رو به ارباب برسونید و بخواید ما هم خیلی زود به شما ملحق شیم.»
عمار هر دو را مثل گلی خوش بو بویید و بوسید. آمبولانس آمده بود. لحظه سخت وداع فرا رسید. خودش کمک کرد تا آنها را در آمبولانس بگذارند. به اتاق که برگشت، دلش گرفت. جای خالی بچهها عجیب به چشم میآمد. همه سکوت کرده بودند و چیزی نمی گفتند. عمار نتوانست تحمل کند. از اتاق بیرون زد.
غروب آن روز دلگیر بود. میثم در خود فرو رفته بود و با کسی حرفی نمی زد. حال بقیه بهتر از میثم نبود. خبر خیلی زود در منطقه پیچید. سید در مقر خودشان بود که یکی از بچه ها که می دانست او دوست صمیمی علی است، آمد و گفت:« سید، پشت بیسیم گفتن علی شهید شده.»
سید شوکه شد. باورش نشد و با ناراحتی پرسید:« این حرفا چیه میگی؟ یعنی چی؟»
_ به خدا علی شهید شده.
هری دلش ریخت. نمیتوانست باور کند روح الله شهید شده است. همین چند ساعت پیش او را دیده بود و با هم حرف زده بودند. کلافه و ناراحت بود. چشمش افتاد به قرآنی که گوشه اتاق بود. قرآن را بوسید و به نیت شهادت روحالله باز کرد. سوره ابراهیم ایه ۲۵ درباره شجره طیبه بود و آنکه هر وقت خدا بخواهد، میوه اش می رسد.
نفس راحتی کشید و قرآن را بست. پیاده راه افتاد سمت مقری که روحالله نزدیک آن شهید شده بود. بین راه یکی از دوستانش با ماشین او را سوار کرد و به مقر رفت. با دیدن ماشین دلش گرفت. با خودش گفت: این ماشین که اینجوری سوخته و تیکه تیکه شده، پس دیگه چی به سر روح الله و قدیر اومده؟
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
_________________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_هشت
دیر رسیده بود. روحالله را برده بودند. همانجا نشست و یک دل سیر گریه کرد. فردای آن روز وقتی عمار و میثم و اسماعیل از آنجا عبور می کردند، اسماعیل گفت:« عمار اینجا نگه دار روی دیوار بنویسیم یادمان شهید روح الله قربانی و شهید قدیر سرلک.»
هر سه از ماشین پیاده شدند. میثم رفت سراغ ماشین علی و قدیر. اسماعیل دوربین موبایلش را در آورد و شروع کرد فیلم گرفتن. عمار روی پتویی که بچهها را در آن گذاشته بود، به حالت سجده افتاد. زیر لب نجوایی کرد و پتو را بوسید. وقتی از جایش بلند شد، نمیتوانست راست بایستد. اسماعیل که شاهد این صحنه بود، شروع کرد به روضه خواندن:« بچه ها شما تیکه تیکه های رفیقاتون رو جمع کردید، اما روزی یه پدر بدن ارباً اربای جوانان رشیدش رو از روی زمین جمع کرد.»
بغضشان ترکید و آرام آرام اشک بود که از چشمانشان میبارید. اسماعیل دورتر از میثم و عمار ایستاده بود. از دور می دید که بین ماشین و خارهای اطراف آن خم و راست می شوند و چیزهایی از روی زمین برمی دارند. جلوتر که رفت، دید دارند تکه های لباس و بدن علی و قدیر را که بین خارها گیر کرده بود، جمع میکنند. صحنه دردناکی که بارها از روضه ها شنیده بودند، حالا به چشم می دیدند. عمار رفت گوشه ای و همه آنها را خاک کرد. انگار قسمت بود نیمی از بدن هایشان در همان سوریه بماند.
فصل یازدهم
بعد از ظهر روز چهارشنبه ۱۳ آبان، حسین منتظر دوستانش بود که تلفنش زنگ خورد. با تعجب به شماره مهران نگاه کرد. با هم سلام و احوالپرسی کردند. مهران خبر را شنیده بود، اما خبر آنقدر سنگین بود که دلش نمی خواست باور کند.
_ حسین، از روح الله چه خبر؟
_ خدا رو شکر روح الله هم خوبه. اتفاقاً زنگ زده بود گفت بهت سلام برسونم. گفت بهت بگم خیلی دلش برات تنگ شده.
مهران فهمید که حسین چیزی نمیداند. بغض کرده بود، اما سعی کرد خودش را کنترل کند. سریع خداحافظی کرد. حسین هنوز متعجب به گوشی نگاه میکرد که با آمدن دوستانش حواسش پرت شد.
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
______________________________
🌸@mahdiavaran🌸
#دلتنگ_نباش
#پارت_صد_و_بیست_و_نه
شب به خانه برگشت. مدتی که روحالله ماموریت بود، خیلی سر به سر زینب میگذاشت. میگفت« روحالله یا با تابوت برمیگرده یا با ویلچر. خیالت راحت!»
زینب چشم غره می رفت و حسین میخندید. همه دور هم نشسته بودند. تلویزیون نگاه می کردند که تلفن زنگ خورد. فاطمه گوشی را جواب داد و گفت:« بابا بیا عمو با شما کار داره.»
یک لحظه قلب زینب فروریخت. حسین برگشت به زینب نگاه کرد و با خنده گفت:
« دیگه تمومه...»
زینب با این حرف حسین بیشتر ترسید. حسین خندید و برگشت سمت تلویزیون اما یک لحظه دلش ریخت.
پدر لباسهایش را پوشید و هنوز از در خانه بیرون نرفته، زینب و خانم فروتن با نگرانی پرسیدند:« کجا میری؟ چی شده؟»
_ هیچی، چی میخواستید بشه؟! دارم میرم خونه داداش، الان میام.
کمی از رفتن آقای فروتن نگذشته بود که دوباره تلفن خانه زنگ خورد. عموی زینب بود. زینب با نگرانی پرسید:« عمو چیزی شده؟ بابام الان امد پیش شما.»
_ نه عمو جان، حال مامان بزرگ یه کم بد شده، گفتم بابات بیاد با هم ببریمش دکتر.
زینب این را که شنید، کمی آرام شد. نشست جلوی تلویزیون شروع کرد به صلوات فرستادن. چند دقیقه بعد آقای فروتن با حسین تماس گرفت و گفت:« بدون اینکه مامان اینا بفهمن، آروم بیا خونه عمو اینا کارت دارم.»
حسین فهمید که اتفاقی افتاده. جوری صحبت کرد که انگار دارد با دوستش حرف میزد. تلفن را که قطع کرد، گفت:« مامان من یه لحظه برم پایین، حسام دوستم اومده کارم داره.»
این را گفت و از خانه زد بیرون. زینب با خودش گفت: ببین چه کارا میکنن. حالا میدونن من مسافر دارم، ممکنه نگران بشم.
تا خانه عمویش راهی نبود. حسین تا خانه آنها دوید. به شهادت فکر نمیکرد. نمی توانست فکر کند. با خود گفت: حتما مجروح شده. باید بریم بیاریمش.
در که به رویش باز شد، با چشمان گریان اهالی خانه مواجه شد. نفسش در سینه حبس شد. به پدرش نگاه کرد و پرسید:« چی شده؟ شهید شده؟»
گریه پدرش همه چیز را به او فهماند. حسین گفت:« شاید تشابه اسمی باشه، شاید اشتباه باشه. بریم سر کارش ببینم چه خبره.»
شهید_مدافع_حرم
شهید_روح_الله_قربانی
________________________________
🌸@mahdiavaran🌸