افُقْ ...
فرق اونجا با اینجا اینه که توی تلگرام فقط نوشتههای بلندم رو منتشر میکنم.
و اینجا با احساساتم و روزمرهام هم همراهه.
https://t.me/meeraj8_ir
اینجا محلیست برای انتشار نوشتههایم...
با همه کم و زیادش!
من هربار که شوق یا غمِ چیزی درونم فوران میکند، به نوشتن رو میآورم.
که کلمه مقدس است. و احساسات نیز مقدس!
چند وقتیست که برای ابراز احساساتم به کلمه رو آوردهام. حس کردهام حرف زدن و ریاکتهای صورتم نمیتواند درونیات من را منتقل کند.
چند وقتیست برای پیدا کردن خودم، رو آوردهام به نوشتن و ثبت عکس! که خودِ واقعیام را لای کلماتم و عکسهایی که میگیرم، پیدا میکنم.
انگار عکسهای ثبت شده و کلمات روی کاغذ آمده، بهتر میتوانند احساسات را بروز دهند. همان طور که هستند. خودِ خودِ واقعیشان را! بدون روتوش، بدون سانسور، بدون فیلتر...
اما گفتم که
کلمه مقدس است.
و به قول حامد عسکری، کلمه باید دم بکشد.
کلماتم برای دم کشیدن، راه زیادی را باید طی کنند. و شاید اینجا تمرینی است برای آینده!
پس شما به بزرگی خودتان، کلمات دم نکشیده من را ببخشید و حلال کنید.
راستی
بعضی از نوشتههایم شخصیتر است و ابراز احساسات شخصی و تجربیاتِ من؛ و بعضی هم عمومیتر و تجربیات مشترک انسانها...
و بعضی از نوشتهها هم قدیمیتر است و برای حال نیست.
همین دیگر... عرضی نیست.
یاعلی 🤍
#معراج
افُقْ ...
https://t.me/meeraj8_ir اینجا محلیست برای انتشار نوشتههایم... با همه کم و زیادش! من هربار که شوق
از امشب هم توی معرآجِ تلگرامم، تکیه مجازی داریم انشاءالله...
Mohsen Chavoshi - Avaze Khoon (128).mp3
4.68M
افُقْ ...
رخت عزامو؛ پیرهن سیاهمو؛ از بقچه بیرون میکشم دلتنگی هامو... سلامِ ما به محرم! صلیالله علیک یا اباع
بذار بگن که؛
آوازِ خون بود
و واسه تو
روضه خون شد....!
افُقْ ...
بذار بگن که؛ آوازِ خون بود و واسه تو روضه خون شد....!
بازم قراره؛
هر شب دوباره؛
پیدا کنم
با پرچم تو
خونه مونو....
دنبال پيرهن مشكیام میگردم توی کمد پیراهنهایم. شیطنت میکند پیدا نمیشود. میان رنگها و طرحها، گویا قایم شده؛ باید نازش را بکشم... پیدایش میکنم. جلوی پرههای بینیام میگیرم. بوی خاصی میدهد. بوی بنفشه و چوب، بوی ادویه و کندر، بوی گمشدهای که ته مشامم را نوازش میدهد. بوی زیر گلوی نوزاد، بوی یال اسب! اتو را آب ميكنم؛ دلشوره دارم. اذان مغرب كه میدهند؛ نماز را به كمرم ميزنم و تسبيحات مادرش را به گاه اتو كردن پيراهن میگويم... از آستين راست شروع ميكنم... روضه دست جان ميگيرد. دست بلند و رشيدی كه قطع شد؛ به آستین چپ میرسم؛ به سوراخ شدن مشک فکر میکنم؛ به ناامید شدن سقا؛ به خجالتی که کشید... حالا دارم روی جیبم را اتو میکشم. جیب پیراهنهای مردانه تکجیب درست روی قلب است. اتو را پاف میدهم؛ پاف میدهم؛ پاف میدهم... قلب است که باید بسوزد... قلب پیراهنم را حرارت میدهم تا صاف شود. تا بسوزد. تا نمناک شود... چروکهای قلب پیراهن را میگیرم... میگویم قلب روضهی تیر سه شعبه بر سینهی سیدالشهدا جان میگیرد. قلبی که تشنه بود؛ قلبی که مهجهاش هم در راه خدا بر زمین ریخت. حتما میپرسید مُهجِه چیست؟ قلب مرکز خون بدن است و برای ارتزاق خودش، خونی دارد که هیچگاه از خودش خارجش نمیکند و اگر آن خون را از قلب خارج کنیم؛ قلب تبدیل به یک بافت سفید رنگ میشود. ارباب بیکفن ما آن خون را هم در راه خدا داد و با قلبی سپید، از گودی قتلگاه به آسمان پر کشید. حالا به يقه پیراهن میرسم. جای حوالی گلو، پشت يقه، جايی مماس با گردن... مارک توی یقه پيرهن را ميكنم. پشت گردنم را ميخراشد. ملتفتيد كه... حالا پیرهن اتو شده. به رخت آویز، آویزانش میکنم. دکمههای پیرهن باز است... و لبههای پیراهن در نسیم میرقصد...
زل میزنم به پیراهن:
بسم الله الرحمن الرحیم
حی علی العزا ...!
- حامد عسکری
#مآه ؛ #خرده_نوشتههای_بقیه
افُقْ ...
توی چهره تکتکشان نگاه کرد و از یک تا سیهزار شمرد. تکتکشان را خودش شمرد. که مبادا حسین را بی مهابا به کوفه بفرستد. تکتکشان آمدند. از یک تا سیهزار بیعت کردند. نامه نوشتند. مهر زدند. دعوت کردند. حسین را خواستند.
اما...
تاریخ اما دارد. و امان از این اما ها...!
اما تاریخ میگوید؛ آن شب، بعدِ ادایِ سلامِ نمازِ عشاء، هیچکس نماند. تاریخ میگوید، مسلم آواره کوچههای کوفه شد.
تاریخ میگوید، مسلم سرگردان در کوچههای کوفه میرفت... نمیدانست کجا میرود.
تاریخ میگوید حالا از سیهزار میشمرد تا یک...؛ تا صفر...
۲۹۹۹۹, ۲۹۹۹۸, ۲۹۹۹۷, ...
حسین در راه کوفه است. و مسلم بالای دارالاماره...
تاریخ میگوید اولین بار مسلم این جمله را به زبان آورده که: «صلیالله علیک یا اباعبدالله...» و حالا هزار و چهارصد و اندی سال است که این جمله را میلیونها عاشق به زبان میآورند.
اما...
اما حسین در راه کوفه است. با زینب؛ با عباس؛ با علیاکبر؛ با علیاصغر؛ با رقیه...
حال همه خوب است. هنوز علیاکبر و عباس و بنیهاشم حواسشان به زنها و بچهها هست که کسی نگاه چپ نکند. هنوز رقیه تشنه نیست. هنوز حال علی اصغر خوب است. فعلا همه چیز خوب است. اما در راهند. تا کوفه راهی نمانده. نزدیک کربوبلایند.
اما تاریخ مینویسد آن طرفتر، مسلم بالای دارالاماره است. تاریخ مینویسد تشنه است. میخواهد آب بخورد. اما هربار که قدح آب را جلو میآورد، آب پر از خون میشود. انگار قسمت نیست... تاریخ میگوید اولین شهید کربلا، مسلم است. تاریخ میگوید تشنه شهید شد. تاریخ میگوید این اولین سر از بنی هاشم است که از تن جدا میشود. خدا بخیر کند...
تا عاشورا راهی نمانده...!
_شبِ اول محرم_
#مآه ؛ #معراج