دنبال پيرهن مشكیام میگردم توی کمد پیراهنهایم. شیطنت میکند پیدا نمیشود. میان رنگها و طرحها، گویا قایم شده؛ باید نازش را بکشم... پیدایش میکنم. جلوی پرههای بینیام میگیرم. بوی خاصی میدهد. بوی بنفشه و چوب، بوی ادویه و کندر، بوی گمشدهای که ته مشامم را نوازش میدهد. بوی زیر گلوی نوزاد، بوی یال اسب! اتو را آب ميكنم؛ دلشوره دارم. اذان مغرب كه میدهند؛ نماز را به كمرم ميزنم و تسبيحات مادرش را به گاه اتو كردن پيراهن میگويم... از آستين راست شروع ميكنم... روضه دست جان ميگيرد. دست بلند و رشيدی كه قطع شد؛ به آستین چپ میرسم؛ به سوراخ شدن مشک فکر میکنم؛ به ناامید شدن سقا؛ به خجالتی که کشید... حالا دارم روی جیبم را اتو میکشم. جیب پیراهنهای مردانه تکجیب درست روی قلب است. اتو را پاف میدهم؛ پاف میدهم؛ پاف میدهم... قلب است که باید بسوزد... قلب پیراهنم را حرارت میدهم تا صاف شود. تا بسوزد. تا نمناک شود... چروکهای قلب پیراهن را میگیرم... میگویم قلب روضهی تیر سه شعبه بر سینهی سیدالشهدا جان میگیرد. قلبی که تشنه بود؛ قلبی که مهجهاش هم در راه خدا بر زمین ریخت. حتما میپرسید مُهجِه چیست؟ قلب مرکز خون بدن است و برای ارتزاق خودش، خونی دارد که هیچگاه از خودش خارجش نمیکند و اگر آن خون را از قلب خارج کنیم؛ قلب تبدیل به یک بافت سفید رنگ میشود. ارباب بیکفن ما آن خون را هم در راه خدا داد و با قلبی سپید، از گودی قتلگاه به آسمان پر کشید. حالا به يقه پیراهن میرسم. جای حوالی گلو، پشت يقه، جايی مماس با گردن... مارک توی یقه پيرهن را ميكنم. پشت گردنم را ميخراشد. ملتفتيد كه... حالا پیرهن اتو شده. به رخت آویز، آویزانش میکنم. دکمههای پیرهن باز است... و لبههای پیراهن در نسیم میرقصد...
زل میزنم به پیراهن:
بسم الله الرحمن الرحیم
حی علی العزا ...!
- حامد عسکری
#مآه ؛ #خرده_نوشتههای_بقیه
افُقْ ...
توی چهره تکتکشان نگاه کرد و از یک تا سیهزار شمرد. تکتکشان را خودش شمرد. که مبادا حسین را بی مهابا به کوفه بفرستد. تکتکشان آمدند. از یک تا سیهزار بیعت کردند. نامه نوشتند. مهر زدند. دعوت کردند. حسین را خواستند.
اما...
تاریخ اما دارد. و امان از این اما ها...!
اما تاریخ میگوید؛ آن شب، بعدِ ادایِ سلامِ نمازِ عشاء، هیچکس نماند. تاریخ میگوید، مسلم آواره کوچههای کوفه شد.
تاریخ میگوید، مسلم سرگردان در کوچههای کوفه میرفت... نمیدانست کجا میرود.
تاریخ میگوید حالا از سیهزار میشمرد تا یک...؛ تا صفر...
۲۹۹۹۹, ۲۹۹۹۸, ۲۹۹۹۷, ...
حسین در راه کوفه است. و مسلم بالای دارالاماره...
تاریخ میگوید اولین بار مسلم این جمله را به زبان آورده که: «صلیالله علیک یا اباعبدالله...» و حالا هزار و چهارصد و اندی سال است که این جمله را میلیونها عاشق به زبان میآورند.
اما...
اما حسین در راه کوفه است. با زینب؛ با عباس؛ با علیاکبر؛ با علیاصغر؛ با رقیه...
حال همه خوب است. هنوز علیاکبر و عباس و بنیهاشم حواسشان به زنها و بچهها هست که کسی نگاه چپ نکند. هنوز رقیه تشنه نیست. هنوز حال علی اصغر خوب است. فعلا همه چیز خوب است. اما در راهند. تا کوفه راهی نمانده. نزدیک کربوبلایند.
اما تاریخ مینویسد آن طرفتر، مسلم بالای دارالاماره است. تاریخ مینویسد تشنه است. میخواهد آب بخورد. اما هربار که قدح آب را جلو میآورد، آب پر از خون میشود. انگار قسمت نیست... تاریخ میگوید اولین شهید کربلا، مسلم است. تاریخ میگوید تشنه شهید شد. تاریخ میگوید این اولین سر از بنی هاشم است که از تن جدا میشود. خدا بخیر کند...
تا عاشورا راهی نمانده...!
_شبِ اول محرم_
#مآه ؛ #معراج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من دلم برا این بشر تنگ میشه ((:🚶🏻♀
#فکت
افُقْ ...
حاجی داریم!
یک هفتهست در هول و وَلاییم!
حاجیهایمان بزرگ خانوادهاند. خانه را گذاشتهاند برای بچهها. بچهها هم دل دادند به نو نوار کردن خانه. دیوارها را رنگ کردند. پردهها را عوض کردند. فرشها را شستند. باغچه را صفا دادند.
خانه بوی تمیزی میدهد! بوی عید... حتی بیشتر از ۲۹ اسفند!
پسر بزرگ، لیست مهمانها را بالا پایین میکند و صدبار تا چاپخانه رفته تا بهترین کارت دعوتها را انتخاب کند. به متولی مسجد هم سپرده روز بازگشتِ حاجیها از بیتالله، مسجد حسابی تمیز و آماده ولیمه باشد!
دختر بزرگ خانه که برای خودش کدبانویی است تا توانسته به آشپز سفارش کرده. که نکند برنجت وا رود یا خوب قُل نخورد! نکند از دستت در برود و غذا را شور یا بی نمک کنی! بارها گوشزد کرده که بهترین و تازهترین مواد غذایی را انتخاب کند! ولیمه حاجی است...!
داماد کوچک خانواده، میدان ترهبار را گِز کرده تا میوههای فرد اعلی سفارش دهد! از آن سیبهای سرخ آبدار و خیارهای خوشمزهای که بویشان همه جا میپیچد!
عروسها در تدارک تنقلات پذیرایی در منزلند. از شیرینی پنجرهای و کیک گرفته تا شکلات و آجیل...
چه خبر است؟! قد یک عروسی ذوق دارند و خرج کرده اند!
حاجی ها آمدند!
ساعتها پیش از آمدنشان یک کاروان آدم در فرودگاه چشم انتظار بودند! همه دسته گل به دست... دو سه نفر گلاب هم آوردهاند...
حاجیها که رسیدند؛ دویدند جلو! نوهها خود را لای جمعیت، سوق دادند و پریدند در آغوش پدربزرگ با آن کلاه سفید رنگش و بعد مادربزرگ که چهرهی شادابش را روسری سفید قاب گرفته... مثل عروس!
بساط گریه و ذوق هم به راه است! حاجآقا و حاجخانم گویا دوباره متولد شدهاند... پاک و زیبا! بوی بهشت میدهند...
استقبال با شکوهی بود. دم خانه باشکوهتر!
همسایهها، فامیل، دوست، آشنا و حتی غریبه به قصد تبرک جلو آمدهاند.
خوش صدایی، چاووشی میخواند: اول به مدینه...
گوسفند را که پیش پای حاجی ها سر میبرند، یکی داد میزند: انشاءالله سفر کربلا!
یک آن دلم میلرزد...
حاجیها چه خوب تکریم شدهاند! دور سرشان مثل پروانه میگردند...
ما هم یک حاجی داشتیم... سال ۶۱ هجری...
یک حاجی که نه، یک کاروان حاجی... کوچکترینشان ۶ ماهه بود...!
دوم محرم رسیدند به مقصد.
به جای گل با نیزه و شمشیر به استقبالشان آمدند...
به جای پذیرایی مفصل، آب را هم از آنان دریغ کردند.
به جای فراهم کردن جای استراحت، دلهره به جانشان انداختند.
به جای صدای چاووشی، صدای شیون و گریه بر سر نعش جوان بلند بود.
به جای آنکه حاجی را روی سر بگذارند... سرش را بر نیزه کردند...
چه بگویم؟
حجت قبول حاجی جان...!
_شبِ دوم محرم_
#مآه ؛ #معراج
راهِ کاروانِ عشق؛
از میان تاریخ میگذرد
و هرکس در هر زمره که میخواهد
ما را بشناسد،
داستان کربلا را بخواند!
اگرچه خواندن داستان را سودی نیست،
اگر دل کربلایی نباشد...
#آقا_مرتضی🌱
[گر دخترکی پیش پدر ناز کند،
گره کرب و بلای همه را باز کند...]
الحمدلله یک بار دیگه توفیق شد محرم امام حسین(ع) جانمون رو دیدیم...
به رسم هر سال، قرارِ شب سومِ ما، شب منتسب به خانم سه ساله، امسال هم برقراره.
قصد داریم با کمک هم دل دختر بچه ها رو به نیت رقیه خاتون(س) شاد کنیم.
این خانواده هم هیچ وقت بدهکار کسی نموندن...
پس با هر نیتی بسم الله بگید و از هزار تومن تا هر چقدر که مایلید در این خیر سهیم باشید...
ان شاءالله قبول حق.
شماره کارت جهت واریز کمک های نقدی:
6219861968012947
حنانه نعمت مقدم بلو بانک سامان
14.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توی هیئت نشستهام.
روبهروی منبر...
روی کتیبه روی دکور هیئت این عبارت حک شده که:
لا یمکن الفرار از عشق الحسین...
خوب کتیبهها را برانداز میکنم. کل حیاط مسجد سیاه پوش شده. لامپهای قرمز خوب دلبری میکنند روی کتیبهها.... میدانی که.
من به جزئیات خیلی توجه میکنم.
اما همه اینها را گفتم که برسم به اینجا...
روی میزِ کنار منبر، یک قاب عکس گذاشتهاند.
جا میخورم.
چشمهایم رویش قفل میشود.
قاب عکس، امسال به جزئیات هیئتها اضافه شده.
تا پارسال خودش میآمد برای روضهخوانی... تا پارسال صدای خودش توی هیئت پخش میشد.. اما حالا...
حالا عکسش را قاب کردهاند و گذاشتهاند جلوی منبر.
حالا امسال کنار اسمش میگویند شهید.
حالا دیگر صدای ضبط شدهاش را از هیئتهای قبلی پخش میکنند.
شب سوم است. شب رقیه...
و رفقایتان میگویند عادل، خیلی رقیهای بوده...