eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
106 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 بسم الله الرحمن الرحیم🌷 🌿«روزه گچی»🌿 خانم صالحی🧕 یکی از معلم های عجیب و غریب، در عین حال منظم و دوست داشتنی مدرسه ماست. روز دوشنبه ساعت🕰 دوم که هدیه های آسمانی داشتیم به کلاس آمد و مثل همیشه با سلامی بلند بچه ها را غافلگیر کرد. سپس بدون این که منتظر جواب بماند یا نگاه کند کی با کتاب تو سر بغل دستیش می زند یا با گرفتن نیشگون دوستش را مثل فنر از جا می پراند صاف رفت سراغ تابلو و بدون این که ثانیه ای وقت را تلف کند ماژیک 🖍را برداشت و روی تابلو نوشت : «روزه گچی» سپس به سمت بچه ها چرخید و نگاهش👀 را زوم کرد روی بچه ها. هنوز صدای تق و توق صندلیها و پچ پچ بچه ها می آمد. خانم صالحی صدایش را بین سر و صدای بچه ها رها کرد. بچه ها! کی تا حالا روزه گچی گرفته؟ ♋️ ادامه دارد....
📖داستان زیارت 📌 بچه ها سلام✋ اسم من رضاست. من روز تولد امام رضا علیه السلام متولد شدم، واسه همین هم مامان و بابام اسممو گذاشتن رضا😍 من و علی🧑👦 هر هفته با همدیگه می ریم حرم🕌 و زیارت می کنیم. علی همکلاسیمه و خونشون نزدیک خونه🏠 ماست. یک روز که مثل همیشه داشتیم از مدرسه برمی گشتیم، علی👦موقع خداحافظی بهم گفت: امروز یادت نره ها. بعداظهر می یام دنبالت تا بریم حرم زیارت👌یک کم که رفت جلوتر برگشت و گفت: راستی رضا! مادربزرگم ازم خواسته تا اونم با ما بیاد. آخه خیلی وقته زیارت نرفته. اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت. اما بچه ها خیلی ناراحت بودم😞 وقتی علی گفت: با مادربزرگش می یان حرم🕌خیلی دلم گرفت. با خودم گفتم کاش مادربزرگ منم زنده بود و با ما می یومد زیارت. اون طوری مادربزرگامون با هم دوست می شدند و همه با هم می رفتیم زیارت...😢
🦋مهدیه و لباس های سخنگو مهدیه با خوشحالی در کمد لباسهایش را باز کرد، نگاهی به لباسهایش 👚👕انداخت و زیر لب با خودش گفت: امشب کدام یکی را باید بپوشم؟ مهدیه دوست داشت امشب که به مهمانی می رود به او بگویند: به به مهدیه! چه لباس قشنگی 🤩پوشیدی؟ در همین فکرها بود که مادرش وارد اتاق شد، با لبخند زیبایی😊 به او گفت: مهدیه چکار میکنی؟ مهدیه با خوشحالی😍 گفت: مامان جان با اجازه شما دارم برای مهمانی امشب یک لباس خوشگل🌟 انتخاب می کنم. مامان🧕 گفت: آفرین 👏دختر خوشگلم! راستی میدونی همه لباس ها با ما حرف🗣 می زنند؟ ادامه دارد
هدایت شده از زنگ دانایی
📖 👱‍♂ 📌 🔰زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دوا و درمان کرده بود برای حل مشکل بچه دار شدن، اما هیچ که هیچ 🌀با خودش می گفت دیگه چه کاری مونده که نکرده باشم؟ فلان دکتر، فلان بیمارستان، فلان دستور، فلان چله و ختم و... دیگه امانش داشت بریده می شد، سخت هست برای مردی که دوست داره ذریه و نسل صالح داشته باشه، اما همیشه به در بسته میخوره خسته و درمانده وقتی آخرین جواب آزمایش رو هم دید و منفی بودن بارداری همسرش رو مطلع شد، از سر کار اومد بیرون و رفت حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی و زار زار گریه کرد. هرچی درد و دل داشت توی دلش، به عبدالعظیم گفت و دلی سبک کرد 👌یهو دید صدای صلوات مردم بلند شده، از قرار یکی از سخنرانان معروف اومده حرم و داره آماده میشه برای سخنرانی در درون همون حرم! با خودش گفت حتما روزی من همین بوده که بیام اینجا و از محضر این سخنران خوب استفاده کنم آخه حاج هادی خیلی آدم مومنی بود، در خانواده مذهبی بزرگ شده بود، حلال و حرام سرش می شد، محرم و نامحرم حالیش می شد ✳️روحانی معروف شروع کرد به سخنرانی و گفت ای مردم شهر ری، می دونین امروز تولد چه کسی هست؟ همه هِی به مغز خودشون فشار می آوردن، اما نتونستن چیزی به یاد بیارن 👈 گفت امروز تولد یکی از بزرگترین علمای شیعه هست که در شهر شما دفن هست، دیگه همه تقریبا فهمیده بودند کی هست 👈بله، مرحوم شیخ صدوق (رحمه الله علیه) که در قبرستان ابن بابویه شهرری دفن هستند. مردم برای شادی روح ایشون صلوات فرستادن 👈حاج آقا از عظمت علمی شیخ و خدماتش به شیعه گفت و ادامه داد تا اینکه یک مرتبه گفتن می دونین داستان تولد ایشون چطور بود؟ 👌تا این رو گفت، گوش حاج هادی تیز شد، تا ببینه میتونه چیزی از داستان تولد شیخ صدوق برای حل مشکل خودش پیدا کنه یا نه! حاج اقا گفت پدر شیخ صدوق که ایشون هم از علمای شیعه هستند، بچه دار نمی شدند. ۵۰ سال از عمرش گذشته بود و هیچ فرزندی نداشت 👈نامه ای رو به حسین بن روح نوبختی یکی از نواب اربعه امام زمان ارواحنافداه در عصر غیبت صغری می نویسند و از امام درخواست فرزند می کنند. 🌸بعد چند روز جواب نامه میاد و امام به ایشون مژده میده که " «برای تو از خداوند خواستیم دو پسر روزیت شود که اهل خیر و برکت باشند» "🌸 🔰و بعد مدتی هم پسری به دنیا میاد که اسمش رو محمد گذاشتند، محمد کسی نبود جز همون شیخ صدوق و جالب اینجاست که خود ایشون همیشه افتخار می کردند و می گفتند من متولد شده به دعای حضرت هستم... ❇️انگار حاج هادی یک جان تازه گرفته بود، با خودش گفت چرا تا به الان یاد توسل به امام زمان نیفتادم؟ چرا از ایشون که امام حی و حاضر من هست، غفلت کردم؟ نکنه اومدنِ من به حرم و منبر رفتن این سخنران معروف که باعث شد من بیام پای منبرش و اصلا همین امروز که روز تولد شیخ صدوق هست، همه و همه یه تلنگر به من بود که من یاد حضرت بیوفتم؟ ✳️با دلی پر از امید از حرم راهی منزل شد و به همسرش گفت... احسان عبادی ... موسسه امید نجات بخش
هدایت شده از زنگ دانایی
📖حالا که فقیر شده ام 📌 اَسود خجالت می کشید😥 پیش✨امام باقر علیه السلام برود و بگوید: «من فقیر و محتاجم. آیا به کسی که شیعه ی شماست، کمک نمی کنید؟»😞 او چکمه هایش👞 را پوشید. خورجین کوچکش را برداشت. دستاری سیاه دور سر خود بست و از این کوچه به آن کوچه ی مدینه رفت تا به در🚪 خانه ی امام پنجم شیعیان رسید. اَسود با خودش فکر کرد: «من که فقیر نبودم! وضع زندگی ام خوب بود و به خاطر سفارش امامان عزیزم، خیلی هم دست بخشش داشتم؛ اما حالا... اَسود آرام آرام گریه کرد😢 دل او پر از غم و غصه بود: «اما حالا آن دوستان و آشنایان، آن مردمی که زمانی از من کمک می گرفتند، به من توجهی ندارند!» در همان لحظه، سه مرد اسب سوار🐎 به اسود رسیدند. هر سه به او سلام کردند✋ و فوری از کنارش رد شدند. آن سه نفر وقتی می رفتند، حرف هایی به هم زدند که اسود نشنيد. بیچاره اَسود... هنوز پیر نشده به گدایی افتاده. خب پول و ثروت💰به آدم وفا نمی کند. زمانی با زندگی ما دوست است و یک وقتی هم ما را بیچاره می کند. کاش سکه ای توی دستش می انداختیم، تا برای شامِ شب خانواده اش چندتا نان🥖🍞 تهیه کند. اَسود در زد، خدمت کار امام باقر علیه السلام در را باز کرد: «سلام من آمده ام تا با امام پنجم شیعیان دیدار کنم.» مرد خدمت کار، اَسود را به اتاقی برد که امام باقر عليه السلام در آنجا بود. انگار امام می دانست که قرار است اَسود به دیدنش برود؛ چون با خوشحالی☺️ جلو رفت، با او دیده بوسی کرد 😚و حالش را پرسید... 🏴کودکیارمهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
📖شیعه ی خوب کیست؟🤔 وقتی اسب قهوه ای 🐎من راه می رود، سُم هایش تِریک تِریک، صدای قشنگی می دهند. وقتی سوارش میشوم، احساس خوبی دارم؛ مثل این است که دارم پرواز🕊 می کنم. آدم های دور و برم زُل زده اند به من👀. هر وقت که از سفر برمی گردم، همین طور است. از بازار که می گذرم، دکان دارها دست از کار می کشند و زل میزنند به من. انگار چشم شان👁به یک سردار یا وزیر یا عالم افتاده، که این طوری دست از کار می کشند! اسبم 🐴شیهه می کشد و گردن دراز و پر از یالش را تکان می دهد. کمرم را صاف می کنم و از کنار آنها می گذرم تا به خانه می رسم. با صدای اسبم، نوکرها از خانه بیرون می آیند. یکی اسبم را می گیرد. یکی هم کمک می کند تا من از پشت آن پایین بیایم. آن دو با احترام زیاد مرا به خانه می برند. مادرم با خوشحالی جلو می آید. او😌خمیده خمیده راه می رود؛ چون سن زیادی دارد. او برای من هم مادر است و هم پدر؛ چون پدر ندارم. پدرم آن زمانی که کودک بودم، به دست ماموران حکومت زندانی شد. به ما گفتند: در زندان بیمار شده و مرده است. اما بعدها معلوم شد آنها پدرم را شهید کرده اند😔چون او شیعه ی امام على علیه السلام بود! همسرم که دارد پیاز تکه می کند، به من می گوید: «سلام صالح!✋ خوش آمدی، امشب مهمان داریم. قرار است پدر و مادرم بیایند. یک وقت جایی نروی!» میخندم:☺️«نه، من همین جا در خانه هستم!» در می زنند. یکی از نوکرها از توی اتاقش بیرون می آید و پشت در می رود. بعد پیش من می آید و با احترام می گوید:... ...👇
هدایت شده از زنگ دانایی
📖آقای خورشید مهربان اسم من فاطمه است، اسم شهرمان هم مَرو است، اسم پیراهنم👚گل گلی است، اسم پتوی پارچه ای کوچکم خوابالو، اسم مرغ قرمزمان🐓حناخانم و اسم تنور خانه مان هم آتش پاره🔥 اسم درخت🌴 توی کوچه را هم گذاشته ام کلاغ دونی. من دوست دارم برای هر چیزی اسم انتخاب کنم☺️ دوست دارم اسم همه چیز را بلد باشم، اسم همه غذاهایی🍵🥗 که مادرم می پزد می دانم. اسم تمام دانه هایی که پدرم توی زمین می کارد بلدم. وقتی با بابا به مزرعه می روم روی ملخ ها و کفشدوزک ها🦗 هم اسم می گذارم. دوست دارم هر چیزی را یه جور صدا کنم. برای خودم هم چندتا اسم گذاشته ام😃 مثلا نجمه و سمانه و مرضیه‌‌ اما فاطمه را از همه بیشتر دوست دارم😍 شش تا خواهر و برادر دارم که همه از من بزرگتر هستند. دوتا از خواهرهایم پارسال عروسی کردند و رفتند خانه خودشان. حالا من و مادرم، تنها خانم های🧕 خانه هستیم، البته اگر خاطر کوچولوی ریزه میزه ام را هم حساب کنیم، می شویم سه تا. یک هفته پیش به دنیا آمد 👼بابا هنوز برایش اسمی انتخاب نکرده است، اما من انتخاب کرده ام. تا همین دیروز نمیدانستم باید به چه اسمی صدایش بزنم که به چشم های آبی و صورت تپلی اش بیاید، اما دیروز که آن اتفاق عجیب افتاد، اسمش هم انگار از آسمان روی زمین افتاد!😄 💜کودکیارمهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
📖آقای خورشید مهربان اسم من فاطمه است، اسم شهرمان هم مَرو است، اسم پیراهنم👚گل گلی است، اسم پتوی پارچه ای کوچکم خوابالو، اسم مرغ قرمزمان🐓حناخانم و اسم تنور خانه مان هم آتش پاره🔥 اسم درخت🌴 توی کوچه را هم گذاشته ام کلاغ دونی. من دوست دارم برای هر چیزی اسم انتخاب کنم☺️ دوست دارم اسم همه چیز را بلد باشم، اسم همه غذاهایی🍵🥗 که مادرم می پزد می دانم. اسم تمام دانه هایی که پدرم توی زمین می کارد بلدم. وقتی با بابا به مزرعه می روم روی ملخ ها و کفشدوزک ها🦗 هم اسم می گذارم. دوست دارم هر چیزی را یه جور صدا کنم. برای خودم هم چندتا اسم گذاشته ام😃 مثلا نجمه و سمانه و مرضیه‌‌ اما فاطمه را از همه بیشتر دوست دارم😍 شش تا خواهر و برادر دارم که همه از من بزرگتر هستند. دوتا از خواهرهایم پارسال عروسی کردند و رفتند خانه خودشان. حالا من و مادرم، تنها خانم های🧕 خانه هستیم، البته اگر خاطر کوچولوی ریزه میزه ام را هم حساب کنیم، می شویم سه تا. یک هفته پیش به دنیا آمد 👼بابا هنوز برایش اسمی انتخاب نکرده است، اما من انتخاب کرده ام. تا همین دیروز نمیدانستم باید به چه اسمی صدایش بزنم که به چشم های آبی و صورت تپلی اش بیاید، اما دیروز که آن اتفاق عجیب افتاد، اسمش هم انگار از آسمان روی زمین افتاد!😄 💜کودکیارمهدوی
📖مثل امام رضا باش دانا کبوتر پیری🕊 است که ما خیلی به او احترام میگذاریم. این اسم را هم خودمان برایش انتخاب کرده ایم. دلیلش هم این است که لانه او سالها نزدیک مکتب خانه بوده و هر روز درسهایی📚 را که معلمِ مکتب به بچه ها می داده شنیده و یاد گرفته است. همه کبوترها، دانا را خیلی دوست❤️ دارند و معمولاً در کارها با او مشورت میکنند. راستش را بخواهید، تمام این عزت و احترامها به خاطر علم و دانشِ اوست؛ آخر ما می دانیم که علم و دانش در اسلام خیلی اهمیت دارد👌 حتی میدانیم خداوند در آیه های بسیاری از قرآن به این موضوع پرداخته است؛ برای نمونه در سوره طه آیه ۱۱۴ خداوند به✨پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و مسلمانان دستور داده است که دعا کنند و بگویند: خدایا، علم من را بیشتر بفرما!🤲 یادم می‌آید یک روز دانا در این باره سخنی را از ✨پیامبر عزیزمان نقل کرد که فرموده اند: یادگیری علم و دانش به هر مرد و زن مسلمان واجب است. بعد هم خاطره ای را از پدربزرگش این طور نقل کرد: در یکی از جنگها⚔ که مسلمانان پیروز شده و تعدادی از دشمنان👹 را اسیر کرده بودند، ✨پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: هر اسیری که بتواند به ده نفر از مسلمانان خواندن و نوشتن یاد بدهد آزاد خواهد شد.☺️ من بالم👆 را بلند کردم و از دانا برای صحبت کردن اجازه گرفتم؛ بعد هم بغ بغویی کردم و گفتم: من هم با همین گوش هایم از✨امام رضا علیه السلام شنیدم که به یارانشان فرمودند: یکی از نشانه های عاقل این است که در تمام مدت عمرش از تلاش برای یافتن علم و دانش خسته نمی شود.😍 دانا سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:آفرین بغ بغو👏 من هم این سخن امام را شنیده بودم. راستش را بخواهید خاطرات زیادی در این باره دارم، این را هم بگویم که ایشان همان طور که دیگران را به علم و دانش سفارش می کنند، خودشان هم، علم فراوانی دارند.👌 من بارها دیده و شنیده ام که هرکس هر سؤالی داشته، از ایشان پرسیده و پاسخش را کامل گرفته است. در عمرم هرگز ندیده ام که امام رضا علیه السلام جواب سؤالی را بلد نباشند؛ به همین دلیل هم معروف شده اند به عالم آل محمد🌸