هدایت شده از دنبال او
#تربیت_نسل_منتظر
🔰راهکارهای عملی برای انتظار فرج در کودکان
1️⃣داستان تولد و زندگی #امام_زمان (ارواحنافداه) را برای کودکان👦تعریف کنید.
یکی از جذابترین داستانهای عاشقانه❣ داستان ازدواج پدر و مادر بزرگوار امام عصر ارواحنافداه است.
👌این داستان و همینطور داستانهای مختلفی را درباره کودکی امام، جوانی ایشان و ارتباطشان با عالمان بزرگوار برای کودک تعریف کنید.
#ادامه_دارد
#تربیت_نسل_منتظر
🔰راهکارهای عملی برای انتظار فرج در کودکان
6️⃣به کودک آموزش دهید که منتظر واقعی✨ هرگز دست از تلاش برنمیدارد
🔆این تلاش میتواند در درس خواندن، کسب مهارت و تخصص با تلاش برای بهبود معیشت مردم در جامعه باشد.
✅مهم این است که کودک بداند دعا کردن به تنهایی کافی نیست، بلکه👈 تلاش فراوان و گاه مفرط، امری ضروری برای ظهور امام عصر(عج) است.
✨منبع: کودکانه رضوی
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان زیارت
📌#قسمت_اول
بچه ها سلام✋ اسم من رضاست. من روز تولد امام رضا علیه السلام متولد شدم، واسه همین هم مامان و بابام اسممو گذاشتن رضا😍 من و علی🧑👦 هر هفته با همدیگه می ریم حرم🕌 و زیارت می کنیم. علی همکلاسیمه و خونشون نزدیک خونه🏠 ماست.
یک روز که مثل همیشه داشتیم از مدرسه برمی گشتیم، علی👦موقع خداحافظی بهم گفت: امروز یادت نره ها. بعداظهر می یام دنبالت تا بریم حرم زیارت👌یک کم که رفت جلوتر برگشت و گفت: راستی رضا! مادربزرگم ازم خواسته تا اونم با ما بیاد. آخه خیلی وقته زیارت نرفته.
اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت. اما بچه ها خیلی ناراحت بودم😞 وقتی علی گفت: با مادربزرگش می یان حرم🕌خیلی دلم گرفت. با خودم گفتم کاش مادربزرگ منم زنده بود و با ما می یومد زیارت. اون طوری مادربزرگامون با هم دوست می شدند و همه با هم می رفتیم زیارت...😢
#ادامه_دارد
#داستان
#مثل_امام_حسینه_مهدی_صاحب_الزمان
1⃣کشتی نجات🚢
✨حضرت نوح که یکی از پیامبران بزرگ خدا بود، سالهای زیادی به مردم می فرمود که با همدیگر مهربان❣باشید، با یکدیگر دعوا نکنید❌و خدا را دوست داشته باشید، اما تعداد بسیار کمی به حرفهای حضرت نوح گوش دادند.😞 🔅🔅خداوند به حضرت نوح دستور داد تا کشتی بزرگی ⛴بسازد و آنهایی که به خدا ایمان آورده اند و او را دوست دارند سوار کشتی کند و آنها را نجات دهد. حضرت نوح و دوستانش سوار کشتی شدند و نجات یافتند. و آنها که سوار نشدند در آب🌊 غرق شدند.
👌امام حسین نیز #کشتی_نجات است، هر کس او را دوست💖 داشته باشد، نجات می یابد.🌟امام زمان هم #کشتی_نجات است که همه انسانها را از دست آدمهای بدجنس و ظالم👹 نجات می دهد.
#ادامه_دارد...
#داستان
#مثل_امام_حسینه_مهدی_صاحب_الزمان
2⃣نماز
✨در زمانهای قدیم وقتی دو نفر با هم کشتی می گرفتند هر کدام از آنها که بینی طرف دیگر را به خاک می رساند، دست او را به عنوان برنده بالا می بردند✋
👌یکی از دشمنان ما، شیطان😈 است. اگر بخواهیم بینی او را به خاک بمالیم و بر او پیروز شویم🌟امام زمان ارواحنا فداه فرمودند: هیچ چیزی مثل #نماز بینی شیطان را به خاک نمی ماند پس #نماز بخوان و بینی او را به خاک بمال
☀️#نماز این قدر اهمیت دارد که✨امام حسین علیه السلام در روز عاشورا با این که تشنه💧بودند و در میدان جنگ، دشمن به او و یارانش تیر می انداخت و خیلی از یاران او را شهید کرده بودند😢 اما در جلوی تیر و نیزه های دشمن#نماز را به جماعت خواندند.
#ادامه_دارد...
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
✨یادگاری_قسمت اول✨
ریان خیلی دلش گرفته بود. انگار یک آسمان ابر در دلش سنگینی می کرد! وقت خداحافظی بود و او دلش نمی خواست از امام خود جدا شود😢اما چاره ای نبود. باید پس از ماهها دوری از خانواده اش، به شهر و سرزمین خودش برمی گشت! وسایل سفرش را پشت شتر🐪خوب جابه جا کرد و به یکی از خدمت کارهای✨امام رضا علیه السلام که به او کمک می کرد، گفت: «لطفا سطلی آب💦به شترم بده تا بروم از آقا خداحافظی✋کنم!» بعد از پله های خانه بالا رفت. امام علیه السلام در اتاق، منتظرش بود. ریان جلوی در اتاق🚪که رسید، ایستاد و با خودش گفت: «یادم باشد یکی از پیراهن های👕آقا را به یادگاری بگیرم. همچنین تقاضا کنم چند درهم به من بدهد، تا برای همسر و دخترانم انگشتر💍 و سوغاتی🛍 بخرم. اگر به آنها بگویم این سوغاتی ها را از پول آقا خریده ام، حتما خیلی خوشحال می شوند!»😍 ریان در زد و بعد آهسته آن را گشود. ✨امام علیه السلام با دیدن او از جا برخاست. جلو آمد، او را بغل کرد و برایش دعا کرد. ریان دست در گردن آقا انداخت. نتوانست طاقت بیاورد، یکهو بغض دلش پاره شد و با صدای بلند گریه کرد😭 امام علیه السلام با مهربانی سعی کرد او را آرام کند. دو خدمت کار با شنیدن صدای گریه، به سوی او آمدند. ريان با چشم های اشک آلود😢دست امام را بوسید. می خواست حرفی بزند؛ اما غصه راه گلویش را بسته بود. سرانجام از امام عليه السلام جدا شد😔
#ادامه_دارد
#داستان
#مثل_امام_حسینه_مهدی_صاحب_الزمان
3⃣گریه
✨حضرت یعقوب علیه السلام، پیامبر خدا، پسری به نام یوسف داشت که برادرانش به او حسادت کردند😬 و او را از پدرش دور کردند، بعد از آن حضرت یعقوب برای فرزندش یوسف بسیار#گریه کرد😭
💫امام سجاد علیه السلام نیز بعد از شهادت امام حسین علیه السلام برای پدرشان بسیار#گریه کردند😔
🌟امام زمان ارواحنافداه هم وقتی به یاد غم و غصه و سختیها و شهادت امام حسین علیه السلام می افتد، هر روز و هر شب برای امام حسین علیه السلام#گریه می کنند😢
#ادامه_دارد...
☑️
#داستان
#مثل_امام_حسینه_مهدی_صاحب_الزمان
4⃣سلام
✨یکی از کارهای خوب،#سلام کردن است. خداوند مهربان❤️به کسی که#سلام کند، ۶۹ پاداش می دهد. یکی از بهترین#سلامها، #سلام بر امام حسين عليه السلام است، یادت باشد هر وقت آب خوردی، بعد از آن بر امام حسین علیه السلام بدهی.
☀️امام زمان ارواحنافداه نیز هر روز و هر شب بر امام حسین علیه السلام#سلام می فرستد.
👌چه خوب است ما هم هر روز وقتی از خواب بیدار می شویم بر امام حسین و امام زمان#سلام بدهیم✋
#ادامه_دارد...
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان صدقه_۱
صبح زود ندا با صدای زنگ ساعت⏰ از خواب بیدار شد. به پدر و مادرش که زودتر از خواب بیدار شده بودند سلام کرد و صبح به خیر گفت.😊 صورتش رو شست و دندونهایش را مسواک زد. ندا تازه امسال به کلاس اول می رفت. برای همین باید بعد از خوردن صبحانه🥚🥖 و شُکر کردن خداوند❤️ به خاطر دادن نعمتهای فراوان🙏 آماده می شد تا با مادرش به مدرسه بره
از دیشب لباسها و کیف و کفشش 🎒👟را آماده و منظم چیده بود تا صبح دنبالشون نگرده. ندا دختر منظمی بود که مدرسه رفتن را دوست داشت🤗 وقتی ندا آماده شد مادرش هم آماده رفتن بود. مادر ندا پولی💷 رو از کیفش بیرون آورد و انداخت توی صندوق صدقه ای که توی خانه داشتند.
ندا با تعجب😳به مادرش نگاه کرد و چیزی نگفت و از خانه🏡 بیرون رفتند. در راه ندا از مادرش پرسید که چرا اون پول را داخل صندوق انداخت. براش جالب بود که می خوان با پولهای داخل صندوق چه کار کنند🤔...
#ادامه_دارد...
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖داستان صدقه_۲
...مادر ندا خندید😊و گفت: دخترم. اون صندوق رو بهش می گن صندوق صدقه🗳صدقه یعنی کمک کردن به کسانی که پول کافی برای زندگی کردن ندارن😔مثل بچه هایی که پول ندارن لباس و کیف و کفش👟🎒 بخرن برن مدرسه. مثل کمک کردن به آدم هایی که پول برای خریدن غذا 🍚🍎ندارن. اگه همه اونهایی که پول دارن به اونهایی که نیازمند هستن کمک کنن دیگه توی دنیا آدم فقیر نمی مونه و همه به خوبی زندگی می کنن👌
✨#امام_رضا_علیه_السلام هم میگن اگه به آدم های نیازمند صدقه بدیم باعث میشه به زندگیمون برکت بیاد و نعمت هامون زیادتر بشه. اینطوری هم به اونها کمک کردیم و هم💜خدا نعمت های بیشتری به ما میده🤗
ندا فکر کرد و گفت: خیلی خوبه. منم دوست دارم به دیگران کمک کنم😍اما چرا این پول رو خودمون به آدم های نیازمند نمی دیم. اینطوری که بهتره. چرا میندازیم توی صندوق🤔
مادر ندا دوباره لبخندی زد و گفت: دخترم. ما باید سعی کنیم به دیگران کمک کنیم اما نباید این کار رو طوری انجام بدیم تا باعث بشه اونها بفهمن و خجالت بکشن😓 تازه ما همۀ آدم های نیازمند رو نمی شناسیم و نمی دونیم کی هستن. ما پولها رو توی صندوق🗳 می ریزیم و یه آقایی از کمیته امداد امام خمینی (رحمت الله علیه) میاد و اون رو میبره. بعدش کمیته امداد پول ها رو به آدم های نیازمند میده. بذار یه قصه ای از #امام_رضا_علیه_السلام برات تعریف کنم...
#ادامه_دارد...
هدایت شده از زنگ دانایی
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_اول
🔰زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتند، کلی دوا و درمان کرده بود برای حل مشکل بچه دار شدن، اما هیچ که هیچ
🌀با خودش می گفت دیگه چه کاری مونده که نکرده باشم؟ فلان دکتر، فلان بیمارستان، فلان دستور، فلان چله و ختم و...
دیگه امانش داشت بریده می شد، سخت هست برای مردی که دوست داره ذریه و نسل صالح داشته باشه، اما همیشه به در بسته میخوره
خسته و درمانده وقتی آخرین جواب آزمایش رو هم دید و منفی بودن بارداری همسرش رو مطلع شد، از سر کار اومد بیرون و رفت حرم حضرت شاه عبدالعظیم حسنی و زار زار گریه کرد.
هرچی درد و دل داشت توی دلش، به عبدالعظیم گفت و دلی سبک کرد
👌یهو دید صدای صلوات مردم بلند شده، از قرار یکی از سخنرانان معروف اومده حرم و داره آماده میشه برای سخنرانی در درون همون حرم!
با خودش گفت حتما روزی من همین بوده که بیام اینجا و از محضر این سخنران خوب استفاده کنم
آخه حاج هادی خیلی آدم مومنی بود، در خانواده مذهبی بزرگ شده بود، حلال و حرام سرش می شد، محرم و نامحرم حالیش می شد
✳️روحانی معروف شروع کرد به سخنرانی و گفت ای مردم شهر ری، می دونین امروز تولد چه کسی هست؟
همه هِی به مغز خودشون فشار می آوردن، اما نتونستن چیزی به یاد بیارن
👈 گفت امروز تولد یکی از بزرگترین علمای شیعه هست که در شهر شما دفن هست، دیگه همه تقریبا فهمیده بودند کی هست
👈بله، مرحوم شیخ صدوق (رحمه الله علیه) که در قبرستان ابن بابویه شهرری دفن هستند.
مردم برای شادی روح ایشون صلوات فرستادن
👈حاج آقا از عظمت علمی شیخ و خدماتش به شیعه گفت و ادامه داد تا اینکه یک مرتبه گفتن می دونین داستان تولد ایشون چطور بود؟
👌تا این رو گفت، گوش حاج هادی تیز شد، تا ببینه میتونه چیزی از داستان تولد شیخ صدوق برای حل مشکل خودش پیدا کنه یا نه!
حاج اقا گفت پدر شیخ صدوق که ایشون هم از علمای شیعه هستند، بچه دار نمی شدند. ۵۰ سال از عمرش گذشته بود و هیچ فرزندی نداشت
👈نامه ای رو به حسین بن روح نوبختی یکی از نواب اربعه امام زمان ارواحنافداه در عصر غیبت صغری می نویسند و از امام درخواست فرزند می کنند.
🌸بعد چند روز جواب نامه میاد و امام به ایشون مژده میده که " «برای تو از خداوند خواستیم دو پسر روزیت شود که اهل خیر و برکت باشند» "🌸
🔰و بعد مدتی هم پسری به دنیا میاد که اسمش رو محمد گذاشتند، محمد کسی نبود جز همون شیخ صدوق و جالب اینجاست که خود ایشون همیشه افتخار می کردند و می گفتند من متولد شده به دعای حضرت هستم...
❇️انگار حاج هادی یک جان تازه گرفته بود، با خودش گفت چرا تا به الان یاد توسل به امام زمان نیفتادم؟ چرا از ایشون که امام حی و حاضر من هست، غفلت کردم؟ نکنه اومدنِ من به حرم و منبر رفتن این سخنران معروف که باعث شد من بیام پای منبرش و اصلا همین امروز که روز تولد شیخ صدوق هست، همه و همه یه تلنگر به من بود که من یاد حضرت بیوفتم؟
✳️با دلی پر از امید از حرم راهی منزل شد و به همسرش گفت...
احسان عبادی
#ادامه_دارد...
موسسه امید نجات بخش
شکوفه های باغ انتظار
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_اول 🔰زمستان سختی بود، هادی که اهالی محل به ایشون حاج هادی می گفتن
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_دوم
💠نرگس خانم، نرگس خانم، کجایی که یه خبر خوش دارم برات...
🔰دید خانمش به صفحه تلویزیون خیره شده و داره زار زار گریه میکنه، هادی فکر کرد بخاطر منفی شدن آزمایش بارداری هست، آخه صبح تلفنی بهش خبر داده بود...رفت آشپزخانه و یک لیوان آب سرد ریخت و کمی عرق بیدمشک و عرق بهار ریخت داخلش و آورد برای خانمش تا کمی اعصابش آروم بشه
🌀گفت خانم جان، چرا گریه می کنی؟ خدا بزرگه، شاید این بار بشه و اصلا بیا...
یه مرتبه خانمش با گریه گفت، هادی جان، عزیز من، گریه من از سر ناراحتی نیست، از سر خوشحالیه، به خاطر پیدا شدن یک روزنه امید هست، روزنه ای که شاید ما رو به آرزوی بچه دار شدنمون برسونه.
💠حاج هادی چشم هاش از تعجب گرد شده بود و با نگاهی تعجب آمیز به همسرش گفت: چی گفتی ؟
دقیقا بمن بگو چی گفتی؟
درست شنیدم؟
روزنه امید؟
چی شده؟
👈خانمش گفت دلم گرفته بود، رفتم تلویزیون رو روشن کنم ببینم چی داره، دیدم پخش مستقیم از حرم شاه عبدالعظیم حاج آقا فلانی داره سخنرانی می کنه، دیدم داره داستان تولد شیخ صدوق (رحمه الله علیه) رو میگه، پدرش تا ۵۰ سالگی بچه دار نشد و بعدش با دعا و توسل به امام زمان ارواحناه فداه صاحب دو پسر شد
هادی جان، تو که الان 40 ساله هم نشدی، پس برای ما هم امیدی هست، بیا و این بار به امام زمان متوسل بشیم، شاید این آخرین روزنه امید ما به سرانجام برسه
🌀حرفش که تمام شد دید هادی سرش رو آورده بالا و داره از چشم هاش اشک سرازیر میشه...
نرگس خانم، من خودم تو مجلس بودم و الان از همون جا دارم میام خونه، اومدم که با ذوق و شوق بهت بگم آره، یه راه دیگه برای ما مونده، اونم توسل به کسی هست که اگه یه اشاره بکنه، ما بچه دار میشیم.
🔰حالا هر دو با هم گریه می کردن، هی لا به لای گریه هاشون داد می زدن و تکرار می کردن " یا صاحب الزمان به داد ما برس "
❇️حاج هادی رفت کتاب " صحیفه مهدیه " رو از کتابخانه منزل برداشت و رفت قسمت نمازهای استغاثه به امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
داشت دنبال نماز فرج می گشت، آخه قبلا برای حل مشکل خانه دار شدنش این نماز رو خونده بود و مشکلش به طرز عجیبی حل شده بود، این نماز همون نمازی هست که امام عصر ارواحنافداه به فردی به نام " ابو بغل " یاد داده بود و معروف شده به " نماز ابوبغل "
👌به خانمش گفت یک بار با این نماز به آقا توسل کردیم، حاجت گرفتیم، این بار هم می خونم، اگه شده هر روز می خونم تا به حاجتمون برسیم...نرگس خانم هم گفت من هم زیارت عاشورا می خونم با صد لعن و صد سلام و هدیه میدم به خانم حضرت نرجس (سلام الله علیها)، آخه هرچی باشه ایشون مادر آقا هستن و اگر چیزی به پسرشون بگن، قطعا جواب رد نمیدن.
🔰حالا مونده بود یه کار مهم که باید قبل شروع این توسلات انجام می دادن. کاری که خیلی ها حواسشون نیست که قبل چله گرفتن یا توسل کردن انجام بدن...
✍احسان عبادی
#ادامه_دارد...
شکوفه های باغ انتظار
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_سوم 💠 از روحانی مسجد محل، حاج آقا عسکری که خودش از شاگردان یکی از
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_چهارم
💠حاج آقا گفت که شیخ صدوق (رحمت الله علیه) علاوه بر آثار فقهی و حدیثی، یکی از شاخص ترین افراد در حوزه مهدویت و امام زمان شناسی هستند. ایشون کتاب پر اهمیت " کمال الدین و تمام النعمه " رو تالیف کردند و درباره انگیزه نگارش کتاب هم در مقدمه فرمودند که در حالت خواب امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) را دیدم که به من گفتند مردم درباره غیبت من دچار حیرت شده اند، کتابی بنویس و آنها را از این حیرت بیرون بیاور
من به حضرت گفتم که کتاب در این باره نوشتم و دیگران نیز نوشته اند، اما حضرت جواب داد نه، به سبکی دیگر بنویس
کتابی نگارش کن و در آن اثبات کن انبیای گذشته نیز غیبت داشتند و غیبت، فقط برای منِ مهدی نیست تا مردم بدانند این امر سابقه دارد و شیخ صدوق هم این کتاب مهم را تالیف کرد.
🌀حاج هادی که این رو شنید با خودش نذر کرد که اگر خدا فرزندی سالم و صالح به اون عطا کنه، چه پسر باشه چه دختر، اون رو خادم امام زمان می کنه و تمام تلاشش رو برای تربیت مهدوی این فرزند انجام میده.
یک بار که داشت نامه سید بن طاوس (رحمت الله علیه) به فرزند خودش رو می خوند، دید سید اسم پسرش رو گذاشته عبدالمهدی (خادم المهدی) خوشش اومد، با خودش گفت ایکاش فرزنددار بشم و بشه خادم مهدی
از این نذر، چیزی به خانمش نگفت، با هم برگشتن منزل و از فردا صبح شروع کردن به خواندن نماز ابوبغل و زیارت عاشورا
✳️روزها و هفته ها می گذشت و اونها بدون ناامیدی، هر روز مصمم تر از دیروز با ذوق و شوق فراوان، به اعمال خودشون ادامه می دادند.
بعد چند مدت با مشورت دکتر، رفتن برای آزمایش دادن و این بار جواب، چیزی بود که انتظارش رو داشتن😊
توسلات اونها به امام زمان ارواحنافداه نتیجه داد و آزمایش بارداری مثبت اعلام شد.
انگار دنیا رو به اونها داده بودن، خوشحالی عجیبی داشتند، اما فراموش نکردن که این لطف حضرت بود، پس باید مراقبت می کردن در این فاصله تا به دنیا آمدن بچه که همون خودسازی ها رو ادامه بدن
👈گناه نکردن
👈لقمه حرام و شبهه ناک نخوردن
👈نماز اول وقت خواندن
👈خواندن و گوش دادن قرآن
و دیگر کارهایی که در دین اسلام برای این ایام سفارش شده
🌀بعد از چندماه رفتن آزمایش تشخیص جنسیت فرزند و اونجا معلوم شد خدا قراره به اونها پسری هدیه بده.
💠شنیده بودن که مستحب هست والدین اسم فرزند را قبل به دنیا آمدن انتخاب کنند. حالا مونده بودن چه اسمی باید انتخاب بشه. رفتن پیش حاج اقا عسکری تا مشورت بگیرن چون ایشون از شاگردان آیت الله بهجت بود...
✍احسان عبادی
#ادامه_دارد...
شکوفه های باغ انتظار
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_چهارم 💠حاج آقا گفت که شیخ صدوق (رحمت الله علیه) علاوه بر آثار فقه
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_پنجم
🔰حاج آقا از روحانیون خوشنام محل بود، مردم خیلی به ایشون اعتمادی همراه با اعتقاد داشتند. سالها شاگردی آیت الله بهجت (رحمت الله علیه) رو کرده بود، واقعا در حد یک عالم عامل به علم.
از بس خودسازی کرده بود، مردم تاثیر حرفها و مطالبش رو عمیقا درک می کردند.
🍃بارها شده بود تو نماز گریه می کرد و مردم رو هم به گریه می انداخت، تو شبهای قدر و ایام محرم، مردم قبول نمی کردن روضه خوان بیاد و به مداح هم می گفتن فقط مداحی کن و برو، روضه فقط برای حاج آقاست! از بس نفس گرمی داشت تا می گفت السلام علیک یا اباعبدالله، مردم به پهنای صورت اشک می ریختن
هر چند وقت یکبار خاطره ای از آیت الله بهجت برای مردم می گفت تا بیشتر با شخصیت معنوی ایشون آشنا بشن.
✳️حاج هادی که کارمند بانک بود، بارها و بارها وقتی حاج آقا برای کارهای بانکی بهش سر می زد، تعارف می کرد که کار ایشون رو بدون نوبت انجام بده، البته با رضایت خود ارباب رجوع ها، اما حاج آقا عسکری اصلا قبول نمی کرد و می گفت منم یکی مثل این دوستان، شاید یکی کارش گیر باشه و باید زودتر تمام بشه، خدا رو خوش نمیاد حق اون رو ضایع کنم.
🔅مردم عاشق همین رفتار و سَکنات ایشون شده بودن، مسجد اون محله، جزء شلوغ ترین مساجد تهران بود که ایام محرم و شب های قدر، جای سوزن انداختن نبود و حتی خیابون های اطراف هم مملو از جمعیت می شد.
🔰حاج هادی و همسرش رفتن سراغ حاج آقا عسکری برای مشورت درباره اسم پسری که قراره چندماه دیگه به دنیا بیاد.
حاج آقا تا از موضوع خبر دار شد، مثل همیشه تو این جور مواقع، خاطره ای از آیت الله بهجت (رحمت الله علیه) نقل کردند.
👈خاطره از این قرار بود که: یک روزی یه بنده خدایی به قصد اینکه برای پسر تازه به دنیا اومدش اسمی انتخاب کنه، بعد نماز میره خدمت آیت الله بهجت. حاج اقا بهجت همیشه بعد نماز، مدتی به سجده شکر یا ذکر گفتن مشغول بودند و اصلا حواسشون به اطراف نبود.
🔸بعد چندین دقیقه که کارشون تمام شد و خواستند بلد بشن، اون بنده خدا حاج آقا بهجت رو صدا میزنه و سلام میکنه، آیت الله سرش رو بر می گردونه و به طرف میگه سلام، آقا #محمد_مهدی چطوره؟
طرف میگه #محمد_مهدی کیه حاج آقا؟
آیت الله بهجت میگه پسرت رو میگم، پسری که تازه به دنیا اومده، حالش خوبه؟ سلامته؟
اینجا بود که اون بنده خدا بهت و تعجب بهش دست میده که چطور ایشون از نیت من خبردار شد؟ چطور فهمید من برای چه کاری سراغ ایشون اومدم؟
تو همین فکر و خیال ها بود که دید آیت الله بهجت رفتند، تازه به خودش اومد و فهمید اسم بچه رو باید #محمد_مهدی بگذاره.
✅حاج آقا عسکری به اینجا که رسید به آقا هادی گفت، من هم پیشنهادم این است که اسم بچه خودتون رو محمد مهدی بگذارید، این اسم ترکیبی از اسم خاتم الانبیاء و خاتم الاوصیاء هست. برکت داره انشاءالله
🔰آقا هادی به همسرش نگاهی کرد و...
✍احسان عبادی
#ادامه_دارد...
شکوفه های باغ انتظار
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_پنجم 🔰حاج آقا از روحانیون خوشنام محل بود، مردم خیلی به ایشون اعتم
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_ششم
🔰آقا هادی به همسرش نگاهی کرد و یاد نذری افتاد که اون شب در مسجد بعد شنیدن صحبت های حاج آقا کرده بود.
فرزندی که دوست داشت اون رو خادم امام زمان ارواحنافداه کنه و حالا اسمی که قراره انتخاب بشه مزین به نام حضرت، ترکیبی از نام اصلی حضرت و مشهورترین لقب ایشون #محمد_مهدی
💠تو راه برگشت به منزل، رفتن پارک محل، روی صندلی نشستن و به بچه های در حال بازی خیره شده بودند، توی دل خودشون آرزو می کردن که روزی هم بیاد و بچه خودشون رو بیارن پارک تا جلوی چشم اونها بازی کنه و لذت ببرن
سالهاست این آرزو رو داشتن، اما هیچوقت ناامید نمی شدن، اصلا ناامیدی در زندگی اونها معنایی نداشت. همون صندلی ای که روی اون نشسته بودن، برای اونها یادآور خاطره ای شیرین بود
🌀همین چند سال قبل بود که می خواستند خونه بخرن، اما هرجایی رو می دیدن یا گرون بود یا باب میل اونها نبود، خسته و کوفته از گشتن دنبال خونه، روی همین صندلی های پارک نشسته بودند، هر کدوم داشتن به توسلات و ختم هایی که برای خونه گرفتن انجام داده بودن و به جایی نرسیده بود، فکر می کردن.
حاج هادی یاد این افتاد که امروز صبح چقدر با چشمان گریان تو نماز ابوبغل، از امام زمان خواسته بود تا کمک کنه برای پیدا کردن خونه، اما نشد.
نرگس خانم هم داشت به ختم قرآنی که به نیت هدیه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) خونده بود فکر می کرد
هر دو با چشم خودشون می دیدن که اعمالشون به نتیجه نرسید، اما هیچوقت ناامید نمی شدن
✳️تو این فکرها بودن که یه آقای میان سال و مودب و با وقار که مهربانی خاصی در چشم هاش بود، از کنار اونها رد شد، مست بوی عطر لباسش شدن، سرشون رو به طرف اون مرد برگردوندن، اون مرد هم برگشت و نگاهی به اونها کرد، رفت پیششون
با عطوفت و گرمی خاصی سلام کرد، گفت چرا ناراحتین؟ حیف شما دو نفر نیست که به این جوانی، اینقدر ناراحت و غمگین؟
حاج هادی گفت سلام حاج آقا، از بس دنبال خونه گشتیم تا بخریم و جایی پیدا نکردیم، خسته شدیم
اون بنده خدا که اسمش آقای رحمتی بود رو به هادی کرد و گفت: چرا اصرار داری حتما خونه بخری؟ با این پولی که شما دارین میشه خونه خوب اجاره یا رهن کرد.
نرگس خانم گفت: اولا واقعا نمیشه تو این زمونه به هر صاحب خونه ای اعتماد کرد، ثانیا هرسال موقع تمدید اجاره، تن و بدن آدم می لرزه که نکنه صاحب خونه منو جواب کنه و باید بلند بشم و دوباره استرس اسباب کشی و...
خلاصه آدم خونه بخره بهتره، درسته پول ما برای خرید خونه خیلی زیاد نیست، اما میشه یه چهاردیواری نقلی خرید و توش زندگی کرد
❇️حرف که به اینجا رسید، آقای رحمتی نگاهی به آقا هادی کرد و توی چشمهاش خیره شد و گفت اگه صاحب خونه خوبی داشته باشین، تا اون حد خوب که به شما بگه تا هر وقت دلتون خواست اینجا بشینین و هر چقدر دلتون خواست پول پیش و اجاره یا رهن بدین، چی؟
اونوقت هم حاضر به اجاره نشینی نیستین؟
🌀هادی و همسرش با هم گفتن حاج آقا چی از این بهتر؟ ولی بعید هست تو این دور و زمونه چنین آدمی پیدا بشه
❇️یه دفعه آقای رحمتی کلید منزلش رو از جیبش در میاره، میده به آقا هادی و میگه بلند بشین برین خونه من به فلان آدرس، خانمم عصرانه درست کرده و من هم اومدم برای خرید نان گرم، برین خونه و به حاج خانم بگین ما مهمان خدا هستیم و آقای رحمتی ما رو فرستاده، خودش میدونه قضیه چیه...برین تا من هم نان بگیرم و بیام.
🔰نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و...
✍احسان عبادی
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
[In reply to کودک یار مهدوی مُحکمات]
📖#رمان_مهدوی
👱♂️#محمد_مهدی
📌#قسمت_هفتم
🔰نرگس خانم نگاهی به همسرش کرد و هر دو با نگاهی خوشحال کننده به آقای رحمتی گفتند چه قضیه ای رو خانم شما میدونه؟
گفت: شما برین، کاریتون نباشه
🌀حاج هادی و همسرش رفتن به آدرسی که آقای رحمتی داده بود، آخر یک کوچه بن بست، سر کوچه یک مسجد قشنگ و زیبا داشت که بچه ها داشتن داخل حیاطش تنیس روی میز و فوتبال دستی بازی می کردن، هادی گفت اگه واقعا اینجا بتونیم خونه بگیریم عالی میشه، هم کنار مسجد هست، هم مسجدی که پر رونق هست و بچه ها هم داخلش فعالیت دارن...هیچ کدوم از خانه هایی که دیدیم تا الان، کنار مسجد نبودن
به آخر کوچه که رسیدن، مواجه شدن با یک خانه شیک و تمیز که طبقه دوم اون تازه ساخت بود، زنگ طبقه بالا رو زدن، اما کسی در رو باز نکرد،
یه مرتبه نرگس خانم گفت هادی جان، فکر کنم طبقه بالا کسی ساکن نیست، چون پنجره ها اصلا پرده کشیده نیست، زنگ طبقه پایین رو بزن.
هادی با تعجب گفت: یعنی صاحب خونه خودش طبقه اول هست و طبقه بالا که نو و تمیز هست خالیه؟ مگه میشه؟
زنگ طبقه اول رو زد و یه خانمی با صدای گرم جواب داد کیه؟
آقا هادی گفت ما رو حاج آقای رحمتی فرستاده، گفتن به شما بگیم که مهمان خدا هستیم.
تا این رو گفت، خانم رحمتی گفت خوش آمدین، منتظر شما بودیم، آقای رحمتی کلید بهتون داده؟ چون آیفون ما خراب هست و درب رو باز نمی کنه، اگه نداده من بیام پایین باز کنم.
حاج هادی گفت: بله حاج خانم دادن، شما زحمت نکشید. درب رو باز کردن وارد حیاط شدن، خانه ای تمیز که چندتا برگ پاییزی داخل حیاطش ریخته بود، با یک حوض کم عمق که چند تا ماهی قرمز داخلش بازی می کردن و پله ای که از پایین تا بالای اون گل های رنگارنگ🌸🌼 جلوه می کرد
خانم رحمتی که اومده بود روی پله ها، سلام و احوالپرسی گرمی کرد و رفت دست نرگس خانم رو گرفت و این زوج رو برد داخل خانه.
🌀هرچی خانم رحمتی گرم می گرفت و با اونها صحبت می کرد، هادی و خانمش تو بهت و تعجب بودن که قضیه چیه و این زن و شوهر برای چی دعوتشون کردن داخل منزل و از اونها پذیرایی می کنن
انگار خانم رحمتی فهمیده بود، بهشون گفت تعجب نکنین، صبر کنین حاج آقا رحمتی بیاد خودش توضیح میده...شما فعلا پذیرایی کنین از خودتون
🔰حاج هادی همین طور که داشت چایی و میوه می خورد نگاهی به دور و بر منزل هم انداخت و یه مرتبه توجهش به یک عکس جلب شد، یه پسر جوان و با چهره مذهبی، روی حاشیه قاب عکسش هم یه نواز سیاه بود که نشون می داد فوت کرده...اما کمی خجالت می کشید بپرسه این پسر کی هست، منتظر موند تا خود صاحبخانه اگه صلاح هست بگه
❇️ سرگرم غذا خوردن و کمی حرف زدن با حاج خانم بودن که زنگ خانه به صدا در اومد، هادی فهمید آقای رحمتی هست و کلید هم نداره، بلند شد و رفت در رو باز کرد، دید اقای رحمتی با یک جعبه شیرینی و چند تا نان به دست برگشته
تعجب هادی بیشتر شد! شیرینی دیگه برای چی؟
✍️احسان عبادی
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی
شکوفه های باغ انتظار
[In reply to کودک یار مهدوی مُحکمات] 📖#رمان_مهدوی 👱♂️#محمد_مهدی 📌#قسمت_هفتم 🔰نرگس خانم نگاهی به هم
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_هشتم
✳️با هم وارد منزل شدن و نشستن، آقای رحمتی گفت:
خب، بچه های من، طبقه بالا رو دیدین؟ پسندیدین؟ ما رو به صاحبخونگی می پذیرین؟ اگه آره، بفرمایین شیرینی تا از دهن نیفتاده!
🌀هادی دیگه صبرش تمام شد و گفت حاج آقا میشه به ما هم بگین قضیه چیه؟ بخدا دیگه داریم از کنجکاوی دق مرگ میشیم!
🔰حاج خانم رحمتی با حالت شوخی گفت: ای بابا، مثل اینکه ما رو قبول ندارن این زوج خوشبخت، حالا ما کجا غیر شما مستاجر خوب پیدا کنیم؟ همه زدن زیر خنده، هادی و خانمش هم کم کم به قضیه داشتن پی میبردن
❇️حاج آقای رحمتی گفت: عزیز من، شما حتی اسم خودتم بما نگفتی، حالا از من انتظار داری تمام ماجرا رو بهت بگم؟ نمیشه که!
هادی گفت: من مخلص شمام هستم حاج آقا، قصد بی ادبی نداشتم، اما شما هم خودت رو بذار جای ما، قطعا تعجب می کردین، شایدم کمی می ترسیدین...
حاج آقا رحمتی: ای بابا، حالا ما ترسناک هم شدیم جوان؟ با صدای بلند شروع به خندیدن کرد
🔰هادی: نه نه، منظورم این نبود، اصلا ببخشید، من حرف نزم بهتره، من کوچیک شما هادی هستم، حالا شما بفرمایین
آقای رحمتی گفت: آها، حالا شد، حالا خب گوش کن تا بهت بگم، قضیه از این قرار است که من و این حاج خانم که می بینید، سالهای سال بچه دار نمی شدیم، تا اینکه خدا به ما یه پسری داد، نمی دونی چقدر خوشحال بودیم، قابل وصف نیست هادی جان
این پسر روز به روز بزرگ و بزرگتر می شد، رفت دانشگاه و بعدش هم سربازی، چند ماه بیشتر خدمت نکرد و بعدش بخاطر ورود من به سن 60 سالگی و چون تک پسر بود، از سربازی معاف شد.
براش تو یه شرکت حمل و نقل کار خوب و آبرومندی پیدا کردم و چندسالی مشغول بود، من و مادرش هم به هم گفتیم که الحمدالله حالا که شغل خوبی هم داره، بهتره دیگه براش زن بگیریم
💠رفتیم سراغ یکی از افراد مومن فامیل تا از دخترش خواستگاری کنیم، دختر خوبی بود، این عکس هم که می بینین، آقا رضا، پسر ما هست، برای شب خواستگاریش هست این عکس
هادی گفت: ببخشید که فضولی می کنم، اما این نوار سیاه کنار قاب عکس که نشون میده ایشون...
آقای رحمتی شروع به گریه کرد، دیگه گریه امانش نمی داد...حاج خانم انگار صبورتر بود، گفت آره پسرم، این عکس رضاجان ما هست که چند ماه بعد عقد و نامزدی، تو یک سفر کاری بر اثر تصادف خودش و خانمش با هم به رحمت خدا رفتند.
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_نهم
🔰قبل از اینکه عقد کنه، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خونه خودمون رو درست کنیم و بسازیم تا دست همسرش رو بگیره و برن داخلش زندگی کنن که اول زندگی دغدغه خونه و اجاره دادن و این بنگاه و اون بنگاه گشتن نداشته باشن
🌀وقتی موضوع رو فهمید اومد دست من و پدرش رو بوسید و کلی از برنامه های آینده زندگیش گفت، بعدش هم که خواستگاری و عقد و بعد هم...
روزی که تصادف کردن و خبرش رو برای ما آوردن، روزی بود که حاج آقا رحمتی شیرینی گرفته بود برای تائید طبقه دوم و گرفتن پایان کار و سند منزل به اسم پسرمون، دیگه خبر نداشتیم که قراره چند دقیقه بعد خبر فوت پسر و عروسمون رو بشنویم
🔰امروز هفت ماه از اون حادثه میگذره، من و پدرش روز به روز داریم پیرتر و افسرده تر میشیم، آخه تنها فرزند ما بود و ما بچه دیگه ای نداریم، برای همین امروز صبح بعد نماز به حاج آقا گفتم بیا یه درخواستی از امام زمان ارواحنافداه کنیم.
گفت چه درخواستی؟
گفتم بیا بریم حیاط، زیر آسمون خدا، نماز استغاثه به امام زمان که تو مفاتیح هست رو بخونیم و بعدش از آقا درخواست کنیم یک زوج جوان مومن رو که دنبال خریدن خونه هستن پیدا کنیم، بیاریم طبقه بالا ساکن کنیم تا جای خالی رضا و عروسمون رو پر کنن، ما که داریم پیر میشیم و توان بالارفتن از پله ها رو نداریم، همین طبقه پایین برامون بهتره، اونها رو می فرستیم بالا که نو هم هست، هرچی هم خواستن و توانشون بود پول پیش و اجاره بدن، اگر هم خوب بودن تا هر وقت دلشون خواست اینجا بمونن یا اصلا طبقه بالا رو با قیمت خوب بهشون می فروشیم که بدون دغدغه تا آخر عمر زندگی کنن و ما هم تنها نباشیم و داغ عزیزمون قابل تحمل تر باشه
💠شما که امروز میری بیرون نون بگیری، قشنگ بنگاه ها و جاهایی که فکر می کنی بشه افرادی رو گیر آورد که دنبال خونه هستن، زیر نظر بگیر، انشالله یه زوج خوب پیدا کنیم که قطعا مهمان خدا هستند و قدم اونها روی چشم
🌀حاج آقا رحمتی هم بعد شنیدن پیشنهادم قبول کرد و بعد نماز استغاثه رفت نون بگیره، اما کسی رو پیدا نکرد، عصر که شد بهش گفتم به بهانه نون عصرانه برو بیرون و قشنگ تر همه جا رو ببین، خدا رو چه دیدی، شاید همین امروز امام زمان علیه السلام برای ما مهمان خدا پیدا کرد، این بود که اومد بیرون و شما دو نفر رو پیدا کرد و آورد خونه...حالا هم قدم شما روی چشم ما
شما مهمان خدا هستین، برین طبقه بالا رو ببینن و اگر پسند کردین، اسباب کشی کنین و ساکن بشین
✳️هادی نگاهی به آقای رحمتی کرد، بعد یه نگاه به حاج خانم کرد و گفت مگه میشه؟ به همین راحتی؟ شاید ما اون کسی نباشیم که شما دنبالش می گردین؟ شاید اصلا پول ما اونقدر نباشه که بتونیم پیش و اجاره مورد نظر شما رو بدیم؟
🔰حاج آقا رحمتی گفت این چه حرفیه پسرم، کی حرف پول زد ؟ شما بیا ساکن بشو
هرقدر دلت خواست پول پیش بده، هرقدر هم دوست داشتی اجاره...اصلا نده مهم نیست
ولی من میدونم اشتباه نکردم، می دونم انتخاب بد نکردم، شما همون زوج مومنی هستین که ما از امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) خواستیم
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی
شکوفه های باغ انتظار
📖#رمان_مهدوی 👱♂#محمد_مهدی 📌#قسمت_نهم 🔰قبل از اینکه عقد کنه، من و پدرش تصمیم گرفتیم طبقه بالای خون
📖#رمان_مهدوی
👱♂#محمد_مهدی
📌#قسمت_دهم
🔰و حالا هفت سال از اون ماجرا می گذره و آقا هادی و همسرش دوباره روی همون نیمکت های پارک نشستن و به چند ماه بعد فکر می کنند که فرزندشون به دنیا میاد و اونها هستن و بار مسئولیت تربیت یک فرزند...فرزندی که میتونه با تربیت درست، مودب و مومن و با اخلاق بشه، یا اینکه...
✳️اینقدر توی پارک نشسته بودن و با هم حرف می زدن و به آینده فکر می کردن که اصلا متوجه گذر زمان نشدن، یهو دیدن صدای اذان میاد، بلند شدن رفتن مسجد محله خودشون، دم درب آقاي رحمتی رو هم دیدن که داشت وارد مسجد میشد
گفت: سلام هادی جان، سلام دخترم
از ظهر که رفتین بیرون تا الان خونه نیومده بودین، دلواپس شده بودیم.
هادی گفت که چیزی نبود، اومدیم پیش حاج آقا عسکری برای انتخاب اسم بچه
آقای رحمتی: به به، مبارک باشه، حالا چی انتخاب کردن؟
هادی: #محمد_مهدی
آقای رحمتی: یا رسول الله، یا صاحب الزمان، چه اسم قشنگی، انشاءالله بحق این دو معصوم، یاور مهدوی تربیت کنین
🔰با هم وارد مسجد شدن، یکی از بچه ها داشت اذان می گفت و حاج آقا عسکری هم داشت به سوالات شرعی مردم پاسخ می داد، سلام کردن و صف اول نشستن
نماز مغرب که تمام شد، حاج آقا یه لحظه رو به نمازگزاران کرد و گفت :
می دونین عادت من صحبت در بین دو نماز نیست و این کار نوعی گرفتن وقت مردم هست، اما فقط میخوام یه چیز بگم و اینکه عموما مردم بین نماز مغرب و عشا، نماز غفیله می خونن، خوبه، قبول باشه اما اون چیزی که ثواب بیشتر و تاکید بیشتری در دین شده، نمازهای نافله هست، یعنی دو تا دو رکعتی مثل نماز صبح به نیت نافله مغرب، خوب هست مومنین عزیز بین دو نماز اول نافله رو بخونن و بعد اگر فرصت داشتن سراغ نماز غفیله برن
چون خوندن نافله هم سیره علما بوده و هم توصیه امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) و در دیدار با سید رشتی(رحمة الله علیه)، ایشان گله کردن از شیعیان خودشون که چرا نافله نمی خوانند؟
🌀و بعد بلند شد و شروع کرد به خوندن نافله و از اون شب اهل مسجد بیشتر به نافله اهمیت دادن و بعد نماز راجع به نافله های دیگه هم سوال کردن، نافله دیگر نمازهای یومیه و طرز خوندن آنها
✳️بعد نماز عشاء، عادت حاج آقا این بود که چند دقیقه برای مردم صحبت کنه و از بس صحبت های شیرین و عمیقی بود، هیچکس از مردم بیرون نمی رفت و می نشستن تا حرفهای ایشون رو کامل گوش بدن
حاج آقا بعدِ توضیحِ یه مساله شرعی درباره کیفیت مسح سر و پا، یه روایت از امام صادق (علیه السلام) گفتند
گفتن این روایت همانا و به گریه افتادن آقا هادی همانا...
✨قال الصادق (عليه السلام)...
#ادامه_دارد...
✨کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#شهادت_امام_باقر_علیه_السلام
📖حالا که فقیر شده ام
📌#قسمت_اول
اَسود خجالت می کشید😥 پیش✨امام باقر علیه السلام برود و بگوید: «من فقیر و محتاجم. آیا به کسی که شیعه ی شماست، کمک نمی کنید؟»😞
او چکمه هایش👞 را پوشید. خورجین کوچکش را برداشت. دستاری سیاه دور سر خود بست و از این کوچه به آن کوچه ی مدینه رفت تا به در🚪 خانه ی امام پنجم شیعیان رسید. اَسود با خودش فکر کرد: «من که فقیر نبودم! وضع زندگی ام خوب بود و به خاطر سفارش امامان عزیزم، خیلی هم دست بخشش داشتم؛ اما حالا...
اَسود آرام آرام گریه کرد😢 دل او پر از غم و غصه بود: «اما حالا آن دوستان و آشنایان، آن مردمی که زمانی از من کمک می گرفتند، به من توجهی ندارند!» در همان لحظه، سه مرد اسب سوار🐎 به اسود رسیدند. هر سه به او سلام کردند✋ و فوری از کنارش رد شدند. آن سه نفر وقتی می رفتند، حرف هایی به هم زدند که اسود نشنيد. بیچاره اَسود... هنوز پیر نشده به گدایی افتاده. خب پول و ثروت💰به آدم وفا نمی کند. زمانی با زندگی ما دوست است و یک وقتی هم ما را بیچاره می کند. کاش سکه ای توی دستش می انداختیم، تا برای شامِ شب خانواده اش چندتا نان🥖🍞 تهیه کند. اَسود در زد، خدمت کار امام باقر علیه السلام در را باز کرد: «سلام من آمده ام تا با امام پنجم شیعیان دیدار کنم.» مرد خدمت کار، اَسود را به اتاقی برد که امام باقر عليه السلام در آنجا بود. انگار امام می دانست که قرار است اَسود به دیدنش برود؛ چون با خوشحالی☺️ جلو رفت، با او دیده بوسی کرد 😚و حالش را پرسید...
#ادامه_دارد
🏴کودکیارمهدوی
#محرم_مهدوی
#داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل
📌قسمت اول
زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامههای اونها پاسخ بده. به خاطر همین، نمایندهای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد.
مسلمبنعقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد.
اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝
توی شهر کوفه آدمهایی زندگی میکردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 میگه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن🤝 چون میدونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇
پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝
این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اونها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. اینطور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊
وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلمبنعقیل!😌
مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚
امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئنترین فرد خانوادهام رو، به سوی شما میفرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر میخواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین🤝 نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد.
خلاصه…چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید.
تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونهی یکی از آدمهای مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊
مردم به اون خونه میاومدن تا مسلم رو ببینن و نامهی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو میخوند و میگفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار میکنه. مردم هم گوش میدادن و خیلیهاشون با مسلم دست میدادن 🤝و میگفتن ما میخوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه.
هر روز تعداد بیعتکنندگان بیشتر و بیشتر میشد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇
مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامهای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊
#ادامه_دارد
#محرم_مهدوی
#داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل
📌قسمت اول
زمانی که که دوازده هزار نامه✉️ از طرف کوفیان به دست امام حسین رسید، ایشون تصمیم گرفت به نامههای اونها پاسخ بده. به خاطر همین، نمایندهای از طرف خودش برای بررسی اوضاع به کوفه فرستاد.
مسلمبنعقیل، عموزاده و شوهرخواهر خودش کسی بودکه به عنوان نماینده به کوفه فرستاده شد.
اون موقع حاکم یزید بود! یزید به همه گفته بود باید باهاش بیعت کنن و دست دوستی بدن🤝
توی شهر کوفه آدمهایی زندگی میکردن که اصلا دوست نداشتن هر چی یزید👿 میگه گوش کنن؛ آخه یزید اصلا انسان درست و خوبی نبود. اونا دوست داشتن با امام حسین بیعت کنن🤝 چون میدونستن ایشون انسان پاک و شریفه😇
پس، آدمای شهر کوفه دور هم جمع شدن و تصمیم گرفتن برای امام حسین نامه✉️ بنویسن و ازش بخوان که بیان و با ایشون بیعت کنن.🤝
این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اونها هم اومدن و نامه✉️ رو امضا کردن. اینطور شد که مردم کوفه نامه نوشتن✉️ و برای امام حسین فرستادن تا ایشون بیاد و اونا رو از دست یزید نجات بده و خودش حاکم بشه.😊
وقتی اون همه نامه✉️ به دست امام حسین رسید، امام تصمیم گرفتند اول کسی رو برای بررسی اوضاع بفرستن. امام حسین هم برای این کار، نیاز به یک فرد مطمئن و هم شجاع داشت، و اون کسی نبود جز مسلمبنعقیل!😌
مسلم جوونی قوی، شجاع، مؤمن و البته پسرعموی امام حسین بود.💚
امام حسین برای مردم کوفه نامه✉️ نوشت و توی اون نامه گفته بود: من برادر، پسرعمو و مطمئنترین فرد خانوادهام رو، به سوی شما میفرستم. او برای من خواهد نوشت که نظر شما چیه. اگر میخواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین🤝 نامه✉️ رو به دست مسلم سپرد و او را روانه کوفه کرد.
خلاصه…چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا اینکه به کوفه رسید.
تو کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونهی یکی از آدمهای مهمِ کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود😊
مردم به اون خونه میاومدن تا مسلم رو ببینن و نامهی✉️ امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو میخوند و میگفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار میکنه. مردم هم گوش میدادن و خیلیهاشون با مسلم دست میدادن 🤝و میگفتن ما میخوایم امام حسین، حاکم و راهنمای ما باشه.
هر روز تعداد بیعتکنندگان بیشتر و بیشتر میشد، تا حدی که تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود😇
مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین بیعت کردند، نامهای نوشت✉️ که حقیقت داره که کوفیان دلشون با ایشونه و آماده حمایت و بیعت از ایشون هستند.😊
#ادامه_دارد
☑️کودکیار مهدوی
#محرم_مهدوی
#داستان_زندگی_مسلم_ابن_عقیل
📌قسمت دوم
همه چیز داشت خوب پیش میرفت، ولی یزید حاکم کوفه 👑 حاضر نبود به جای خودش امام حسین بیاد و حاکم بشه😏 برای همین ابنزیاد رو فرستاد بره کوفه.
ابنزیاد👿 از طرف یزید مأمور شد که بره کوفه و نذاره امام حسین پاش به کوفه برسه.😔
ابنزیاد و پدرش کسانی بودن که هرجا شورش میشد و مردم اعتراضی داشتن، ماموران رو میفرستادن تا معترضین رو ساکتشون کنه🤫 برای همین بود که خیلیها حتی از اسمش هم میترسیدن🤭
ابنزیاد به کوفه رسید و اولین کاری که میخواست بکنه این بود که مسلم رو پیدا کنه و سرش رو از بدنش جدا کنه.😨
مسلم که میدونست دیگه اون خونه امن نیست و همین الانه که ماموران ابنزیاد بیان سراغش😣 سریع از اون خونه بیرون رفت و توی خونهی یه نفر دیگه از دوستانِ امام حسین علیه السلام پنهان شد. اسم اون دوستِ امام حسین "هانی" بود؛ پیرمرد مهربونی که عاشق پیامبر و خانوادهش بود.😍
ابنزیاد👿 هر چی دنبال مسلم گشت، پیداش نکرد، ولی دست رو دست نذاشت و مامورهاشو فرستاد توی شهر تا یکییکی بزرگان شهر رو پیدا کنن و بهشون بگن اگر با مسلم بیعت کنن🤝 و بخوان با امام حسین علیه السلام دوست بشن و به یزید😈 اعتراض کنن، هم اونا رو میکشه، هم خانوادههاشونو!😦
با این تهدیدها، بزرگان کوفه حسابی ترسیدن و این طوری بود که مردم کوفه موندن وسط یه دوراهی. از یه طرف به مسلم قولِ بیعت داده بودن🤝 و از طرف دیگه از ابنزیاد 👿میترسیدند.😦
ابنزیاد شروع کرد به تهدید و ترسوندن مردم. 😲به اونها گفت یزید یه سپاه بزرگ فرستاده و به زودی میرسه به شهر شما و هرکدومتون رو که طرفدار امام حسین💚 باشین رو میکشه.😬 ابنزیاد حتی هانی رو هم دستگیر کرد و برد.😦
مسلم وقتی دید اوضاع کوفه بهم ریخته و احتمال هم میداد که الان حتما امام حسین نامه✉️ را دیده و همراه زن و بچه و یارانش به سمت کوفه میآد😔
تصمیم گرفت همراه مردم کوفه، قیام کنه✊ و ابنزیاد👿 رو فراری بده. مسلم به مردم خبر داد که توی مسجد🕌 جمع بشن، تا از اونجا برن کاخ ابنزیاد 😈و از شهر بندازنش بیرون😊
چهار هزار نفر اومدن به سمت مسجد🕌 و اونجا جمع شدن. مسلم براشون حرف زد و گفت حالا که شما برای امام حسین نامه✉️ نوشتین که بیاد، بیاین کمک کنین از شر این ابنزیاد ملعون👿 راحت شیم تا وقتی امام مییاد، مشکلی نداشته باشه😊
مسلم، رو به قبله ایستاد و شروع کرد به نماز خوندن. اون چهار هزار نفر هم پشت سرش ایستادن که نماز بخون، اما… .
#ادامه_دارد
☑️کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#شهادت_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
✨این ستاره ها
من یکی از دوستان🌟امام حسن مجتبی علیه السلام هستم. من به پیامبر صلی الله عليه و آله و اهل بیت علیهم السلام خیلی علاقه دارم❤️همیشه هر کاری دارم، به سراغ آن ها می روم. اگر مشکلی دارم، اولین کسانی که مشکلم را حل می کنند، این ستاره های💫⭐️ آل محمد صلی الله علیه و آله هستند؛ مخصوصا حسن علیه السلام و حسین علیه السلام که دوتا مرد مهربان و فداکار شهر مدينه هستند و ما آدم های بی بضاعت را هیچ وقت از یاد نمی برند😍اما... اما امروز مشکلم را...اصلا چگونه برای تان بگویم😥 مشکل من یک جوری است که نمی توانم، یعنی خجالت می کشم😓آن را به کسی بگویم. هان؟ می پرسید: چه مشکلی داری؟می دانید، من به مقداری پول💰احتیاج دارم؛ البته از یک مقدار بیشتر، من گرفتار چندتا اتفاق سخت در زندگی ام شده ام. هم دخترم را باید شوهر💍بدهم، هم بدهکاری ام را باید بدهم و هم چیزهای دیگر. برای همین، مانده ام از کجا این پول زیاد را به دست بیاورم! فامیل هایم هم مثل خودم دستشان خالی است. پولدارها هم به ما فقرا محل نمی گذارند😔 آنها هم که دلشان به رحم می آید، می گویند: «باید سود پول مان را بدهی!» یعنی مثلا ده درهم قرض می دهند، در عوض چند ماه بعد پنجاه دینار می گیرند.☀️پیامبر خداصلى الله عليه واله فرمودند: اسم این کار، ربا است و رباخواری حرام است. من که اهل کار حرام نیستم❌ راستش...راستش امروز همسرم به من گفت بروم پیش✨امام حسن مجتبی علیه السلام و قصه ی تنگ دستی ام را به او بگویم؛ اما من خجالت می کشم...
#ادامه_دارد...
☑️کودکیار مهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_اول
اسم من فاطمه است، اسم شهرمان هم مَرو است، اسم پیراهنم👚گل گلی است، اسم پتوی پارچه ای کوچکم خوابالو، اسم مرغ قرمزمان🐓حناخانم و اسم تنور خانه مان هم آتش پاره🔥 اسم درخت🌴 توی کوچه را هم گذاشته ام کلاغ دونی.
من دوست دارم برای هر چیزی اسم انتخاب کنم☺️ دوست دارم اسم همه چیز را بلد باشم، اسم همه غذاهایی🍵🥗 که مادرم می پزد می دانم. اسم تمام دانه هایی که پدرم توی زمین می کارد بلدم. وقتی با بابا به مزرعه می روم روی ملخ ها و کفشدوزک ها🦗 هم اسم می گذارم. دوست دارم هر چیزی را یه جور صدا کنم. برای خودم هم چندتا اسم گذاشته ام😃 مثلا نجمه و سمانه و مرضیه اما فاطمه را از همه بیشتر دوست دارم😍
شش تا خواهر و برادر دارم که همه از من بزرگتر هستند. دوتا از خواهرهایم پارسال عروسی کردند و رفتند خانه خودشان. حالا من و مادرم، تنها خانم های🧕 خانه هستیم، البته اگر خاطر کوچولوی ریزه میزه ام را هم حساب کنیم، می شویم سه تا. یک هفته پیش به دنیا آمد 👼بابا هنوز برایش اسمی انتخاب نکرده است، اما من انتخاب کرده ام. تا همین دیروز نمیدانستم باید به چه اسمی صدایش بزنم که به چشم های آبی و صورت تپلی اش بیاید، اما دیروز که آن اتفاق عجیب افتاد، اسمش هم انگار از آسمان روی زمین افتاد!😄
#ادامه_دارد
💜کودکیارمهدوی
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
📖آقای خورشید مهربان
#قسمت_اول
اسم من فاطمه است، اسم شهرمان هم مَرو است، اسم پیراهنم👚گل گلی است، اسم پتوی پارچه ای کوچکم خوابالو، اسم مرغ قرمزمان🐓حناخانم و اسم تنور خانه مان هم آتش پاره🔥 اسم درخت🌴 توی کوچه را هم گذاشته ام کلاغ دونی.
من دوست دارم برای هر چیزی اسم انتخاب کنم☺️ دوست دارم اسم همه چیز را بلد باشم، اسم همه غذاهایی🍵🥗 که مادرم می پزد می دانم. اسم تمام دانه هایی که پدرم توی زمین می کارد بلدم. وقتی با بابا به مزرعه می روم روی ملخ ها و کفشدوزک ها🦗 هم اسم می گذارم. دوست دارم هر چیزی را یه جور صدا کنم. برای خودم هم چندتا اسم گذاشته ام😃 مثلا نجمه و سمانه و مرضیه اما فاطمه را از همه بیشتر دوست دارم😍
شش تا خواهر و برادر دارم که همه از من بزرگتر هستند. دوتا از خواهرهایم پارسال عروسی کردند و رفتند خانه خودشان. حالا من و مادرم، تنها خانم های🧕 خانه هستیم، البته اگر خاطر کوچولوی ریزه میزه ام را هم حساب کنیم، می شویم سه تا. یک هفته پیش به دنیا آمد 👼بابا هنوز برایش اسمی انتخاب نکرده است، اما من انتخاب کرده ام. تا همین دیروز نمیدانستم باید به چه اسمی صدایش بزنم که به چشم های آبی و صورت تپلی اش بیاید، اما دیروز که آن اتفاق عجیب افتاد، اسمش هم انگار از آسمان روی زمین افتاد!😄
#ادامه_دارد
💜کودکیارمهدوی
#داستان
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
📖مثل امام رضا باش
#قسمت_اول
دانا کبوتر پیری🕊 است که ما خیلی به او احترام میگذاریم. این اسم را هم خودمان برایش انتخاب کرده ایم. دلیلش هم این است که لانه او سالها نزدیک مکتب خانه بوده و هر روز درسهایی📚 را که معلمِ مکتب به بچه ها می داده شنیده و یاد گرفته است.
همه کبوترها، دانا را خیلی دوست❤️ دارند و معمولاً در کارها با او مشورت میکنند. راستش را بخواهید، تمام این عزت و احترامها به خاطر علم و دانشِ اوست؛ آخر ما می دانیم که علم و دانش در اسلام خیلی اهمیت دارد👌 حتی میدانیم خداوند در آیه های بسیاری از قرآن به این موضوع پرداخته است؛ برای نمونه در سوره طه آیه ۱۱۴ خداوند به✨پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) و مسلمانان دستور داده است که دعا کنند و بگویند: خدایا، علم من را بیشتر بفرما!🤲
یادم میآید یک روز دانا در این باره سخنی را از ✨پیامبر عزیزمان نقل کرد که فرموده اند: یادگیری علم و دانش به هر مرد و زن مسلمان واجب است. بعد هم خاطره ای را از پدربزرگش این طور نقل کرد: در یکی از جنگها⚔ که مسلمانان پیروز شده و تعدادی از دشمنان👹 را اسیر کرده بودند، ✨پیامبر صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: هر اسیری که بتواند به ده نفر از مسلمانان خواندن و نوشتن یاد بدهد آزاد خواهد شد.☺️
من بالم👆 را بلند کردم و از دانا برای صحبت کردن اجازه گرفتم؛ بعد هم بغ بغویی کردم و گفتم: من هم با همین گوش هایم از✨امام رضا علیه السلام شنیدم که به یارانشان فرمودند: یکی از نشانه های عاقل این است که در تمام مدت عمرش از تلاش برای یافتن علم و دانش خسته نمی شود.😍
دانا سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:آفرین بغ بغو👏 من هم این سخن امام را شنیده بودم. راستش را بخواهید خاطرات زیادی در این باره دارم، این را هم بگویم که ایشان همان طور که دیگران را به علم و دانش سفارش می کنند، خودشان هم، علم فراوانی دارند.👌
من بارها دیده و شنیده ام که هرکس هر سؤالی داشته، از ایشان پرسیده و پاسخش را کامل گرفته است. در عمرم هرگز ندیده ام که امام رضا علیه السلام جواب سؤالی را بلد نباشند؛ به همین دلیل هم معروف شده اند به عالم آل محمد🌸
#ادامه_دارد
هدایت شده از زنگ دانایی
#داستان
#تدبری
#داستان_تدبری
#بخش_اول
سوره#نور
جهت تبیین آیه ۲۷ نور
سلام به همه عزیزان خوب خودم
روزت سرد زمستونی تون بخیر و شادی
عزیزان دوست داشتنی ادب داشتن در زندگی خیلی مهم هست.
باعث میشه که دیگران هم به اون شخص احترام بیشتری بگذارند.مثل موضوع داستان امروز ما.
مهم است که به کودکان خود یاد بدهیم از کلمات درست و محترمانه برای گفتن درخواستهایشان یا در برخورد با دیگر بچهها و بزرگترها استفاده کنند. به خصوص در برخورد با بزرگترها لازم است کودکان ادب را رعایت کنند.
👇👇👇🌸🌸🌸👇👇👇
👈یکی بود یکی نبود. در یکی از خانههای این شهر پسری بود به نام سیاوش. سیاوش پسری بی ادب و عصبانی بود. معمولا آدمهای دور و اطراف او از برخوردهایش ناراحت و دلگیر میشدند، چون او سعی نمیکرد با هیچ کس مودب صحبت کند. سیاوش قصهی ما هر وقت هر چی میخواست بدون اجازه برمیداشت و یا هر وقت کسی ازش کمک میخواست بدون توجه رد میشد و میرفت. اگر کسی را اذیت میکرد بدون توجه به احساسات طرف مقابل به او میخندید. بابا و مامان سیاوش سعی میکردند که کلمات جادویی یعنی لطفا، متشکرم و ببخشید را به او یاد دهند، ولی او نه تنها از این کلمات استفاده نمیکرد بلکه هر کسی را هم که از این کلمات استفاده میکرد، مسخره میکرد
بالاخره یک روز وقتی سیاوش داشت دم در خانه بازی میکرد یک پیرمرد رهگذری که داشت از جلوی خانهی آنها رد میشد آدرس خانهای را از او پرسید. سیاوش با بداخلاقی گفت: پیر احمق نمیبینی دارم بازی میکنم؟ برو از یکی دیگه بپرس. پیرمرد بسیار خجالت کشید و گفت: باشه میرم، ولی اینو بدون که از این به بعد هر بار که حرف زشتی بزنی و یا بی ادبی بکنی صورتت زشت و زشتتر میشه. پیرمرد این را گفت و با لبخندی دور شد. در همان لحظه سیاوش پایش به پله گیر کرد و صورتش به دیوار کشیده شد و خراشی روی آن افتاد.
#ادامه_دارد
🍃🍃🌸🌸🍃🍃
#شهادت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام
#داستان
السلام علیک یا باب الحوائج، یا موسی بن جعفر (علیه السلام)
🔹امام موسی بن جعفر (موسی کاظم) علیه السلام هفتمین امام شیعیان سال ۱۲۸ یا ۱۲۹ هجری قمری به دنیا آمدند.
پدر ایشان امام جعفر صادق علیه السلام🌟 هستند و نام مادر ایشان حمیده است .
امام کاظم زمانی که پدر و مادرشان از حج🕋 بازمیگشتند، در منطقه ابواء جایی در میان مکه و مدینه، به دنیا آمدند.😇
ایشان از همان کودکی بسیار باهوش و با علم و دانش بودند به طوری که دانشمندان دینی با ایشان به بحث و گفتگو مینشستند.👌
زمانی که امام کاظم بیست ساله بودند پدرشان، یعنی امام صادق (امام ششم) را از دست دادند،😔 و پس از آن خود به مقام امامت رسیدند.😊
دوران امامت امام موسی کاظم همزمان با حکومت عباسیان👑 است.
امام کاظم (علیه السلام)، به پرهیزکاری و عبادت بسیار معروف بوده است. عبادت و بندگی ایشان به حدی بود که لقب «عبد صالح» گرفته بودند. 😌
ایشان با آن همه بزرگواری و بخشندگی، خودشان بسیار ساده زندگی میکردند. 👌
مثلا لباسهای زبر و خشن میپوشیدند و در اتاقی که نماز میخواندند، غیر از حصیر در کف اتاق و یک قرآن📖 و شمشیر چیز دیگری نبود
امام کاظم (علیه السلام) به تلاوت قرآن مجید انس زیادی داشت و قرآن را با صدایی بسیار زیبا میخواند؛ 😍 آنچنان که مردم، اطراف خانه آن حضرت جمع می شدند و به تلاوت ایشان گوش می سپردند.🌻
بعضی از کارگزاران حکومت عباسی به آن حضرت و اجداد گرامی اش بدگویی می کردند و سخنانی دور از ادب به زبان می آورند؛ 😞
ولی آن حضرت با صبر و شکیبایی با آنها برخورد می کرد و به همین دلیل که امام موسی بن جعفر خشمگین😠 نمیشدند و بر توهین ها و سختیهایی که میدیدند بسیار صبور بودند به ایشان لقب «کاظم» یعنی فروخورندهی خشم دادند.👏
اگر چه حاکمان دولت عباسی با امامان دشمن بودند اما امام موسی کاظم آنچنان مهربان و خوشرفتار 💚 بود که حتی برخی از کارگزاران دولت عباسی از دوستان حضرت موسی بن جعفر (عليه السلام) بودند و به دستورات حضرت عمل می کردند😇
#ادامه_دارد...
•┈••✾•💫🌿🌺🌿💫•✾••┈•
#شهادت_امام_کاظم_ع
#داستان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷
#ولادت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام
#داستان
السلام علیک یا باب الحوائج، یا موسی بن جعفر (علیه السلام)
🔹امام موسی بن جعفر (موسی کاظم) علیه السلام هفتمین امام شیعیان سال ۱۲۸ یا ۱۲۹ هجری قمری به دنیا آمدند.
پدر ایشان امام جعفر صادق علیه السلام🌟 هستند و نام مادر ایشان حمیده است .
امام کاظم زمانی که پدر و مادرشان از حج🕋 بازمیگشتند، در منطقه ابواء جایی در میان مکه و مدینه، به دنیا آمدند.😇
ایشان از همان کودکی بسیار باهوش و با علم و دانش بودند به طوری که دانشمندان دینی با ایشان به بحث و گفتگو مینشستند.👌
زمانی که امام کاظم بیست ساله بودند پدرشان، یعنی امام صادق (امام ششم) را از دست دادند،😔 و پس از آن خود به مقام امامت رسیدند.😊
دوران امامت امام موسی کاظم همزمان با حکومت عباسیان👑 است.
امام کاظم (علیه السلام)، به پرهیزکاری و عبادت بسیار معروف بوده است. عبادت و بندگی ایشان به حدی بود که لقب «عبد صالح» گرفته بودند. 😌
ایشان با آن همه بزرگواری و بخشندگی، خودشان بسیار ساده زندگی میکردند. 👌
مثلا لباسهای زبر و خشن میپوشیدند و در اتاقی که نماز میخواندند، غیر از حصیر در کف اتاق و یک قرآن📖 و شمشیر چیز دیگری نبود
امام کاظم (علیه السلام) به تلاوت قرآن مجید انس زیادی داشت و قرآن را با صدایی بسیار زیبا میخواند؛ 😍 آنچنان که مردم، اطراف خانه آن حضرت جمع می شدند و به تلاوت ایشان گوش می سپردند.🌻
بعضی از کارگزاران حکومت عباسی به آن حضرت و اجداد گرامی اش بدگویی می کردند و سخنانی دور از ادب به زبان می آورند؛ 😞
ولی آن حضرت با صبر و شکیبایی با آنها برخورد می کرد و به همین دلیل که امام موسی بن جعفر خشمگین😠 نمیشدند و بر توهین ها و سختیهایی که میدیدند بسیار صبور بودند به ایشان لقب «کاظم» یعنی فروخورندهی خشم دادند.👏
اگر چه حاکمان دولت عباسی با امامان دشمن بودند اما امام موسی کاظم آنچنان مهربان و خوشرفتار 💚 بود که حتی برخی از کارگزاران دولت عباسی از دوستان حضرت موسی بن جعفر (عليه السلام) بودند و به دستورات حضرت عمل می کردند😇
#ادامه_دارد...
•┈••✾•💫🌿🌺🌿💫•✾••┈•
#ولادت_امام_کاظم_ع
#عمو_بهرمن
#گلستان_کودک_و_نوجوان
#داستان
💐🌸🍀🍀🍀🌹🌷