eitaa logo
شکوفه های باغ انتظار
111 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
1هزار ویدیو
49 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از زنگ دانایی
16.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به افتخار برد تیم ملی ایران 🇮🇷 📃 : عشق اهورایی 📃 خواننده: مجتبی شجاع ─|♫── ◉ ──♪|─ هستی رویایی من عشق اهورایی من🇮🇷 ساحل دریایی من تویی لیلای من💖 دستای تو دستای من حلقه زدن دور وطن🇮🇷 اسم تو فریاد میزنن تویی دنیا من💖 ─── ✾ ─── ایران غزل باران نفس طوفان🇮🇷 تویی تو یگانه وطن💖 ایران جاودان ایران قهرمان🇮🇷 ایران خونه ی بهشتی من💖 ─── ✾ ─── ای عشق یگانه مرز بی کرانه🇮🇷 آغوش تو داره عطر دلبرانه💖 ای عشق یگانه مرز بی کرانه🇮🇷 آغوش تو داره عطر دلبرانه💖
هدایت شده از زنگ دانایی
26.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ماجراهای داداشی و 🔸احترام به بزرگترها 🏴
هدایت شده از زنگ دانایی
هدایت شده از زنگ دانایی
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷☘🌷☘🌷 📺خاطره ای زیبا از شهید محمد بهرامیه شهید بهرامیه جوانی مودب و خوش اخلاق بود. به پدر و مادر خود بسیار احترام می گذاشت و بیشتر با جوانان پاک و مومن ارتباط داشت. او به ائمه معصومین (ع) ارادت می ورزید و نسبت به انجام فرائض دینی بسیار مقید بود و احکام اسلامی و فرامین قرآن را مهم می شمرد. او داوطلبانه به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد و سر انجام در تاریخ 61/6/18 در منطقه شلمچه به شهادت رسید. 🌿هدیه صلوات برای شادی روح این شهید بزرگوار 🌷الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌷 🌷☘🌷☘🌷
هدایت شده از زنگ دانایی
21.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 قصه‌ : «یه روز بارونی» ✍️ نویسنده: مجتبی ملک محمد 🎤 با اجرای: مریم مهدی‌زاده، راحیل سادات موسوی، ناهید هاشم‌نژاد و سما سهرابی 🎞 تنظیم: محمد علی حکیمی و محسن معمار 🔷 مناسب سن ۴ سال به بالا 💠 هدف قصه: آشنایی کودکان با ویژگی‌های یک بسیجی واقعی مثل شهید احمدی روشن است. 🔷🔸💠🔸🔷
هدایت شده از زنگ دانایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏شگفتانه 🦜آرگوس بزرگ 🦢این پرنده زیبا نامش آرگوس بزرگ است که از خانواده قرقاول ها ست. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ❇️بچه های عزیز آیا می دانید در زمان حکومت امام مهدی عجل الله فرجه زیبایی های دنیا بیشتر می توانیم ببینیم ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🌸هر روز با یک شگفتانه با ما باشید (عجل الله فرجه) 🌼🌏🌼🌏🌼🌏🌼🌏🌼
هدایت شده از زنگ دانایی
🌸زینب کبری اسمش 🍃دختر پاک زهراست 🌸عطر تنش بهشتی 🍃عشق خدای اعلاست 🌸رسول خدا خوشحال 🍃زهرای دوم آمد 🌸به زیر لب می‌خونه 🍃خوش آمدی خوش آمد 🌸چادر نمازُ زهرا 🍃کشیده روی زینب 🌸چادر نمازِ مادر 🍃گرفته بوی زینب 🌸اشک چشایِ زینب 🍃میریزه روی گونه 🌸زهرا میگه عزیزم 🍃مادر پیشت میمونه 🌸رفت بغل حسینش 🍃آروم می‌گیره زینب 💛خداجون؛ بحق حضرت زینب کبری سلام الله علیها ظهور امام زمان مهربونمون رو هر چه زودتر برسون🤲
هدایت شده از زنگ دانایی
📖آقای خورشید مهربان اسم من فاطمه است، اسم شهرمان هم مَرو است، اسم پیراهنم👚گل گلی است، اسم پتوی پارچه ای کوچکم خوابالو، اسم مرغ قرمزمان🐓حناخانم و اسم تنور خانه مان هم آتش پاره🔥 اسم درخت🌴 توی کوچه را هم گذاشته ام کلاغ دونی. من دوست دارم برای هر چیزی اسم انتخاب کنم☺️ دوست دارم اسم همه چیز را بلد باشم، اسم همه غذاهایی🍵🥗 که مادرم می پزد می دانم. اسم تمام دانه هایی که پدرم توی زمین می کارد بلدم. وقتی با بابا به مزرعه می روم روی ملخ ها و کفشدوزک ها🦗 هم اسم می گذارم. دوست دارم هر چیزی را یه جور صدا کنم. برای خودم هم چندتا اسم گذاشته ام😃 مثلا نجمه و سمانه و مرضیه‌‌ اما فاطمه را از همه بیشتر دوست دارم😍 شش تا خواهر و برادر دارم که همه از من بزرگتر هستند. دوتا از خواهرهایم پارسال عروسی کردند و رفتند خانه خودشان. حالا من و مادرم، تنها خانم های🧕 خانه هستیم، البته اگر خاطر کوچولوی ریزه میزه ام را هم حساب کنیم، می شویم سه تا. یک هفته پیش به دنیا آمد 👼بابا هنوز برایش اسمی انتخاب نکرده است، اما من انتخاب کرده ام. تا همین دیروز نمیدانستم باید به چه اسمی صدایش بزنم که به چشم های آبی و صورت تپلی اش بیاید، اما دیروز که آن اتفاق عجیب افتاد، اسمش هم انگار از آسمان روی زمین افتاد!😄 💜کودکیارمهدوی
14-یک آیه یک قصه.mp3
3.25M
❇️مجموعه نمایش صوتی "یک آیه | یک قصه" ↙️"آموزش مفاهیم قرآن به کودکان با قصه" قسمت 4️⃣1️⃣ 📜سوره مبارکه شعراء آیه ۷۹ و ۸۰ 🔹الَّذِي هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ وَ إِذا مَرِضْتُ فَهُوَ يَشْفِينِ🔹 🌺پیام آیه :خدا چه مهربونه به من آب و غذا می ده تازه وقتی هم مریض بشم خودش به من کمک می کنه زود خوب بشم ✔️خداجون دوست دارم 🕋 شاخصه: محبت و عشق به خدا، قرآن و اهلبیت علیهم‌السلام 🔷🔸💠🔸🔷
هدایت شده از زنگ دانایی
12 🔰 طبق توصیه دیشب همسرش رفت برای درخواست وام که یک مرتبه دید صدای داد و بیداد یه پیرمرد کل بانک رو برداشته دقت کرد دید یکی از اعضای مسجد محل خودشون هست که اتفاقا پدر شهید هم هست و در ماه مبارک رمضان ، ادعیه ماه رو با صدای قشنگ و محزون خودش می خونه 🌀 پیرمرد داد میزد و می گفت : مگه نگفته بودین آخر این ماه درست میشه؟ پس کو ؟ چرا الان بازی در آوردین؟ میگین اعتبار ندارین؟ پس این همه پول چیه؟ چطور برای خودتون اعتبار و بودجه دارین؟ به ما بدبخت بیچاره ها که میرسه میگین پول ندارین... خدا نگذره ازتون، خدا... یهو قلبش گرفت ، همونجا کف بانک افتاد پایین، چند نفر از مشتری ها گرفتنش و روی صندلی نشوندنش، یه لیوان آب دادن دستش و کمی به صورتش پاشیدن ، حالش کمی بهتر شد چشم هاش رو که باز کرد، حاج هادی رو دید که داره با لبخند بهش نگاه میکنه ❇️ گفت چی شده پدرجان؟ چرا عصبانی میشی؟ نا سلامتی من اینجا کار می کنم، هم مسجدی ، هم محله ای ، بگو مشکلت رو برطرف میکنم انشالله ✳️ پیرمرد و هادی کنار رئیس بانک بودن ، پیرمرد گفت خوبی پسرم؟ اصلا حواسم نبود شما اینجا کار می کنی، آقای رئیس بانک این چه وضعیه؟ شما بمن قول داده بودین که تا آخر این ماه وام من جور میشه، پس چرا الان میگین اعتبار نیست؟ چرا میگین نمیشه؟ رئیس بانک گفت دست ما نیست حاج اقا، از مرکز به ما دستور دادن، من شرمنده روی گل شمام پیرمرد گریه کرد ، با اون سن و سالش ، جلوی چندتا کوچیک تر از خودش داشت گریه می کرد 💠 هادی گفت پدر جان ، وامت خیلی ضروری بود؟ برای چی می خواستی؟ گفت از ضروری هم ضروری تر ! برای جهزیه دخترم می خواستم، اگه الان وام نگیرم معلوم نیست چندماه دیگه قیمت ها چقدر بره بالاتر ، خودتون که می بینین قمیتها چطور هر روز دارن سر به فلک می کشن ✳️ تا گفت جهزیه ، هادی دلش ریخت خودش این درد رو قبلا برای خواهرش کشیده بود، وقتی دقیقا خودش می خواست برای خواهرش وام جور کنه، اما نشد و خواهرش شرمنده خانواده شوهر شد و با چشم گریان عروسی گرفت تو این فکرها بود که صدای پیامک موبایلش اونو سر جا آورد پیامک رو که خوند ،دید دیگه اصلا ذره ای مکث جایز نیست، سریع به پیرمرد اشاره کرد و گفت وام شما جور میشه تا اخر هفته ، غصه نخور شماره کارتت رو بده ، خودم وام رو به کارتتون می ریزم، اقساط وام و... هم خودم بهتون خبر می دم به هر حال شما پدر شهید هستید ، بالای سر ما جا دارین، من وام شما رو درست می کنم پیرمرد که همینطوری هاج و واج مونده بود گفت چطور؟ همین الان همکار شما گفت نمیشه که هادی گفت، نه حاجی جان، اتفاقا تازه پیامک اومد از مرکز که میشه ! درست شد، ضامن هم نمیخواد ! من تا آخر هفته وام رو می ریزم، شما هم اقساطش رو پرداخت کنین 🌀 انگار دنیا رو به پیرمرد داده بودن... پیرمرد با کلی دعا و تشکر رفت ، هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که... ( ادامه دارد ...) ✍️ احسان عبادی
هدایت شده از زنگ دانایی
13 💠 هادی به رئیس بانک گفت: همین الان پیامک اومد که... رئیس پرید توی حرفش و گفت این چه کاری بود که کردی آقا هادی؟ من تا حالا ازت دروغ نشنیدم پشت سرت نماز می خوندم برای چی به این پیرمرد بنده خدا دروغ گفتی؟ از کی تا حالا ابلاغیه های شعبه مرکزی با پیامک ابلاغ میشه و از کی به جای رئیس ، به دست کارمند میرسه؟ جریان اون پیامک چیه؟ ✳️ هادی گفت چشم رئیس جان ، امان بده ! دیشب با خانمم راجع به این وام صحبت کرده بودم و راضی بود که بگیریم بهش گفتم امروز اقدام می کنم اومدم پیش شما برای پرکردن فرم درخواست که این قضیه پدر شهید پیش اومد مشغول حرف زدن بودیم که خودتون مشاهده کردین پیامک اومد از طرف خانمم بود پیام داد که چی شد؟ وام رو ثبت نام کردی؟ منم دیدم الان وقتشه ، الان بهترین فرصت هست، این شد که اون حرفها رو به پیرمرد گفتم رئیس گفت درست حرف بزن ببینم چی میگی، یعنی چی؟ هادی: خب معلومه دیگه اقای رئیس، با پیامک خانمم یاد این افتادم که قرار بود درخواست وام بدم برای خودم، اما با دیدن نیاز این پدرشهید ، منصرف شدم و میخوام وامم رو که گرفتم بدم به ایشون چون نیازش بیشتره اشکالی داره؟ رئیس: خب ... خب... نه ، اصلا ، چه اشکالی ، صلاح کار خویش ، خسروان دانند اما می گفتی خودت به این وام نیاز داری هادی: من اره، نیاز دارم اما برای خرید وسایل پسرم که داره انشالله به دنیا میاد می خواستم ولی کار این پدر شهید فوری تر هست، این بابا، پسرش رو برای حفظ اسلام و این کشور داده، بی انصافی هست من نخوام برای تشکر ازش، یک وام 50 تومنی رو بهش ندم، وسایل پسر منم جور میشه و خدا بزرگه به قول سعدی : همان کس که دندان دهد ، نان دهد همون خدایی که ما رو داره صاحب بچه میکنه ، همون خدا هم پول سیسمونی پسر منم جور میکنه 💠 هادی: فقط آقای رئیس از بچه ها و کارمندها کسی نفهمه همه چی طبق روال عادی من وامم رو می گیرم ، با اسم و مشخصات خودم فقط بعدش اون رو انتقال میدم به حساب این بابا اقساطش هم ماهانه محترمانه ازش می گیرم رئیس : خدا خیرت بده، چندتا کارمند مثل تو داشتیم، الان مشکلات کشور حل شده بود ✳️ هادی بعد ظهر رفت سمت خونه تو دل خودش خوشحال بود که امروز دل یک نفر رو خوشحال کرد و نگذاشت پیرمردی شرمنده دخترش بشه وقتی وارد خونه شد، همسرش بعد سلام و احوال پرسی فورا سوال کرد .... ( ادامه دارد ...) ✍️ احسان عبادی