eitaa logo
اتاق کنجی من
366 دنبال‌کننده
129 عکس
11 ویدیو
1 فایل
دل نگاره های ریحانه ابوترابی پیامتونو اینجا بفرستید https://harfeto.timefriend.net/16981809751214
مشاهده در ایتا
دانلود
خودم بودم خود تنهام با خالی ِ آغوشم خودم را جای تو با دست های تو بغل کردم... https://eitaa.com/otaghekonji
دلم غم دارد اما عادت دیرینه اش این است... دلم یک قمری بی اسمان ِ مات غمگین است... https://eitaa.com/otaghekonji
مرا بی امامم رها کرده ای؟ https://eitaa.com/otaghekonji
انگار که همه چیز سر جایش باشد جز تو . یعنی هیچ چیز سر جایش نبود. من تصمیم گرفته بودم تو باشی و با تو زندگی کنم. و این با تو زندگی کنم چقدر معنا داشت... تو بخندی . بخندم. تو اخم کنی. گریه کنم. تو قهر کنی. بمیرم.گرسنه باشی . گرسنه شوم. سیر باشی . سفره را جمع کنم. خواب الود باشی. بیدار بمانم...بیدار بمانی...بیدار بمانم. راه بروی ..بدوم. بنشینی . چای بیاورم..تشویق کنی . شوق پیدا کنم. دلسرد باشی. دلزده شوم. بی حوصله باشی .برای دنیا اضافه باشم. بگویی..بشنوم. سکوت کنی .بخوانم... میبینی ؟ تو عمل بودی و من عکس العمل. اگر نبودی نبودم. و همین شد که این همه سال نبودم... این همه سال نبودی...پدرم دلتنگ شد...مادرم اشک ریخت. برادرم داشت فراموشم میکرد.خواهر کوچکم بزرگ شد و مرا ندید. من تنها را ... من بی تو را . منی که نبودم را ... دلت آمد این همه نباشی و نباشم ؟ دلت آمد اینقدر عدم را تاب بیاورم در حالیکه روحم صبح به صبح با موی شانه نزده دور شهر راه می افتاد و به هر گنجشک و تیر برق و درخت و عابر پیاده ای میرسید میگفت سلامش را به تو برسانند... به تویی که لابد صبح به صبح دور شهر راه می افتادی و... https://eitaa.com/otaghekonji
شاعرانی که برای غزه شعر گفته اند را برده اند کربلا.من هم شعر گفتم. من کجام؟ اینجا. کنج خانه. دوهزار کیلومتر دور تر. دیشب یکی از آن هایی که اهل بیت ع شعرش را پذیرفته اند، برایم عکس شش گوشه فرستاد. دست به سینه سلام کردم. گفتم ببخشید که قابل نبودم و راهم ندادید. من از آن هایی هستم که اربعین هم در خود کربلا، ازپشت گیت ها، سلام دادم و خداحافظی کردم. از آن هایی که باید دور بمانند تا پرشان نسوزد. آنهایی که قابل نیستند. که صدایشان را دیگران باید به برسانند. به چند نفرشان التماس دعا گفتم؟ خنده دار است التماس دعا گفتن. التماس دعا برای حاجت خواستن است. ازاین هایی شدم که راهشان نمیدهند توی هییت، چون میگویند برای غذا باید از اول هییت می آمدی. غذا نمیخواهم... به خدا غذا نمیخواهم..میخواستم روضه گوش بدهم.دیر رسیدم. التماس دعا؟ میشود راهم بدهید آنجا نفس بکشم و برگردم؟ راهم ندادند. چند پست قبل بود که گفتم بال ندارم. دیدید؟ .... اگر بدانید امیر المومنین ع چطور شاعرهایش را جمع کرده و دارد ازشان پذیرایی میکند... انگار دسته ب دسته میکشدشان اینطرف و آنطرف و میگوید این ها شاعران منند. من تویشان نیستم. حتی سیاهی لشکرشان هم نیستم. https://eitaa.com/otaghekonji
لاتغرّب أحداً راک وطناً... غربت کسی نباش که تو را وطن دیده... 🌱 @shokoohsher
با دل غمزده ی بی در و پیکر چه کنم... https://eitaa.com/otaghekonji
میگفتم حتی به زور بهشان آب میدهم. بابا اما قبول نمیکرد. میگفت گل هایت خوب رشد میکنند و تر و تازه اند. یعنی خوب بهشان میرسی. بابا لابد نمیدانست من گلهایی را میشناسم که دیگر به چشم باغبان نمی آیند، اما هنوز می‌خندند و رشد می‌کنند. پیچک هایی که به شاخه ی خودشان میپیچند و بالا میروند... https://eitaa.com/otaghekonji
"دلگیر ترین سکوت این خانه منم" مثلا خورشید بلد است نتابد؟ هرجا باشد نور میریزد و میپاشد و همه را هم روشن می‌کند. من اصلا بلد نبودم ساکت باشم. امکان نداشت کسی باشد ومن آنقدر شلوغ بازی در نیاورم که بالاخره بشکفد. این که من نیستم! بیا بخاطرم آور ضمیر گمشده ام را من این زنی که در آیینه نقش بسته نبودم... همین روزها ناطور دشت را شروع میکنم برای چندمین بار به خواندن، و خودم را میگذارم جای شخصیت ریلکس بی محابای جسور توسری خورده ی پرحرف داستان... تا کمی به خودم بیایم! https://eitaa.com/otaghekonji
بچه که بودم غرق خیالات و فانتزی بودم.چیزی فراتر از غرق. تا مدت زیادی زل میزدم به اشیا تا با تمرکز انرژی جابه جایشان کنم! و به جد اعتقاد داشتم این تمرین ها روزی اثر خواهد کرد! دیگر اینکه همیشه فکر میکردم دوست دارم یک روز کوچک شوم _اندازه ی سرمدادی آدمکم که لباس نداشت و موهای آشفته ای داشت _ یک ماشین قرمز کوچک داشته باشم و گازش را بگیرم و سفر به دور جهان را اغاز کنم. سفرم از اتاق کنجی، لبه ی پاسیو شروع میشد، از روی اپن آشپزخانه یا جاده ی طاقچه ی شومینه میگذشت، و درست در ورودیِ درِ راهرو گیر می افتاد! همانجا که نمیدانستم چطور باید از روی پله ها بِرانم و خودم را به حیاط برسانم. کوچکتر از سایز استاندارد بودن سخت بود، اما مرا پشیمان نمیکرد. آن سر مدادی را هم به همین خاطر دوست داشتم. دهه هفتادی ها اکثرا از آن سرمدادی ها داشتند.گاهی رنگ مویشان باهم فرق داشت. من سعی میکردم با هرچه که در توان دارم وسایل زندگی آدمک را مهیا کنم.تراش را میکردم صندلی اش. پاک کن میزش. لبه ی آجری پاسیو، اتاق خوابش! و این ادامه داشت تا زنگ ورزش! اوایل ابتدایی بودم، یکروز معلم ورزش گفت به جای ورزش فردا، عروسک بیاورید. من هم بردم. سارا را بردم. بچه ی اولم که مجتبی پسر فامیل، موهای مشکی فر شده اش را کنده بود و یک سر کچل با ته مانده ی موی وز شده داشت. با لباس بافتنی آبی رنگ و پستانکی که همیشه دوست داشتم آن را داشته باشم تا توی دهانش بگذارم. ولی نداشتم. بردمش. درست یادم است.زنگ ورزش، ضلع شرقی حیاط، بچه ها جمع شده بودند. من هم دویدم و نگاه کردم. هلیا بود! با کلی سرمدادی آدمک. و چیزی که حتی فکرش را نمیکنید. یک کامیون جهاز برایش داشت! باورتان میشود؟ میز کوچک! میز واقعی کوچک! صندلی های ناهارخوری چوبی کوچک! یک عالمهههه لباس کوچک! کمد لباس کوچک. یخچال کوچک. اتوی کوچک. هرچیزی که ما حتی بزرگش را توی خانه مان نداشتیم هلیا کوچیکش را برای آدمک هایش داشت.هلیا پولدارترین بچه ی کلاس بود و ما اورا به جامدادی و کیف رنگی اش میشناختیم. حتی شکل صورتش یادم نیست. تنها اسمش را یادم است چون اسمش شیک بود. و طرح کیف و جامدادی اش را! آنروز وقتی برگشتم به خانه، دیدم باید یک کاری برای خودم و آدمک بیچاره ام بکنم. تکه پارچه های مامان را برداشتم. دوتا مستطیل هم اندازه ی خیلی کوچک بریدم. روی هرکدام دوتا سوراخ کردم که حلقه آستین بودند. یکی را از جلو به آدمک پوشاندم. و دومی را از پشت سر مثل جلیقه تنش کردم. بعد فهمیدم باید روی جلویی جای یقه هم برش دهم. عالی شده بود. عالی! ذوق کردم و پریدم و به مادرم نشان دادم. واکنشش را یادم نیست. ولی یادم است هشتصد دست اغراق آمیز برایش لباس درست کردم! و بعد تر با ابزار بابا چوب اره کردم. به هم چسباندم و واقعا میز و صندلی درست کردم. این جزو اولین خاطراتم است که میتوانم در پاسخ به این سوال بگویم : از کی فهمیدی وقتی چیزی را میخواهی، نمیتوانی دست از خواستنش برداری؟ خلاصه اینکه تو اولین چیزی نبودی که در خیالاتم پرورشت دادم و بعد به هر طریقی شد به دست آوردمت. قابل تقدیر نیستم؟ https://eitaa.com/otaghekonji
برای مادرانی که آغوششان تا ابد به انتظار یک کفن کوچک بازماند مادر نشست گوشه ی ایوان و خیره شد در بسته بود و خانه سکوت و جهان سکوت مادر کنار چای خودش استکان گذاشت قندان سکوت و خالیِ آن استکان سکوت... مادر نگاه کرد، در خانه بسته بود لب زد به چای داغ و کمی تلخ مزه کرد قرصی گذاشت زیر زبان و بلند شد _سرگیجه وار در تپش پیچ و تاب درد_... آهسته رفت، وقت نمازش رسیده بود نم نم کنار حوض نشست و وضو گرفت مادر نگاه کرد، در خانه بسته بود چادر به سر کشید و از افلاک رو گرفت مادر نشست گوشه ی ایوان، به سمت نور یک تربت حسین برای سجود داشت مادر چقدر محو خدا بود در نماز در سجده و رکوع خدایش وجود داشت مادر نشست، خیره به در، گوش ها به زنگ صد لعن و صد سلام، برای رسیدنش... مادر نگاه کرد در خانه بسته بود قلبش، رسیده بود به اوج تپیدنش مادر نگاه کرد به یک گوشه از حیاط گنجشک روی شاخه ی بیدی هراسوار یک جوجه را دوباره به پرواز میکشاند گنجشک با اراده ولی سخت بی قرار... ((یادش بخیر خاطره ی راه رفتنش یادش بخیر خاطره دانه چیدنش)) گنجشک، جوجه را به سر شاخه ای پراند.. ((یادش بخیر خاطره ی پر کشیدنش)) تسبیح را به ذکر تکان داد و اشک را بر گونه های غرق چروکش ستاره کرد مادر میان بی خبری، خیره مانده بود... تسبیح را فشرد و به یک درد پاره کرد تسبیح میچکید از ایوان درون حوض مانند ابرهای غم نیمه ی بهار باران گرفته بود و به سجاده میچکید... باران ِاشک های زنی حین انتظار مادر نگاه کرد در خانه، بسته بود آهی کشید و سر به تن آجری گذاشت مادرکه چای تازه دمش نیم خورده ماند مادر که چشم از در این خانه بر نداشت... https://eitaa.com/otaghekonji
خود ِ درمانده ام را قال گذاشتم گوشه ی حال تا به فکر های بی سر و تهش ادامه دهد و رفتم برای ظهر ناهار درست کنم. بخواهم پای حرف های این بنشینم تا شب اسیرم. تهش هم که هیچ... من گاری این زندگی را هل ندهم، رسما آنقدر می ایستد که باطری خالی میکند https://eitaa.com/otaghekonji
هربار که از جایم بلند میشوم و به آشپزخانه میروم، چند تا بند از استخوان هایم از جا در میروند و می افتند. دوسه بار دیگر بلند شوم ته مانده ام هم به رختخواب برنمیگردد! زهرا جان اگر لطف کنی و یک امروز را بزرگتر باشی، مادر مریضت را داری کنی... نمیشود! تو قدت به کابینت ها، پریز کلید ها، لیوان ها، قرص ها، حتی دستمال کاغذی هم نمیرسد. جدا دارم لق میزنم! پاهایم از درد جیغ میکشند. حتی وقتی میخوابم و روی زمین میگذارمشان هم در حد فشار وارده بر زمین که توی فیزیک نمیدانم بهش چه می‌گویند بیشتر درد میگیرد. واقعا دوست دارم بکنم و بندازمشان کنار. از دیروز ظهر تا الان که فردا غروب است، تازه توانستم بروم و سوپ بگذارم. همسرم هویج خرد کرد و ریخت تویش. کلا حال و هوایش عوض شده. حس میکند ماهر ترین اشپز شهر است. چپ و راست میگوید چه سوپی پخته ام. میخواهم بخندم ولی حتی دهانم هم درد میکند. این دیگر چه کوفتی است! چرا همه جایم درد میکند؟ فردا بهتر میشوم وبند های استخوانم را چفت میکنم ومیروم توی اشپزخانه، با قدر دانی از عافیت، برای بچه هایم که امروز شکمشان را با چرت و پرت پر کرده اند، ماکارونی میپزم. https://eitaa.com/otaghekonji
لوکیشن:شب، تو ماشین! _زهراا دخترم! _بله مامان _من اندازه ی ستاااااره ها دوستت دارم _مامان! ولی ستاره ها که خیلی کمن! _😶. نه مامان! هوا آلوده ست! حالا هرچی میگردیم یه دونه ستاره م تو آسمون نیس!😐 https://eitaa.com/otaghekonji
فاصله ی خانه تا مدرسه ی برادرم، بوی شیر میداد.هروقت مامان جلسه ی اولیا و مربیان ، داشت مرا هم میبرد. پیاده میرفتیم .از کوچه که در می امدیم ، از کنار ارایشگاه مریم خانم میگذشتیم. بعد از کنار مهد کودکم . بعد از کنار آن کفاشی خیلی کوچک که سر نبش بود. مغازه نبود. بیشتر شبیه یک سوراخ در دیوار بود که پیرمرد کفاش و وسایلش به زحمت در آن جا شده بودند. بعد از آن میرسیدیم به خیابانی که از پیاده رواش عبور میکردیم. چند مغازه لبنیاتی بود که شیر محلی داشتند. بشکه های شیر دم در مغازه بود و از کنارش میگذشتیم. بویش را دوست نداشتم. اما الان آرزو دارم یکبار دیگر همان بو به مشامم برسد. کفاش... همانجا بود. تا وقتی به مدرسه ابتدایی میرفتم. تا وقتی از ان محل رفتیم هم همانجا بود. ظهر ها که از مدرسه می امدم می ایستادم و خیره خیره کفاش را نگاه میکردم. پیر مرد کفاش صدا نداشت. نگاه هم نداشت. فقط دست داشت و میدوخت . دست داشت و کفش را میگرفت . دست داشت و نخ را تاب میداد و سوزن را فرو میکرد. نه کسی را نگاه میکرد. نه حرف میزد. حتی تصویری از چهره اش هم ندارم. پیر مرد یک تصویر خاکستری رو به سفید بود.... https://eitaa.com/otaghekonji
آدم هایی که زیاد میفهمند ، بیشتر از بقیه رنج میکشند. زود محبت را میفهمند و درگیر میشوند. زود بی مهری را میفهمند و رنجیده میشوند. بی آنکه کسی علت را بگوید میفهمند. بی آنکه کسی حادثه را بگوید متوجه ش میشوند. قبل از آنکه کسی خداحافظی کند، میروند. قبل از آنکه کسی خواهش کند قبول میکنند. قبل از عذرخواهی میبخشند . قبل از آنکه کسی اخم کند پا پس میکشند ... و قبل از آنکه صدای بلند رسایی بشنوند ، میفهمند باید کمتر دوست بدارند...و میفهمند کمتر از روزهای دیگر دوست داشتنی اند. آنها کمی از زمان جلوترند. پروسه ی فهمیدن را طی نمیکنند و میفهمند. و همین روحشان را تنها میکند. تنهای تنهای تنها... آنها رفتار و عکس العمل آدم ها را حدس میزنند و درواقع رابطه ها را پیش بینی میکنند. به خاطر همین اغلب ساکتند. چون اگر حرفی بزنند همیشه متهم به پیش داوری اند. پس سکوت میکنند و تماشا میکنند. دارم باخودم فکر میکنم نفهمیدن چقدر زندگی را شیرین میکند https://eitaa.com/otaghekonji
هزار سال پیش، وقتی شش، هفت ساله بودم، در شلوغی روزهای عید خانه ی مادربزرگ در یزد، یک در سبز فسفری رنگ در خاطرم هست که چوبی بود، و وقت شلوغ پلوغی، بازش میکردم و میرفتم داخل و بوی تند نفتالین میزد توی دماغم. راه پله های منتهی به پشت بام بود. کلی وسیله و کتاب توی راه پله چیده شده بود. پله های سی سانتی. زیر راه پله ها فضای کوچکی بود که کیسه های نان خشک یزدی و گونی های برنجش را به خاطر دارم. و قوطی های بزرگ حلبی روغن که تویش از خرت و پرت پر شده بود. این زیر راه پله ها اسرارآمیزترین نقطه در تمام زندگی من بود. ما چندین خانواده بودیم که وقت عید همه به یزد میرفتیم و در خانه ی بابابزرگ ساکن میشدیم. اتاق کنجی جای ساک ها بود. هرکدام یک گوشه. و نصفه نیمه بیرون ریخته. در مورد حداقل ده ساک بزرگ صحبت میکنم. چند تا نوه بودیم؟حسابش دستم نیست مادرهامان چادر رنگی به سر در حیاط بزرگ داربست انگور خورده، برنج آبکش میکردند و زنبورهای گاوی و زرد دور شیر آب میچرخیدند. بابا به باغچه ور میرفت و تاب انتهای حیاط را برای بازیمان محکم میکرد. ماشین رنوی آبی عموجان، ته حیاط پارک شده بود و موتور هندای عموحسین... بعد از ظهر اگر بنابود مردها و پسر ها فوتبال بازی کنند ماشین را میبردند توی کوچه. همیشه بعد از بازی یک نفر با پای لنگان می آمد توی اتاق اتاق... صدای کوبیده شدن درپشه بند فنردار وقتی رهایش میکردند... صدایش میپیچد توی گوشم و از توی راهروی باریک رد میشوم و میرسم به هال. مردها روی مبل کنار تخت بابابزرگ نشسته اند و بابا بزرگ با یک برش هندوانه می آید و میگوید برای همه هندوانه بیاوریم. لباس روحانیتش را دراورده و عمامه را گذاشته روی سرش بماند.یک پیراهن سفید طلبگی ساده دارد که کمی از پیراهن های معمول بلند تر است. تعارف میکند و میخندد و با لهجه ی یزدی اش سر به سرم میگذارد و کنار چشم های کوچکش از خنده، چین می افتد. ... مامان بزرگ مرا طوری بغل میکند که در آغوشش کوچک میشوم و گم میشوم. گرمایش لذت بخش ترین آغوش دنیاست. آنقدرفشارم میدهد که تمام دلتنگی اش را در آغوشش به جانم میریزد. سی و دو ساله شده ام. بابابزرگ حتی ازدواجم را ندید و رفت. و مامان بزرگ وقتی قرار بود به دیدن مهدی بیاید و بگوید که شبیه کیست، درست همان موقع که به من وعده داد که عازم قم است، بی مقدمه رفت پیش خدا! خانه از شور افتاد. از ستون افتاد از در و دیوار افتاد... یک مشت خاطره ی پراکنده برایم مانده از هزارسال پیش که خوشحال بودم. و الان بلد نیستم برای بچه هایم یک کودکی شاد درست کنم که هزار سال دیگر حسرتش را بخورند.... آخر شبی، دلتنگی افتاده ست به جانم... https://eitaa.com/otaghekonji
غروب و همهه ی ابر، توامان شده است دلم گرفته دلم مثل آسمان شده است... https://eitaa.com/otaghekonji
دوباره گوشه ی ایوان نشسته ام، تنها زنی که سوژه ی جمع کبوتران شده است... https://eitaa.com/otaghekonji
من اینجا و تو آنجایی بگو دیگر چه یلدایی!؟ که امشب بیشتر خواهم چشید از درد تنهایی... @golchine_sher
یه شعر قدیمی بذارم ملت لفت بدن!
دیوار مثل تو نشسته روبه رویم دارد نگاهم میکند بی روح و دلسرد هرچند قلبش مملو از سیمان و سنگ است... پشت من اما ایستاده مثل یک مرد هم صحبت عصرانه های ناامیدی همبازی ادینه های بیخیالی دور مرا پر کرده تا تنها نباشم... دیوار و دیوار و... دوتا دیوارو قالی ... گاهی کنارش مینشینم غرق اندوه بر شانه ی سیمانی اش سر میگذارم دستی ندارد تا در آغوشم بگیرد عیبی ندارد ... من همین را دوست دارم عیبی ندارد ساکت است و بی تفاوت در حد خود ، دیوار هم یک تکیه گاه است هرچند خیلی در جهان دیوار داریم... دنیا پر از زن های هرشب بی پناه است... از آن شبی که در کنارش گریه کردم دیدم ترک خورده است، میخواهد ببارد بیچاره این دیوار سنگی... حتما اوهم مانند من دیوانه ای را دوست دارد ر.ابوترابی https://eitaa.com/otaghekonji
دلم گرفت ازین رهایی بدون بال وپر دوباره میروم به زیستگاه انفرادی ام... https://eitaa.com/otaghekonji
چقدر گریه به این روزها بدهکارم دلم گرفته ولی همچنان نمیبارم... https://eitaa.com/otaghekonji