eitaa logo
اتاق کنجی من
356 دنبال‌کننده
129 عکس
13 ویدیو
1 فایل
دل نگاره های ریحانه ابوترابی پیامتونو اینجا بفرستید https://harfeto.timefriend.net/16981809751214
مشاهده در ایتا
دانلود
ادم خسته که میرسد موکب، نه حال لباس عوض کردن دارد، نه چیزی خوردن نه گاهی حتی خوابیدن. قشنگ نیاز دارد یک چند دقیقه ای بنشیند و خیره خیره نگاه کند تا ویندوزش بالا بیاید ببیند باید چکار کند. این چند دقیقه ها را معمولا آدم به بقیه خیره میشود. در حال بالا آمدن ویندوز بودم و گیج و مبهوت خانم روبه رویی ام را نگاه میکردم. میان یک عالمه سیاهِ خاکی و غبار آلود، تنها رنگی رنگی موکب بود.ناخن صورتی جیغ کاشته داشت و انچه که در این مقال نمیگنجد. اما مرا اینها مبهوت نکرده بود. امان از فن بیان. آن هم بیانِ فارسی_ عربی_ ایما_ اشاره ای! چنااااان با زبان الکن و پانتومیم تبلیغ ریملش را برای خانم عرب میکرد و مطلب را حالیِ این بنده خدا میکرد، که اگر عراقی میگفت اینطوری به جان طرف نمی‌نشست. ما اگر یکسری ازین ها را جذب دین میکردیم و به عنوان مبلغ اسلام پرورش میدادیم الان وضعمان این نبود. حالا تبلیغ این ریمل به چه درد آن خانم عربه میخورد را نمیدانم، ولی فقط مانده بود تهش بگوید:عزیزم این آدرس کانالمونه! نجفو با اسنپ باکس میفرستیم! برا کربلا پست رایگانم داریم!" https://eitaa.com/otaghekonji
موکب ورودی کربلا سه چهار خانم جوان خم خم و لنگان لنگان آمدند توی موکب. سه چهار نفر بعلاوه ی یک! یک پیرزن حول و حوش 70 ساله ای که چادر رنگی اش را ضربدری به کمر بسته بود، قبراق و سرحال جلو جلوی همه آمد و به خانم بغلیم گفت:جامیشیم ما بشینیم اینجا؟ خانم بغلی سری به علامت خنثی و اینکه از من هم بپرسد تکان داد! حاج خانوم نگاهی به من انداخت و گفت :"خب جمع تر بشین ماهم بشینیم دیگه" . درجا چهارزانویم را دوزانو کردم و گفتم چشششم حاج خانوم! ازین جمع تر نمیشم ولی! و خندیدم. حاج خانوم تایید کرد و با سه چهار نفر دیگر نشستند. آن بقیه خستگی از چهره شان میبارید. مهدی و زهرارا جمع کردم که بتوانند راحت بنشینند. داستان چه بود؟ یکی از همراهی ها نفسش بالا آمد و با خنده و اخم گفت:ماشالله مادرجان! آخ نمیگی! مارو میدوونی! مادرجان لبخند پر غرور ورضایتمندانه ای زد و گفت:" خستگی چیه مادر. باید برسیم." خندیدم آن یکی خانم جوان، روبه من کرد و کلافه تر گفت: حاج خانوم نبود به اینجا نمیرسیدیم. ولی چشم هاش داشت میگفت :"بابا پدرمون دراومد! پوستمونو کند." ادامه داد:"یه عمود نذاشت ماشین بگیریم. هرررجا اومدیم شل بشیم گفت نهههه بریم. یاعلی پاشید. راه حسین خستگی داره. نبرید. یاعلی..." این هارا یک جور بامزه ای میگفت که هم تحسین درش بود و هم حرص خستگی. راستی راستی جانش درآمده بود. حاج خانم پیروزمندانه نگاه می‌کرد. دست مرا گرفت و گفت :" میدونی دختر، خوبی این راه چیه؟ اینه که هرجوری ام بیای، تنها، پیاده، سواره، مریض، سالم، خسته، سرحال... تهش حسینه. تهش کربلاس. آخر میرسی اونجا." خندیدم و گفتم :مادرجان! رعایت حال جوان هارا بکنید. میدانید ما چنننند ساااال اربعین، از شما کوچک‌تریم؟ چند تا پیراهن مشکی از ما بیشتر کهنه کرده اید؟ چند دریا اشک بیشتر از ما ریخته اید؟ چند استکان چای روضه، بیشتر زور بازو و قوت جانتان شده؟ باید رعایت جوان ترهارا کرد... پیرزن با چشم های براق خیسش خندید و تاییدم کرد. https://eitaa.com/otaghekonji
درست است که سفر اربعین، سفر معنوی است و باید به قدر رفع نیاز سر سفره ی چای و شربت و کبابش نشست. ولی از من به شما نصیحت با آدم بدخوراک یا کم خوراک همسفر نشوید. همسفر ما که در حالت عادی از دنیای پست ما یک نون پنیر کفایتش میکند، آنجا حتی هوسِ فلافل و کباب هم نمیکرد. برنج که هیچ! چای و شربت لیمو عمانی اگر بود یک نگاهکی میکرد و حالا اگر شلوغ نبود میخورد. از صد تا یکی. حالا ما مگر رویمان میشد چای خورده طلب شربت کنیم؟ برنج خورده به ساندویچ نگاه کنیم؟ من ترجیح میدادم بروم یک ساعت توی صف بایستم همینطور که خالصانه لعن و سلام زیارت عاشورا را میگویم، با تماشای برش زدن کباب ترکی ها کیییف کنم. چه اشکالی دارد؟ بابا من اینجا توی قم تا چند سال فکر میکردم شاورما، نوعی مرکز مشاوره است! ادم برود سر سفره کریمانه و انجا هم گرسنه برگردد زور است به خدا. اصلا همین ها مراحل سلوک ماست. یکبار میخوریم. دیدیم چقدر خوشمزه ست دفعه دوم تهذیب نفس میکنیم نمیخوریم. دم مهدی گرم که پایه بود و هرجا رویم نمیشد همسفر را متوقف کنم، به مهدی میگفتم مامان ساندویچ میخوای؟ او هم صدعمود قبل و بعد را میگذاشت روی سرش که میخواهد! پایه و هماهنگ بود انصافا! حالا اینکه حال و روز من بود. یک خانمی را دیدم میگفت توی کل مسیر لب به غذاهای اینجا نمیزده و فقط توانسته قرمه سبزی نیمه ایرانی اش را بخورد. همان که لوبیا و لیمو عمانی و گوشت نداشت. توی دلم گفتم هیییی خواهر. بهشت هم بروی لابد میخواهی صبح تا شب عدس پلو و نون و ماستش را بخوری. میدانم این روایت کل تصورتان از نویسنده را ریخت بهم. ولی واقع نویسی جایگاه ویژه ای در روایت نویسی دارد. هرکه هرچه تناول کرده نوش جانش که این سفره، به میزبانش مقدس است. و الا که اینجا هم مرکز مشاوره زیاد است و اشتهایی که نیست! والا https://eitaa.com/otaghekonji
وای از وقتی آدم موتورش گرم شود به حرف زدن و کسی هم نباشد ترمز بکشد. هوا که گرم باشد و مجبور باشی یک روز توی موکب بمانی همین میشود. با بغل دستی مان هی حرف زدیم. بحث آموزش لهجه عراقی و این ها که شد گفتم که از دبیرستان از صرف و نحو متنفر بودم. این را گفتم، ولی واقعا چرا باید اضافه میکردم که از جامعه الزهرا هم در رفتم و رفتم دانشگاه؟ که چند دقیقه بعد بین حرف هایش بگوید که استاد صرف و نحو جامعه الزهراست! شماره ام را چرا گرفت؟ شانس که نداریم عضو کانال نباشد صلوات https://eitaa.com/otaghekonji
"سر عمود 231" بابای زهرا جای مارا که امن میکرد، میرفت و غیب میشد. کجا پناه میگیرد و کدام موکب میخوابد و کی قرار است صبح هم را ببینیم را نمیدانستم. همین شد که صبح وقتی زهرا از تب و لرز بی تاب شده بود و گلاب به رویتان بالا می آورد مستاصل شدم. مهدی را هم نمیشد پیش کسی بگذارم. دستشان را گرفتم و از موکب زدم بیرون. پرسان پرسان رفتم و گفتند چند عمود بالا تر درمانگاه است. آفتاب آدم را اذیت میکرد، آدم تبدار را بیشتر. مهدی گرسنه بود و زهرا واقعا رمق راه رفتن نداشت.غیر این که دائم بالا آوردن هراس انداخته بود به جانش و نمیخواست تکان بخورد. خب. اینجا تنها راهی که وجود داشت این بود که خود امام حسین ع یک ویلچر و هل دهنده اش را بفرستد سراغ من تا مرا هرجا لازم است ببرد و برگرداند موکب. فرستاد! مرد و ویلچر ایستاده بودند تا من که با استیصال و بیچارگی هی دور خودم میچرخیدم و دست روی پیشانی زهرا میگذاشتم و فکر میکردم خنکش کنم یا بپیچانمش به چشمشان بیایم! پیرمرد گفت:" خانم ویلچر میخواید؟" _ویلچر؟ یعنی میشه تا چند عمود بالاتر بریم داروخونه پیدا کنم؟ تب داره! _من تا 1050 هم میبرم! خب راستش آنقدر معجزه دیده ام که راحت باور کنم. سوارشان کردم و رسیدم و پیاده شدند. پیرمرد گفت :هروقت ماراخواستید ما عمود 231 ایم! حس میکردم امام حسین دارد کد می‌دهد. هروقت خواستی هستیم. همین جایی که هستی. نزدیکترین عمود به موکبت... ما همینجاییم. وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرید https://eitaa.com/otaghekonji
سوالی که مطرح میشه اینه که آیا میخوایم تا اربعین آینده روایت نویسی اربعین داشته باشیم؟ یه بار یه شاگردی از پای منبر عالمی بلند میشه و میره خونه. سه ساعت شرح صحبت های عالم رو برای پدرش میگه. پدرش میگه :پسرم! عالم چقدر منبر رفت؟ پسر میگه یک ساعت! پدر میگه خب توکه سه ساعته داری حرف میزنی! شرح حال ماست 😅😅 https://eitaa.com/otaghekonji
اتاق کنجی من
"به خدا کربلا بودم!" چند سال پیش که هنوز پیاده روی اربعین خیلی جا نیفتاده بود و اینطور سرو صدا نکرده بود، یک مشکلی وجود داشت که از گفتنش خنده م میگیرد ولی خب گفتنی است. آن هم به هم ریختگی و خاک آلود بودن و درب و داغان بودنمان وقت برگشت به ایران بود. مرز هم که اینجور آباد نبود. کلی راه خاکی بود و باد و باران هم بود. از مرز برگشته ها را با آن چادرو شلوار تصور کنید. حالا ما وارد کشور امن و امان شده ایم و میخواستیم توی پمپ بنزین، بنزین بزنیم. از سوپری ها چیزی بخریم. در مجموعه های تفریحی مارال نمیدانم چی چی و ستاره ی طلایی نمیدانم چی چی تر، به سرویس های بهداشتی شیک و پیک برویم و حالا خداروشکر ما هیچ وقت اهل رستوران رفتنش نبودیم. همین نون پنیر خودمان را توی ماشین میزدیم! خب! تصور کردید؟ ملت آنچنان نگاهمان میکردند، انگار از جنگ برگشته ایم! اتباع جنگ زده حین ورود به کشورِ غیر! یادم است آن موقع محضِ خرید آبرو، دوست داشتم به هرکس که به صورتِ سوخته و لباس های چروکِ خاکی ام، زل میزند و زیر لب دعایم میکند، بگویم از کربلا برگشته ام! ولی نمیشد. الااااان ولی چه خوب است. همه عالم میدانند هرکس در این ایام توی جاده کرمانشاه همدان و این دور و برهاست از کربلا آمده. همه به هم زیارت قبول میگویند مگر اینکه خلافش ثابت شود. قشنگ موکب زده اند. مدل پذیرایی شان هم به قیافه مان می آید! مثلا یک برش هندوانه اندازه دو سوم هندوانه است. حالا دیگر با چه دهانی باید خوردش و چند لیتر آبش میریزد روی خاک های لباست اصلا مهم نیست! هررررچقدر هم که خاکی تر و چروک تر باشی انگار از کربلا برگشته تری! بیشتر تحویلت میگیرند. این موکب آخری که رفتیم فقط مانده بود در ماشینمان را برایمان باز کنند. از همان در ماشین بردند نشاندنمان جلوی یک گروه سرود، که داشت بی مخاطب سرود میخواند و برایمان چایی و قند آوردند. لپ بچه هایمان را هم کشیدند.هرچند همسرم میگفت باید گزارش کار به دولت بدهند و از دوربینی که هیچجوره از جلوی صورتمان کنار نمیرفت هم مشهود بود، ولی بازهم چسبید. من خیلی وحشتناک خاکی بودم. حس اینکه به حرمت امام حسین(ع)، با این خاکی بودنم عزتم بیشتر شده، قند چای را توی دلم آب میکرد. توی این دنیا، همه چیز، عزت و ذلتش به آن بالایی برمیگردد. خاک و گل هم اگر باشد، اگر به عطر حسین آمیخته باشد، میشود عزیز! آدم را هم عزیز کرده میکند. وقتی برمیگردیم هم این لباس ها را توی ماشین لباسشویی نمی اندازیم. با دست میشوریم و اب خاک و غبارش را میریزم پای گلدان... تازه آن گلدان هم میشود عزیز کرده! خاک کربلاست دیگر... با حسین ع نسبت سببی دارد... https://eitaa.com/otaghekonji
بچه ها فکر میکنند سیستم کفشداری حرم اینطوریست که کفشدار کفش را میگیرد، یک شماره میدهد، یک شکلات هم می‌دهد! تا بچه ها همانطور که شکلات میخورند با آن شماره هه بازی کنند. حتی فکر میکنند حرم سنگ مرمر دارد تا بشود رویش لیز خورد و بازی کرد. همیشه هم یاد آوری میکنند:" بابا شکلات یادت نرود ببری!" https://eitaa.com/otaghekonji
صبحِ بی حوصلگی است... مثل بچه ای که صبح، جای غریب، از خواب بلند شود و چشم باز نکرده بهانه ی خانه و اهلش را بگیرد دلم هوای خانه کرده، کوتاه هم نمی آید. هرچه جمع و جور میکنم، ظرف میشویم، با بچه ها ور میروم، هرچه حواسش را به این و آن پرت میکنم، وِل نمی‌کند. دلم غریبی میکند با این خانه زندگی! با این حال و هوا! دلم حرم میخواهد. گرد و خاک میخواهد. روضه میخواهد. دلم حسین ع میخواهد... دلم روز آخری صفری، افتاده به جانم که برگردیم. به خانه برگردیم اینجا کجاست دیگر... اصلا این دنیا کجاست دیگر... بیا برگردیم از کار و زندگی افتاده ام حسین... حیاتنا الحسین... https://eitaa.com/otaghekonji
پلک میبندم و انگار ضریحت اینجاست... آنقدر ابر شدم باز اتاقم دریاست چشم من باز نشد بر تو و شش گوشه ی تو آه... دلتنگی قبل از سفرم پا برجاست... باز هم کوله ی دلخستگی ام بر دوشم راه افتاده ام اما سفرم بی معناست نه خیابانِ حسین و نه ته جاده حسین آه این جاده به هرجا برود هم دنیاست دلم از غربت این خانه گرفته ست حسین! نکند خانه ی من گوشه ای از کرب و بلاست... ر. ابوترابی https://eitaa.com/otaghekonji
همیشه با خودم خیال میکنم یک جایی هست که آدم ناغافل آن یکی را ببیند خیلی ذوق میکند. بهشت است. داری خلاص از رنج دنیا، غرق نعمت خدا، سیر میکنی، یکهو میبینی عه! فلان آشنای دنیایی هم آمد. حالا دست به گردن هم بیاندازیم وذوق کنیم از اینکه دیدی هردومان بهشتی شدیم؟بگوییم چه خبر و چقدر سختی کشیدی تا رسیدی و این حرف ها... ... ولی یک جای دیگر هم هست. مسیر مشایه.کربلا... اگر یکباره آشنا ببینی... نه؟ https://eitaa.com/otaghekonji