هدایت شده از |دفترچه|
خسته ام
خسته تر از برگی که...
بین افتادن و ماندن ، مانده !
باد پاییزی سرد و خشنی
به تنش افتاده
جنگ رو در رویی ست...
یک نگاهش به زمین
یک نگاهش به درخت
برگ دیگر به تنش نیست رمق
اهل دل کندن نیست ،
باد سرسخت تر از قبل شده !
کاش آغوش زمین
مثل این شاخه خشک
جان پناهش باشد
تکیه گاهش باشد...
راستی ای مردم
درد دارد به زمین افتادن؟؟
#بی_خیال
باید برای این شعر، تصویر دوتا کیسه ی خاک و خون را میگذاشتم.
ولی دل بازنشر کردنش را نداشتم.
از صبح روزی که مدرسه ی التابعین را زدند و صدای هیچکس هم در نیامد دارم به خودم میپیچم.
این چند خط را دلی نوشتم بلکه آرام بگیرم.
از زبان پدری که دیدم دو فرزندش را در دو کیسه میبرد تا به خاک بسپارد
بعد ازینکه دیدم و نمُردم:
اتاق کنجی من
باید برای این شعر، تصویر دوتا کیسه ی خاک و خون را میگذاشتم. ولی دل بازنشر کردنش را نداشتم. از صبح
بین بازی کردنش... یکباره بی فریاد رفت
کودکم یک مشت خاکستر شد و بر باد رفت
تکه ای از او به روی شاخه های تاک رفت
کودکم یک کیسه خاک و خون شد و در خاک رفت
کودکم لبخند بر لب داشت، لبخندش کجاست؟
رنگ و بوی خاک های این حوالی آشناست
چشم هایش.... دست هایش... موی پر پیچ و خمش
خنده های مهربانش، اشک های نم نمش
چین پر چاک و رفوی کهنه ی پیراهنش
انعکاس نور در برق نگاه روشنش
ترس هایش، تشنگی هایش، لبان پر تبش
خنده های صبح زودش، اضطراب هر شبش
لحن گرم شعرهایش، صوت قرآن خواندنش
مثل مادر از نگاه غیر، مو پوشاندنش
دست دشمن آمد و گیسوی عمرم را برید
دخترم در انفجار ظلم ها شد ناپدید
ردی از او نیست بین خاک ها، آوارها
ردی از گلبرگ هایش نیست بین خارها
تکه ای از روسری، یا تکه ای از دامنش؟
این گل سرخ و سفید افتاده از پیراهنش
میشناسم دست های کوچکش را... زخم بود
هرچه او نازک بدن، دشمن ولی بی رحم بود
خرد شد آینه ی چشمش نصیب سنگ شد
شیشه ی عمرم به زیر نور صدها رنگ شد
شب به جز آغوش من، مامن برای او نداشت
مرگ بر صهیون که آغوش مرا خالی گذاشت
اشک میریزم کنار جاری خون ترش
شعله میگیرم به پای مانده ی خاکسترش
ذره ذره با دو دستم پیش هم آوردمش
گفت مادر چیست؟ گفتم دخترم! آوردمش!
محکم اما ایستادم تا نیفتد مادرش
برکت این خاک خواهد شد یقینا پیکرش
دخترم آن دختر زیبای زیتون پرورم
سبز شد زیتون ولی با خون سرخ دخترم
قطره قطره خون شد و این شهر را آباد کرد
دخترم پرواز کرد و قدس را آزاد کرد...
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
نتیجه تمرین بداهه سرایی دوستانه تو جمع گوهرشادی ها
🔹به دینت آمدم، ای عشق، با قلبی گناه آلود
به این دیوانه بازی ها مسلمانی نمی اید
🔸بیا تا دست هایم شانه ی مویت شود امشب
به گیسوی پری رو ها، پریشانی نمی آید
🔹تورا ای عشق با بوسیدنم اقرار خواهم کرد
به ما مجنون صفت ها که سخنرانی نمی آید
🔸قناری از چه میخوانی؟ بیا در گوشه ی عزلت
که این بالا نشینی ها به زندانی نمی آید!
🔹دلم را برده ای، مال خودت، از چه پریشانی؟
به صاحبخانه ها اینقدر حیرانی نمی آید!
🔸دلم را شاد کردی، رفتی و برگشت اندوهم
به این ماتم کده اصلاچراغانی نمی آید
🔹دلم تنگ است مثل نم نم گیلان چشمانت
به عاشق ها هوای سرد طوفانی نمی اید
ریحانه ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
اینو سالهای قبل نوشتم
ولی درد امسالمه...
چند خطی برای همسفرم
نه که از رفتنت گلایه کنم...
نه که چون از خودت جدا ماندم
زیر لب وقت رفتنت گفتم:
همسفر!
از بهشت جا ماندم!
خوش به حالت که رفته ای به بهشت
لابد آنجا چقدر خوشحالی
خوش به حالت که با من و بی من
زائر اربعین هرسالی
کفشهایت چقدر خوشبختند
چفیه ات غرق اشک شیداییست
خوش به حال دو تا لب خشکت
روزی اش آب و قهوه و چاییست
گرچه پیراهنت پر از خاک است
خاک جاده تبرکش کرده ست
باد این گرد و خاک را سوغات
با خود از قتلگاه آورده ست
با دوتا پات رفته ای اما
فارغ از محبس تنی حتما
از نجف تا حریم کرب و بلا
جاده را بال میزنی حتما
توی موکب پناه میگیری
از غم و درد و رنج این دنیا
نفس تازه میکشی هرشب
بین هرم عزای زائر ها
لابد از یاد و خاطرت رفته
غصه های سخیف قبل سفر
چفیه را بسته ای به دور سرت
شده سردرد دائمت بهتر
من هم اینجا میان برزخ اشک
دور از آن بهشت رویایی...
هی قدم میزنم به دور اتاق
مثلا بین راهپیمایی...
در کنار تو بین زائر ها...
زائر اربعین مولایم
گرچه جا مانده ام ولی با آه
با خیال تو راه می آیم
نه که از رفتنت گلایه کنم
سفرت غرق عشق، همسفرم...
فقط اینکه بزرگواری کن
شعر من را بخوان کنار حرم
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
جهت تنوع
چند مصرع بداهه
داستان ازینجا شروع شد که رفتم غر بزنم پیش رفیقان جان و گفتم:
شوهرم نیست دلم تنگ شده غم دارم
بغض های تر و تازه ته حلقم دارم
☹️☹️☹️
شوهرم نیست سرش غر بزنم در برود 😭
حقم اینست چنین حوصله م سر برود🙄
شوهرم کوش؟ چرا بی من و تنها رفته!
من افسرده ی بی حوصله ی وا رفته...
نت ندارد که ببیند چقدر دلتنگم
قندم افتاده، کمر درد شدم! میلنگم
خوش و خرم نفسی میکشد از شر زنش
رفته تا چای عراقی بزند بر بدنش
بخورد شربت لیمو ی خنک در گِرما 😶
نوش جانش! نشود کوفت به او شاورما! 🙄
شوهرم! زودتر از این سفر دور بیا
هرقدر هم که نشد هی تو بزن زور بیا
چون من و مهدی و زهرا همگی دلتنگیم
روزها برسر دلتنگی تو میجنگیم
گفت زهرا که برو در پی کارت مادر!
خیر دیدی تو مگر مادر من از همسر؟!
گفته باشم که پدر، منحصرا مال من است!
اوست بابای منو و این ویدئو کال من است
باش یک مادر آرام و فداکار و صبور
گوشی ات را بده مادر! تو برو ظرف بشور! 😑
اینجا خانم موسی گفتند که:
بود حالا چه گلی می زد عزیزم به سرت
غیر اینکه همش از کوره می آورد درت؟!
چشم برهم بزنی اوست که برمی گردد (إن شاء الله)
فرصت بی سر خر بودن سر می گردد!
من در پاسخ گفتم:
آه آن غرزدن بانمک شیرینش😭
آن عتاب پر از ارعاب نفس سنگینش!😭
اخم آن اخم دل اشوب کن جذابش😍😭
خر و پف های پر از دلبری در خوابش 😭😭😬😭
فاطمه موسی ادامه داد:
وقت آن است که حالا نفسی تازه کنی
کارهایی که قدغن شده و نازه، کنی
سر خود را بکنی تا وسط گوشی خم
بپزی آنچه که او دوست ندارد را هم! 😁
من گفتم:
وقت ان است ولی حوصله اش نیست که نیست
هر چه لم داده ام اینجا گله ای نیست که نیست
کیست تا پند دهد شعر نگو زود بخواب
! کیست تا گیر دهد شعر نگو سینک بساب!
اشک هایم همه درسینک سرازیر شده
سینک هم مثل من غمزده دلگیر شده
آه ای همسر من جای تو اینجا خالیست
حال بی بودن تو حال که نه بدحالیست😭
بغض من پیش نگاه پسرم سنگ شده
آی ای کفتر ایوان! دل من تنگ شده😭😭😭
خوش به حالت برو شوهر برو انجا خوش باش
منم اینجا و دو کفتر! برو انجا خوش باش
گرچه فکر تو پی رزق کم و بیش من است
کارت هایت همگی شکر خداپیش من است😎
میروم با پسر و دخترکم در بازار
میخرم هرچه دلم خواست به قدر خروار😚
نه ببینی چه خریدم که به لب اید جان
نه پیامک برسد دست تو ای همسر جان😚
دیگه دوستان خیلی با کیفیت تر در دل دلی زنانه و موزون بحث دلتنگی و جاماندگی رو ادامه دادن و در این مقال نمیگنجد. 🙄😁
https://eitaa.com/otaghekonji
از دور خیره خیره فقط آه میکشم...
با عاشقان خود وسط جاده ها خوشی...؟
جامانده ام حسین! نگاهم نمیکنی؟
اخر مرا میان همین خانه میکُشی...
از بس که در خیال خودم راه میکشم
شاید مسیر آمدنم وا شود حسین...
یک رو سیاه در حرمت جا شود حسین...
خیلی دلم گرفت! حسابم نکرده ای؟
لایق که نیستم تو ولی... مهربان تری
گفتم که شاید از سر تقصیر بگذری...
باز اربعین رسید و خطابم نکرده ای
دارم برای حال خودم زار میزنم
قمری شدم که بردر و دیوار میزنم...
مثل قفس شده ست تمام اتاق ها
تاریک تر شده است دلم با چراغ ها
تو در سیاهیِ شب ارامشی رفیق
عشق است، روی شانه ی خود میکشی رفیق
بین مسیر، نیمه ی شب روشن است راه...
چشم و دلت منور و روشن به نور ماه
مقصد کجاست؟ قبه ی خورشید؟ نوش جان
در راه دور ماه بگردید نوش جان
هی اشک های تازه شوید و سفر کنید
خود را از التهاب جهان بی خبر کنید
...
من هم به حال خسته ی خود زار میزنم
قمری شدم که بر در و دیوار میزنم
اقا نمیبری من بی بال خسته را؟
گفتند میخری دل تنگ شکسته را...
...
خیلی دلم گرفت
که اخر نیامدم...
https://eitaa.com/otaghekonji
#حضرت_زینب علیهاالسلام
#اربعین_حسینی
#غزل
🔹چراغ ماه🔹
برگشتم از رسالت انجام دادهام
زخمیترین پیمبر غمگین جادهام
ناباورانه از سفرم خیل خارها
تبریک گفتهاند به پای پیادهام
یا نیست باورم که در این خاک خفتهای
یا بر مزار باور خود ایستادهام
بارانم و ز بام خرابه چکیدهام
شرمندهٔ سهسالهٔ از دست دادهام
زیر چراغ ماه سرت خواب رفتهام
بر شانهٔ کجاوهٔ تو سر نهادهام
دل میزدم به آب و به آتش برای تو
از خیمهها بپرس که پروانه زادهام
چون ابر آب میشدم از آفتاب شام
تا ذرهای خلل نرسد بر ارادهام
شاعر:سیدرضا جعفری
#یادداشت_روزانه
بابای مهدی یک دایناسور برایش سوغاتی آورده که از وقتی من کمرم گرفته و به زحمت راه میروم، مهدی میگوید دایناسورش بهتر از من راه میرود!
به نظرم بهتر از من هم عربده میکشد.خیلی روی مخ است. هم صدای نخراشیده اش، هم راه رفتن ترتمیز آهسته ش!
باطری اش کی تمام میشود که خلاص شوم نمیدانم. اصرار دارد که با عروسک خوشگل زهرا در یک ردیف قرارش بدهم و بگویم چقدر خوشگل است! این نخراشیده خوشگل است؟ با آن دهن گشاد و دندان های آدمخوارش!
میگوید هیچکس دایناسور مرا دوست ندارد. خب نباید راه رفتنش را به رویم می آورد و اینجور از جا در رفتگی مهره های کمرم را به مسخره میگرفت.
این چیزها کینه ایجاد میکند. دوست دارم بزنم لهش کنم.
علی الحساب یک حمد شفا بخوانید از این وضعیت خلاص شوم.
اتاق کنجی من
مرا دوستانم به غم میشناسند...
بله
دوستانم از اتاق فرمان اعلام میکنند که مرا به غم نمیشناسند🤔
غزل جدید کنسله.
برق نیست پس من نیستم!
(جمله مشهور دکارت وقتی دولت برق هارو دو ساعت دوساعت قطع میکرد)
#روایت_روضه_آخر_صفر
چند سال پیش این روزها برای من حال و هوای دیگری داشت. بابابزرگ در خانه ی حیاط دار بزرگش، دور تا دور باغچه ی شبیه باغش، روی ایوان و داخل اتاق ها، بساط روضه اخر صفر راه می انداخت. ما خیلی بودیم. چند خانواده بودیم که همه اخر سفر از قم راه می افتادیم و خودمان را به 28 صفر یزد میرساندیم. بقیه مان هم ساکن یزد بودند.
یکی دو روز زودتر میرفتیم برای مهیا کردن خانه. پسر ها سیاهه هارا میزدند. من فرز بودم و چست و چابک. گاهی با برادرانم مشغول میشدم.
حیاط را سقف برزنتی یا پلاستیکی موقت میزدند. دور تا دور باغچه و ایوان را فرش میکردند. یک تخت سنتی چوبی میگذاشتند وسط باغچه. بین درخت های خرمالو و گردو و انگوری که تنه ضخیم کرده بود و داربست را پر کرده بود.
روی تخت سنتی یک سماور خیلی خیلی بزرگ بود. یک عالمه سینی کوچک برای چای یک نفره، کنارش. و سبد استکان ها. و قندان های استیل قند.
و نعلبکی ها. یزدی ها مقید به نعلبکی هستند. حتی در روضه های جمعیتی...
صبح بلند میشدیم و جمع و جور میکردیم. خودمان یک ایل بودیم که اسباب و وسایلمان کل خانه را پر میکرد. جارو را میگذاشتیم بعد از ناهار.ظهر یک سفره ی بزرگ و طولانی فقط باید برای اهل خانه پهن میشد. بعد همه بسیج میشدیم برای شستن ظرف ها و جارو کشی و سامان دادن خانه برای روضه.
در حیاط مردها بودند و اتاق ها مال خانم ها بود. ما چای خانم هارا از آشپزخانه میدادیم.
اتاق پذیرایی در های شیشه ای داشت. که ایوان و حیاط کاملا مشخص بود. پرده هارا باز میکردند که خانم ها منبری را ببینند.
یزدی ها معمولا در مراسم روضه چند منبری دارند. اینجا اصلا منبری ها دعوت هم نیستند. در خانه ی علما، منبری ها، خود جوش و با تعارف های بداهه به منبر میروند. گاهی بین منبرها یک گروه تعزیه می آمد. از در بزرگ پشتی حیاط می آمدند تو. ما دختر بچه ها رو میگرفتیم و میچسبیدیم به شیشه های اتاق پذیرایی.
تعزیه طفلان مسلم میخواندند.
روضه سه شب ادامه داشت.
بعد تر بابابزرگ درخت گردو را برید و داد باچوبش منبر ساختند. برای روضه.
بابا بزرگ ک از دنیا رفت منبر را وقف حسینیه کردند.
مادربزرگ که رفت، روضه گرفتن ها هم تمام شد.
خانه هم دیگر مال اهل خانه نیست.هرچند درخت هاش و داربست انگورش، گل های رز و درخت پیر شاتوتش سالیان سال با روضه های بابابزرگ دم گرفته بودند...
من هم اگر هزار سال دیگر هم بگذرد و هزار و سی و سه ساله شوم، باز روضه ی اخر صفر را با صدای پیرمردی میشناسم که عمامه سیاه کهنه ای به سر داشت روی منبر چوبی، با لهجه یزدی اش، میخواند :
دختر بدرالدجی، امشب سه جا دارد عزا
گاه میگوید پدر، گاهی حسن، گاهی رضا...
خدا رحمتتان کند بابابزرگ جان.
خدا رحمتتان کند مادربزرگ جان.
که هرچه از محبت اهل بیت ع دارم ازین خانه دارم و بس...
ریحانه ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
بوی ماه مهر با کلاسهای گوهرشاد😍🍁
⭕️ ثبت نام ترم پاییز شروع شد🤩
☝️اگه میخوای تو یه محیط آموزشی مخصوص به خانومها، از یه مربی خانوم آموزش ببینی پس عجله کن 🏃🏻
👩👧👦 راستی مامان خانوما! مهدکودک هم داریما
⏳ از الان تا ۲۵ شهریور فرصت داری ثبت نام کنی😃
❌ تمدید هم نمیشه، نگید نگفتیم😉
〰〰〰〰〰〰〰
📜 برای ثبت نام، به این آیدی پیام بدید👇
@Amjad_yas2018
از 12 نشستیم تو نوبت دکتر
دکتر داره تو خونه عطر ادکلن هاشو چک میکنه ببینه کدوم به مود امروزش میخوره!
ساعت؟ 1 و 5 دقیقه.
باید ظرف ها را بشویم
رخت ها را پهن کنم
شام بپزم
هال و اتاق هارا جمع و جور کنم
و خودم را هم از این وسط بردارم
یک جایی توی کمد دیواری بچپانم
که در دست و پا نباشم
و همه چیز
ایده آل و تمیز به نظر برسد...
#ریحانه_ابوترابی
https://eitaa.com/otaghekonji
دریای من! کنار تو دنیا چه دیدنیست
ای خوش به حال مردم دریاکنارها
فائزه امجدیان
امشب با دوستانم بداهه سرایی داشتیم
میذارم بمونه به یادگار♥️
🔹عاقلم اما دل و عقلم شبیه هم شده است
گاه می اندیشم و عمدا حماقت میکنم
🔶روزها رد میشوی از کوچه ها و نیمه شب...
خویش را سرگرم کشف رد پایت میکنم
🔷"پنجره باز است و مشغولی به گیسوبستنت "
نیمه شب هامینشینم ماه رویت میکنم
🔶با تو یک دریای آرامم که بعد از موج ها
سربه روی پای ساحل استراحت میکنم
🔷نیمه شب ها شعر میگویم برای چشم هات
روزها در اینه خود را شماتت میکنم
🔶آنقدر تب کرده م هذیان به جانم ریخته
میروم خود را تن ِ سرمای ژاکت میکنم
🔷با تمام شهر، بعد از رفتنت بیگانه م
با در و دیوار احساس قرابت میکنم
🔶بعد هر ساعت، ریاضی، غرق در مجهول ها
با خیالت شهر را طی مساحت میکنم
🔷دست با در داده وبوسیده روی حوله را...
بعد میگوید چرا دائم حسادت میکنم...
🔶دوست دارم خیره در چشمم بمانی منتظر
با چراغ قرمز میدان، رقابت میکنم
🔷خنده ات، هربار یک رخداد پر حاشیه است
ادعای مضحکی کردم که عادت میکنم
🔶میگریزم یک شب از دود خیابان های قهر
میروم در دشت با الاله وصلت میکنم
🔷عاقبت قد میکشم تا آسمان، میبوسمت
صد هزاران سال نوری، آه! فرصت میکنم؟
🔶آیه ای! نازل شدی یک شب به قلب کوچکم
مثل پیغمبر تورا هرشب تلاوت میکنم
🔷عشق تو در قلب من ساعت به ساعت بیشتر...
بسکه بعد از خنده هایت شکر نعمت میکنم
🔶میروی! اما تمام شهر دنبال من است
شهر را با چشم های خیس غارت میکنم
🔷مینشینی روبه روی پنجره، میبینمت
نیمه شب تا صبح دم گاهی عبادت میکنم
🔶دوست دارم چند لحظه گفتگو را بیشتر...
گاه گاهی با خودم تمرین لکنت میکنم
🔷چشم هایت شاعری خوش طبع و پر اوازه اند
شعر میخوانند و من ان را کتابت میکنم
🔶عصر جمعه، چای در فنجان، کنار پنجره
مینشینم با در و دیوار صحبت میکنم
#ریحانه_ابوترابی
چهارشانه ی رشید پر غرور کم سخن
دوباره خیره ای به ماه و فکر میکنی به من...؟
به من... به این تلاطم پر التهاب شب زده
زنی که آب رفته بین موج های پیرهن...
♥️هشتمین سالگرد به هم رسیدنمون مبارک ♥️
یادم باشه فاصله ها حسودن
یادته بینمون نشسته بودن؟...
دیشب که بغضم ترکید و همان وسط اتاق زانوهایم را جمع کردم و خودم را به سختی کشیدم گوشه ای و تکیه کردم به کمد و شروع کردم با تو بلند بلند حرف زدن را یادت هست؟یادت هست.
اولین جمله م این بود: چون تو نمیخواهی نمیشود. اینطوری دوستم داری؟ باشد...
بعد آمدم صورتم را پاک کنم دیدم لباسم ازهجوم اشک یکباره خیس است. باز با تو حرف زدم. میخواستم درستش کنم. وسط حرف هایم یک نیم جمله گفته بودم که عذاب وجدان گفتنش رهایم نمیکرد. گفته بودم همش تقصیر توست. تو دوست داری ما را این شکلی ببینی...
ولی چند ثانیه بعد ناراحت بودم از خودم که بریده ام. که طاقتم طاق شده. که تو روی تنها داشته ام ایستاده ام. که از مالکم طلبکارم. که به امانت دل خوش کرده ام و پس نمیدهم و داد میزنم. که روی سر انگشت ایستاده ام، انگار قدم طوری بلند شده که حالا میتوانم سر تو داد بزنم!
از خودم بدم آمد. دیگر خفه خون گرفتم و فقط گریه کردم. میدانی چرا؟ چون هم تورا آنقدر مهربان میشناختم که دائم یک چیزی گوشه ی دلم میگفت توکه طاقت نداری مرا اینطور ببینی!
هم تورا صاحب اختیار میدیدم که هرطور دلت میخواهد میتوانی مرا بچلانی...
هم صبری نمانده بود و کسی غیر تو نبود که داد بزنم و طردم نکند.
میشنوی خدا جان؟ هیچ کس غیر تو نیست که فریاد بزنم و گله کنم و دورم نیندازد و بدی هایم را به رویم نیاورد وآبرویم را نبرد و طردم نکند ...
ممنون که به این یک بنده از میلیاردها بنده ی حقیرت اجازه دادی یک گوشه از این کره ی خاکی در آن کهکشان بینهایت، میان تاریکی شب، طوری تورا مهربان ببیند، طوری تورا نزدیک ببیند که به خودش جرات بدهد بیاید یقه ی تورا بگیرد و مشت های کوچک ضعیفش را با هق هق به سینه ت بکوبد
بعد خودش را در آغوشت بیاندازد و بگوید که چقدر خسته شده است...
که چقدر خسته شده است.
که چقدر خسته شده است...
ممنونم خدا...