بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیست_و_هفتم
با صدای بابا به خودم اومدم:
_زینب جان؟!
با همون حالتِ بُهت زدگی رفتم نشستم روی مبل کنار راحیل
باورم نمیشد!این عکس سدمصطفی بود!دوستِ بابا..
حالا فهمیدم اون آقایی که توی خوابم اومده بود،اون آقایی که توی گلزار دیدم کی بود :)
رفیقِ صمیمیِ بابا...
بغض داشت خفه ام میکرد با اشاره جامو با امیر عوض کردم و رفتم کنار بابا نشستم
به محضِ نشستن کنار بابا،سدمجتبی گفت:
_زینب خانم حالت چطوره؟
لبخندی زدم و گفتم:
+خیلی ممنون😊
_ماشالا خانومی شدی برا خودت
+لطف دارید..ممنونم
بابا انگار متوجه شد که کارش دارم آروم در گوشم گفت:
_چیزی شده دخترم؟
+باید باهاتون صحبت کنم بابا،اگه میشه!
_بعدا صحبت میکنیم دخترم
+بابا الان لطفا..خواهش میکنم😢
یه دفعه رو به جمع کرد و گفت:
_ببخشید ما الان برمیگردیم،با اجازتون
بلند شد رفت سمت حیاط و دنبالش رفتم
مامان با نگاه مشکوکی بهمون نگاه کرد
نمیدونستم از کجا شروع کنم!
نمیدونستم حرفامو باور میکنه یا نه
ولی باید بهش میگفتم نفس عمیقی کشیدم و بالاخره گفتم:
+بابا...یادته اونشب از گلزار اومده بودم بهم ریخته بودم؟میخواستم بهت یه چیزی بگم ولی نشد،نتونستم..یادته؟
_آره دخترم،یادمه!
+بعد شما همش میگفتی خودتو پیدا کن زینب!یادته؟
بابا با سرش تأیید کرد و چیزی نگفت:
+بابا...نمیدونم این حرفایی که میخوام بهتون بگم رو باور میکنید یا نه! خیلی وقته که منتظرم باهاتون صحبت کنم ولی الان فهمیدم که همین جا باید بهتون بگم!
بابا سکوت کرده بود و همین سکوتش کمکم کرد تا بهتر بتونم هرچی تو دلم بود رو بگم،نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
+اونشب که یه خوابِ بد دیدم خواب دیدم گم شدم کسی نبود کمکم کنه هیچکس بابا! توی بیابون برهوتِ تاریک..
بابا تعجب کرده بود ولی حرفی نمیزد:
+چندشب بعد دوباره خواب دیدم که توی همون بیابونم ولی اینبار...یه آقا با لباسِ نظامیِ خاکی بهم یه پیغام داد اونم برای شما!
_پیغام؟؟؟برا من؟؟😳
بغضمو قورت دادم و گفتم:
+بابا...اون آقا گفت بهتون بگم دمتون گرم که انقدر خوش قولین!بابا اون آقا سدمصطفی رفیقتون بود! اون آقا توی خوابم،توی گلزار،رفیق شما بود! امشب که عکسشونو دیدم شناختمشون..بابا سدمصطفی به من کمک کرد تا راهمو پیدا کنم...
دیگه نمیتونستم بغضمو نگه دارم زدم زیر گریه و خودمو انداختم تو بغل بابا
بابت هم میخندید هم اشک میریخت
منو از بغلش جدا کرد و اشکامو پاک کرد و گفت:
_دم خودش گرم که باعث شد تو خودتو بشناسی و راهتو پیدا کنی..دم خودش گرم که هوامونو داره...
یه کم مکث کرد و گفت:
_برو یه آب به صورتت بزن بریم تو بابا،همه منتظرن!
+بابا؟میشه این حرفا بین خودمون باشه؟
_تا ابد بابا
+ممنون باباجون،خیلییی دوستون دارم
_من بیشتر دخترقشنگم..
رفتم کنارِ حوض که یه آب به صورتم بزنم خیلی خوشحال بودم انقدر زیاد که نمیتونم توصیفش کنم
نذر کردم هر پنج شنبه برای سدمصطفی سوره ی یس بخونم تا آخرِ عمرم!
من زندگیه دوبارمو مدیون ایشونم
صورتمو یه آبی زدم و با بابا رفتیم سمت اتاق
تا اومدیم از پله عا بریم بالا با باز شدن در حیاط نگاهمون برگشت سمت در
با دیدنِ فرد وارد شده به حیاط دلم میخواستم فریاد بزنم😑
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیست_و_هشتم
یاد گندی که به لباسم خورده بود افتادم
بله درست حدس زدین ایشون همون آقایی هستن که بنده رو انبه بارون کردن!
مث اینکه امشب شبِ غافلگیریه منه فقط!
اخم غلیظی کردم و رومو برگردوندم
اومد سمتمون
آدم قحط بود آخه! حتما باید این اینجا پیداش بشه😩
یه نگاهی به بابا کرد و لبخند زد:
_سلام حاج ابراهیم!
بابا لبخندی زد و چشماشو ریز کرد و گفت:
+آقا ایمان؟درسته پسرم؟
_بله حاجی!
+ماشالا چه خوب شناختی
_اختیار دارین! کیه که بهترین رفیق عمو مصطفی رو نشناسه
+لطف داری پسرم..مردی شدی برا خودت ماشالا
+مخلصیم حاجی!
نگاهش افتاد سمت من چشماش شده بود چهارتا!
قشنگ معلوم بود هول شده و دست پ پاش رو گم کرده یهو گفت:
_سلام خانم!
بدون اینکه سرمو بالا بیارم با اخمی که توی صورتم جا خشک کرده بود گفتم:
+سلام!
سه تایی وارد اتاق شدیم
راحیل با دیدن آقا ایمان تعجب کرده بود رفتم کنارش نشستم و گفت:
_این همون پسره نیس که آب انبه رو چپ کرد روت؟😳
+خودشه😏
_اینجا چیکار میکنههه؟😳
+آب انبه خریده برام آورده از دلم در بیاره!حرفا میزنیا خب خونشونه دیگه😒
_واااای🤣
+زهرمار! شانس منو میبینی تو فقط😩
راحیل ریز میخندید جوری بازوشو کندم که امیر اخم ریزی کرد بهم یعنی هیس شید عه😶
...
شب خیلی خوبی بود و خیلی هم خوش گذشت
بعد از خوردن شام همه دور هم نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم بهم گفت:
+من حاج ابراهیم رو که میبینم انگار مصطفی رو میبینم..بوی مصطفی رو میدی حاجی
بابا: من کجا و مصطفی کجا...
حاج مهدی: این آقا ابراهیم ما به حدی به مصطفی شبیه بود که بچه های گردان فکر میکردن این دوتا برادرن رو نمیکنن!
سد مجتبی: مصطفی جونش بود و آقا ابراهیم
رو بمن کرد و گفت:
_زینب خانم ماجرای اسمتو میدونی؟
لبخندی زدم و با افتخار گفتم:
+بله😊
یه دفعه بابا گفت:
_خجالتم ندید بیشتر از این..من هنوزم حضور مصطفی رو حس میکنم هنوزم کنارمه تو همه شرایط..
یه دفعه ایمان گفت:
_عمو مصطفی مرد بزرگی بودن،از کم سعادتیِ من بوده که نتونستم روی ماهشونو ببینم!
بابا یه نگاهی به ایمان کرد و رو به حاج مهدی گفت:
_آقا ایمان خیلی به مصطفی شبیهه!
نه حاجی؟
حاج مهدی یه نگاهی به ایمان کرد و با سرش تأیید کرد و لبخند گرمی بهش زد
همه نگاهشون رفت سمت ایمان بجز من
دلیلی نداره نگاهش کنم😒خیلی خوشم میاد ازش!
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
بسم ربِّ الشهدا
#رویای_صادقه
#قسمت_بیست_و_نهم
خانم سد مجتبی:
_این اواخر،مادر آقا سید همش فکر میکرد ایمان،سیدمصطفی س!
هروقت میرفتیم منزلشون از کنار ایمان تکون نمیخورد
بابا: خدا رحمت کنه حاج خانمو
مامان:روحشون شاد ان شاءالله
با صحبت از خاطرات گذشته امشبم گذشت
به اصرار خانواده ی سدمجتبی قرار شد تا وقتی مشهد هستیم اینجا بمونیم
اصلا نمیتونستم یه هفته ریخت این پسره رو تحمل کنم😰
امیر و هادی با ماشین همین آقا پسر رفتن هتل وسایلامونو بیارن😒
...
نزدیکای اذان صبح با تکونای راحیل بیدار شدم
یه چشممو باز کردم و گفتم:
_نذاری بخوابما بلای جون باش فقط😒
+پاشو حرف نزن اذانِ
یه تکونی به خودم دادم و بلند شدم
با راحیل رفتیم وضو بگیریم که یه دفعه دیدم ایمان و هادی وایسادن تو حیاط و دارن صحبت میکنن!
یعنی چی دارن بهم میگن🙄
وااا به تو چه آخه دختر😒آره خب بمن چه!والا!
وضو گرفتیم و سریع رفتیم تو اتاق و مشغول نماز خوندن شدیم
همش ذهنم درگیر بود که اون موقع صبح این دوتا بهم چی میگفتن🙄😐
...
مریم خانم صبحانه ی مفصلی رو آماده کرده بود،داشتم ضعف میکردم دیشبم نتونستم غذا بخورم🍳
بعد از خوردن صبحانه من و راحیل به اصرار خودمون ظرفارو شستیم🍽
خواستیم بیایم بیرون که یه دفعه ایمان رو دیدیم! جلوی در آشپزخونه وایساده بود
راحیل یه صدایی صاف کرد که متوجه حضورمون بشه
رفت کنار و یه ببخشید آرومی گفت
با صدای ایمان سر جام وایسادم:
_زینب خانم؟
بدون اینکه نگاهش کنم اخمامو کردم تو هم:
+بفرمائید؟
دستاشو مشت کرده بود و استرس داشت:
_خواستم...بابت اتفاق دیشب ازتون عذرخواهی کنم،ببخشید واقعا
صدامو صاف کردمو بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
+خدا ببخشه
سریع رفتم سمت اتاق و نشستم کنار راحیل
راحیل با اشاره چشم پرسید که چیشده منم با سر بهش فهموندم که هیچی
بعداز چند دقیقه ایمان اومد کنار هادی نشست و مشغول صحبت شدن
بهد از ناهار قرار شد که بریم بیرون و شام رو ببریم پارک جنگلی وکیل آباد🏕
دم دمای غروب بود نماز رو خوندیم و راه افتادیم...🛣
🍃🍃🍃
ادامہ دارد..🍃
نویسنده: #راحیل_میم
#کپے_فقط با ذکر #نامِ_نویسنده و #لینک_کانال
@atre_khodaaa •[🦋]•
🍃🍃🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#سخن_بزرگان {💎}
دعاى شريف مكارم الاخلاق را - كه دعاى بيستم صحيفهى سجاديّه است - زياد بخوانيد تا ببينيد آن چيزهايى كه امام سجاد عليهالسّلام در اين دعا از خدا خواسته است، چيست. با كلمات ائمّه، با دعاهاى صحيفهى سجاديّه، با اين داروهاى شفابخشى كه مىتواند بيماريهاى اخلاقى ما را شفا بخشد و زخمهاى وجود ما را درمان كند، خودمان را آشنا كنيم.
| حضرت آقـا |
#مکارماخلاق💡
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
#مثل_امام 🖤
💠 راه و رسم زندگی در کلام امام سجاد(عليه السلام)
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
🌷🍃🌷
نحوه طلب حاجت از خدا به روایت امام سجاد(عليه السلام )
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
🕊| #ڪلام_شهـید
📄| شهید حاج قاسم سلیمانے:
شرط شهید شدن
شهید بودن است..
اگر امروز کسی را دیدید
که بوی شهیداز کلام،رفتار
و اخلاق اواستشمام شد،
بدانید او شهید خواهد شد
و تمام شهدا این مشخصه را داشتند.
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
|• #بـهطراوتــِمهتابــ 🌱
از چه #دلتنگ شدی؟
🌂🌸
دلخوشیها #کم نیست...
👤#سهراب_سپهری🍃
❣️اینجا صحبت #عشق درمیان است.
•┈•✾•┈•join•┈•✾•┈•
@p_bache_mazhabiya
سلام بچه ها
میخوام،امروز یه راه ساده برای ترک گناهان زودگذر مثل نگاه به نامحرم یادتون بدم...
با ما همراه باشید😍🌹
راهی که میخوام یادتون بدم خیلی ساده و کوتاهه!
کافیه وقتی که نگاهت افتاد به یه نامحرم تو خیابون، یا موقعیت یه لذت زودگذر برات پیش اومد به یه چیز ساده فکر کنی!
فکر به اینکه
بعدش چی؟!
سودش چیه؟!
و اگه نگاه کنم یا نکنم فرقی به حال من میکنه؟!