eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.8هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹خدایا شهادت را نصیبم کن، دلم برای حسین خرازی پر میکشد، دلم برای شهدا پرمیکشد.. 🌹دنیا را رها کنید، دنیا را ول کنید، همه چیز را در آخرت پیدا کنید و رضای خدا را بر رضای مخلوق ارجحیت دهید. @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠هر کس سراغ خدا را گرفت و دلش تنگ بود آدرس را به او بدهید ... 🌻خدایا بال پرواز می‌خواهم تا آسمان شهدا سلام صبحتون بخیر 🌺 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روزهاي آخر شــهريور، عده اي که ماشــین و پول داشتند، شروع به تخلیه ي شهر کردند. در آن روزها، بهنام و هاشم و دوستانش آنها را مسخره مي کردند. «اينها را ببین، دارند فرار مي کنند!» «آهاي آقافتحي، يكدفعه آجرهاي خانه ات را هم سوار ماشین کن و ببر!؟» «مجید تو هم داري فرار مي کني؟» «چــكار کنــم، بابام مجبــورم مي کنــد. مي گويــد عراقي ها حتمــي حمله مي کنند.» حالا با شروع جنگ، سرعت خروج مردم براي فرار از زير آتش دشمن، شدت گرفته بود. مادر بهنام دلش نمي آمد خانه را رها و فرزندانش را آواره ي شهر و ديار ديگر کند. هرچه فامیل اصرار مي کردند که آنها هم از خرمشهر بروند، اما مادر دلشبــه رفتن رضايت نمي داد. بهنام از اين تصمیم مــادر راضي بود. هرچه مادرش تشر می زد که از خانه بیرون نرود باز به خرج بهنام نمي رفت. «آخر بهنام جان، جنگ است. شوخي که نیست. بمان پیش ما.» «پس چرا ديگران مي جنگند؟» «آنها پاسدارند، آموزش ديده اند، بزرگترند و توان جنگیدن دارند.» «خُب من هم مي توانم. من قهرمان کشتي ام. زورم اينقدر مي رسد که سلاح بردارم و بجنگم. کارم هم خیلي درست است!» مادر در برابر سماجت بهنام کم مي آورد. حتي توپ و تشرش هم نمي توانست مانع از بیرون رفتن بهنام شود. با شروع جنگ ســیل آوارگان که قبلا ًاز روستاهاي اطراف سرازير خرمشهر شده بود، حالا تغییر مسیر داده و همراه با مردم بي بضاعت که پول کرايه دادن نداشــتند، به سوي ماهشــهر و اهواز روان بود. خیلي از مردم نمي دانستند کجا بروند. بهنام بارها در جاده ي خروجي خرمشهر به سوي ماهشهر، مردم آواره اي را ديــده بود که به راننده ي کامیون ها و وانت ها التماس مي کردند تا آنها را هم سوار کنند. 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
. ...!🌱🕊 آره اولش خیلی سخت و دور از ذهن به نظر میاد اما وقتی یکم دقیق بشیم میفهمیم نه در سالهای جنگ و حماسه دهه ۶۰ ، بلکه کنار گوش خودمان همین چند سال اخیر شهید محسن حججی ظهور کرد شبیه شهید زنده زندگی کرد و بعد شد حجت خداوند بین ما آدمها یه شهید دهه هفتادی که همین حرف رو سرمشق زندگیش قرار داد، زد و ُبرد ... دغدغه شهید زنده، نائب امام زمانشه، اونه که میشه اولین اولویت زندگیش شهید زنده ترک نمیشه شهید زنده هر روز با مانوسه شهید زنده یعنی هر روز انس با داشتن شبیه شهید خرازی و کاظمی و علم الهدی ‌.... شهید زنده یعنی شب به نیمه رسیده اما دغدغه ها و و اجتماعی مردمش، خواب رو از چشماش گرفته ... و خیلی از این "یعنی‌ها" که میشه پشت سرهم نوشت... بهترین دعا در زمان غیبت برای رفقامون طلب شهادته ... حیات و ممات شهیدانه شهید شی رفیق...! ❤ شادی روح رفیق شهیدمون صلوات + وعجل فرجهمـ . @parastohae_ashegh313
شهدا چشم امید به پارچه مشکی تو بسته اند که خون بهاۍِ آنھاست . . !' 🕊 @parastohae_ashegh313
سلاح كمري امير منجر آخرين روزهاي ســال 1360 بود. با جمع آوري وسائل و تحويل سلاح ها، آماده حركت به سمت جنوب شديم. بنا به دستور فرماندهي جنگ، قرار است عمليات بزرگي در خوزستان اجرا شود. براي همين اكثر نيروهاي سپاه و بسيج به سمت جنوب نقل مكان كرده اند. گروه اندرزگو به همراه بچه هاي سپاه گيلان غرب عازم جنوب شد. 🌸🌸🌸🌸🌸 روزهاي آخر، از طرف سپاه كرمانشاه خبر دادند: برادر ابراهيم هادي يك قبضه اسلحه كُلت گرفته و هنوز تحويل نداده است! ابراهيم هر چه صحبت كرد كه من كلت ندارم بي فايده بود. گفتم: ابراهيم، شايد گرفته باشــي و فراموش كردي تحويل دهي؟ كمي فكر كرد و گفت: يادم هست كه تحويل گرفتم. اما دادم به محمد و گفتم بياره تحويل بده. بعد پيگيري كرد و فهميد ســلاح دست محمد مانده و او تحويل نداده. يك هفته قبل هم محمد برگشته تهران. 💗°•@parastohae_ashegh313•°💗
-از شهادت خبرت بود و نگفتی هرگز -پیش چشم همگان دست تو آخر رو شد ⇢|@parastohae_ashegh313
امام رضا جانم دلمون سخت تنگِ... دلم میخواد بیام پابوست بشینم روبرو ضریحت و فقط نگاه کنم و آرامش بگیرم... بشینم تو صحن انقلاب روبروی پنجره فولاد نماز بخونم دعا و زیارت بخونم و تو خیالم بشم اون کبوتری که نشسته رو بوم گنبد طلات... آقا جون دلم سخت تنگه تنگ... @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هـر شهیدے را کـه دوستش داری کوچـه دلـت را به نامش کـن، یـقین بدان در کوچـه پس کـوچه های پر پـیچ و خـم دنیا تـنهایت نمی گـذارند بگذار در این وانفسای دنیا فـرمانده دلت رفیق شهیدت باشد.. سلام دوستان صبحتون و عاقبتتون بخیر @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالــح، گربه وار از ديوار بالا رفت و از آن طرف پايین پريد. گوش تیزکرد؛ از دور صداي انفجار و شــلیك گلوله مي آمد. اما از داخل خانه صدايي نمي آمد. با ســر قدم هاي بي صدا به ســوي در چوبي رفت. کلونش را برداشت و به مجید و بچه هاي ديگر که ســلاح به دســت، کمین گرفته بودند، اشاره کرد داخل خانه شوند. مجید و شش نفري که بیرون بودند، بي سر و صدا وارد حیاط شدند. صالح، از نوجواني که دشداشــه ي عربي به تن داشــت و از ترس خیس عرق شده بود، پرسید: ـ کدام طرف برويم؟ نوجوان با دســت به زيرزمین خانه اشــاره کرد. شب بود و پرده ي سیاهي بر همه جا کشــیده شــده بود. فقط طرف مرز که درگیري بود، مي شد گلولـه هاي منور را که چون فانوس بر مخمل سیاه آسمان نورافشاني مي کردند ، ديد. صالحبه همراهانش اشــاره کرد و آرام و آرام به سوي عمارت قديمي که وسط حیاط بود، راه افتادند. سنگريزه ها زير پايشان چرق چرق صدا مي کرد. هنوز به عمارت نرسیده بودند که صداي يك مرد عرب در حیاط پیچید: «شما کي هستید؟» صالح، فرز و چابك جلو دويد و سلاحش را به طرف مرد عرب نشانه گرفت. مرد با ديدن اسلحه، دستانش را بالا برد و هوار کشید. «کمك کنید... اي مردم به دادم برسید، عجم ها ريخته اند تو خانه ام.» صالح پريد و دهان مرد را گرفت. در يك آن، صداي گام هاي چند نفر آمد و بعد به سويشان شلیك شد. صالح مرد را به گوشه اي انداخت و به سوي کساني که پشت نخل ها سنگر گرفته بودند و شلیك مي کردند، رگبار بست. حیاط خانه پر از صداي شــلیك گلولـــه و فرياد شد. مجید يكي از مردها را اسیر کـــرد. سلاحش را گرفت و با عجله دستان مرد را با چفیه خودش بست. صالح صدايش را رها کرد. «مــا با شــما کاري نداريــم. آمده ايم ســلاح و مهماتي را کــه از پادگان ها دزديده ايد، پس بگیريم.» 🌹داستان شهید بهنام محمدی🌹 @parastohae_ashegh313
‌ حضرت‌آقا:❤️ خدا نصرتش رو به آدم ها تنبل و بی مجاهدت نمیدهد... خدا از انسان های بیکاره و تنبل و بیخیال و لاابالی حمایت نمی‌کند! ولو مومن باشند! 🌺🌺 @parastohae_ashegh313
🌸یکتا گُهر بحر رسالت زهراست 🎊محبوبه حق 🌸ظرف ولایت زهراست 🎊همتای علی 🌸نور دو چشم احمد 🎊سرچشمه دریای امامت 🌸زهراست 🎊پیشاپیش میلاد 🌸حضرت فاطمه(س) مبارک باد🎊 @parastohae_ashegh313
برف ؛ سردشان نمی‌کرد! بس که گرمِ ایمان بود وجودشان .... @parastohae_ashegh313
پنجشنبه ها چه خوشحال میشوند عزیزانی که دستشان از دنیا کوتاه است و منتظر قلب پرمهرتان هستند چیز زیادے نمیخواهند جز یک فاتحه شادی روح تمام اموات و 🍃🌼 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🌼🍃 💝 بسته هدیه اموات💝 ✨شادی روحشان صلوات✨ 🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @parastohae_ashegh313
همیشه‌ میگفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ را میخواهم! یڪ بار پرسیدم: شهادتـــــ خودش‌ زیباسـتـــــ ؛ زیباترین‌ شهادتـــــ چگونه‌ استـــــ؟! در جوابـــــ گفتـــــ : زیباترین‌ شهادتـــــ این‌ استـــــ ڪه جنازه‌اے هم‌ از انسان‌ باقے نماند :)✨🌱‌!' @parastohae_ashegh313
سلاح كمري امير منجر آمديم تهران، سراغ آدرس محمد. اما گفتند: از اينجا رفته. برگشته روستاي خودشــان به نام كوهپايه در مســير اصفهان به يزد. ابراهيم كه تحويل ساح برايش خيلي اهميت داشت گفت: بيا با هم بريم كوهپايه. شب بود كه به سمت اصفهان راه افتاديم. از آنجا به روستاي كوهپايه رفتيم. صبح زود رسيديم. هوا تقريباً سرد بود، به ابراهيم گفتم: خُب، كجا بايد بريم!گفت: خدا وسيله سازه، خودش راه رو نشان مي ده. كمي داخل روســتا دور زديم. پيرزني داشت به سمت خانه اش مي رفت. 🌸🌸🌸🌸🌸 او به ما كه غريبه اي در آن آبادي بوديم نگاه مي كرد. ابراهيم از ماشين پياده شد. بلند گفت: سام مادر. پيرزن هم با برخوردي خوب گفت: ســام جانم، دنبال كسي مي گردي؟! ابراهيم گفت: ننه، اين ممد كوهپائي رو مي شناسي؟! پيــرزن گفت:كدوم محمد!؟ ابراهيــم جواب داد: همان كــه تازه از جبهه برگشته، سنش هم حدود بيست ساله پيرزن لبخندي زد و گفت: بياييد اينجا، بعد هم وارد خانه اش شد. ابراهيم گفت: امير ماشين رو پارك كن. بعد با هم راه افتاديم. پيرزن ما را دعوت كرد، بعد صبحانه را آماده كرد و حســابي از ما پذيرايي نمود و گفت: شما سرباز اسلاميد، بخوريد كه بايد قوي باشيد. 🌸|@parastohae_ashegh313|🌸
من دنیا را در آیینه چشمان تو دنبال میکنم ، همان دنیایی که تو از منزلگاه به نظاره نشستی.. ♥️ @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤ ✨من هر صبح به آستان مقدست سلام می کنم و از امواج بهشتی پاسخت سرشار از امید می شوم.💗 من پاسخ پدرانه ی تورا با ذره ذره ی وجودم احساس می کنم...💚 من با تو نفس می کشم، با تو زندگی می کنم، شکر خدا که تو را دارم🤲🏻 @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا