eitaa logo
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
1.9هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
3.4هزار ویدیو
38 فایل
•❤️|شـهیـد ســید مــرتـضـے آویـنــے: در عالمـ رازےاست کہ جز بـہ بهـای خــون فـــــاش نمـیشـود.💖 ایــنــجــا⇦ 『قـطـعـہ‌اےاز بـهشـ😍ــت』 『شـهـدای گمنـام』(زندگی به سبـ💚ــڪ شهـدا) 🌹°تخریب چی ڪانال ☜ @Khomool2 🌹°بیسیم چی ڪانال ☜ @Hasibaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#زیارتنامه_شهدا🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم✨ #شهیدسیدمحمدرضادستواره #شهیدسیدحسین‌دستواره #شهیدسیدمحمد‌دستواره 🌷شادی_ارواح_طیبه_شهدا_#صلوات #الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فرَجَهُمْ #اللهم‌عجل‌لولیک‌‌الفرج @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه فعالیت های سیاسی اش درقم بیشتر شد، به عضویت انجمن اسلامی دبیرستان در آمد. با وجودی که می دانست هم فکرش هستیم ولی از ما مخفی می کرد. نمی خواست کارهایش توی چشم باشد ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مادرانه های مادر : ❤️یا امام حسین (علیه‌السلام )مصیبت من که بیش از مصیبت شما نیستش که امانتی بود که دادم ان شاالله از ماقبول کنین..... ✖️دفاع از ناموس از اهداف شهید بود ْ @parastohae_ashegh313
عملیات خیبر در جنوب آغاز شده بود انتظار داشتم که خبری از مجروحیت حسین بیاید که نامه اش آمد. توی نامه از عنایت خداوند در پیروزی عملیات والفجر5 نوشت. شادی و شور در میان کلمات نامه اش موج می زد. نوشته بود. «مُزد تلاش ما، دیدن لبخند رضایت روی لب های حضرت امام است.» وقتی که آمد انتظار داشــتیم همان شــور و شــادی را که در نامه اش حس کردم در سیمایش ببینم. امّا پشت دستش می زد و می گفت «حاج همت هم رفت.» بهــار ســال 36 را بــا حضــور گــرم حســین در خانــه آغــاز کردیم. پــدر و عمه هم میهمانمــان بودنــد. پــدرم از تب وتــاب افتــاده بــود کمتــر به ســرویس می رفت و جنب وجــوش دوران زندگــی بــا مــادرم را نداشــت. وقتــی می آمــد بــرای وهب و مهــدی، هدیــه مــی آورد. بــا حســین از گذشــته ها تعریف می کــرد و از بزرگی پدر حســین می گفت و گاهی به کودکی حســین گریز می زد و از روزهایی که او را با خودش به سرویس می برد. نکته هایی ناگفته می گفت. حسین با وقار گوش می داد و دست آخر اظهار می کرد که: «شما تو دوران یتیمی ام برای من نه فقط دایی که جای پدر بودید و اگه خداوند به من توفیق جهاد در راه خدا داده، اثر نان حلال و همراهی دختر با کرامت شماست.» با اینکه دوتا بچۀ قد و نیم قد داشــتم امّا از اینکه تعریف و تمجید حســین را پیش پدرم بشنوم، حیا می کردم و خجالت می کشیدم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
تعاونس پاهه مدانب رایخ انواده هایم تأهلخ انهس اختهب ودو ح اج آقاس ماوات مسئول تقسیم آن ها بود. به حسین گفت: «یک واحد برای شما در نظر گرفته ام.» حســین گفت: «اگرچه اینجا مزاحم شــماییم ولی چون من کمتر همدان هســتم پروانه و بچه ها اینجا راحت ترن.» حاج آقا دســتش را گذاشــت روی چشــمش: «جای شــما و بچه هات روی تخم چشم ماست. من برایتان خانه ای که توی چالۀ قام دین دارید، می فروشم. یک واحد کنار بقیۀ بچه های سپاه می خرم.» حسین راضی نشد و گفت: «من دو تا بچه دارم. امّا کسانی مثل ستار ابراهیمی، چهار تا بچه دارن، خونه می رسه به اونا.» اتفاقاً شــما همســایۀ ســتار ابراهیمی می شــید، به خاطر بچه ها هم که شــده قبول کنین. حســین نگاهــی بــه مــن کــرد و دیــد که راضــی ام، پذیرفت. امّا کم داشــتیم، اگر فرش زیر پاهایمان راهم می فروختیم باز کافی نبود. حسین داشت پشیمان می شد. خانۀ مورد نظر ساده و در منطقه ای پایین شهر بود امّا پول ما به آن هم نمی رسید. از طرفی نمی خواست بدهکار شود. چند تا عتیقه ارث مادری داشتم. آن ها را فروختم و خانۀ سازمانی را خریدیم. خانه ای که در انتهای خیابانِ خانۀ پدری ام بود، نزدیک کوچۀ برج. هنوز توی خانۀ جدید، جاگیر نشده بودیم که حسین به جبهۀ جنوب رفت. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
وپس از یک ماه برای چند روز آمد. ظاهراً سالم بود. تیر وترکش نخورده بود. امّا تمام صورت و دستش، مثل آبله مرغان بچه ها، شده بود. جوش های کوچک سرخ و بعضی ها چرکین؛ که پشه کوره ها بر پوستش نقش کرده بودند، قیافه اش را خنده دار کرده بود. فهمید و به شوخی گفت: «پشه های جزیرۀ مجنون از روی پوتین هم می گزند، چه گزیدنی!» و روزی که خواست برود، گفت: «انگار این خونه خوش یمنه.» پرسیدم: «چطور؟» ســال گذشــته از حج تمتع جا موندم. امســال قراره با تعدادی از بچه های جبهه، اگه قسمت بشه، عازم شیم. گفتم: «خوش به سعادتت.» مردان همسایه، اعضای شورای فرماندهی تیپ بودند با همسرانشان رفت وآمد داشتیم. همدیگر را می فهمیدیم امّا سفرۀ دلمان را پیش هم وا نمی کردیم. گاهی از زبان شوهرانشان از مدیریت و اخلاق حسین تعریف می کردند. تعدادی از آن ها قرار بود همان سال عازم حج شوند. پس از چند ماه حســین از جبهۀ جزیرۀ مجنون آمد و گفت: «قســمت نیســت چشــم من به گنبد خضرای پیامبر، منور بشــه باید بمونم. امّا ســهم من محفوظه و قــراره یــه نفــر جــای مــن بــره.» 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
🔷
 
رهبر معظم انقلاب در خصوص  و برنامه روایت فتح:
 
💫«این متون شاهکار ادبی است و من آن‌قدر هنگام شنیدن و دیدن برنامه لذّت می‌برم که قابل وصف نیست.» منبع: 📕 «» @parastohae_ashegh313
•|﷽|• : شاهرخ همیشه میگفت:هرچه امام بگوید: همان است حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که فدایت شوم خمینی ولایت فقیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می داد. از همان دوستان قبل از انقلاب یارانی🤝 برای انقلاب پرورش داد.❤️ @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
با کمک شما خوبان و بانیان خیر گوسفندی قربانی و نیمی از گوشت ان جهت مصرف نیازمندان و نیم دیگر جهت اطعام روز عید غدیر قرار داده شد خداوند از همه شما خوبان قبول فرماید https://eitaa.com/BeSabkeShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕 مرتب روزه می گرفت و خیلی وقت ها نماز شب میخواند.نماز شب او نماز معمولی بیدار نبود. طوری گریه می کرد که اتاق به لرزه می افتاد. ما گاهی از صدای گریه او بیدار میشدیم. او هیچوقت دوست نداشت مرفه زندگی کنیم و از روز اول زندگی مان در منزل اجاره ای زندگی می کردیم در آن زمان ارتش به پرسنل خانه سازمانی می داد. من از او خواستم منزل سازمانی بگیرد، گفت بگذار کسانی که نیاز دارند بگیرند. ❤️ 🌹شب‌جمعه‌ قرائت‌ به‌ نیابت‌ از‌ امام‌ خمینی ره و جمیع‌ شهدا @parastohae_ashegh313
هدایت شده از گذر عمر به سبک شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم ثواب عیدی هم مشارکت در برنامه های فرهنگی الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی ابن ابی طالب علیه السلام و اولاده المعصومین علیهم سلام عید شما مبارک باد🌹🌹 از انجا که روایات اهل بیت به عیدی دادن در عید غدیر سفارش اکید نموده اند شماره کارت گروه شهید گمنام جهت واریز عیدی شما خوبان خدمتتان تقدیم میگردد 💳۵۸۹۲۱۰۱۴۶۶۸۴۰۵۹۸ روی کارت بزنید کپی میشود https://eitaa.com/BeSabkeShohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 📖 صفحه۷۲ شرکت در ختم قرآن برای فرج @parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊 ✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم 🌷شادی_روح_شهدا_ ْ @parastohae_ashegh313
໑♥️⛓ • . مـٰامسلمـٰان‌ِغدیریـم‌ومسلمـٰان‌ِعلۍ؏ رسـتگاران‌ِجهـٰانَنـد‌غلامـٰان‌ِعلۍ؏ . .💚!' 💌¦↫🕊✨ 📿¦↫💛! @parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زین‌الدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه 📔کتاب ستارگان حرم کریمه از وقتش درست استفاده می کرد، هیچ وقت مجیدرا بی کار نمی دیدی . توی همین عمر کم ، هم رانندگی یاد گرفت، هم ماشین نویسی و تایپ ، هم عکاسی . درسش را هم حسابی می خواند. با وجود خستگی روزانه ، ضبط صوت می گذاشت کنارش، با گوشی نوار مکالمه ی انگلیسی گوش می داد. ✍🏻نویسنده کتاب 🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زین‌الدین ... @parastohae_ashegh313 ━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺ذکر امروزمون فقط همین باشه🔺😊 خصوصا وقت دست دادن و روبوسی ‌ تبریک عید خیلی فضیلت داره🌱 عیدتون مبارک❤️🎊 🤚💚 @parastohae_ashegh313
و طاق ابروهایــش را بالا انداخت. و بدون کلام به من اشاره کرد، یعنی که شما. ذوق زده شدم «آخه بدون تو...؟!» «مــن بــا تــوأم، شــک نکــن! اگه خواســتی یــادم بیفتی، فقط چشــماتو ببند و باز کن، کنارت هستم.» کمتر از ده روز تا زمان پرواز باقی مانده بود. نه لوازم احرام داشتم و نه گذرنامه. حسین از آن کارها که دوست نداشت، کرد. چاره ای نداشت اگر به آقامحسن _ فرمانده کل سپاه_ نمی گفت. ظرف دو سه روز گذرنامه ام صادر نمی شد.نیــاز بــه بــاز و بســته کــردنِ چشــم ها نبود. زیــر برق آفتاب مســجدالحرام، حین طواف، کنار مزارهای بی نشان بقیع و در جوار حرم رسول خدا، همه جا، حسین را کنارم می دیدم. حتّی وهب و مهدی را فراموش کرده بودم. او فرســنگ ها آن طرف تــر، انصارالحســین را بــرای عملیــات عاشــورا در جبهــۀ میمــک آمــاده می کــرد و ایــن را حاج حســن یوســفی از دوســتان او کــه هم ســفر حج ما بود، گفت. به نیّت حســین، محرم شــدم و اعمال را برای او انجام دادم. شــب به خوابم آمد و با چشم های گریان و با التماس گفت: «پروانه، پشت دیوار بقیع، از خدا بخواه مرگ من رو شهادت تو راه خودش رقم بزنه تو اوج گمنامی مثل مادر شهدا، فاطمۀ زهرا؟سها؟؟!» برای سلامتی و توفیق بیشترش دعا کردم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313
وقتی برگشتم با یک پیکان قدیمی به فرودگاه مهرآباد آمده بود. از راه گردنۀ آوج آمدیم و سر ظهر، نهار کنار یک غذاخــوری تــو راهــی، لــب یــک حــوض روی نیمکــت نشســتیم و کباب برگ خوردیم. پرسیدم: «از بچه ها چه خبر؟!» گفــت: «یــک عملیــات ناموفــق تــوی میمــک داشــتیم، خیلی بمباران می شــدیم. بچه ها رو از منطقه به عقب آوردیم.» خندیدم، بعد اخم کردم: «وهب و مهدی رو می گم، فرمانده!» حســین لــب گزیــد و ســر جنبانــد: «از منطقــه کــه اومدم وهب پیــش مامانم بود و مهــدی پیــش خواهــرت افســانه خانم. مامان می گفت چند روز از رفتنت گذشــته بــود کــه وهــب چنــد تــا کله معلــق زد و رفت زیر رخت خواب و بنا کرد گریه کردن، خانم ها برات آش پشت پا پخته بودن. وهب با یک لنگه دمپایی دنبالشان کرد و با گریه گفته بود وقتی که مامانم نیست شما اینجا چکار می کنید. مهدی طفلی آرام بــود. وقتــی آمــدم، بردمشــان پــارک. امّــا باز وهب بی تابی کرد، تــا اینکه مادرم او را با کاروان پیرزن ها برد شیراز. حالا برگشته و مثل بقیه منتظر حاج خانمه.» به سرکوچه رسیدیم. بوی اسپند می آمد. جلوی پایم قربانی کشتند و با سلام و صلوات وارد خانه ای شدم که بیشتر از یک ماه ازش دور بودم. 🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀 @parastohae_ashegh313