#قسمت239
خانم فرخی گلایه کرد که چرا زودتر خبرشــان نکردم و راهی بیمارســتان شــدیم توی این فاصله بقیۀ فامیل، حتی عمه از همدیگر خبر گرفتند و تا من از بیمارســتان برگشــتم، خانه درســت مثل روزی که از حج آمده بودم، پر شد. بچه ها بازی می کردند و بزرگترها تعریف، و تلویزیون هم از شروع یک عملیات بــزرگ خبــر مــی داد. اســم عملیــات کــه می آمد همۀ ذهنشــان معطوفِ حســین می شــد. عمــه می گفــت: «الآن حســین تــوی ایــن حملــه س خدا پشــت و پناه همۀ رزمنده ها باشــه.» و آشِ کاچی که درســت کرده بود، توی ســینی می چید و بین همسایه ها تقسیم می کرد. سال تحصیلی شروع شده بود. وهب برای کلاس اول به مدرسۀ شاهد ابن سینا رفت. برایش سرویس گرفتم و گاهی به مدرسه می رفتم و از آقای موسوی، معلم کلاس اول، درس و مشقش را می پرسیدم. آقای موسوی می گفت: «خانم، بچه به این مؤدبی و با هوشی در کلاس ندارم.» مهدی هنوز وابســته ام بود، و عادت داشــت روی دســت من بخوابد. زهرا را تر و خشک می کردم. مهدی را می خواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه می کردم و این کار هر روزم بود. یــک مــاه از تولــد زهــرا می گذشــت که حســین از جبهه آمد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت240
انــگار فرزند اولش به دنیا آمده باشــد، زهرا را بغل می کرد دســت های کوچولویش را می بوســید و می چرخید و برایش اشــعار کودکانه می خواند و می گفت: «پروانه یادته چقدر برای زینب گریه کردی؟ خدا بهت دو تا نعمت داد و یه رحمت.» از حمله و عملیات، خیلی حرف نمی زد. ســه نفر از فرمانده گردان هایی که قبلاً با او در لشــکر انصارالحســین کار می کردند، به شــهادت رســیده بودند. آه می کشــید و می گفــت: «خداونــد، خوب هــا رو گلچیــن می کنــه و امتحــان مــا رو سخت تر.»1 مــدت کوتاهــی همــدان بــود به منزل شــهدا سرکشــی کرد و رفــت. ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت. سراسیمه بود. گفتم: «اتفاقی افتاده؟» گفت: «وسایلتون رو جمع کنین، بریم کرمانشاه.» درنگ نکردم. مثل یک ســرباز که باید با ســه ســوت آماده شــود. خرت وپرت محدودی را آماده کردم، حســین پروندۀ وهب را از مدرســۀ شــاهد گرفت و دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم. خوشــحال بودم. کرمانشــاه به جبهه نزدیک تر از همدان بود. حتماً حســین را بیشتر می دیدم. وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود. نق می زد. چون فاصلۀ مدرسه تا خانه های سازمانی که ما می نشستیم، چندان زیاد نبود، پیاده می رفت، می آمد. کنار خانه یک پارک کوچک بود. یک روز مهدی را بردم پارک و چون زهرا بغلم بود نمی توانســتم با او بازی کنم. خودش ســوار تاب شــد و پا به زمین زد.
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت- بیستم
توی سد دز آموزش شنا می دیدیم .مجیدخیلی خوب شنا می کرد. یک بار ساعت دو نیمه شب همه رو بیدار کردند و ریختند توی آب. مجید توی راه شوخی می کرد. می گفت((یه جانور توی آبه به نام عبدالمای . شبا میاد روی سطح آب . مواظب باشین اگر کسی پا یا شکمتون رو گرفت بدونین که عبدالمایه.)) می رفت زیر آب ، چنگ می زد به شکم بچه ها ، پاهایشان را می گرفت
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیدمطهری
💎حدیثی مهم درباره اهل بیت پیامبر(ﷺ)
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
⭕️ شهیـــدی که ســــر مـــــزار خــــودش فاتحــــه میخــوانــــد ...
✨رفت کنار یک قبر خالی نشست و فاتحه خواند همیشه برای شهدای آینده فاتحه میخواند.
من هم کنارش نشستم و برای شهیدی که قرار بود در آینده توی قبر دفن شود ، فاتحه خواندم
🔻پرسید : «میدانی این قبر مال کیه؟»
گفتم : «نه ! این قبر که هنوز خالی است»
🌹نگاهم کرد و گفت : «اگه خدا قسمت کنه، اینجا قبر من میشه»
تعداد زیادی از شهدای والفجر 8 را برای خاکسپاری به گلزار شهدا آوردند شهدا را که دفن کردند، یاد حرف آن روزش افتادم؛ توی همان قبری دفن شده بود که قبلا گفته بود ...
#شهید_حمیدرضا_جعفرزاده
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ᥫ᭡🧕🏻
بسته ام عهد که در
راه شهیدان باشم...
چادر مشکی من (:
رنگ شهـادت دارد♥
#استوری #حجاب
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#کتاب_گویا «#نشان_عشق»
🔸دربارهی کتاب
این داستان بلند، با آشنایی و ازدواج شخصیت اصلی داستان، «محمود»، با دختری به نام «مهناز» آغاز میشود. او یک هفته بعد از ازدواج بهعنوان عضو سپاه پاسداران به غرب کشور میرود.
💢پس از شرکت در مأموریت پاکسازی منطقه از گروهکهای ضدانقلاب، بهدست گروهک کومله به #اسارت درمیآید و شکنجهها و دشواریهای فراوانی را تحمل میکند.
شخصیت اصلی داستان هنگام عملیات والفجر ۴ از اردوگاه نیروهای ضدانقلاب خارج و پس از دو سال اسارت آزاد میشود. این اتفاقها بین سالهای ۱۳۵۹ تا ۱۳۶۲ رخ میدهد.
🔹داستان بلند «نشان عشق» براساس واقعیت نوشته شدهاست.
📥انتشارات: نشر شاهد
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🎆 مناجاتی عارفانه در دل شب
🏷از همرزمان شهید تعریف میکند:
🌹" شهید اکبر روندی شبها تا پاسی از شب حتی برای صرف شام نیز به سنگر برنمیگشت و سر به بیابان میگذاشت و نالهی سوزان خود را سرمیداد و من در این بین بدون اینکه به کسی چیزی بگویم او را در میان انبوه درختان و لابه لای سنگها جستجو و جهت صرف شام به خیمه میآوردم. او زاهدی عابد بود که در این دنیا جز به اهل سیر و سلوک عرفا و استادان اخلاقی و امام(ره) نمینگریست و تنها دل به مجالس عرفانی، نوارهای اخلاقی و روضه، خدمت به محرومان، جنگ و جهاد در راه خدا خوش داشت."
#شهید_اکبر_روندی
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
💔
... و فرمود: "کِرامَتُنا الشهادت" ...
هر چند دعای بعد از هر نماز ما دعای شهادته ولی خبر شهادت نیروهای زبده و انقلابی، دردناکه...
به قول امام خامنهای که فرمودند: "هدفتان شهادت نباشد، البته آرزوی شهادت خوب است، اما هدف کار را شهادت قرار ندهید."
ان شالله نیروهای مخلص بمانند برای انقلابمان
الحمدلله خبر شهادت هادی خضرایی تکذیب شد
ان شالله شهادت در رکاب امام زمان
#صابرین
#امام_زمان
#شبتون_شهدایی
@parastohae_ashegh313
بسم الله الرحمن الرحیم
#هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه۸۲
شرکت در ختم قرآن برای فرج
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شهیدمدافعحرمجوادکوهساری
#سالروز_شهادت
#شادی_روح_شهدا_صلوات
@parastohae_ashegh313
باورکنیدجنگاست
وجنگامروزبسیسختترازدفاعهشتساله! دشمنباتمامقوااززمینوآسماندرحالحملهبه مرزهایاعتقادیوایمانیماست..!
حرکتیکنید!
#شھیدمدافعحرمحامدکوچکزاده
@parastohae_ashegh313
شـهداۍ گـمـنـام ( زندگی به سبڪ شهدا )
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷 زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین 📔کتاب ستارگان حرم کریمه #قسمت
🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷
زندگی نامه #سردار_شهید_مجید_زینالدین
📔کتاب ستارگان حرم کریمه
#قسمت_بیستویکم
آن وقت ها بچه های حزب اللهی را با محاسن و پیراهن بلند می شناختند؛ اما مجید این طور نبود. همیشه صورتش را اصلاح می کرد، موهایش شانه زده و خوش حالت بود. یک شیشه عطر هم می گذاشت توی جیب پیراهن نظامی اش.
✍🏻نویسنده کتاب #لیلاموسوی
🌷نثار روح مطهر سردار شهید مجید زینالدین #صلوات
#ادامه_دارد...
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
━━━━━━༺♥️༻ ━━━━━━
#فرمانده_قلب_ها
#قسمت241
چندبار جلو_ عقب رفت و یک دفعه میان زمین و آســمان چرخید و به زمین خورد. راهی بیمارســتان شــدیم و پایش رفت توی گچ و به خاطر وابســتگی به او، حسابی خانه نشین شدم. روز دیگــری وهــب بــا صورتــی رنگ پریــده نفس زنــان وارد خانــه شــد. کیف و کتاب را یک گوشه انداخت و خودش کف اتاق افتاد. پرسیدم: «وهب چی شده؟» گفت: «از مدرسه می اومدم که یه مرد سیبیل کلفت با دو تا خانم که صورتشون رو پوشونده بودن، با جیپ، جلوم رو گرفتن و گفتن بابات ما رو فرستاده دنبالت، سوار شو! نگاهم از بغل به قیافۀ یکی از اون دو نفر که روپوش داشتن، افتاد. پارچه روباد تکون داد و دیدم مَرده! خیلی ترسیدم، فرار کردم و تا خونه یه نفس دویدم.» رنگ به رخسار وهب نبود. یک لیوان آب خنک دستش دادم. بوسیدمش و گفتم: «آفرین! پسرم اینجا هم مثل همدان به هیچ غریبه ای اعتماد نکن، ما کسی رو اینجا نمی شناسیم، فقط راه مدرسه رو برو، به خونه بیا.» گوشــم بــه صــدای آژیــر قرمــز و ســفیدی کــه رادیو اعــلام می کرد، عــادت کرده بــود. آژیــر قرمــز کــه زده می شــد بایــد بــه پناهگاه یــا یکجای امــن می رفتیم. امّا جان پناهی نداشتیم. یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته بود و کلافه می گفت: «یالاّ، مدرسه م دیر شد.» داشتم برای او لقمه می گرفتم که صدای مهیبی آمد. هیچ صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آن قدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت. مهدی با پای توی گچ نمی توانست، بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار از خواب پریده بود و گریه می کرد، بغلش کردم. وهب معصومانه نگاهم کرد. و گریۀ زهرا میان صدای کَرکنندۀ ضدهوایی ها گُم شــد. هواپیماها، پالایشــگاه نفت کرمانشــاه را زده بودند و آســمان از دود، ســیاه بود و بوی انفجار تا خانه می آمد. زهرا همچنان گریه می کرد و آرام نمی شــد. درمانده شــدم نمی دانســتم چکار کنم. قرآن را برداشتم میان حلقۀ بچه ها نشستم و چند آیه خواندم
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
#قسمت242
سر وصداها که خوابید، شیشــه های خرد شــده را جارو کردم. وهب اصرار داشــت که به مدرســه برود. تردید داشــتم که با این بمباران مدرســه باز باشــد. از طرفی ماجرای آدم های مشــکوک که ســر راه وهب را گرفته بودند، حســابی نگرانم کرده بود. نگاهی به مهدی انداختم. باوجود گچ پایش فکر کردم که نمی تواند خطرساز باشد گفتم: «مهدی جان خونه باش، زود برمی گردم.» به زهرا کمی شیر دادم. آرام شد قنداقه اش کردم و امّا موج انفجار درب حیاط را هم پیچانده بود و بســته نمی شــد. نه می توانســتم مهدی را تنها بگذارم و نه دلــم می آمــد کــه وهــب را به تنهایــی در این وضعیت راهی مدرســه کنم. مهدی به ظاهر راضی به ماندن شد، امّا حالا وهب نمی خواست او را تا مدرسه ببرم. علی رغم اتفاقات گذشته، نمی ترسید و بیشتر از سنش نسبت به من احساس تعهد می کرد. از خانه که دور شــد، مهر مادری ام جوشــید. زهرا را بغل کردم و با فاصله تا جایی دنبالش رفتم. از آن آدم های مشــکوک خبری نبود. خیالم تا حدی راحت شد و برگشتم. خانه های ســازمانی ســپاه از یک طرف به محوطه ای باز و صحرا می رســید. از همان جــا، روباهــی بــه طمــع مــرغ و خــروس تا در حیاط آمده بود. وقتی به خانه رسیدم، مهدی داد می زد: «گرگ گرگ.» آقای صالحی1 یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود، آمده بود کمک مهــدی. وقتــی مــرا بچه به بغــل دید گفت: «خانم همدانی، کوچولوی شــما روباه دیده فکر کرده که گرگه، ظاهراً شما دست تنهایید. اگه کمکی از من برمی آد بگید.» خواستم بگویم که اگر شما، حسین را می بینید، پیغام بدهید که... لب گزیدم و گفتم: «مشکلی نیست.»
🥀خاطرات همسر شهید سردار حسین همدانی🥀
@parastohae_ashegh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درمحضرشهدا
#شهیدمصطفیردانیپور
🌐 هدف ما #اسلام است ما خاک نمی خواهیم❗️
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313
#عکسنوشتهشهدا
🌹عاقبت فرزندی که تصمیم بر سقطش داشتند.
#شهیدعلیاصغراتحادی
🌷یادشهداکمترازشهادت_نیست
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
#فرزنداوری
#اللهمعجللولیکالفرج
@parastohae_ashegh313