eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
1.8هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ‏ملانصرالدین ‏هر روز از علف خرش ‏کم می‌کرد تا به نخوردن عادت کند. ‏پرسیدند، نتیجه چه شد؟ ‏گفت، نزدیک بود عادت کند که مرد ! ‏حکایت ما و گِرانیست، ‏داریم عادت میکنیم، انشالا که نَمیریم! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📚 روزی تاجری از شهری رد میشود وبسیار خسته هست او در یک غذا خوری کوچک می ایستد وغذایی میل میکند ویک مرغ بریان میخورد اما وقتی میخواهد پول را حساب کند میبیند مهماندار نیست و بیرون رفته است . سال بعد که از آنجا رد میشود به مهماندار میگوید که من سال قبل یک مرغ بریان خورده ام وامسال هم همان غذا را میخواهم . مهماندار میگوید :(قیمت مرغ100درهم است) تاجر عصبانی میشود ومیگوید:(چرا 100درهم من که یک مرغ بریان خورده ام )؟؟؟؟ مهماندار میگوید : اگر شما آن مرغ را نمی خوردید ،امسال 50جوجه داشت وهرجوجه30جوجه دیگر هم داشت پس باید مبلغ همه را بپردازید . تاجر که خیلی عصبانی شد گفت من یک قاضی میشناسم که خیلی عادل و باهوش است من میروم واورا می آورم .بعد چند ساعت به پیش بهلول می آید وداستان را برایش تعریف میکند .بهلول میگوید بلند شو تا برویم . در بین راه بهلول به تاجر میگوید شما بروید به غذا خوری وبگویید که قاضی تا نیم ساعت دیگر خدمت میرسد. بعد یک ونیم ساعت بهلول وارد غذا خوری میشود تاجر میگوید بلند شوید قاضی وارد میشود. بهلول وقتی وارد غذا خوری شد گفت:(من بخاطر اینکه دیر رسیدم مجبور شدم که چند کیلو گندم را سرخ کنم وبدهم به مردم تا برایم بکارند) همه با تعجب به بهلول نگاه کردند و گفتند چطور چنین چیزی ممکن است؟؟؟ بهلول گفت :(پس چرا مهماندار میگوید که از مرغ بریان شده جوجه به دست می آید؟؟؟) مهماندار خیلی شرمنده شد وگفت ای بهلول من را ببخش. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍✍ هیچ وقت حسرت زندگی آدمایی رو که از درونشون خبر نداری نخور!!!! حسادت نوعی اعتراف به حقیر بودن خویش است.. هر قلبی دردی دارد٬ فقط نحوه ابراز آن فرق دارد... بعضی ها آن رادرچشمانشان پنهان میکنند ٬ بعضی ها در لبخندشان!!!!!! خنده رامعنی به سر مستی مکن آنکه میخندد غمش بی انتهاست.. نه سفیدی بیانگر زیبایی ست....... ونه سیاهی نشانه زشتی........ کفن سفید ٬ اما ترساننده است: وکعبه سیاه ٫ اما محبوب ودوست داشتنی است..... انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش..... قبل از اینکه سرت را بالا ببری ونداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی..... نظری به پایین بیندازو داشته هایت راشاکر باش..... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
❤️✍برای هیچ چیز در زندگی، غمگین مباش👌😊 1_ کار سختی که تو داری : *آرزوی هر بیکاری است . 2_ فرزند لجبازی که تو داری: *آرزوی هر کسی است که بچه دار نمیشوند 3_ خانه ی کوچکی که تو داری: *آرزوی هر کرایه نشینی است .. . 4_ و دارایی کم تو: *آرزوی هر قرض داری است 5_ سلامتی تو: *آرزوی هر مریضی است . 6_ لبخند تو: *آرزوی هر مصیبت دیده ای است 7_ پوشیده ماندن گناهانت: *آرزوی هر کسی است که گناهش فاش شده است می گویند ای کاش گناهمان فاش نشده بود و دیگر انجامش نمی دادیم 8- *حتی گناه نکردنت آرزوی بعضی از گناهکاران است ، می گویند ای کاش ما هم میتوانستیم دست از گناه برداریم ... *و تو خیلی چیزها داری که مردم آرزویش را دارند !! *بیشتر به داشته هایت بیندیش تا نداشته هایت و بخاطرشان خدا را شکر کن* 🌺❤️خدایا شکرت 🙏 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📔 ✍چرا نگفتی سرکه شیره است؟ امیر کبیرزمانی قدغن کرده بود که کس شراب نفروشد. روزی غلام سیاهی به خانه ی یک نفر ارمنی درآمد و شراب خواست. وی امتناع کرد. غلام سیاه بیشتر اصرار کرد و بنا به اذیت گذاشت ارمنی از ترس نمی توانست شراب بفروشد. ناچار ظرفی برداشت و به سر کوچه آمده و صد دینار سرکه شیره خرید و در آن آب ریخت و نزد غلام آورد. غلام یک دفعه آن سرکه شیره را سر کشید و بیرون دوید و چنان پنداشت که حالا باید مست شود و عربده کند. بنا به فطرت خود صدا بلند کرد و تیغ برکشید و به دنبال این و آن دوید. مستحفظین شهر او را گرفتند و نزد امیرش بردند. امیر ارمنی را احضار کرد که از شراب فروختن او پرسش کند. ارمنی حاضر شد و قصّه باز گفت: من سرکه شیره به این سیاه داده‌ام که چنین بدمستی نکند. چون غلام این سخن بشنید روی خود را به ارمنی کرده گفت: پدر سوخته! چرا نگفتی که سرکه شیره است که من بدمستی نکنم و از حالت طبیعی بیرون نشوم؟ امیر بخندید، غلام را گوشمالی داد و ارمنی را مرخص فرمود. 📕برگرفته از داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه از کتاب صدرالتواریخ نوشته محمدحسن خان اعتمادالسلطنه 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قدیمیها میگفتند سه موجود خداوند ضامن انتقام آنهاست : *اول زنى که از نظر بنیه از مرد ضعیف تر است و مورد ضرب و شتم قرار گيرد *دوم صغیرى که مالش خورده شود *و سوم حیوانی که اسیر گشته است... 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨🌹✨ ✅ چرا دعایم را اجابت نمی کنی؟! 💚 علیه السلام عابدی از بنی اسرائیل سه سال پیوسته دعا می کرد ولی به حاجت خود نمی رسید. روزی به ستوه آمد و عرض کرد خدایا ! چرا دعایم را اجابت نمی کنی؟! در جواب به او گفتند سه سال است که خداوند را با زبانی که آلوده به فحش و ناسزاست می خوانی. اگر می خواهی که دعایت مستجاب شود، فحاشی را رها کن، قلبت را از آلودگی پاک و نیت خود را نیکو کن. او چنان کرد و دعایش مستجاب شد.🌹 📚اصول کافی ج۲ ،ص ۳۲۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘💚 💚🍃السلام‌علیڪ‌یااباصالح‌المهدے 💚🍃یاخلیفة الرحمن 💚🍃ویاشریڪ القرآن 💚🍃ایهاالامام الانس والجان 🌷"سیدے"و"مولاے"الامان‌الامان🌷 🍂 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت هفتم رمان آ ج ه 💠 با چشم به تفنگ اشاره کرد و ادامه داد: _یک... اون یه ا*ح*م*ق بود. خودش نم
💠 پارت هشتم رمان آ ج ه 💠 بعد از تموم شدن حرفهای زن گفت: _بله بله... االن این جاست. اون قضیه هم حله. من مشخصاتش رو از این جا کامالً پاک میکنم. انگار نه انگار که اصالً به این جا اومده. ف... فقط... فقط خانوم توافقمون یادتون نره... نصف قبل انجام کار، نصفم بعد. سکوت کرد و بعد قهقههای زد و گفت: _تشکر! میبینمتون. به اطرافم نگاه کردم. دیوار اتاق رنگ شده بود. روی دیوار با خط تحریری اشعار مختلفی رو نوشته بودند. وقتی واضحترین شعر اتاق رو خوندم، میخکوب شدم: "من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم..." شعر نیمه تمام بود و دوباره از نو نوشته شده بود. درست مثل شعری که روی دیوار انفرادی نوشته بودم. با شنیدن صدای قدمهایی که داشت نزدیک و نزدیکتر میشد، چشمام رو بستم. بعد از چند لحظه با صدای چرخش کلید توی در، قدمها به سمتم نزدیکتر شد. لعنتی، در قفل بود! طوری که واضح نباشه، به اطراف نگاه کردم. دختر پرستاری کنار ت*خ*تم ایستاده و مشغول تعویض سرم بود. به اسم روی لباسش خیره شدم: "قاسمی!" مطمئن شدم که مخاطب تلفن اون مرد همون زنی بود که دنبال الماسها میگشت. اون واقعاً ترسناک بود. داشت تمام اتفاقات انفرادی رو این جا توی تیمارستان تکرار میکرد تا به من القا کنه که یه دیوونم! بعد از رفتن پرستار، متوجه صدای صحبتش با کسی شدم. _چه قدر بی هوشی به سرمش زدی؟ _اون قدری که تا اومدن مهمونمون نتونه حتی تکون بخوره. سعی کردم بدون ایجاد کوچکترین صدایی سرم رو از دستم جدا کنم. شانس آورد بودم که به موقع بیدار شدم. اتاقم یه پنجره داشت. به سمتش رفتم. بازش کردم و به بیرون نگاه کردم. دقیقاً سه طبقه با زمین فاصله داشت. شاید برای همین قفل نشده بود. خواستم پنجره رو ببندم که صدای له شدن برگهی کاغذی که بین حفرههای پنجره گیر کرده بود، نظرم رو جل*ب کرد. کاغذ رو برداشتم. نوشتهی توی کاغذ به شدت بد خط بود. انگار نویسندهاش توی همین اتاق بوده و از اومدن کسی میترسیده. احتماالً برای همین کاغذ رو اون جا مخفی کرده. راه فراری نبود. فقط منتظر و امیدوار میموندم. امیدوار به این که باالخره همهی این سختیها تموم بشه و بعد روی خوش زندگی بیاد و بگه: _پسر تو تونستی! حاال من پیشتم. دیگه از این جا تکون نمیخورم. با خودِ خودتم. همیشه اون لحظه رو با بهار تصور میکردیم و برای آیندمون برنامه میریختیم. اما، حاال بدون اون، من... تنها... منِ تنهای بدون اون لیاقت روی خوش زندگی رو داشتم؟ روی ت*خ*ت نشستم و مشغول خوندن شدم: "وقتی بوی پیتزا و انواع ادویهها که به ساندویچی الکچری شهر دست برد زده بودند، به مشامم خورد، بیشتر ضعف کردم. زیر چشمی اطرافم را برانداز کردم تا گارسون را پیدا کنم. دیوارها و سقف ساندویچی تماماً از چوبی تیره رنگ پوشیده شده بود. قطعاً انتخاب چنین رنگی کامالً ا*ح*م*قانه به نظر میآمد. چون رنگ چوبها باعث میشد که فضا کامالً تاریک و دل گیر شود، اما وقتی به کف پوش تماماً سفید رنگ و ریسههای در هم و رنگی چراغ روی دیوارها دقت کردم، برایم واضح شد که طراح داخلی رستوران، در کارش فرد خبرهای بوده. او با استفاده از این طرحها، نور و زیبایی از دست رفته را تا حد قابل توجهی بازگردانده بود. رستوران، دو طبقه داشت که هر دو طبقه از میزهای گرد و صندلیهای حصیری پوشیده شده بود. گارسون را در کنار چند میز آن طرفتر با نگاهم صید کردم. وقتی مرا دید، با دست عالمتی به نشانهی درخواست مهلت نشان داد و بعد مشغول گرفتن سفارش از دختر جوان و تنهای آن میز شد. وقتی گارسون مشغول مهلت خواستن از من بود. دختر نیز نیم نگاهی به من انداخت. وقتی من را دید سریعاً رویش را برگرداند. حس کردم که وقتی مرا دید، چشمانش برق زد و انگار که متوجه چیزی شد. افکارم دربارهی دختر خوش پوش میز کناری با تک سرفهی گارسون محو شد. پیش خدمت با پشت دست خاک روی کتش را تکاند. نیم نگاهی به من کرد و گفت: _سفارشی داشتین قربان؟ اخمی کردم و غرغرکنان جواب دادم: _سفارش؟ جناب من نیم ساعت پیش سفارش دادم 💠💠 💠💠 🌺 @romanemazhabi 🌺
پارچه سرای متری ونوس
💠 پارت هشتم رمان آ ج ه 💠 بعد از تموم شدن حرفهای زن گفت: _بله بله... االن این جاست. اون قضیه هم ح
💠 پارت نهم رمان آ ج ه 💠 گارسون چند قدمی جلوتر آمد و آهسته گفت: شرمنده قربان. االن رس..." لعنتی... لعنتی، لعنتی، لعنتی... برگه تموم شده بود، ولی داستان نه! داشتم توی اتاق دنبال هر چیزی که احتمال میدادم ادامهی ماجرا توی اون نوشته شده باشه، میگشتم. نمیدونستم چرا، ولی حس میکردم که اون دختر توی داستان قطعاً به همون زنی که این همه برام باعث دردسر شده، ربط داشت. شاید... شاید اصالً خودش بود. باید حتماً ادامش رو میخوندم. صدای گردش دستگیرهی در باعث شد تا سرجام میخکوب بشم. مردی که چند لحظه قبل داشت با تلفن صحبت میکرد، داد زد: _قاسمی، سریع بیا این جا. چرخش دستیگره متوقف شد و صدای دور شدن اون زن توی راهرو پخش شد. سعی کردم تمام اتاق رو بگردم. باالخره یه کاغذ رو توی سادهترین جای ممکن پیدا کردم؛ توی بالش! فکر کردم ادامهی همون داستانه، اما وقتی شروع به خوندن کردم فرق داشت. "سه تا رفیق بودیم. من، سهند و مجید! قرار گذاشتیم یه شب جمع بشیم و خودکشی کنیم. اولی یا همون سهند فهمیده بود عشق زندگیش، یواشکی عاشق یکی دیگه شده. دومی توی یه تصادف که خودش راننده بوده کل خانوادش رو از دست داده بود و سومی که خودم بودم یه شبه از صفر به صد رسیده بودم. با همون ماجرای ساندویچی که توی برگههای قبل گفته بودم. از کارم پشیمون نبودم. اومده بودم؛ چون میخواستم رفاقت رو برا اونها تموم کنم. چون دیگه چیزی تواین دنیا نبود که من بهش نرسیده باشم. اومده بودم که وقتی مردم، اموالم بی دردسر برسه به خانوادم و اون زن نتونه هیچ کاری انجام بده. یه جورایی زنده بودنم برای خانوادم خطرناک بود. رفتیم توی یه خرابه بیرون شهر دور هم جمع شدیم. آتیش روشن کردیم و بعدش قرار شد یه ربع با هر کی که دوست داریم صحبت کنیم و باهاش خدافظی کنیم. سهند زنگ زده بود به دخترِ و داشت باهاش حرف میزد. اونم از همه جا بیخبر، داشت الکی قربون صدقش میرفت. وقتی چشمای خیس سهند رو دیدم، واقعاً دلم براش سوخت. مجیدم سرش رو به سمت آسمون گرفته بود و مثالً داشت با خانوادش حرف میزد، صداش این قدر یواش بود که نفهمیدم چی میگفت. هنوز پنج دقیقه وقت مونده بود. از همون اولش کنار آتیش نشسته بودم. سعی میکردم قبول کنم که دزدی از اون زن اشتباه بزرگی بود، ولی هیچ جوره نمیشد. باالخره باید یکی مثل من جلوی اون دزد درمیاومد. به جز خانوادم چیزی برای از دست دادن نداشتم. میخواستم اون جوری که خودم میخوام زندگی کنم. مثل سربازی که رسیده خونه آخر، ولی هنوز میخواد خودش باشه! سهند از دروغهای دخترِ خسته شده بود و باهاش خدافظی کرد. وقتی تلفن رو قطع کرد، بهم خیره شد و با پوزخند گفت: _دروغهاش خیلی شیرینه. این آخریها برا همین قند گرفتم. چیزی نگفتم و فقط سر تکون دادم. چند وقت پیش یه جا خونده بودم که صداها هم رنگ دارند. مثالً رنگ صدای دروغ ش*ر*ا*بی بود. آدم م*س*ت میشد و همش رو باور میکرد. بعداً که اثرش پرید میفهمید دروغ بوده. حاال پریدن اثرش میتونست با گذر زمان باشه یا یه چک. مجیدم دیگه با آسمون صحبت نمیکرد. به زمین خیره بود و با ریشش ور میرفت. صداشون کردم. چند لحظه بعد دور آتیش نشسته بودیم. به سهند نگاه کردم و گفتم: 💠💠 💠💠 🌺 @romanemazhabi 🌺
📔 هیزم شکن پیری از سختی روزگار و کهولت ، پشتش خمیده شده بود. مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود. آن قدر خسته و ناامید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد: دیگر تحمل این زندگی را ندارم،کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد و مرا با خود می برد. همین که این حرف از دهانش خارج شد، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت: چه می خواهی ای انسان فانی؟ شنیدم مرا صدا کردی. هیزم شکن پیر با صدایی لرزان جواب داد: ببخشیدقربان، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی پشتم بگذارم. گاهی ما از اینکه آرزوهایمان برآورده شوند، سخت پشیمان خواهیم شد پس مواظب باشیم که چه آرزویی می کنیم چون ممکن است بر آورده شود و آن وقت…… “تفکر خود را تغییر دهید تا زندگی شما تغییر کند" ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃