eitaa logo
پارچه سرای متری ونوس
13.4هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
1.7هزار ویدیو
9 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم فروش انواع پارچه های #متری 💥ارسال به سراسر کشور💥 برای سفارش به ایدی زیر پیام بدید👇👇 ثبت شفارس به ایدی زیر @sefaresh_venos ادمین تبادل ایدی زیر @Mhmd490 رضایت مندی و کد پیگیری ارسالی ها👇 @rezayat_mushtari
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ ❤️ 💚 💚 آن يوسف کنعانی ما می آيد يک روز به مهمانی ما می آيد ما منتظران اگرچه کم تعداديم دوران فراوانی ما می آیـد ❤️ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ❤️ 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💦💦💦💦💦 📚 زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند. صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند، از پشت پنجره، زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند. زن گفت: ببین؛ لباسها را خوب نشسته است! شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست! شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت... هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت... یک ماه بعد، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید، شگفت زده شد و به شوهرش گفت: نگاه کن! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید... شوهر پاسخ داد: صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم! زندگی ما نیز اینگونه است... آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم... 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
طی الارض بر فراز آسمان ها و خواندن تمام نمازها با امام زمان علیه السلام شخصی به نام سید یونس از اهالی آذر شهر ِ آذربایجان می گوید : در سفر مشهد تمام دارائی ام مفقود گردید . پس به حرم مطهر امام رضا علیه السلام رفتم و پس از عرض سلام گفتم : مولای من ! می دانید که پول من رفته و در این دیار نا آشنا ، نه راهی دارم و نه می توانم گدایی کنم و جز شما به دیگری نخواهم گفت . به منزل آمده و شب در عالم رویا دیدم که حضرت رضا علیه السلام فرمود : سید یونس ! بامداد فردا ، هنگام طلوع فجر برو در بَست پایین خیابان و زیر غرفه ی نقّاره خانه بایست . اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.... پیش از طلوع فجر ، بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم ، مشرف شدم و پس از زیارت ، قبل از دمیدن فجر ، به همان نقطه ای که در خواب دیده و دستور یافته بودم ، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم ، آقا تقی آذر شهری که متاسفانه در شهر ما به او تقی بی نماز می گفتند از راه رسید. اما من با خود گفتم : آیا مشکل خود را به او بگویم ؟! با اینکه در وطن ، متهم به بی نمازی است ، چرا که در صف نمازگزاران رسمی و حرفه ای نمی نشیند . من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد . من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا علیه السلام گفتم و آمدم. بار دیگر ، شب در عالم خواب حضرت رضا علیه السلام را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم : بی تردید در این خوابهای سه گانه ، رازی است . به همین جهت بامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن می شد و جز آقا تقی آذر شهری نبود سلام کردم و او نیز مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید : اینک سه روز است که شما را در اینجا می نگرم ، کاری دارید ؟ جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقّف یک ماهه ام در مشهد ، پول سوغات را نیز به من داد و گفت : پس از یک ماه ، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت ، آخر بازار سرشوی در میدان سر شور باش تا ترتیب رفتن تو بسوی شهرت را بدهم. از او تشکر کردم و آمدم . یک ماه گذشت ، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درست سر ساعت بود که دیدم آقا تقی آمد و گفت : آماده رفتن هستی ؟ گفتم : آری گفت : بسیار خوب ، بیا نزدیکتر . جلو رفتم . گفت : خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین . تعجب کردم و پرسیدم : مگر ممکن است ؟! گفت : آری نشستم . به ناگاه دیدم آقا تقی ، گویی پرواز می کند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستاهای میان مشهد تا آذر شهر به سرعت از زیر پای ما می گذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذر شهر دیدم و دقت کردم دیدم ، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن . آقا تقی خواست برگردد. دامانش را گرفتم و گفتم : بخدا سوگند تو را رها نمی کنم . در شهر ما ، به تو اتهام بی نمازی و لامذهبی زده اند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی ! از کجا به این مرحله دست یافته ای ؟! نمازهایت را کجا می خوانی ؟! او گفت : دوست عزیز چرا تفتیش می کنی ؟ او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده است برملا نکنم گفت : سید یونس ! من در پرتو ایمان ، خودسازی ، تقوا ، عشق به اهل بیت علیه السلام و خدمت به خوبان و محرومان به ویژه با ارادت به امام عصر علیه السلام مورد عنایت قرار گرفته ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طیّ الارض در خدمت او و به امامت آن حضرت می خوانم. 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‍ 📚‍🤔🤔🤔 📕داستان ضرب‌المثل 🐺«حلاج گرگ بودم!» حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می رفت. زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود. از قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد. گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت. حلاج درحالی که می ترسید، دست و پای خود را گم نکرد و درصدد چاره برآمد. خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ گرگ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد. باز دید گرگ دست بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد و به سراغ شکار دیگری رفت. حلاج هم چون دید شب نزدیک است و هوا سرد و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: «امروز چه کردی؟» گفت: «حلاج گرگ بودم!» حلاج گرگ بودن، معنی انجام کار بدون مزد است. حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که در قدیم رواج داشته است. ✍ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
‌📚 شیر و گرگ و روباهی با هم رفیق شدند و برای شکار به دشت و کوه رفتند . گرگ و روباه در رکاب شیر به بیشه کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند. گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطان حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابد شیر مانند شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد. شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد دل پری از آنها دارد. تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن . گفت شیرای گرگ این رابخش کن معدلت را نو کن ای گرگ کهن نایب من باش در قسمت گری تا پدید آید که تو چه گوهری گرگ گفت. ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی مال روباه باشد که از همه کوچکتر است . شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟ سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد، روباه این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت . به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت: قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد. شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت: ای روبه تو عدل افروختی این چنین قسمت ز که آموختی ازکجا آموختی این ای بزرگ گفت ای شاه جهان از حال گرگ سپس همه آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت: روبها ! چون جملگی ما را شدی چونت آزاریم چون تو ما شدی ما تو را و جمله آشکاران تو را پای بر گردون هفتم نه بر آ چون گرفتی عبرت از گرگ دنی پس تو روبه نیستی شیر منی و روباه سپاسگزاری کرد. 📒🗿 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹🍃 زن ايده آل از دید ملانصرالدین 🔹 از ملانصرالدين پرسيدند: زن ايده آل بايد چطور باشه؟ گفت: بايد سه خصلت داشته باشه. اول از همه بايد نجيب باشه. گفتند: يعنى به تو وفادار باشه؟ گفت: نه، يعنى با جيب من كارى نداشته باشه! دوم اينكه بايد خانه دار باشه. گفتند: يعنى همه كارهاى خونه را خوب بلد باشه؟ گفت: نه، يعنى از خودش خونه داشته باشه! سوم بايد مثل ماه باشه. گفتند: يعنى مثل ماه خيلى زيبا باشه؟ گفت: نه، يعنى مثل ماه، شب بياد و روز ناپديد بشه! 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هدایت شده از تبادل موقت برای دیده شدن کانال.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢ریزش مو و موی سفید هم درمان دارد💢 🌿با کمک گیاهان دارویی قدرت رنگ سازی و رشد مجدد را به موهات برگردون 😍یک دقیقه وقت بزارید کلیپ رو ببینید...🙏 🔴((برای رفع سفیدی مو عدد 5 رو به 10004322)) پیامک كن 🔵((برای رفع ریزش مو عدد 3 رو به 10004322)) پیامک كن همکارانمون باهات تماس میگیرن👨🏻‍💻👩🏻‍💻 😱محصول رو بگیر راضی نبودی برگشت بزن پولتو پس بگیر!!!🤗💵 به مناسبت جشنواره عیدانه👇😍 تخفیف ویژه به همراه دریافت یه هدیه
📕 پادشاهی خزانه را خالی دید، به وزیر دستور داد طرحی برای کمبود بودجه ارائه کند. وزیر برای جبران کسری بودجه طرحی ارائه کرد که شامل سه بند بود: ۱-مالیات دو برابر شود ۲-نیمی از گاو و گوسفندها به نفع دولت مصادره شود ۳-کسی حق ندارد آروغ بزند! و ما با استفاده از جارچی‌ها آروغ نزدن را به مهمترین مسئله تبدیل میکنیم. مردم هم به جای پرداختن به بندهای اول و دوم، به قسمت سوم خواهند پرداخت. در نهایت، پس از بالا گرفتن اعتراضات، به نشانه احترام به خواست مردم، با دستور شما بند سوم را لغو میکنیم و مردم هم خوشحال به خانه میروند و درد اجرای دو بند قبلی را تحمل میکنند... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌ 🎀 @RomaneMazhabi 🎀 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨ 💢تلنگر ✍ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ میخورد، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ میگذاشت ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!میگفت: میخواهم ﺧﻮﺷﻤزگی اش ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ میخورد، ﺳﯿﺮ میشد و ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ می مانَد ﮔﻮﺷﻪ ی ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ می بُرد، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... دوران غیبت ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ طور ﺍﺳﺖ...ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭش ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ میکنیم؛ سختی هایش؛ دوری هایش و دلتنگی هایش، اما ﻟﺤﻈﻪ های ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ میگذاریم ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ از ظهور! ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ... ﮐﻤﺘﺮ میشود ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪ ی خوشی ها ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ میکنیم ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ. در اینکه ظهور شیرین است و لحظه دیدار فوق العاده، شکی نیست؛ اما یادمان باشد همین ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ با ﻣﺸﮑﻼﺕ است که خاطرات شیرین فردایمان را می سازد. 💥پس تا میتوانید با عشق امام، حال زندگیتان را خوب کنید، و به خودتان افتخار کنید. امام سجاد میفرمایند: «کسانی که منتظر ظهور او هستند برتر از اهل هر زمانی هستند و غیبت برای آنها به منزله مشاهده است» 📚مصباحُ الهُدی؛ ص ۳۱۹ 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت چهل و هفتم: ✍سومین پیشنهاد . . ❤️عل
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی چهل و نهم: خداحافظ زینب ❤️تازه می فهمیدم چرا علی گفت، من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه… اشک توی چشم هام حلقه زد… پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال… دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم… .🦋– بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی، من رو انداختی جلو؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره… دنبالش راه افتادم سمت دستشویی… پشت در ایستادم تا اومد بیرون… زل زدم توی چشم هاش… با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو… چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم… ❤️– یادته نه سالت بود تب کردی… سرش رو انداخت پایین، منتظر جوابش نشدم… – پدرت چه شرطی گذاشت؟ هر چی من میگم، میگی چشم… التماس چشم هاش بیشتر شد… گریه اش گرفته بود… – خوب پس نگو… هیچی نگو… حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه… 🦋پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود… – برو زینب جان… حرف پدرت رو گوش کن… علی گفت باید بری…و صورتم رو چرخوندم… قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه… بالاخره راضی شد…. ❤️تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد… براش یه خونه مبله گرفتن… حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم… هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود… . 🦋پای پرواز … به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه… با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد… تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود … بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن… پس از این داستان را به روایت زینب خواهید خواند. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه: سرزمین غریب . . ❤️نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد… وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب نگاهش رو پر کرد… چند لحظه موند… نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه… .سوار ماشین که شدیم، این تحیر رو به زبان آورد… 🦋– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید… . زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت… . – و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده… . نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم، یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن… ❤️ولی یه چیزی رو می دونستم، به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید، اما سکوت کردم… باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم… و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم… .🦋من رو به خونه ای که گرفته بودن برد… یه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز… با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی… تمام وسایلش شیک و مرتب… . .فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود… همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز، حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه… اما به شدت اشتباه می کردن… .❤️هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود… برای مادرم… خواهر و برادرهام… من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم… قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده… خودم اینجا بودم، دلم جا مونده بود، با یه علامت سوال بزرگ… . – بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟
پارچه سرای متری ونوس
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ #رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی #قسمت چهل و نهم: خداحافظ زینب ❤️تازه می ف
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و یک: ✍اتاق عمل . . ❤️دوره تخصصی زبان تموم شد و آغاز دوره تحصیل و کار در بیمارستان بود… اگر دقت می کردی مشخص بود به همه سفارش کرده بودن تا هوای من رو داشته باشن… تا حدی که نماینده دانشگاه، شخصا یه دانشجوی تازه وارد رو به رئیس بیمارستان و رئیس تیم جراحی عمومی معرفی کرد… . .🦋جالب ترین بخش، ریز اطلاعات شخصی من بود… همه چیز، حتی علاقه رنگی من… این همه تطبیق شرایط و محیط با سلیقه و روحیات من غیرقابل باور و فراتر از تصادف و شانس بود… . از چینش و انتخاب وسائل منزل، تا ترکیب رنگی محیط و… ❤️گاهی ترس کوچیکی دلم رو پر می کرد… . هر چی جلوتر می رفتم، حدس هام از شک به یقین نزدیک تر می شد… فقط یه چیز از ذهنم می گذشت… – چرا بابا؟ … چرا؟ 🦋توی دانشگاه و بخش، مرتب از سوی اساتید و دانشجوها تشویق می شدم… و همچنان با قدرت پیش می رفتم و برای کسب علم و تجربه تلاش می کردم… بالاخره زمان حضور رسمی من، در اولین عمل فرارسید… اون هم کنار یکی از بهترین جراح های بیمارستان… . ❤️همه چیز فوق العاده به نظر می رسید… تا اینکه وارد رختکن اتاق عمل شدم… رختکن جدا بود، اما … ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○ "بر اساس داستان واقعی پنجاه و دوم:✍ شعله های جنگ ❤️آستین لباس کوتاه بود… یقه هفت… ورودی اتاق عمل هم برای شستن دست ها و پوشیدن لباس اصلی یکی… . چند لحظه توی ورودی ایستادم و به سالن و راهروهای داخلی که در اتاق های عمل بهش باز می شد نگاه کردم… حتی پرستار اتاق عمل و شخصی که لباس رو تن پزشک می کرد، مرد بود… . 🦋برگشتم داخل و نشستم روی صندلی رختکن… حضور شیطان و نزدیک شدنش رو بهم حس می کردم… .– اونها که مسلمان نیستن… تو یه پزشکی… این حرف ها و فکرها چیه؟ برای چی تردید کردی؟ حالا مگه چه اتفاقی می افته… اگر بد بود که پدرت، تو رو به اینجا نمی فرستاد… ❤️خواست خدا این بوده که بیای اینجا… اگر خدا نمی خواست شرایط رو طور دیگه ای ترتیب می داد… خدا که می دونست تو یه پزشکی… ولی اگر الان نری توی اتاق عمل، می دونی چی میشه؟ چه عواقبی در برداره؟ این موقعیتی رو که پدر شهیدت برات مهیا کرده، سر یه چیز بی ارزش از دست نده… . 🦋شیطان با همه قوا بهم حمله کرده بود… حس می کردم دارم زیر فشارش له میشم… سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم… – بابا! من رو کجا فرستادی؟ تو، یه مسلمان شهید… دختر مسلمان محجبه ات رو… ❤️آتش جنگ عظیمی که در وجودم شکل گرفته بود وحشتناک شعله می کشید… چشم هام رو بستم… – خدایا! توکل به خودت… یا زهرا، دستم رو بگیر… . از جا بلند شدم و رفتم بیرون… از تلفن بیرون اتاق عمل تماس گرفتم… پرستار از داخل گوشی رو برداشت… از جراح اصلی عذرخواهی کردم و گفتم: 🦋-شرایط برای ورود یه خانم مسلمان به اتاق عمل، مناسب نیست… از دید همه، این یه حرکت مسخره و احمقانه بود… اما من آدمی نبودم که حتی برای یه هدف درست، از راه غلط جلو برم… حتی اگر تمام دنیا در برابرم صف بکشن… مهم نبود به چه قیمتی… چیزهای باارزش تری در قلب من وجود داشت ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○