4_5953882844823553185.mp3
12.94M
🎧 #بشنوید
📜 شرح #زیارت_اربعین - جلسه دوم
🎙 استاد #رائفی_پور
🗓 ٢ آبان ٩٧ - مسیر پیاده روی #اربعین، موکب مصاف، عمود ١٠٧٠
📥 حجم: ١٢ مگابایت
🌐 @partoweshraq
🌐 @partoweshraq
🏴 #عاشورا_در_منابع_اهل_سنت {٢١}
🔳 اطلاع امت های قبل از اسلام از حادثه #کربلا در زمین کربلا
🕎 این روایت با چندین سند معتبر در کتب اهل تسنن آمده است، که حتی #یهودیان قبل از اسلام از حادثه کربلا مطلع بودهاند!
📚 چنانچه طبری چنین نقل میکند:
🕎 #رأس_الجالوت يهودی گفت:
🌴 ما نگذشتيم از کربلا مگر اينکه اسب ما؛ ما را به زمين نزده باشد؛ تا زمانی که از آن مکان میگذشتيم و سوال کرديم که چرا اين اتفاق میافتد پدرم چنين گفت:
▪اعتقاد ما بر اين است که فرزند پيغمبری در اين مکان کشته ميشود.
▪و ما میترسيديم که ما از قاتلين باشيم، تا زمانی که #امام_حسين (علیه السلام) کشته شد، و آن زمان گفتيم که اين همان است که صحبتش بود و بعد از اين ماجرا زمانی که به آن مکان میرفتيم، عبور میکرديم و دیگر توقف نمیکرديم.
📚 #تاريخ_الطبری، ج ٣، ص ٣٠٠.
🌐 @partoweshraq
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👣 خاطرات #اربعین
👱🏻 در بین اون همه شور و سرمستی، به شکل چشمگیری شاداب بود و خادمی سرزنده و همیشه سرحال!!
🚌 وقت برگشت، رازش را برام گفت:
🏴 سال گذشته زائر اربعین بودم. از ابتدای مسیر مکرر به عربها سلام میکردم به نحوی که همراهان تعجب میکردند و آخر به شوخی رسید، که علت رفتارت چیه؟!!!
👱🏻 با بغض و لبخند ادامه داد که:
☝️🏻بشون گفتم که تصمیم دارم به همه عربها سلام کنم، به این امید که توی اونا به آقا سلام کنم!!
👱🏻 و ادامه داد: نمی دونستم جوابمو آقا داده، تا امسال که قرار شد همراه یه دوست برای خدمت در موکب زائر اربعین راهی بشیم.
🎪 لحظه آخر فهمیدم که باید در موکب مسجد مقدس جمکران خدمت کنم. اصلا فکرش را هم نمیکردم!!
✋🏻 یعنی پارسال آقا جواب سلامم را داده بود و خبر نداشتم.
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 به ما بپیوندید...
▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
#داستان_کوتاه
#پندها
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #ببینید
🔅منشأ حرکت یهودیها #کوروش و خشایارشا بودهاند.
🔅به طوری که #یهودیان امروز، خود را #فرزندان_استر (همسر خشایارشا) میدانند.
🔺 بخشی از جلسه ۲۳۸ #کلبه_کرامت (در ۸۹/۸/۱۳)
🎙استاد #حسن_عباسی
🌐 @partoweshraq
#بصيرٺ_و_روشنگرے
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد 🔗
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و هشتم
👁 باورم نمیشد چه میگوید که نگاه کردم و پیش از آنکه ماشین محمد را شناسایی کنم، در تاریکی کوچه عبدالله را دیدم که از ماشین پیاده شد و پشت سرش محمد و عطیه که یوسف را در آغوش کشیده بود، از اتومبیل بیرون آمدند.
🏻احساس میکردم خواب میبینم و نمیتوانستم باور کنم برادر عزیزم به دیدارم آمده که قدمهایم را سرعت بخشیدم و شاید هم به سمت انتهای کوچه میدویدم تا زودتر محمد را در آغوش بگیرم.
👤 صورتش مثل همیشه شاد و خندان نبود و من چقدر دلتنگش شده بودم که دست دور گردنش انداختم و رویش را بوسیدم و میان گریهای که گلوگیرم شده بود، مدام شکایت میکردم:
🏻محمد! دلت اومد چهار ماه نیای سراغ من؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
👌🏻و شاید روزی که از خانه پدری طرد شدم، گمان نمیکردم دیگر برادرم را ببینم که حالا این همه ذوقزده شده بودم.
👤محمد به قدری خجالت زده بود که حتی نگاهم نمیکرد و عطیه فقط گریه میکرد که صورتش را بوسیدم و چقدر دلم هوای برادرزادهام را کرده بود که یوسف یکساله را از آغوشش گرفتم و طوری میان دستانم فشارش میدادم و صورت کوچک و زیبایش را میبوسیدم که انگار میخواستم حسرت بوییدن و بوسیدن حوریه را از دلم بیرون کنم.
🏻مجید از روزی که برای پیدا کردن پدر به نخلستان رفته و محمد حتی جواب سلامش را هم نداده بود، دلش گرفته و امشب هم نمیتوانست با رویی خوش پاسخش را بدهد که محمد دستش را گرفت و زیر لب زمزمه زد:
👤آقا مجید! شرمندم!
👌🏻و به قدری خالصانه عذرخواهی کرد که مجید هم برادرانه دستش را فشرد و با گفتن «دشمنت شرمنده!» محمد را میان دستانش گرفت و پیشانیاش را بوسید تا کمتر خجالت بکشد.
⏳نمیدانم چقدر مقابل درِ خانه معطل شدیم تا بلاخره غلیان احساسمان فروکش کرد و تعارف کردیم تا میهمانان وارد خانه شوند.
🌳🏣🌴 آسید احمد و خانوادهاش در خانه نبودند که یکسر به اتاق خودمان رفتیم و من مشغول پذیرایی از میهمانان عزیزم شدم.
👤محمد از سرگذشت دردناک من و مجید در این چند ماه خبر داشت و نمیدانست با چه زبانی از اینهمه بی وفاییاش عذرخواهی کند که عطیه با گفتن یک جمله کار شوهرش را راحت کرد:
- الهه جون! من نمیدونم چقدر دلت از دست ما شکسته، فقط میدونم ما چوب کاری رو که با شما کردیم، خوردیم!
🏻نمیدانستم چه بلایی به سرشان آمده که گمان میکنند آتش آه من دامان زندگیشان را گرفته، ولی میدانستم هرگز لب به نفرین برادرم باز نکردهام که صادقانه شهادت دادم:
☝🏻قربونت بشم عطیه! به خدا من هیچ وقت بدِ شما رو نخواستم! لال شم اگه بخوام زندگی داداش و زن داداشم، تلخ شه! من فقط دلم براتون تنگ شده بود!
👨🏻عبدالله در سکوتی غمگین سرش را پایین انداخته و کلامی حرف نمیزد که مجید به تسلای دل محمد، پاسخ داد:
🏻محمد جان! چرا انقدر ناراحتی؟ بلاخره شما تو یه شرایطی بودید که نمیتونستید حرفی بزنید. من همون موقع هم شرایط شما رو درک میکردم. به جون الهه که از همه دنیا برام عزیزتره، هیچ وقت از تو و ابراهیم هیچ توقعی نداشتم!
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq
پرتو اشراق
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار #جان_شیعه_اهل_سنت؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد 🔗
🕠 📚 #داستان_دنباله_دار
#جان_شیعه_اهل_سنت؛
💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان
✒ نویسنده: فاطمه ولینژاد
🔗 قسمت دویست و هشتاد و نهم
👌🏻ولی محمد میدانست با ما چه کرده که در پاسخ بزرگواری نجیبانه مجید، آهی کشید و گفت:
- بلاخره منم یه برادر بودم، انقدر چشمم به دست بابا بود که فکر نمیکردم چه بلایی داره سرِ خواهر پا به ماهم میاد... و شاید دلش بیش از همه برای تلف شدن طفلم میسوخت که نگاهم کرد و با صدایی غرق بغض، عذر تقصیر خواست:
👁 الهه! به خدا شرمندم! وقتی عبدالله خبر اُورد این بلا سرِ بچهات اومده، جیگرم برات آتیش گرفت! ولی از ترس بابا جرأت نمیکردم حتی اسمت رو بیارم! همون شب خواب مامان رو دیدم! خیلی از دستم ناراحت بود! فقط بهم میگفت:
🌀 بیغیرت! چرا به داد خواهرت نمیرسی؟ ولی من بازم سرِ غیرت نیومدم!»ک
🧕🏻از اینکه روح مادر مهربانم برای تنهایی من به تب و تاب افتاده بود، اشک در چشمانم جمع شده و نمیخواستم محمد و عطیه را بیش از این ناراحت کنم که با لبخندی خواهرانه نگاهش میکردم تا قدری قرار بگیرد که نمیگرفت و همچنان از بیوفایی خودش شکایت میکرد:
👤میترسیدم! آخه بابا خونه رو به اسم نوریه زده بود و همش تهدید میکرد که اگه بفهمه با تو ارتباط داریم، همه نخلستونها رو هم به نام نوریه میکنه و از کار هم اخراج میشیم!
🚪🛋 عطیه همچنان بیصدا گریه میکرد و محمد از شدت ناراحتی، دستانش میلرزید که مجید با لحنی لبریز عطوفت پاسخ شرمندگیاش را داد:
🧔🏻 حالا که همه چی تموم شده! ما هم که الان جامون راحته! چرا انقدر خودت رو اذیت میکنی محمد؟
🧕🏻ولی من احساس میکردم تمام اندوه محمد و عطیه برای من نیست که خود عطیه اعتراف کرده بود چوب کارشان را خورده و حالا با همه تهدیدهای پدر به سراغ من آمده بودند که با دلواپسی پرسیدم:
❓محمد! چیزی شده؟
👨🏻عبدالله آه بلندی کشید و محمد با پوزخند تلخی جواب داد:
- چی میخواستی بشه؟ اینهمه خفت و خواری رو تحمل کردیم، به خاطرش پشت تو رو خالی کردیم، آخرش خوب گذاشت تو کاسهمون!
🧕🏻🧔🏻 من و مجید با نگاهی متحیر چشم به دهان محمد دوخته بودیم و نمیفهمیدیم چه میگوید که عبدالله با لحنی گرفته توضیح داد:
👨🏻بابا از دو ماه پیش که با نوریه رفتن قطر، برنگشته. این چند وقت هم مسئولیت نخلستون و انبار با ابراهیم و محمد بود. تا همین چند روز پیش که یه آقایی با یه برگه سند میاد و همه رو از نخلستون بیرون میکنه!
🧕🏻 نفسم بند آمد و سرم منگ شد که محمد دنبالش را گرفت:
👤من و ابراهیم داشتیم دیوونه میشدیم! سند رو نگاه کردیم، دیدیم سند همه نخلستونها و خونهاس که از نوریه خریده! یعنی بابا بیخبر از ما نخلستونها رو هم به اسم نوریه زده بود، اونم همه رو فروخته بود به این یارو!
🚨🔰 لینک #قسمت_اول برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند:
🔗 eitaa.com/partoweshraq/8
📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق
🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید...
▶🆔: @partoweshraq