eitaa logo
پرتو اشراق
813 دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
18.2هزار ویدیو
75 فایل
🔮 کانال جامع با مطالب متنوع 🏮شاید جواب سئوال شما اینجا باشد! 📮ارتباط با مدیر: @omidsafaei 📲 کپی برداری مطالب جهت نشر معارف اهل بیت(ع) موجب خوشحالی است! 🔰 کانال سروش پلاس: 🆔 sapp.ir/partoweshraq
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 ▪چه با غیرت، چه با عزت، چه با احساس می گویند ▪فدای ارمنی هایی که یا عباس می گویند... 💔 ... 🌐 @partoweshraq
🌹 مقام عظیم (علیه‌ السلام) نزد (سلام الله علیها) ⚜ جناب فاضل دربندی، آیت الله کلباسی نجفی و شیخ مهدی حائری مازندرانی (رضوان الله علیهم) نقل کرده‌اند: 👣 عده‌ای از ثقات برای من نقل کردند که یکی از افراد مومن، هر روز به زیارت حضرت ابی عبد الله علیه السلام می‌رفت و هفته‌ای یک بار به زیارت قمر بنی هاشم علیه السلام می‌رفت؛ این شخص، شبی در عالم رویا حضرت صدیقه‌ی طاهره فاطمه زهرا سلام الله علیها را می‌بیند؛ به او سلام می‌کند، آن حضرت روی خود را برمی‌گرداند. 👳🏻 سپس آن مرد می‌گوید: ✋🏻پدر و مادرم به فدایتان باد! چرا از من روی برمی‌گردانید مگر من چه تقصیری نموده‌ام؟ 🌸 حضرت فاطمه سلام الله علیها به او می‌گوید: 🔅تو از زیارت فرزندم خودداری می‌کنی! 👳🏻 آن مرد گفت: من هر روز به زیارت فرزندت حسین علیه السلام می‌روم. 🌸 حضرت فاطمه علیه السلام به او می‌گوید: تو هر روز به زیارت فرزندم حسین می‌روی و کم‌تر به زیارت فرزندم عباس می‌روی. 📚 إکسیر العبادات فی الاسرار الشهادات، تألیف ملای دربندی جلد ۲، صفحه ۵۱۴. 📃 اسکن کتاب: 🌐 http://bit.ly/2fZ1bP8 📃 پوستر: 🌐 http://bit.ly/2hCGr3c 📚 خصائص العباسية، تألیف آیت الله محمد ابراهیم کلباسی نجفی، صفحه ۲۰۹-۲۱۰ 📃 اسکن کتاب: 🌐 http://bit.ly/2yNg3b9 📃 پوستر: 🌐 http://bit.ly/2xRhbwq 📚 معالی السبطین، تألیف شیخ مهدی حائری اصفهانی، صفحه ۶۳۹ 📃 اسکن کتاب: 🌐 http://bit.ly/2xNmTih 📃 پوستر: 🌐 http://bit.ly/2xFc6Yg 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 به ما بپیوندید... ▶🆔: eitaa.com/joinchat/2848915456C8c69e1d0c7
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | ⁉ چرا حضرت عباس (ع) چشم هایش را از دست داد؟! 🎙حجت‌ الاسلام 🌐 @partoweshraq
4_5841680487822656708.mp3
زمان: حجم: 1.4M
🕥💠📢💠 ؛ رسـانـہ شیعـہ 🎧 | ⁉ چرا حضرت عباس (ع) چشم هایش را از دست داد؟! 🎙حجت‌ الاسلام 🌐 @partoweshraq
🕑 💠🌹💠 #بـہـجٺ_خـــوبـان حضرت #آیت‌_الله_بهجت (قدس‌ سره): 🎙 #حضرت_ابوالفضل علیه‌السلام هم آب را [ننوشید و] ریخت، برای خاطر اینکه حضرت سیدالشهدا علیه‌السلام [که مرتبه‌اش] بالاتر [است] تشنه بود. 📙 برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص ۵۵. 🌐 @partoweshraq
🕓 💠🚻💠 #مشاوره_خانواده 🌹 #مقام_معظم_رهبری: 🎙مرد در کشاکش زندگی مردانه خود احتیاج به یک لحظه آرامش دارد تا بتواند راه را ادامه دهد. آن لحظه آرامش کی هست؟ 💞 همان وقتی است که او در محیط سرشار از محبت و عطوفت خانوادگی خودش قرار می‌گیرد. 📙مطلع عشق، صفحه ۲۸. 🌐 @partoweshraq
▶ سمت راست: جانبازان ۵۰ درصد ◀ سمت چپ: «مهدی تاج» رییس فدراسیون فوتبال و جانباز ۵۲ درصد! 🌐 @partoweshraq
🕌 معجزه گنبد حرم مطهر امام حسین (علیه السلام) 🌐 @partoweshraq
🔺توی کربلا تمام داش مشتی‌ها رفتند به کمک امام حسین(ع) و شهید شدند مقدس‌ها استخاره کردند استخاره‌هاشون بد اومد!! 🌐 @partoweshraq
🌹این حسین (ع) کیست که عالم همه دیوانه اوست...؟! 🔺دکتر وحیدیامین پور: 🎙جوانی از لورکوزن آلمان مقداری پول به حسابم واریز کرد که آنرا خرج عزاداری سیدالشهدا علیه السلام کنم. 📱همزمان یکی از دوستان اهل تسنن که امام جمعه منطقه‌ای سنی نشین است پیغام داد برای مجلس عزایی که برپا کرده‌ایم پول کم داریم. 🌍 حضرت خرج عزای اهل تسنن شرق ایران را از غرب اروپا رساند. 🌐 @partoweshraq
🕠 📚 ؛ 💚 ☪ عاشقانه ای برای مسلمانان ✒ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🔗 قسمت دویست و سی و نهم 👁 از لحن گرم و مهربانم، نگاهش محو صورتم شد و با صدایی آهسته زمزمه کرد: - مواظب خودت باش الهه جان! من زود بر می‌گردم! 🏻 و از کنارم گذشت و هنوز به درِ خانه نرسیده بود که صدایش کردم: - مجید! خیلی خوشحالم که قبول کردی اینجا رو خالی کنیم! دل یه خونواده رو شاد کردیم! ممنونم! 🚪دستش به دستگیره در ماند و صورتش به سمت من چرخید. 👁 نگاه غرق محبتش را به چشمان مشتاقم هدیه کرد و با مهربانی بی‌نظیرش پاسخ قدردانی‌ام را داد: 🏻من که کاری نکردم الهه جان! این خونه زندگی مال خودته! تو قبول کردی که این زحمت رو به خودت بدی تا دل اونارو شاد کنی! 🚪 و دیگر منتظر جواب من نشد که در را باز کرد و رفت. 🏻هنوز صورت مهربان و چشمان زیبایش مقابل نگاهم مانده و پرنده عشقش در دلم پَر پَر می‌زد که پشت سرش آیت‌الکرسی خواندم تا این معامله هم ختم به خیر شود. 🛌 بسته گوشت و لوبیا سبز خُرد شده را از فریزر درآوردم تا یخ‌شان باز شود، برنج را هم در کاسه‌ای خیس کردم و تا فرصتی که داشتم، کمی روی تختم دراز کشیدم تا کمر درد کمتر آزارم بدهد. شاید هم به خاطر اضطراب اجاره خانه بود که از لحظه رفتن مجید، باز تپش قلب گرفته و نفسم به شماره افتاده بود. 🏻دستم را روی بدنم گذاشته و به بازی لطیف حوریه در بدنم دل خوش کرده بودم. خودش را زیر انگشتانم می‌کشید و گاهی لگدی کوچک می‌زد و من به رؤیای صورت زیبا و ظریفش، با هر فشاری که می‌آورد، به فدایش می‌رفتم که کسی به در خانه زد و نمی‌دانم به چه ضربی زد که قلبم از جا کَنده شد. 💓 طوری وحشت کردم و از روی تخت پریدم که درد شدیدی در دل و کمرم پیچید و ناله‌ام بلند شد و کسی که پشت در بود، همچنان می‌کوبید. 🚪از در زدن‌هایِ محکم و بی‌وقفه‌اش، بدنم به لرزه افتاده و به قدری هول کرده بودم که نمی‌توانستم چادرم را سر کنم. 🏻به هر زحمتی بود، چادر را به سرم کشیدم و با دست‌هایی لرزان در را باز کردم که دیدم پسر همسایه پشت در ایستاده و با صدای بلند نفس نفس می‌زند. 👦 رنگ از صورت سبزه‌اش پریده و لب‌هایش به سفیدی می‌زد و طوری ترسیده بود که زبانش به لکنت افتاده و نمی‌توانست حرفی بزند. 🏻از حالت وحشت زده‌اش، بیشتر هول کردم و مضطرب پرسیدم: ⁉چی شده علی؟ 👦 به سختی لب از لب باز کرد و میان نفس‌های بُریده اش خبر داد: آقا مجید ... آقا مجید... 💓 برای یک لحظه احساس کردم قلبم از وحشت به قفسه سینه‌ام کوبیده شد که دستم را به چهارچوب در گرفتم تا تعادلم را حفظ کنم و تنها توانستم بپرسم: ⁉ مجید چی؟! 👦انگار از ترس شوکه شده و نمی‌توانست به درستی صحبت کند که با صدای لرزانش تکرار کرد: آقا مجید رو کُشتن... 👁 و پیش از آنکه بفهمم چه می‌گوید، قالب تهی کردم که تمام در و دیوار خانه بر سرم خراب شد. احساس کردم تمام بدنم روی کمرم خُرد شد که کمرم از درد شکست و ناله‌ام در گلو خفه شد. چشمانم سیاهی می‌رفت و دیگر جایی را نمی‌دیدم. تنها درد وحشتناکی را احساس می‌کردم که خودش را به دل و کمرم می‌کوبید و دیگر نتوانستم سرِ پا بایستم که با پهلو به زمین خوردم. تمام تن و بدنم از ترس به لرزه افتاده و مثل اینکه کسی جنینم را از جا کنده باشد، از شدت درد وحشتناکی جیغ می‌کشیدم و می‌شنیدم که علی همچنان با گریه خبر می‌داد: 👦 خودم دیدم، همین سرِ خیابون با چاقو زدنش! خودم دیدم افتاد رو زمین، پولش رو زدن و فرار کردن! همه لباسش خونی شده بود... 🏻 دیگر گوشم چیزی نمی‌شنید، چشمانم جایی را نمی‌دید و تنها از دردی که طاقتم را بریده بود، ضجه می‌زدم. 👦 حالا پسرک از حال من وحشت کرده و نمی‌دانست چه کند که بیشتر به گریه افتاده و فقط صدایم می‌کرد: الهه خانم! مامانم خونه نیس، من می‌ترسم! چی کار کنم... 🏻 و من با مرگ فاصله‌ای نداشتم که احساس می‌کردم جانم به لبم رسیده و از دردی که در تمام بدنم رعشه می‌کشید، بی‌اختیار جیغ می‌زدم و شاید همین فریادهایم بود که مردم را از کوچه به داخل ساختمان کشاند و من دیگر به حال خودم نبودم که چادرم دور بدنم پیچیده و در تنگنایی از درد و درماندگی دست و پا می‌زدم. 🚨🔰 لینک برای دوستانی که تازه وارد کانال شدند: 🔗 eitaa.com/partoweshraq/8 📱ڪـانـال ݐـــرٺـــو اشـــراق 🔰 برای خواندن داستان های دنباله دار، به ما بپیوندید... ▶🆔: @partoweshraq