💌 #خاطره_های_شیرین
⏳مشهد رفتنمان که دیر میشد
خانوم جان میگفت:
☝️🏻دردت به جانم
اینهمه دلتنگی چرا...
اینقدر بیقرار نباش...
💕 میگفتم: دلم هوای حرم کرده...
✋🏻 میگفت: ما که
از امام رضاجانمان
دور نیستیم... عصر بیا
با هم برویم حرم حضرت شاهچراغ....
🕌 شاهچراغ رفتن من و
خانوم جان یک لذت دیگر داشت...
💚 آخر، ما مثل دوتا زائر بودیم
توی مشهدی که ایوان طلا و سقاخانه نداشت اما پر بود از عطر نگاه امام رئوف...
🌹امام رضا علیه السلام:
🔅«هر کس نتواند ما را زیارت کند، پس دوستان و پیروان شایستهی ما را زیارت کند، تا پاداش زیارت ما برایش نوشته شود».
📚 مسند الامام الرضا علیه السلام، جلد ۲، صفحه ۲۵۴.
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#دهه_کرامت
#داستانک
#حدیث
پرتو اشراق
🎥 #ببینید 🔥 تلخ ترین دیالوگ حسن فریدون در مناظره انتخابات ۹۶: 🎙«آقای رئیسی تورو خدا امام رضا رو برای
📗 چند سال قبل، وقتی با یکی از تجربه گران نزدیک به مرگ مصاحبه میکردم، مطلبی در مورد آیت الله #رئیسی گفت که همان ایام در کتاب تقاص به این موضوع اشاره شد.
🎙ایشان میگفت: در مرور اعمالم به مطلبی رسیدم در مورد انتخابات ۱۳۹۶ آن ایام پیامی برای من و برخی دوستان ورزشکارم آمد که تهمت به یکی از نامزدهای انتخابات (آقای رئیسی) بود.
🤳🏽 من شک کردم و این پیام را ارسال نکردم، حتی با دوستم صحبت کردم و گفتم این حرف صحت ندارد، اما دوستم این پیام را در کانال و صفحه خود بازنشر داد.
🗳 آن سال آقای رئیسی به خاطر تهمت ها و جو سازی های رسانه ای رای نیاورد اما...
🌠 در آن سوی عالم نکات عجیبی دیدم.
🌐 دوست من با آنکه میدانست این پیام صحت ندارد، اما به خاطر گرایش های سیاسی آن را پخش کرد.
🌍 من دیدم که چهار هزار نفر پیام او را دیده بودند و چهار هزار تهمت در نامه عمل او نوشته شده بود. چهار هزار تهمت که یکی از آنها برای شقاوت انسان کافی است. او حسابی خودش را گرفتار کرده بود...
📗 کتاب تقاص، اثر گروه شهید هادی
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#رئیسی_عزیز
#داستانک
#پندها
🌍 داستانهای کوتاه جهان...!
🎞 تیتراژ
📽 مرد خسته از کار بیهدف وارد سینما شد
تیتراژ شروع فیلم که پخش میشد
پلکهایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
👨🏻 چشمهایش را که باز کرد هنوز تیتراژ پخش میشد! اما تیتراژ پایانی
💭 وقتی برخاست که برود با خودش میاندیشید، این بهترین فیلمی بود که در تمام عمرش ندیده!
🖊 شاهین بهرامی
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#داستانک
🌷 پیروان شهادت
📜 امام حسین(ع) هنگام حرکت از مکّه به سوی کربلا در نامهای خطاب به برادرشان محمّد بن حنفیه نوشتند:
⚜ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ
🪶 از طرف حسين بن على (ع) به محمّد بن على (ع) و بنى هاشمى كه او را قبول داشته و با وى هستند.
▪️امّا بعد؛ هر كس با من همراه شود، شهيد خواهد شد و آنان كه همراهى نكرده و با من نباشند، فتح و گشايش به خود نخواهند ديد.
و السّلام».
📗 «کامل الزیارات»، ابن قولویه، ترجمه ذهنی، ۱۳۷۷ ش.، صص ۲۳۵ - ۲۳۶.
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#داستانک
#حرکت_کاروان_امام_حسین
♥️ عرفهای در کنار مادرم
🌹 روایت رهبر انقلاب از انجام اعمال روز عرفه در کنار خانواده
🇮🇷 رهبر انقلاب: یادم است هنوز بالغ نبودم که اعمال روز عرفه را بجا آوردم. مادرم خیلی اهل دعا و توجّه و اعمال مستحبّی بود. میرفتیم یک گوشه حیاط منزل و ساعتهای متمادی، اعمال روز عرفه را انجام میدادیم. مادرم میخواند، من و بعضی از برادر و خواهرها هم بودند، میخواندیم. دوره جوانی و نوجوانی من اینگونه بود؛ دوره اُنس با معنویات و با دعا و نیایش.
۷۶/۱۱/۱۴ 🗓
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#داستانک
🌹 صلوات برای اموات
🌨 یک پیر زن که زیر باران مانده بود را سوار کردم. وقتی او را به مقصد رساندم کرایه نگرفتم و به او گفتم:
🚘 به جای کرایه برای اموات من صلوات بفرست...
🌠 در آن سوی هستی کسانی را دیدم که پدران و مادران من به حساب می آمدند.
👥👤 به من گفتند: نمی دانی صلوات های آن پیرزن چقدر برای ما تاثیر مثبت داشت...
📙 کتاب سه دقیقه در قیامت، اثر گروه شهید هادی
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#پندها
#صلوات
#داستانک
🪶 سید بن طاووس مینویسد: در روایتی آمده:
💚 «خدا در روز مباهله، علی علیه السلام را بر دشمنان عرضه کرد و آنها با دیدن علی علیه السلام دست از دشمنی برداشتند.
🌴 و در روز غدیر علی علیه السلام را بر دوستان عرضه کرد و آنها با علی علیه السلام دشمن شدند! پس ببین چقدر بین این دو فاصله است!»
🔅«أَنَّ اللَّهَ تَعَالَى عَرَضَ عَلِيّاً عَلَى الْأَعْدَاءِ يَوْمَ الِابْتِهَالِ فَرَجَعُوا عَنِ الْعَدَاوَةِ وَ عَرَضَهُ عَلَى الْأَوْلِيَاءِ يَوْمَ الْغَدِيرِ فَصَارُوا أَعْدَاءً فَشَتَّانَ مَا بَيْنَهُمَا».
📚 إقبال الأعمال (ط - القديمة)، ج ۱، ص ۴۵۸.
🕋 تاریخ دوباره تکرار خواهد شد و روزی که فرزند علی علیه السلام ظهور کند، بسیاری از دشمنان، با دیدن صورت و سیرت او تسلیم خواهند شد؛
⚔ و برخی از آنها که ادّعای دوستی او را دارند در مقابلش خواهند ایستاد!!
🦋 یک نفر عین علی میرسد از راه آخر....
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روایت
#مباهله
#غدیر
#ظهور
#امام_علی
#داستانک
🧶 کنار دارهای قالی مشتریها از یکسال قبل
یک دار ویژه کنار اتاق بپا کرده بودن
و هر روز موقع تموم شدن بافت قالیهای سفارشی مشتری،
⌚️ چند ساعت با خواهرش میشستن
پای اون یکی دار قالی که براشون خیلی خاص بود.
👁 خودش چشماش ضعیف بود،
خوب نمیتونست نقشه قالی رو موقع بافتن بخونه،
این کار رو خواهر کوچیکترش انجام میداد
و همزمان که میخوند:
یکی از رو دوتا از زیر،
سبز سه تا رو
سفید دو تا زیر...
با قلاب نخها رو میگرفتن و
تار و پودش رو با عشق
تزیین میکردن.
✂️ بالاخره قالی تموم شد،
از دار بازش کردن و
کار پرداختشم (اصطلاح قالی بافی) انجام دادن، و فرشی که
با عشق بافته شده بود،
خودنمایی میکرد.
روزی که منتظرش بودن رسید.
🎒با عباس آقا، وانتی محل، هماهنگ کردن که قالی رو
به حرم آقا #امام_رضا علیه السلام برسونه
خودشون هم کوله پشتیهاشون رو
برداشتن و پیاده، راهی سفر مشهد شدن...
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#داستانک
پرتو اشراق
🦋 مدینه، شام، کربلا، همه جا دشت بلای «بنت الحسین» هاست.
🌴 کربلا:
☀️ ماجرای نیمروز سکینه های حرم، آن وداع تلخ روز واقعه. و حسین که به زیر باران چشمان سکینه می سراید:
▪️سَيَطُولُ بَعْدِي يَا سُكَيْنَةُ فَاعْلَمِي؛ مِنْكِ اَلْبُكَاءُ إِذَا اَلْحَمَامُ دَهَانِي
▪️لاَ تُحْرِقِي قَلْبِي بِدَمْعِكِ حَسْرَةً؛ مَا دَامَ مِنِّي اَلرُّوحُ فِي جُثْمَانِي
▪️وَ إِذَا قُتِلْتُ فَأَنْتِ أَوْلَى بِالَّذِي ؛ تَأْتِينَهُ يَا خَيْرَةَ اَلنِّسْوَانِ [۱]
▪️ای سکینه! بدان که بعد از من گریه زیادی در پیش خواهی داشت.
▪️تا زمانی که جان در بدن دارم مرا با اشک حسرت بار خود مسوزان.
▪️ای بهترین زنان! آنگاه که من کشته شدم، تو برای گریه سزاوارتری.
🚩 به وقت شام:
🐪🐪 کاروان اسیران آل محمد، رستاخیز سرها و قلب شکسته اسیرها، چشمان بی حیا و دوباره قصه معصومیت از دست رفته بنت الحسین ها؛ خدایا مبادا!
👳🏼♂جوانمردی از راه می رسد.
❓بانو شما کیستید؟
🌹سکینه دختر حسین!
👳🏼♂✋🏻 من سهل بن سعد هستم که جدت را دیده و سخن او را شنیدهام. آیا از من کاری ساخته است؟
🌹«ای سهل اگر برای تو ممکن است بگو تا این سرها را از اطراف ما دور کنند تا مردم به تماشای این سرها مشغول شده کمتر به حرم رسول خدا(ص) نگاه کنند». [۲]
🌴 اینک مدینه:
🌷 یادش بخیر، حسین(ع) می فرمود: «به جانت سوگند! خانهای را که سکینه و رباب در آن باشند دوست دارم». [۳]
🏴 خانه همان خانه مهر است. اما بدون حسین. شام، مدینه، کربلا... همه جا دشت بلای «بنت الحسین» هاست.
📚 پی نوشت ها:
۱. ابن شهرآشوب، مناقب آل ابیطالب، ج ۴، ص ۱۰۹.
۲. خوارزمی، مقتل الحسین علیهالسلام، ۱۴۱۸ ق، ص ۶۰- ۶۱.
۳. طبری، تاریخ الامم و الملوک، ۱۹۶۷م، ج ۱۱ ص ۵۲۰
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#کربلا
#عاشورا
#روایت
#داستانک
#حضرت_سکینه
#بانـوے_همـیـشہ
پرتو اشراق
🗓 صبح روز اول مهر سال ۶۴، روزی که با مانتو، شلوار رنگ طوسی و مقنعه سورمه ای، کتونیِ فروشگاهِ کفش ملی و کیف چفت دار رنگ قهوه ای که عکس مدرسه موشها روش بود، دست تو دست پدرم راهی مدرسه شدم، وقتی وارد حیاط مدرسه شدم کنار در ایستادم و پدرم منو بوسید و نوازشم کرد، با لحن آرام پدرانه کمی نصیحتم کرد بعد دستامو رها کرد و از درِ مدرسه بیرون رفت و منو به دنیای جدیدی سپرد...
💧بغضی که گلومو میفشرد و اشکی که با شکستن بغضم فرو میریخت، پشت سرمو نگاه کردم دیدم پدرم داره دور میشه دلم میخواست بدوم و برم دنبال پدرم و برگردم خونه، حس غریبی داشتم، به جایی اومده بودم که تا دیروز نبودم به جایی بزرگتر از خونه، بزرگتر از کوچه، بچههایی رو میدیدم که برام آشنا نبودند.
🔅سرم پایین بود و همچنان گریه میکردم و اشکهام رو با آستین مانتوم پاک میکردم، که دیدم یه خانوم با یه خط کش که تو دستش بود با لبخند اومد سمتم اول ترسیدم، اما اون خانوم که چند لحظه بعدش فهمیدم ناظممون خانوم محمدیه، دستمو گرفت و با محبت منو برد سر صف کلاس اول.
🔅کم کم با یکی دو نفر از همکلاسی هام آشنا و باهاشون دوست شدم با نظم سر کلاس رفتیم و پشت میز و نیمکت جا گرفتیم، چند لحظه بعد هم خانوم شریف واقعی معلم کلاس اول وارد کلاس شد و بعد از سلام و خوش آمد گویی، کتابهای نوی کاهی با بوی خوب ورقاش که بوی خوشش هرگز یادم نمیره رو بهمون داد...
🔅مرحله جدیدی از زندگیم آغاز شده بود
روزهای درس و مدرسه و مشق و کتاب، روزهایی که هم تلخی داشت و هم شیرینی، روزهایی که یادآوریِ بعضی از خاطراتش غمگینم میکنه و لحظه هایی که دلم تنگِ خاطراتِ دلنشین و به یاد موندنیشه...
🔅با همه اینها دلم برای همون روزهای پر اضطرابِ کودکی تنگ شده، برای تمام اون بازیها و شیطنت و هیاهوی کلاس و مدرسه، برای کودکیَم، برای همکلاسیهام، برای همه کسانی که از اونا خاطره خوب و خوشی برام به جا مونده... و جمله ای معروف از خودم:
🔅من نیمم رو هنوز پشت نیمکتهای دبستان جا گذاشته ام...
✍🏻 ماریا خورشیدی
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#داستانک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #یه_خاطره_قشنگ
❤️🩹 موجی مهربان
💞 دختر عمو و پسر عمو بودیم و
از همان کودکی
خاطرخواه هم...
جانباز شده بود که
با هم ازدواج کردیم...
💥 موج انفجار حسن را میگرفت
🗓 گاهی اوقات در یک شبانه روز
بیست و هشت بار تشنج میکرد
و هربار به او آرامبخش تزریق میکردند...
🍯 اما این تلخیها
مثل عسل شیرین بود...
نگذاشتم او را به آسایشگاه ببرند
چون دیوانهوار دوستش داشتم و
خدمت به حسن را
برای خودم، عبادت میدانستم...
🛌 همیشه تختش را در پذیرایی میگذاشتم؛
میهمان که میآمد میگفتند
او را به اتاق دیگری ببریم
اما من نمیپذیرفتم...
تعارف نیست
ما نباید از هم دور باشیم
❓میپرسند چرا به حسن
میگویم #موجی_مهربان؟
✋🏻 میگویم چون هر بار تشنج میکند
به کسی آسیب نمیزند...
❤️ من، همسر و
پرستارِ یک جانباز مهربانم...
🎙خاطره همسر جانباز: عطیه اکبری
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#روز_پرستار
#داستانک
💌 #روزهای_خوب
📱از پشت تلفن
صدام رو که شنید
💧 شروع کرد به گریه کردن...
🛫 بهش گفته بودند که
من راهی مشهد شدم...
💧گریه میکرد و من
با اشک بهش میگفتم:
📱خوب میشی... من مطمئنم....
التماس دعا میگفت که
با صدای پرستار
مادرم گوشی رو ازش گرفت...
🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
🕌 زیارت عجیبی بود
دل از ضریح و پنجره فولاد نمیکندم...
دلم میخواست تا حرم هستم
خبر سلامتیش برسه...
📖 اون روز
مشغول خوندن دعا بودم که
مادر خبر داد که انگار
جای امیدواری هست...
🤲🏻 از شادی
لبخند از لبم برداشته نمیشد...
بلند شدم تا همون گوشه صحن
نماز شکر بخونم...
🕊 من، نماز میخوندم و
قلبم، حس کبوتری رو داشت
که سمت گنبد تا آسمون پرواز میکنه...
✋🏻 السلام علیک یا امام الرئوف
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔 eitaa.com/partoweshraq
🆔 splus.ir/partoweshraq
#داستانک
#چهارشنبه_های_امام_رضایی