eitaa logo
پروانه های وصال
8.1هزار دنبال‌کننده
29.7هزار عکس
23.1هزار ویدیو
3.1هزار فایل
اینجا قرار باهم کلی🤝 ✅ مطالب تربیتی 🤓 ✅ مطالب متنوع📚 ✅ گلچین شده سخنان بزرگان🧑🏻‍💼 ✅ اخبار روز🕵🏋 ✅ آشپزی👩🏻‍🍳🍡 باهم یادبگیریم و مطلع بشیم🖐 استفاده از مطالب کانال با ذکر صلوات 🥰 با این ایدی میتونیم باهم در ارتباط باشی @Yamahdiii14
مشاهده در ایتا
دانلود
19.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سوپ گشنیز تبریز خیلی سالمه🤍🥺 مواد لازم: سیر ۲ حبه و هویج ۱ عدد آب مرغ ۲ پیمانه و گشنیز ۱۰۰ گرم ماست ۵۰۰ گرم و آرد ۱ ق غذا خوری عصاره مرغ ۱ عدد جو پرک یا پوسکنده ۱۵۰ گرم روغن مایع به مقدار لازم نمک و فلفل سیاه به مقدار لازم سیب زمینی یک عدد بزرگ 🍕 @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۰ #قسمت_دهم🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت
رمان انلاین 🎬: محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد. ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود. محیا با خود گفت: احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست می دید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت: این دیگه کیه؟ رقیه خودش را به محیا رساند و گفت: کی را میگی دخترم؟ محیا راننده و آن آقا را نشان داد. رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت: فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی می آمدم داخل راهرو هتل دیدمش و بعد زیر لب زمزمه کرد: پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشه ای فاصله گرفتند. رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش می آمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای می جستند، زمان بر خلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت می گذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود، هر دو زن درحالیکه پول و لباس های اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر می دانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند. محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که بارقص بر گونه خودنمایی می کردند، بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند و کاملا احساس می کردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند. وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم می خورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود، پس از دری که رو به ضریح باز می شد بیرون آمدند و در گرگ‌و میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم می خورد رفتند. مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود. با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد و‌گفت: ان قسمت دیوار صحن را ببینید، مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک می کنم و به محض اینکه آمدید،از اینجا می رویم. محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه، از جاسم خدا حافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال انهاست و تا انها را دید، با اینکه روبنده و‌چادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند. مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و‌ جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان انلاین #دست_تقدیر۱۱ #قسمت_یازدهم 🎬: محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شی
رمان آنلاین 🎬: نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر قابل تعریف داشت مدام به ضریح مبارک چشم می دوخت و اشکهایش بی امان می ریخت، محیا که حال مادر را اینچنین دید، با دستان ظریف و کشیده اش دست مادر را در دست گرفت و گفت: اینقدر بی قراری نکن، مشکل ما هم حل می شود و بالاخره خدا یک راهی برایمان باز می کند. رقیه همانطور که اشک چشمانش را پاک می کرد گفت: نه گریه ام برای این نیست، حسی درونی به من می گوید که انگار این آخرین باری هست که به زیارت مولایمان حسین مشرف میشوم، من...من بدون حسین و کربلا میمیرم محیا سر مادر را در اغوش گرفت و گفت: ان شاالله که هر سال خواهیم آمد، فکر می کنم وقت رفتن است، برویم حرم علمدار کربلا هم زیارت کنیم و سپس... رقیه از جا برخاست و همانطور که دستش را روی سینه اش گذاشته بود، دوباره سلام داد و با احترام عقب عقب آمدند تا به روی صحن رسیدند هر دو زن درحالیکه روبنده را پایین انداخته بودند به سمت حرم حضرت عباس روانه شدند، محیا که حس کنجکاوی اش گل کرده بود به عقب برگشت و یک لحظه چشمش به دو مردی افتاد که گویا تنها کارشان در این دنیا پاییدن او و مادرش بود، سرش را برگرداند و خودش را به مادرش چسپانید و گفت: مادر هر دویشان دنبالمان هستند. رقیه دست محیا را گرفت و گفت: نترس، آنها داخل حرم نمیایند، همانطور که قبلا نیامده بودند و با زدن این حرف وارد حرم علمدار کربلا شدند. بعد از زیارت و راز و نیاز، با احتیاط به پشت دیوار حرم رفتند، کسی پیش رویشان نبود، ابتدا رقیه از شیار دیوار گذشت و سپس محیا، محیا در حین آمدن متوجه جاسم شد که کمی آنطرف تر کنار ماشین منتظر انان بود، رقیه دستی تکان داد و ناگهان محیا روبه رویش، کارگر هتل را دید که به آنها چشم دوخته. محیا همانطور که قلبش به تپش افتاده بود، چادر مادر را کشید تا او را متوجه آن مرد کند. رقیه متوجه او شد، نمی دانست چکار کند؟و جاسم که از دور شاهد قضایا بود و کاملا فهمیده بود چه شده با قدم های شمرده جلو آمد و در همین حین از داخل کوچه روبه رو جمعی که تابوت میتی را روی دست داشتند بیرون آمدند، مردها جلو می رفتند و زنان شیون کنان به دنبال آنان روان بودند. اینها که آمدند، انگار ورق برگشت، بهترین موقعیت بود. محیا و رقیه خودشان را داخل جمع عزادار چپاندند و محیا به پشت سر نگاه کرد و متوجه شد جاسم با آن کارگر که گویا او هم اتومبیل داشت، درگیر شده محیا صدایش را بلند تر کرد و گفت: مامان جاسم و اون آقا دارن دعوا می کنند، خواه ناخواه اون آقا به نحوی خودش را به ما میرسونه، چکار کنیم؟! صدای محیا در صدای گریه زنها گم شد و در یک چشم بهم زدن رقیه دست محیا را چسپید و به سمتی کشاند. محیا روبه رو را نگاه کرد...درست است بهترین راه همین بود. مینی بوسی می خواست حرکت کند که رقیه صدا زد: صبر کن، ما هم مسافریم و با گفتن این حرف خودشان را به مینی بوس رساندند و با سوار شدن آنها، ماشین حرکت کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
رمان آنلاین #دست_تقدیر۱۲ #قسمت_دوازدهم 🎬: نماز ظهر را در حرم مطهر سیدالشهدا خواندند، رقیه حسی غیر ق
رمان انلاین 🎬: محیا داخل راهرو ایستاده بود و می دید که فقط آخرین ردیف صندلی ها خالی هست، پس به طرف آنها رفت و مادرش هم به دنبالش آمد و هر دو روی صندلی ها جا گرفتند. مینی بوس حرکت کرد و محیا سر در گوش مادر برد و‌گفت: الان کجا داریم میریم؟ می خوای کجا پیاده شیم؟ رقیه سری تکان داد و‌گفت: مهم نیست، هر کجا رفتیم دوباره برمی گردیم، فعلا باید از این مهلکه بگریزیم و با زدن این حرف به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. مینی بوس پیش میرفت، خروجی شهر بود که مردی بلند گفت: زائران حرم امیرالمؤمنین اجماعا صلوات‌... لبخندی روی لبهای رقیه نشست و رو به محیا گفت: پس از قرار معلوم مولا علی دعوتمان کرده محیا هم لبخندی زد و گفت: پس برویم که خوش می رویم. هر دو زن خسته از استرسی که کشیده بودند به صندلی تکیه دادند و انگار خود را در حرم مولا علی علیه السلام تصور می کردند. نیمه های راه بودند، محیا همانطور که از شیشه به بیابان خیره شده بود، ناگهان چیزی یادش آمد، دست مادرش را گرفت و همانطور که آن را تکان میداد گفت: مادر، مادر.. رقیه با چشمان بسته گفت: دیگه چی شده محیا؟! محیا با صدایی لرزان گفت: وسائلمان، همه وسایلمان... رقیه از جا پرید و گفت: همه دست جاسم است، دیدی که قبل از اذان، دار و ندارمان را در محلی که مشخص کرده بودیم گذاشتیم و خود جاسم آمد انها را با خودش برد محیا دستش را مشت کرد و روی زانویش کوبید و‌گفت: این را می دانم، جایشان امن است اما الان جاسم کجاست و ما کجاییم؟ و از کجا معلوم اگر به کربلا برگردیم، بتوانیم جاسم را پیدا کنیم؟ رقیه لبش را به دندان گرفت و گفت: راست می گویی؟! و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ادامه داد: حتی...حتی آنقدر پول نداریم که هزینه برگشتمان به کربلا را بدهیم و با زدن این حرف، دست به جیبش برد و اسکانسی را بیرون آورد و گفت: همه دارو ندارمان این است.. محیا آخی گفت و بغض گلویش را فرو داد و‌گفت: حالا چه کنیم؟! رقیه چشمانش را روی هم گذاشت و گفت: توکل...به خدا توکل می کنیم و از مولا علی مدد میگیریم، او خود میهمان دعوت کرده و مطمئنا خودش هم شرایط آسایش میهمانانش را فراهم می کند. محیا که از ساده اندیشی مادر لجش گرفته بود، زیر لب گفت: آخه مادر من! واقعیت ها را نمی توان با این امیدهای رویایی حل کرد! و خیره به بیرون شد. مینی بوس به پیش می رفت و هزارن فکر به ذهن محیا خطور می کرد و هرازگاهی قطره اشکی میریخت و در دل هم به حال و روزشان مجلس عزا برپا کرده بود. بالاخره بعد از گذشت ساعتی به کوفه رسیدند، مینی بوس جلوی مسجد ایستاد و راننده صدا زد، هرکس مقصدش نجف است بنشیند. تعدادی از مسافران از جا بلند شدند، محیا همانطور که از پنجره بیرون را نگاه می کرد ناگهان متوجه چیزی شد، قلبش به تپش افتاد، آرام پرده زرشکی چرک آلود را پایین انداخت و رو به مادرش گفت: مامان، ماشین اون راننده...راننده ابو معروف، دقیقارکنار مینی بوس ایستاده.. رقیه که فکر نمی کرد این مرد مکار دنبال آنها باشد،یکه ای خورد و گوشهٔ پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد، درست میدید این اتومبیل را خوب میشناخت، ماشین همان مردک بود.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
پروانه های وصال
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_سیصد_پانزدهم 🎬: نجار صندوقچه را به مادر موسی داد و یوکابد صندوق
🎬: یوکابد کنار رودخانه ای که موج هایش با سرعت خود را به هر طرف می کوبید ایستاده بود. درب صندوچه را باز کرد و نگاهی دیگر به پاره ی جگرش انداخت، خم شد و بوسه ای از گونه ی موسی گرفت. خواهر موسی که دخترکی نوجوان بود و به او کلثم می گفتند با بیرون آمدن مادرش به همراه برادر نورسیده اش از خانه، به دنبال او روان شده بود و حالا با دیدن حال مادر فهمید که مادر نیتی در سردارد، او نیز دلبسته ی برادرش بود، جلو آمد و‌گفت: بگذار من هم موسی را ببوسم. کلثم هم خم شد و بوسه ای از گونه ی نرم موسی گرفت و در همین هنگام صدای پای سوارانی از دور به گوششان رسید و این یک تهدید بود و یوکابد می بایست زودتر موسی را به نیل بیاندازد، اما مادر بود و دلش در گرو مهر فرزندی که می دانست باید با دنیای ظلم بجنگد، دلش به هول و ولا بود ، صدای پای سواران نزدیک تر می شد. یوکابد رویش را به آسمان کرد و گفت: خداوندی که موسی را در تنور پر از آتش سالم نگه داشت از رودخانه ی خروشان هم در امان نگه می دارد و با این حرف صندوچه را به آب انداخت و گفت: خداوندا موسی را به تو سپردم و خیره شد به صندوقچه ای که در آب نیل به پیش می رفت، انگار یوکابد زیر لب زمزمه می کرد: در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن...من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود. موسی از یوکابد دور و دورتر میشد که یکباره یوکابد به خود آمد و رو به کلثم گفت: دخترم، نور چشم مادر! صندوقچه را دنبال کن ، سایه به سایه اش پیش برو و هر کجا متوقف شد،فوری به نزد من بیا و مرا در جریان بگذار. کلثم که انگار خودش هم همین فکر را در سر داشت و می خواست اجازه ی مادر را داشته باشد، چشمی گفت و با سرعت در کنار رود نیل حرکت کرد، او چشم به صندوق داشت تا ان را گم نکند و یوکابد یک چشمش به موسی و یک چشمش به کلثم بود تا اینکه هر دو از جلوی چشمش ناپدید شدند. از آن طرف آسیه و فرعون داخل کاخ مجلل خود نشسته بودند، آسیه زنی بسیار زیبا و برازنده بود که تاریخ مصر کمتر زنی مانند او به خود دیده بود او در عین زیبایی بسیار با هوش و سیاستمدار بود و در عین سیاستمداری زنی مؤمنه بود که بی آنکه فرعون بداند، او خدای یکتای نادیده را می پرستید. فرعون، عاشقانه آسیه را دوست می داشت و بااینکه سالها از ازدواج آنها می گذشت و آسیه صاحب بچه نشده بود، حاضر نبود نه آسیه را طلاق دهد و نه زنی دیگر در کنار آسیه بگیرد. آسیه، ملکه ی مقتدر دربار مصر بود که فرعون گویی جانش مملو از مهر او بود. در این هنگام احساساتی عجیب به جان آسیه افتاد و رو به فرعون کرد و گفت: ای فرمانروای بزرگ مصر، اینک که هوای بهاری در همه جا پیچیده، میل دارم به کنار رود نیل رویم و اندکی در آنجا قدم بزنیم و در آنجا میوه و خوردنی تناول کنیم. فرعون لبخندی زد و دستور داد تا غلامان حاضر شوند و فرعون و آسیه را بر تخت روان بنشانند و به لب رود نیل ببرند. ادامه دارد... 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
20.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ فضائل حضرت علی علیه السلام ✨ علیه السلام حجت‌الاسلام @parvaanehaayevesaal
سناتور تندروی آمریکایی: ایران دارد 🔹گراهام، جمهوری‌خواه ضدایرانی در دیدار با نتانیاهو مدعی شد که ایران مجهز به ، کابوسی برای تل‌آویو است. 🔹این سناتور جنگ‌طلب با بیان اینکه فکر دستیابی ایران به سلاح اتمی، خواب را از چشمانش ربوده است، ادعا کرد: «آنها به‌شدت روی ۳ چیز متمرکز هستند: پاک‌سازی اسلام از اعراب سنی، نابود کردن اسرائیل و بیرون راندن هر غربی از خاورمیانه». - @parvaanehaayevesaal
🔴مصادیق محکماتی که دیروز۲۹ بهمن، رهبر معظم انقلاب در سخنرانی اشاره فرمودند چه بود؟ 🔹1- «تحقق اسلامي ولو به‌صورت تدريجي» و «عقب‌نشيني نکردن از روند اجراي احکام اسلامي 🔹۲_«مبارزه با استکبار و اعتماد نداشتن به آن» 🔹۳_«مردم‌گرايي» و «اعتماد به مردم» 🔹۴_«عدالت‌طلبي» و «ايستادگي در برابر ظلم و فساد» 🔹۵_«اعتماد به ‌نفس‌ ملي» و «عزت ملي 🔹۶_«احساس سيادت فرهنگي» و «ذليل نبودن در مقابل فرهنگ بيگانه» 🔹۷_« در همه‌ زمينه‌ها» 🔹۸_نفی اشرافی گری مسولان نظام اسلامی 🔹۹_دلسوزي بسيار براي طبقات ضعيف. @parvaanehaayevesaal
🌀وظیفه رسانه‌ها برای اجرای فرمان رهبر انقلاب در مقابله با 🔹مقابله با تهدیدات نرم‌افزاری دشمن نیازمند استراتژی‌های هوشمندانه است که یکی از ابزارهای کلیدی در این زمینه، استفاده مؤثر از رسانه‌ها و هنر برای تقویت جهاد تبیین، روایت‌سازی مستقل و امیدآفرینی است. 🔹اهمیت جهاد تبیین و یاگرچه براساس بیانات رهبر معظم انقلاب جهاد تبیین و روشنگری در برابر تحریف‌ها یک تکلیف همگانی است اما اصحاب رسانه، اندیشمندان و جوانان انقلابی در این باره نقش حیاتی دارند و از آنجایی که حضرت آیت‌الله خامنه‌ای بر لزوم فعالیت‌های مستمر و روشنگرانه در زمینه اطلاع‌رسانی و مقابله با دروغ‌ها و تحریف‌های دشمن تأکید دارند رسانه‌ها و اندیشمندان و جوانان باید لازم است با استناد به واقعیت‌ها و اطلاعات صحیح، تصویری شفاف از وضعیت کشور به مردم ارائه دهند. 🔹 رسانه‌های جبهه انقلاب باید روایت‌ساز و جریان‌ساز باشند و نه فقط واکنش‌گران به تهدیدات. این بدان معناست که رسانه‌ها باید قادر باشند روایت خود از واقعیت را در برابر روایت‌های ساختگی دشمن برتری دهند و آن‌ها را به سویی هدایت کنند که به سود ملت و انقلاب باشد. @parvaanehaayevesaal
جزئیاتی از دستگیری قاتلان دانشجوی 🔹سرپرست دادسرای جنایی: متهمان دیشب در یک اقدام قضایی و فنی دستگیر شدند و در تحقیقات اولیه به سرقت و قتل اعتراف کردند. 🔹در تحقیقات اولیه مشخص شد متهمان با انگیزهٔ سرقت مرتکب قتل شده‌اند. 🔹متهم اصلی که اقدام به قتل و سرقت کرد (ترک‌نشین موتورسیکلت) باهویت احمد و راکب موتورسیکلت باهویت امیر است. 🔹 در حال انجام است و جزئیات بیشتر اطلاع‌رسانی خواهد شد. @parvaanehaayevesaal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا