#پادرازي_قزوينf
موادلازم :
ارد گندم 200 گرم
اردبرنج 100 گرم
روغن صاف 140 گرم (لادن طلايي روصاف كردم)
پودرهل 1/2 ق چ
پودرقند 150 گرم
تخم خرفه به ميزان لازم
روغن لادن طلايي رو روي بخار ذوب كرده وميذاريم يخچال چندساعت خوب ببنده بهتره شب بذاريم يخچال وصبح استفاده كنيم .
روغن وپودرقند الك شده را خوب ميزنيم تا پفكي وسفيد بشه سپس اردها وپودرهل رواضافه كرده وخوب ورز ميديم اگر خميرهنوز پودربود يك بار ازچرخ گوشت خميررورد مي كنيم .خميرهنوزچسبنده س پس 2 ساعت دريخچال استراحت مي ديم وبعدازاستراحت خميرروبين دوكاغذ يا نايلون به قطر 0/5 تا 1 سانت بازكرده قالب مي زنيم داخل سيني كاغذ شده مي ذاريم وداخل فر 170 درجه ي پيش گرم به مدت 15 تا 20 دقيقه مي پزيم . پس ازپخت ازفرخارج كرده ومي ذاريم حسابي خنك بشه چون اگردست بزنيم شيرينيا پودرميشن .وبعدازخنك شده درظرف سروچيده ونوش جان مي كنيم .
نوش جان 💐💐💐
#پدرانہ
#حضرتدلبر 💗🍃
امام خامنه اے :
این حدیث تنم را لرزاند
امام صادق ع فرمود:
اگر یڪ نماز صبحت قضاشودڪل دنیاطلاشود و در راه خدا بدهے جبران نمے شود.😱😳
#بانشراینمطلبمےتوانیددیگرانرانیزآگاهڪنید😊👌
🌸🍃🌸🍃🌸
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_هشتاد_و_نه "زهرا" از وقتی چشمام رو باز کرده بودم همه وی عوض شده بود
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_نود
چند روزی گذشت و کم کم محدثه به من عادت کرد.یک شب که یک لباس قشنگ پوشیده بودم و با دخترم ست کرده بودم، کارن اومد خونه با دست پر.
_بیا خانم برات سورپرایز دارم.
با ذوق رفتم سمتش و گفتم:چی؟چی؟
_اول چایی..
با ناز، محدثه رو دادم بغلش و گفتم:چشم آقا.
رفتم دو تا فنجون چای ریختم با بیسکوییت و آب نبات گل محمدی بردم برای آقامون.
_بفرمایین همسری.
نشستم کنارش که دستش دور کمرم حلقه شد.
_ممنون خانمم. خب خدمتت عرض شود که چمدون ببند میخوایم بریم مسافرت.
با ذوق از جا پریدم و گفتم:وای آخ جون کجاااا؟
لبخندی گوشه لبش نشست و گفت:زیارت آقا. میریم مشهد من قول دادم اگه خوب شب نذرمو ادا کنم خانمی.
شوکه شده بودم. من همیشه آرزوی دیدن صحن و سرای حرم آقا رو داشتم حالا قراره با همسرم و دخترم عازم مشهد بشیم.
پریدم بغلش و گونشو بوسیدم.
_وای ممنون آقایی. خیلی خوشحالم کردی نمیدونم چجوری تشکر کنم.
_لازم به تشکر نیست عزیزم همینکه تو زندگیمی کافیه. بودنت برام یه دنیا ارزش داره.
خیلی خوشحال بودم. زندگیم طبق روالم بود و این خوشحالم میکرد.
محدثه رو بغل کردم و با خوشحالی چرخوندمش دور خودم.
_عاشقتونم عشقای من.
کارن هم گفت:ما هم عاشقتیم خانومی.
شب خیلی خوبی بود. با خوشحالی و خنده و شوخی گذشت و صبح روز بعدش، بعد از رفتن کارن شروع کردم به جمع کردن چمدون.
پروازمون فردا صبح ساعت۸بود.
به مامان و مادرجون زنگ زدم خبر دادم. کلی خوشحال شدن. اما عمه مثل همیشه خودشو پنهون کرد و باهام حرف نزد.
منم با خودم گفتم عیب نداره شب میریم دیدنشون.
شب کارن اومد و راهیش کردم بریم به مامانش سر بزنیم. خودش اصلا دوست نداشت اما راضیش کردم بالاخره.
عمه برخورد خوبی باهامون نداشت اما اومد پیشمون نشست و از اول تا آخر جز چند تا کلمه معمولی حرفی نزد.
آخرم موقع رفتن فقط گفت سفرتون بی خطر.
ما هم تشکر کردیم و رفتیم.
شب زود خوابیدیم تا صبح موقع رفتن کسل نباشیم.
میدونستم کارن هنوز مسلمون نشده برای همین واسه نماز بیدارش نکردم و خودم به تنهایی نماز خوندم.
تو نماز کلی از خدا تشکر کردم بخاطر اینکه سلامتیم رو دوباره به دست آوردم و دعا کردم تا کارن هم به زودی زود به راه راست برگرده.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
پروانه های وصال
#رمان_بانوی_پاک_من🥀 #قسمت_نود چند روزی گذشت و کم کم محدثه به من عادت کرد.یک شب که یک لباس قش
#رمان_بانوی_پاک_من🥀
#قسمت_نود_و_یک
ساعت۶ونیم صبح بود که اول محدثه رو حاضر کردم و بعدش کارن رو بیدار کردم.
_کارن جان؟ عزیزم بیدار شو ساعت یک ربع هفته.
آروم چشماشو باز کرد و لبخند زد.
_خوشا آن صبحی که چشمم در چشمانت باز شود.
با ناز خندیدم و گفتم:سر صبحی شاعرم شدیا. پاشو دیر شد آقا.
دستشو گذاشت رو چشمش و گفت:چشم بانو.
رفتم مسواک و خمیر دندون و شامپو هم برداشتم و گذاشتم تو چمدونا.
همه وسایلمون شد دو تا چمدون و یک ساک دستی کوچیک.
حاضر که شدیم چراغای خونه رو خاموش کردم و همراه کارن و دخترم از خونه رفتیم بیرون.
تا فرودگاه با ماشین رفتیم و ماشین رو تو پارکینگش پارک کردیم.
پروازمون بدون تاخیر پرید و منم با ذوق فقط لحظه شماری میکردم برای رسیدن به مشهد.
دل تو دلم نبود که حرم آقا رو ببینم. خیلی خیلی خوشحال بودم و این حال خوبم رو مدیون کارن بودم.
وقتی هواپیما نشست اولین نفرایی بودیم که پیاده شدیم و با تاکسی خودمون رو به هتل رسوندیم.
_کارن بریم حرم.
_بزار خستگیمونو در کنیم خانمی. شب میریم کار دارم.
رو حرفش حرف نزدم و تا شب با دل بی قرارم سر کردم.
ساعت۸بود که سه نفری پای پیاده راه افتادیم سمت حرم.
گنبد آقا که به چشمم خورد اشک تو چشمام جمع شد و بغض گلومو گرفت.
وارد حرم که شدیم اشکهام بی هوا جاری شد رو گونه هام.
دستمو به نشونه ادب رو سینه ام گذاشتم و با چشمای تر زل زدم به ضریح طلایی آقا.
زیر لب زمزمه کردم:السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا. السلام علیک یا غریب الغربا یا معین الضعفا و الفقرا.. یا امام رضا قربونت برم که طلبیدی بیایم حرمت. از ته ته قلبم خوشحالم. ممنونم که منو برگردوندی به زندگی و یک عمر دوباره بهم دادی. پیش تو و خدا حسابی شرمنده و خجالت زده ام.
سلام که دادم برگشتم سمت کارن دیدم صورت اونم خیسه.
رفتیم جلوتر و تو صحن جمهوری وقتی نشستیم، کارن رفت یک روحانی آورد و نشستن کنارمون.
_سلام خواهر.
_سلام حاج آقا. خوب هستین؟
_ممنونم شکر خدا.
محدثه رو پام خوابش برده بود. با تعجب کارن رو نگاه کردم و گفتم:برای چی ایشون رو آوردی؟
دستشو گذاشت رو بینیش گفت:هیس الان میفهمی.
_حاج آقا شروع کنین.
_آقا کارن مطمئنی؟
_بله.
_تحقیقاتو کردی؟
_بله حاج آقا یک ذره هم شک ندارم.
حاج آقا دو زانو نشست و گفت:بسیار خب. اعوذ باالله من الشیطان الرجیم. بسم الله الرحمن الرحیم. هرچی که من میگم تکرار کنین لطفا.
مات و مبهوت نگاهشون میکردم. صحنه قشنگی بود. کارن دوزانو نشسته بود رو به ضریح و دست گذاشته بود رو سینه اش.
_الله اکبر
اشهد ان لا الٰه الا الله
اشهد ان محمدً رسول الله
اشهد ان علیاً ولی الله
اشهد ان علیاً حجة الله
کارن دستشو بالا برد و تکرار کرد همشو.
حاج آقا لبخندی زد و گفت:مبارکه کارن جان. مسلمون شدنت مبارک
بعد بهم دست دادن. حاج آقا که رفت، برگشت طرفم و با چشمای خیس از اشکش گفت:تبریک نمیگی خانمی؟
دستشو گرفتم و با خوشحالی و اشک گفتم:مبارکه عزیزم.. تولد دوباره ات مبارک
عشقم تو شب تولدش مسلمون شده بود.
شبی که انگار تازه متولد شده بود و من چقدر از این بابت راضی و خوشحال بودم.
خدایا شکرت...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
همیشہ گفتن
دعا درحق دیگری
زودتر مستجاب میشہ
گاهی بی هیچ
دلیلی خوشحال هستیم
و حالِ خوبی داریم
یقین بدونین
ڪسی برامون دعا ڪرده
الهی ڪہ
آدینہ تون زیبا
و دنیا بر وفق مرادتون باشہ
💕❤️💕
هر گاه عیبی در من دیدی؛
به خودم خبر بده نه کسی دیگر
چون تغییر آن دست من است...
کار اولت باعث پیشرفت
و بهبودم میشود
اما گزینه دوم غیبت است و مرا
در تاریکی نگه میدارد...
💕💚💕
☆∞🦋∞☆
#پاے_درس_دل 🌿
🌹شیخ حسنعلے نخودڪے(ره):
هر روز #صـدقه دهید ولو به وجه
مخـتصر براے توفیق و گشایش در
ڪارها هر صبح از تلاوتـــــ #قــرآنِ
مجید مخصوصا سوره یس غفلتـــــ
نــڪُن.
💕❤️💕
هدایت شده از پروانه های وصال
امشب برایتان دعا میکنم
خدای بزرگ نصیبتان کند
هر آنچه از خوبی ها
آرزو دارید
لحظه هاتون آروم
خوابتون شیرین
آسمون دلتون ستاره بارون
شبتون آروم و پرستاره
به امید فردایی روشن تر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💖خدایا
🌸بر محمد و خاندان پاک و مطهرش
💖درود فرست و ما را از ،
🌸زمره تقواپیشگان قرار ده
الهی آمین🌸🙏
🌸اَللَّهُـمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّـدٍﷺ
💖وَآلِ مُحَمـَّدﷺ
🌸وَ عَجِّـل فَرَجَهُـم
❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین دوکشنبه اردیبهشت ماهتون
پراز خیر و برکت 🌷
امروزبرای تک تکتون
ازخدا میخوام🌷
بهترین طعم ها را بچشید🌷
طعم روزگارتون شیرین
طعم لحظه هاتون شادی🌷
طعم عشقتـون پاکی و
طعم زندگیتـون خوشبختی باشـه🌷
❣
❤️ #امام_علی علیه السلام فرمودند:
🍀 العاقِلُ مَن لايُضيعُ لَهُ نَفَسًا فيما لايَنفَعُهُ
🍃خردمند کسی است که دمی را در کارهای بی فایده هدر نمی دهد
📖 غررالحكم، ح 2163
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
⚠️ #تلنگـــــــر_و_تفکـــــــر
📌 معنی چشمانتظاری
مادرِ شهید بود؛ شهیدِ مفقودالاثر. از بنیاد شهید واسش دعوتنامهٔ سفر به مکه فرستادن، قبول نکرد. دعوتنامهٔ سفر به کربلا فرستادن، قبول نکرد. حتی دعوتنامهٔ سفر به مشهد رو هم قبول نکرد.
❓ بهش گفتن: چیزی شده مادر؟ نکنه از ما ناراحتی؟
🔰 گفت: شماها نمیدونید چشم انتظاری یعنی چی. من با نگرانی تا سرِ کوچه میرم که نکنه یه وقت پسرم برگرده و من نباشم!
💢 با خودمون صادق باشیم! آیا چشم انتظاری ما هم این شکلی هست؟!
💕💜💕
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
🚨 #سرتیپ_پاسدار، علی لاریجانی از راه نرسیده، رئیسی و سعید محمد را با بیاخلاقی، مورد هجمه قرار داد.
⭕️ لاریجانی: حوزه اقتصاد، نه #پادگان است و نه #دادگاه که با تشر و دستور اداره شود!
🔰 حسنروحانی(سال۹۲): من سرهنگ نیستم، حقوقدان هستم و هیچوقت پادگانی فکر و عمل نکردم!
⭕️ عملاً با تقلّب از روی دست حسن روحانی، از دولت سوم روحانی رونمایی کرد!
بابت آرزوهایی که محقق نشدند بی تابی نکنید؛
گاهی خدا بوسیله ی همین محقق نکردن آرزوها، جلوی مصیبت های بعد از آن را می گیرد.
💕💜💕
خدا 2جا به بندگانش میخندد
زمانیکه همه دست به دست هم
میدهندتا یکی را ذلیل کنند وخدا نمیخواهد
زمانیکه همه دست به دست هم میدهند کسی را عزیزکنندوخدا نمیخواهد
❣️نگاهت به خودش باشد☝️
💕💙💕
داستان کوتاه
قشنگه, قابل تامل
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)
بدون هیچ توقعی!❤️
💕🧡💕
☆∞🦋∞☆
ابوترابـــــ را گفتند:🌿
«چه ڪردے ڪه علے شدے؟
فرمود:
نگهبان دلـــــم بودم...»
«خدایا قلـــــبم را به تو مے سپارم
پس در آن هیچ ڪسے جز خودتـــــ را قرار نده...»
💕❤️💕
فرماندهبودامـا . .
براۍگرفتنغذامثلِبقیهرزمندهها
توۍصفمۍایستاد☝️🏼،
.
سرصفغذاهمجلویۍهابهاحترامش
کنارمۍرفتند،مۍخواستنداو
زودترغذایشرابگیرد🍱،
اوهمعصبانیمیشد،رهامیکردومیرفت . .🤐
.
نوبتشهمکهمۍرسید،
آشپزهاغذاۍبهتربرایشمۍریختند
اوهممتوجهمیشدومیدادبهپشتسرش.. :)♥️
.
#شهیدمحمودکاوه🌱
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕💚💕