eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
208 دنبال‌کننده
116 عکس
23 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش پانزدهم: روایت ایستادگی✌️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
«هر وقت خنده‌ای از میرزا بلند می‌شد یاران و دوستان می‌دانستند که مشکلی پیش آمده و میرزا همیشه به مشکلات بزرگ می‌خندید.» تنومندی‌اش،سینه ستبر و پیشانی زیر کلاه پشمینه‌اش،چشم سبز و چهره‌ای دائم به تبسمش از ایشان فرمانده‌ای با صلابت و مقتدر ساخته بود. کلام ایشان برای همه اتمام حجت بود حتی آن‌هایی که در تنگنا قرار می‌گرفتند آرام و مطمئن می‌شدند یاران آذربایجانی،کردستانی و حتی آقای پرم‌خان خیلی به ایشان وابسته بودند. یکی از یاران ایشان آقای آلیانی می‌گفت:«بدون میرزا زندگی بر ما ننگ می‌شود.» مادربزرگم،باز در جای دیگر یادآور می‌شوند که: «روزی از پرسیدم چرا شما را با این عظمت، جلال و بزرگی که دارید میرزا کوچک می‌نامند. [البته من بی‌سواد بودم و نباید این سوال را از میرزا می‌کردم ولی چون میزبان بودم حس و حالم گل کرده بود و از ایشان پرسیدم.] ایشان بلافاصله جواب دادند چون پدرم میرزا بزرگ هستند بر همین اساس من را میرزا کوچک صدا می‌زنند. البته خندید و دیگران نیز خندیدند. میرزا حتی با اسرای خائن که به خدمت اجنبی درآمده بودند با خوشرویی رفتار می‌کرد و شوخی و مزاح می‌کرد تا احساس اسارت نکند. 📖 کتاب «شهرام آر‌پی‌جی» صفحه ۴۰ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
به نام نامی تو جنگل ایستاده هنوز 🌹 در بازدید امروز از خانه میرزا کوچک جنگلی( افتخار گیلان) آنچه بیشتر از همه نظرم را جلب کرد، نامه میرزا بود که نهایت مظلومیت و البته اقتدار میرزا را نشان می دهد. معصومه سعیدی | رشت ۷ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
📸 حمیده عاشورنیا| رشت ۸ آذر ۱۴۰۳ 📍 رشت، استادسرا _ خانه پدری میرزا کوچک خان جنگلی
پس از باران | روایت‌ گیلان
#میرزای_گیلان 📸 حمیده عاشورنیا| رشت ۸ آذر ۱۴۰۳ 📍 رشت، استادسرا _ خانه پدری میرزا کوچک خان جنگلی
🔸داماد جنگلی🔸 پدربزرگ مادری‌ام پهلوان جوادمهدی‌زاده، مرد دلیری بود که با همه‌ی سختی‌های زندگی روستایی درد خاک را فهمید و پای کار وطن درآمد. کُشتی گیله‌مردی می‌گرفت و بنا به گفته‌ آنهایی که دیده بودند پشت رقیب را همیشه به خاک می‌کشید. پهلوان جواد هم‌رکاب میرزا بود. اینکه تفنگچی بود یا دست و بازوی محلیِ میرزا را دقیق نمی‌دانم و حسرت ندانستنش همه‌ عمرم را بس. حوالی "کسما" میرزا برای استقرار تفنگچی‌هایش اتاقی اجاره کرده بود. صاحب‌خانه دختر رسیده‌ای داشت و پهلوان جواد، زنش را طلاق داده و یک پسر بدون مادر روی دستش مانده بود. خودش که پاگیر جنگلی‌ها بود و بچه خانه‌ی اقوام سر گردان. بخاطر همین حال و روز بدش نمی‌آمد سر و همسری اختیار کند. همین که حرف خواستگاری دختر صاحب‌خانه را جلوی میرزا پیش کشید، میرزا دنباله‌اش را گرفت و یک هفته بعد کاس‌خانم، دختر چشم‌سبز صاحب‌خانه زیر چادر چیت گلدار با صیغه‌ی عقدی که میرزا کوچک خان برایشان خواند، شمع و چراغِ خانه‌ تاریک تفنگچی میرزا شد. عقد که بدون چشم روشنی نمی‌شد. میرزا، کاس‌خانم را به داماد جنگلی که سپرد،یک تسبیح و چند سکه گذاشت کف دستش و بزمزمه دعایی خواند که گره وصلت این دو نفر تا عاقبت بخیری جفت بماند. زندگی پهلوان و کاس‌خانم با حضور بچه‌ها گرم شد و زمان دست جفتشان را به روزهای کهولت رساند‌. مادربزرگم وقتی عروس خانه‌ آنها شد به چشم دیده بود که کاس خانم تا سالها تسبیح چشم روشنی سر عقدش را برای در امان ماندن از شلوغی خانه عیالوارشان توی هفت سوراخ قایم می‌کرد و عاقبت هم نفهمید آن مهره‌های بند کشیده‌ی عزیز کرده‌ را کجا و چجوری گُم و گور کرد. در یکی از نبردها گلوله‌ای به بازوی پهلوان جواد نشست و ساچمه‌ی گردی، زیر پوستش جا خوش کرده بود. مادرم می‌گوید: یکی از سرگرمی‌های کودکی ما این بود که پالوان جواد( پهلوان جواد) روی کُتام خانه‌اش، برای زواله خواب سر روی متکا می‌گذاشت. همین که خُرناسش هوا می‌رفت نوه‌ها پاورچین پاورچین دورش را می‌گرفتیم و با دست ساچمه‌ی زیر پوستِ شُلِ پیر مرد را جا بجا می‌کردیم. آنقدر می‌خندیدیم و سر نوبت جر و منجر راه می‌انداختیم که چرتش پاره می‌شد و همه را با لگد حواله میداد توی آفتاب حیاط.... دست بی‌شناق( ناسپاس) روزگار، میرزا را شهید کرد و جنگلی‌ها را پراکنده. اما راه و رسم جوانمردی مَحو نشد. یادگاری، مثل مُهری خاطره‌ها را به نام آدم‌ها سند میزند. آن‌هم یادگاری از جنس سُرب و ساچمه که خو گرفته به گوشت تَن آدم. آنهم یادگاری از جنس مرام و معرفت که مشی میرزا بود و میخکوب شد به ذهن و ضمیر هر که او را دید و شناخت. یادگاری رمز فراموش ناشدن است. یادگاری میرزا برای کاس خانم تسبیح سر عقد شد. برای پهلوان جواد هم رکابی و بهره از لمس جوانمردی‌اش، برای مادرم بازی با ساچمه زیر پوست پدر بزرگش و برای من یادِ عزتمند عزیزی که تنیده در بافته‌ی وجودم . حمیده عاشورنیا| رشت ۸ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارشنبه، زیر باران ریز رشت روبروی خانه‌ای سنتی ایستادیم. به محض گذشتن از چهارچوبِ درِ چوبی، نبض تندِ زندگی شهری، آرام شد. روحمان با دیدن خانه‌ای با نمای آجر و چوب، سنگفرش حیاط، حوض کاشی‌کاری و درختان سرسبز جلا گرفت. میهمان خانه پدری میرزا کوچک جنگلی شدیم برای شنیدن قهرمانان گیلان. اتاق، اتاق گشتیم و سهممان از هر روایت فقط به قدر یک ناخنک بود آنقدر که شخصیت‌های آن روز گیلان بزرگ بودند و ناگفته. قرار بعدیمان، خیلی زود با نشست‌‌های روایت‌ قهرمانی و یارانش. این جلسه در آخرین روز رویداد «جنگل بارانی»، با همراهی محفل روایت «پس از باران» برگزار شد. 🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸 ننه خانم🔸 همه جا پر بود از سربازان روسی که بهشان سالدات می‌گفتند. دل بزرگ می‌خواست تا بتوانی از خانه بیرون بروی. زنی با قامت بلند در لباس محلی گیلان این جسارت را کرد. صدایش می‌کردند «ننه خانم» خیلی وقت بود که تحت تعقیب روسها بود و هر بار مثل بز کوهی از دستشان در می‌رفت. با دلهره‌ای سنگین همراه کودکی که پشتش بسته بود، از مسیری جنگلی گذشت. سالها بود در مبارزات نهضت جنگل همراهشان بود. ناگهان در کمین چند سرباز روس گیر افتاد. ننه خانم که جز به فرار و نجات جان کودکش فکر نمی‌کرد، خودش را پشت گمار* جا داد. پارچه ای در دهان کودک فرو کرد تا صدایی ازش درنیاید ولی کودک نتوانست ساکت بماند و به گریه افتاد. سربازان با شنیدن صدا، ننه ‌خانم رو پیدا کردند. زیبارو بود و چشمان تجاوزگران با دیدنش برق می‌زدند. مردی قوی هیکل و سپیدروی با هوس به ننه خانم خیره شد. مرد به ننه نزدیک شد و کودک را از دستش گرفت و به سمت گزنه‌های کنار جاده پرت کرد. چند مرد دیگر که همراه او بودند به این ماجرا با لذت نگاه می‌کردند. آنها منتظر سهم خود از این هوس بودند که ننه‌خانم با غیظ چاقوی تیزی که در شال کمر خود داشت بیرون آورد. ننه، قابله بود و این چاقو ابزار کارش برای بریدن بند ناف. ناگهان آن روح لطیفِ مادرانه به یک شیر زنِ مبارز تبدیل شد و در درگیری سه نفر از آن مردان را به هلاکت رساند. اینقدر این ماجرا سهمگین بود که بقیه‌ی مردان پا به فرار گذاشتند. با رفتنشان ننه خانم به زانو بر زمین نشست و آرام شد. با صدای «خانمها بفرمایید به اتاق بعدی تا بقیه‌ی روایت نهضت جنگل را برایتان بیان کنم» به خود آمدم اینجا خانه‌ی پدری یونس‌ استادسرایی، رهبر نهضت جنگل هست با کلی خاطره که بین آجرک های سرد و نمور نهفته است. الهام هاتف| رشت ۸ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
کتاب «سلفی با میرزا» نوشته سرکار خانم طاهره مشایخ
🔸درختان رشید🔸 مجلسی برپا شده برای جنگلبانی که جنگلهای گیلان است و به قول خانم نکویی بیست و دو سال قبل به قرب رسیده. مجلس رونمایی از مستند درختانِ رشید. کجا؟ خانه میرزا! چرا آنجا؟ چون میرزا هم نگهبان جنگل بود و از ظلم حاکمان و استعمار و زور بیگانگان به جنگل پناه برده بود و با یاران جنگلی‌اش برای حماسه‌آفرینی چنگ و دندان تیز می‌کرد. وارد خانه میرزا می‌شوم. درست در روزی که فردایش یازدهم آذر است و این تاریخ خاص حداقل در این دو سه سال اخیر برای من بسیار متفاوت بوده. با دیدن تابلوهای جوانی و کمی تا حدودی میانسالی میرزا چشمهایم تر می‌شود. میانسالی! مگر میرزا یونس استادسرایی به وقت شهادت چند سالش بود؟ هولتر سوت می‌کشد. نفس‌زنان خودم را از دو سه پله بالا می‌کشم تا روی صندلی‌هایی که در ایوان خانه میرزا برای مهمانان چیده شده بنشینم. سوت معمولی تبدیل می‌شود به سوت اخطار. باید زودتر جایی مستقر شوم تا کارش را به خوبی انجام دهد. من مهمان خانه میرزا شده‌ام! ناخودآگاه سرم را بالا می‌برم و کج‌کج به تلار نگاه می‌کنم. چشمم به کتانیهای ارسلان که از نرده‌ها آویزان شده می‌افتد. هولتر کارش شروع شده و درد در بازوی چپم می‌پیچد. من سرم بالاست و به تذکرهای سوت‌کشان هولتر توجه ندارم که به من هشدار می‌دهد تکان نخورم. از آسمان به زمین می‌آیم. مش‌فرخنده را می‌بینم که لچک به سر با لباس گلدار در حیاط می‌چرخد و به دخترها می‌گوید: «میرزا بوشو جنگل، جنگل خُسه میرزا.» هولتر سوت پایان کار را می‌کشد و دوباره به آسمان آبی می‌روم... «پرنده کوچکی که توی آسمان آبی اوج گرفته بود» کمتر از یک ساعت بعد، هولتر را از بازو باز کرده‌ام و از سوت و دردش خلاص شده‌ام. متخصص قلب از داروها و مراقبتها می‌گوید. اما رشید غفاری قلب مرا تسخیر کرده. روح به قرب رسیده‌اش کلمه‌ها را در ذهنم می‌چیند و طرح رمان جدیدی در ذهنم شکل می‌گیرد. «سِلفی با میرزا» را با جان نوشتم. آن روزهایی که در جستجوی کلمات و اصطلاحات گیلکی اشک می‌ریختم که چرا گیلکی بلد نیستم تا کلماتش مثل موم در مشتم باشد و فرهنگ و زبان را در هم بیامیزم. طاهره مشایخ| رشت ۱۰ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
📸 رقیه رجبی | آستانه ۸ آذر ۱۴۰۳ 📍 رشت، استادسرا _ خانه پدری میرزا کوچک خان جنگلی
پس از باران | روایت‌ گیلان
🌀هر شهر و دیار، اسطوره‌ای دارد. اسطوره‌ای همیشه زنده در قلب و ذهن مردم. مثل میرزا کوچک خان جنگلی🌱
پویش و نوشتن روایت از این شهید بزرگوار را به خاطر دارید؟ به یاد ایشان دست به قلم بردیم و چه روایت‌های نابی در کانال منتشر شد. #میرزای_گیلان دو هشتگ این پویش بود که می‌توانید روایت‌های ارسالی را با زدن رویشان بخوانید. اما قرار بود به روایت منتخب هدیه‌ای به رسم یادبود تقدیم کنیم و چه هدیه‌ای بهتر از کتاب داغ ؟!😊 و البته چه قشنگ‌تر که این اعلام برنده در روز ولادت (س) اتفاق می‌افتد و حتماً حکمتی‌ست امتداد پویش_میرزا از ایام فاطمیه تا روز میلاد... با تشکر از همه کسانی که ما را قابل دانستند برای ارسال روایت، برنده این پویش با احتساب چندین مورد از جمله: ایده نو، نوقلم بودن، اختصار مطلب، پیوند متن و ....، خانم الهام هاتف است. باز هم از همه دوستان برای لطفی که داشتند تشکر می‌کنیم و ان شاء الله در پویش‌های بعدی میزبان قلم همگی باشیم🌺 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
📸 الهام هاتف ۳۰ آذر ۱۴۰۳
پس از باران | روایت‌ گیلان
📸 الهام هاتف ۳۰ آذر ۱۴۰۳ #شب_یلدا #میرزای_گیلان
شب چله یکی از شب های بلند سال است و چند ثانیه از شب قبل بلندتر. همین چند ثانیه بهانه‌ای‌ست برای دور هم جمع شدن. کاش همیشه از این بهانه ها باشه! و دوری‌ها نزدیک! و دل‌ها به هم وصل شود. هر سال شب یلدا به خانه‌‌ی پدری خودم می‌رفتم. امسال تصمیم گرفتیم که به احترام بزرگی و بالا بودن سن مادر و پدر همسرم کنارشان باشیم و برایشان شب خوبی بسازیم. دستان مادربزرگ دیگر توان ساختن(برشته بج) را ندارد، ولی دلمان نیامد سنت به‌جا نیاوریم. این دورهمی را بدون (برشته بج) ناشدنی می‌دانستیم. هر ساله مادربزرگ بچه‌ها که مادر یک شهید و زنی رنج کشیده و دنیا دیده است، با دستان گرم و مهربانش این خوشمزه ی سنتی را درست می‌کرد اما الان دیگر دستانش توان این کار را ندارد. برای تهیه (برشته بج) دست به دامان عمه‌ی بچه‌ها شدیم که درس از مادر گرفته بود. عمه برنج‌ها را در تابه‌ای بزرگ روی آتشِ اجاق به همراه تخم کدوهای شیرینی که یکی از خوراکی های شب یلدایمان بود، برشته کرد. مقداری هم عدس و گردو به خوردش داد. اینطور شد که (برشته بج)، خوراکی‌ای که روزی همراه مبارزان گیلانی در رزم بود، بر سر سفره‌‌ی شب چله ما خودنمایی کرد. شب خوبی گذشت. پدر بزرگ برایمان از قصه‌های تاریخ گیلان می‌گفت. از میرزا و از مبارزاتش. سعی می‌کردم توی شلوغی سالن و همهمه‌ی بچه‌ها گوشم را تیز کنم و به حرف هایش گوش دهم. پدربزرگ میرزا را ندیده بود ولی ریز خاطراتش را از مادر خدا بیامرزش به یاد داشت و بیان می‌کرد تا محفل یلدایی ما از اصالت و هویت بی‌بهره نباشد. ✍️ الهام هاتف| رشت ۲ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran