🔸می مار جان*🔸
#شب_یلدا عطر فسجان مادرم تا چند کوچه آن طرف تر میپیچید، پسرم عاشق فسنجانهای مادربزرگش بود. برنج سرخ شده و نان محلی و آجیلی که پدرم خرید بود، زینت می داد کنار دست مادرم. از صبح تلفن به دست، زنگ می زد به بچه ها: منتظرم، شب دیر نکنید!
شب یلدا همه راهی خانه مادر می شدیم. سر میرسیدیم همه چیز آماده بود. مشغول خوردن که بودیم، نگاهمان می کرد. میگفتم: مادر تو هم بخور. میگفت : من شیمی شکمه بیمیرم. (قربون شکمتون بشم.) شما که می خورید من از خوردن شما لذت می برم. شیمی نوش جان بِبه.(نوش جانتون بشه)
مادر که رفت پدر هم زندگی را بوسید و گذاشت لب طاقچه. شبهای یلدا بدون وجودشان شد سَسِ سَس*.
حالا من ماندم و هزار خاطره که با هر کدامشان زندگی می کنم.
*میمارجان: مادر عزیز من
*سسِ سس: بیمزه
✍ معصومه سعیدی| رشت
۳۰ آذر ۱۴۰۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
پس از باران | روایت گیلان
#شب_یلدا #نقش_مادر 📸 سعیده حسینی
🔸شب رویایی🔸
امشب، میلهای بافتنیام را که برداشتم، مادربزرگ شال گردن زیبای قرمز رنگی را بر گردنم انداخت. احساس کردم مدال افتخاری نصیبم شده است که به دست هر کسی نمیرسد. دستش را بوسیدم و عطرتنش را به عمق جانم فرو بردم. مقابل آینه ایستادم. مدلهای مختلف بستنش را امتحان میکردم. چشم به رجهای گیسبافت، به به و چَه چَه مادر و خالههایم را میشنیدم. صدای اعتراض خواهر و دخترخالهها دوباره مرا پای سفره برگرداند.
- پس ما چی؟ حالا این خانوم از ما بزرگتره، خونش هم رنگینتره؟
مادر بزرگ گفت: می پیله نوهیه، ولی شومایم غوصه نوخورید، اَنم شیمی شیمن( نوهی بزرگ منه، ولی شما هم غصه نخورید، اینم برای شما) و بقچهی ترمهی معروفش را باز کرد و به هر کدام یک جوراب پشمی بافتنی داد که سرمای زمستان را راحتتر قدم بردارند.
من اما غرق در عشق بیپایانِ مادر بزرگ بودم که در خانهاش موج میزد و در میدان محبتش سرگردان، به دنبال جوابی میگشتم که نشانم دهد چه نیرویی در این دستان نحیف در جریان است که حاصلش این همه هنر و مهربانی است؟ جوابم را در «مادر بودنش» پیدا کردم، آن هم مادرِ بزرگ. کنار کدو، کُنوس، آجیل، لبو، انار و کاکا، هدیههایش را نوش جان میکردیم که ناگهان با صدای بلند گفتم: مادر جون به من هم یاد میدین؟
-بله تی جان بیمیرم. ایته میل اَ دس، ایته میلم اَ ایته دس.( بله برات بمیرم. یه میل توی این دست و یه میل هم توی این یکی دست). بعد همه با هم گفتن دست، دست و شروع کردن به دست زدن و خندیدن. مادر بزرگ هم از ته دل خندید و گفت: حالا وقت بسیاره جانا قوربان.( حالا وقت زیاده قربونت برم).
اما من خیلی وقت نداشتم. دلم میخواست زودتر شروع کنم. آن شب من هم میخواستم مثل مادربزرگ، ببافم. اما چگونه؟ بعد از یک پلک زدن طولانی، خودم را در رجهای زندگیام پیدا کردم. در حالی که در یک دستم میلِ خیال بود و در دست دیگر میلِ خاطره. زیر و روی دانههای ذهنم را بیاختیار میزدم. مرور سالهای گذشتهام و رؤیایِ روزهای نیامده، اقیانوسی برپا کرده بود که خود را به جزر و مدش سپرده بودم. اکنون بافتن را یاد گرفتهام. پایه کوتاه برای روزهای رفته و پایه بلند برای امروز. پایهها را با حلقهی امید، به آیندهای که در انتظارش هستم، وصل میکنم. حالا میبافم و میبافم تا به رج پایان برسم. اما این پهنه بیکران است و این بافتن را پایانی نیست. یقین دارم هر سال، در تاریکترین شب سال، دوباره آغاز میشود.
امشب، درست یک سال از آن شب رویایی میگذرد...
#شب_یلدا
#نقش_مادر
✍ سعیده حسینی| رشت
۱ دی ۱۴۰۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
پس از باران | روایت گیلان
📸 الهام هاتف ۳۰ آذر ۱۴۰۳ #شب_یلدا #میرزای_گیلان
شب چله یکی از شب های بلند سال است و چند ثانیه از شب قبل بلندتر. همین چند ثانیه بهانهایست برای دور هم جمع شدن.
کاش همیشه از این بهانه ها باشه! و دوریها نزدیک! و دلها به هم وصل شود.
هر سال شب یلدا به خانهی پدری خودم میرفتم. امسال تصمیم گرفتیم که به احترام بزرگی و بالا بودن سن مادر و پدر همسرم کنارشان باشیم و برایشان شب خوبی بسازیم.
دستان مادربزرگ دیگر توان ساختن(برشته بج) را ندارد، ولی دلمان نیامد سنت بهجا نیاوریم. این دورهمی را بدون (برشته بج) ناشدنی میدانستیم. هر ساله مادربزرگ بچهها که مادر یک شهید و زنی رنج کشیده و دنیا دیده است، با دستان گرم و مهربانش این خوشمزه ی سنتی را درست میکرد اما الان دیگر دستانش توان این کار را ندارد.
برای تهیه (برشته بج) دست به دامان عمهی بچهها شدیم که درس از مادر گرفته بود. عمه برنجها را در تابهای بزرگ روی آتشِ اجاق به همراه تخم کدوهای شیرینی که یکی از خوراکی های شب یلدایمان بود، برشته کرد.
مقداری هم عدس و گردو به خوردش داد. اینطور شد که (برشته بج)، خوراکیای که روزی همراه مبارزان گیلانی در رزم بود، بر سر سفرهی شب چله ما خودنمایی کرد.
شب خوبی گذشت. پدر بزرگ برایمان از قصههای تاریخ گیلان میگفت. از میرزا و از مبارزاتش. سعی میکردم توی شلوغی سالن و همهمهی بچهها گوشم را تیز کنم و به حرف هایش گوش دهم. پدربزرگ میرزا را ندیده بود ولی ریز خاطراتش را از مادر خدا بیامرزش به یاد داشت و بیان میکرد تا محفل یلدایی ما از اصالت و هویت بیبهره نباشد.
#شب_یلدا
#میرزای_گیلان
✍️ الهام هاتف| رشت
۲ دی ۱۴۰۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸شب یلدای کلاس ما🔸
شب یلدا را در کلاس جشن گرفتیم. بچهها برای آماده کردن کلاس، کاردستی های یلدایی آوردند و خوراکیهای مختلفی مثل انار، کاکا و برنج سرخ شده.
من از دو روز پیشش، شروع به درست کردن یک عروسک گردانی کردم و بعد از فرستادنِ تمرینها ثانیه به ثانیه برای خانم معلمم، بالاخره کار نهایی را آماده کردم و بعد درکلاس با همراهی دوستم اجرایش کردیم.
من دلم نمیخواست آدمهای نمایشم کم باشند، برای همین، برای شب یلدایِ حاج آقا و حاج خانوم مهمان های زیادی در نظر گرفتم. چهار نوه و مادر و پدرشان.
چون به نظر من در مهمانی های شلوغ بیشتر خوش می گذرد.
من هم دوست دارم مثل مادربزرگِ نمایشم ، در شب یلدا برای نوه هایم داستان بگویم.
#شب_یلدا
✍فاطمه حسنا ظریفی| ۸ ساله|رشت
۴ دی ۱۴۰۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان)
@pas_az_baaraan
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran