eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
210 دنبال‌کننده
116 عکس
23 ویدیو
0 فایل
🌱اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 🌧️بارش پانزدهم: روایت ایستادگی✌️🇱🇧🇮🇷🇵🇸✌️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
پس از باران | روایت‌ گیلان
🏴🏴🏴🏴🏴 📸 فاطمه طهورا احمدی | ده ساله 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 پس از باران | روا
🔶مادربزرگ من🔶 چطوری مادرِ مادرِ مادرت رو میشناسی؟ یعنی چی مادرِ مادرِ مادرت؟! یعنی من مادربزرگِ مادرم رو میشناسم... چطور؟ من در خانه‌ی مادربزرگم کنار طاقچه، توی آن خانه‌ی قدیمی، لبِ پنجره عکسی دیدم. عکس مادربزرگِ مادرم را. آن عکس سیاه و سفید. پرسیدم از مادربزرگم: «این خانوم کیه؟» مکث کرد. آنقدری که بغضش گرفت. دوباره پرسیدم این دفعه آرام تر: «عزیز این خانمه کیه؟!» او با مهربان‌ترین لبخند و با لحن آرامی گفت:«خدابیامرز می ماره» «مادر خدابیامرزمه» پرسیدم:«مادرتون؟» گفت:«آهان، تره بمیرم، اَ می ماره، تی دل خایه ایت ذره اَنی باره تره بگم؟» «بله، برات بمیرم، مادر منه، می‌خوای یه کمی درباره‌اش برات بگم؟» با اِشتیاق تمام به علامت رضایت محکم و تند تند سر تکان دادم. او گفت: «او زمان می مار انزلی بوشوبو بازار، زمان رضا شاه بو، می مار چادر به سر دشتی،رضاخان سربازان، انه بیگفتید» «اون زمان مادر من رفته بود انزلی بازار، زمان رضاشاه بود، مادر من چادر سرش بو. سربازهای رضاخان اون رو گرفتن» می مار خو چادره سخت بچسبست اَشان می مار سمت بمود. «مادر من سفت به چادرش چسبید، اونها سمت مادر من اومدن» می مار زیاد نگران بو. «مادرم خیلی نگران بود» اَشان بمود و چادر می ماره از اونی سر فکشَد. می مار دست ایته کاسه دوبو» «اونها اومدن و چادر مادرم رو از سرش کشیدن، تو دست مادرم یک کاسه بود.» اشک از چشمانش سرازیر شد. من با تعجب پرسیدم:«بعدش، بعدش چی شد!؟» مادربزرگم گفت :«اَشان بوگوفتد اَگر تی چادر تی سر بنی ، اَمَا وَنَلیم لوتکا سوار بیبی! بعد اَشَن می مار چادره از اونی سر فکشد. می مار خجالت مَره موردن دوبو، خو کاسه خو بغل بداشته، و ته آخر راه خو سره اَز خجالت بلند نوکود.» «اونها گفتن اگر چادرت رو سرت نگه‌داری، ما اجازه نمی‌دیم سوار لوتکا بشی! بعد چادر مادرم رو از سرش کشیدن. مادر من از خجالت داشت می‌مرد. کاسه‌اش رو بغل گرفت و تا آخر راه سر خودش رو از خجالت بلند نکرد.» من با شنیدن این داستان مادربزرگِ مادرم رو شناختم و تصمیم گرفتم به‌ یاد ایشان عروسک درست کنم. ✍ فاطمه طهورا احمدی| ۱۰ ساله| رشت ۱۷ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
پس از باران | روایت‌ گیلان
🌀🌻 ایستگاه صلواتی ابتکاری اهالی سلیمانداراب رشت در پذیرایی از زائران سردار جنگل‼️ #اختصاصی 🔹 بسته‌
🔸آشنای قدیمی🔸 اصالاتاً گیلانی‌ام، اما شغل پدر، ما را از همان ابتدای ازدواجش، راهی اصفهان کرد و زادگاه مرا شهری در قلب ایران قرار داد. ایام تعطیلات عید نوروز راهیِ شهر و دیار پدری می‌شدیم، اما روزهای کوتاهی بود که زود سپری می‌شد و موعدِ برگشتن به خانه، به سرعت از راه می‌رسید. آن روزها «بشته‌بج» را در سفره‌ی میزبانیِ خانه‌های اقوامم ندیده بودم و نمی‌شناختم. شاید رسمشان نبود و شاید هم متأسفانه آن را مناسب پذیرایی از مهمانی که سالی یک بار به خانه‌شان می‌آید، نمی‌دانستند. دویست و بیست و هشتمین ماهِ زندگی‌ام را آغاز کرده بودم که قبولی‌ام در دانشگاه گیلان، پیوند جدیدی بین اصفهان و رشت را رقم زد. اولین حاصل این پیوند، زندگی در خوابگاهی بود که مرا با خیلی‌ها و خیلی چیزها آشنا کرد. این آشنای قدیمی را هم اولین بار، همان‌جا دیدم. «برنج سرخ شده»، سوغات خوش‌مزه‌ای بود که هم اتاقی مازندرانی‌ام برای ما می‌آورد و ما هم این اسم را از او یاد گرفته بودیم. مهدیه معمولاً هر ماه به خانه می‌رفت و گاهی هنگام برگشتن به خوابگاه، همراه خانواده‌اش می‌آمد. به همین خاطر، در این آمد و شدها مادرش را از نزدیک دیده بودم و طعم لذیذ و به یادماندنی برنج سرخ شده را مدیون دست‌های مهربان و قلب باصفای او می‌دانستم. دست‌هایی که قوت خودش را به برنجی منتقل می‌کرد که حاصل رنج و زحمت فراوان است و به دستان ما می‌داد و قلبی که محبت را بر زبان جاری می‌کرد:«دخترای گلم، بخورید قوت بگیرید». این جمله‌ی معروفِ مادر مهدیه خطاب به ما بود که هنوز هم با دیدن این خوشمزه‌ی گیلانی، در گوشم زمزمه می‌شود و امروز فکر می‌کنم شاید نماد قوت و خودکفاییِ شمالِ ایرانِ عزیزِ من است. یک بار از او خواسته بودم نحوه‌ی درست کردنش را برای ما توضیح دهد و ایشان با چنان شوق و ذوقی برای ما تعریف می‌کرد که احساس می‌کردم بخشی از مادرانگی‌هایش به آن وابسته است و آن‌چه را که توضیح می‌دهد، و سعی دارد به بهترین وجه به ما منتقل کند تا ما هم یاد بگیریم و حافظ آن باشیم، روایت روزهای کودکی خودش است، در دامان مادری مهربان‌تر... ✍ سعیده حسینی | رشت ۲۶ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
«چله» مادربزرگ مادربزرگ دیگ بزرگ را از گوشهٔ تاریک انباری برداشت و با آب حوض حیاط شست و شو داد و روی اجاق هیزمی گذاشت؛ گونی برنج تازه ای که چند ماه پیش حاصل دسترنجش را از برنج زار درو کرده بود داخل دیگ بزرگ ریخت و داخل آن آب و نمک اضافه کرد تا برای مهمانی امشب برنج اصیل گیلانی طبخ کند. بچه‌ها و نوه‌ها یکی پس از دیگری حیاط قشنگ مادربزرگ را تزئین می‌کنند، پدربزرگ هم که برای خرید به بازار رفته بود با همان دوچرخه قدیمی و زنبیل حصیری و کلاه نمدی اش به خانه بر می‌گردد و هندوانه بزرگی را که از بازار دشت کرده بود داخل حوض می‌اندازد. دختران خانه هر کدام مشغول کاری هستند یکی چای دم می‌کند، آن یکی حیاط را آب و جاروب می‌کند این یکی هم نشسته کنار گهواره برای «یلدا» لالایی می‌خواند. پسران خانه هم کنار حیاط روی آلاچیق چوبی کنار سر صحبت را با پدربزرگ باز کردند و «آقاجان» هم برایشان از گرم و سرد روزگار می‌گوید. اینها نمای از خاطرات گذشته پدر و مادرهایمان از شب یلدا است. همه چیز برای یک مهمانی باشکوه برای «یلدا» فراهم است، مهمانی که از رفتن پاییز و آمدن زمستان خبر می‌دهد، مهمانی که در ادبیات و اقوام مختلف به نام‌ها و آداب گوناگون مرسوم است. از یلدا گرفته تا شب چله، و در هر کوی و برزنی از این سرزمین پهناور رسم و رسومات خاصی برای شب چله تقریر شده است. ✍ بهرام قربانپور | رشت ۲۹ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
🔸می‌ مار جان*🔸 عطر فسجان مادرم تا چند کوچه آن طرف تر می‌پیچید، پسرم عاشق فسنجان‌های مادربزرگش بود. برنج سرخ شده و نان محلی و آجیلی که پدرم خرید بود، زینت می داد کنار دست مادرم. از صبح تلفن به دست، زنگ می زد به بچه ها: منتظرم، شب دیر نکنید! شب یلدا همه راهی خانه مادر می شدیم. سر می‌رسیدیم همه چیز آماده بود. مشغول خوردن که بودیم، نگاهمان می کرد. می‌گفتم: مادر تو هم بخور. می‌گفت : من شیمی شکمه بیمیرم. (قربون شکمتون بشم.) شما که می خورید من از خوردن شما لذت می برم. شیمی نوش جان بِبه.(نوش جانتون بشه) مادر که رفت پدر هم زندگی را بوسید و گذاشت لب طاقچه. شب‌های یلدا بدون وجودشان شد سَسِ سَس*. حالا من ماندم و هزار خاطره که با هر کدامشان زندگی می کنم. *می‌مارجان: مادر عزیز من *سسِ سس: بی‌مزه ✍ معصومه سعیدی| رشت ۳۰ آذر ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
پس از باران | روایت‌ گیلان
#شب_یلدا #نقش_مادر 📸 سعیده حسینی
🔸شب رویایی🔸 امشب، میل‌های بافتنی‌ام را که برداشتم، مادربزرگ شال گردن زیبای قرمز رنگی را بر گردنم انداخت. احساس کردم مدال افتخاری نصیبم شده است که به دست هر کسی نمی‌رسد. دستش را بوسیدم و عطرتنش را به عمق جانم فرو بردم. مقابل آینه ایستادم. مدل‌های مختلف بستنش را امتحان می‌کردم. چشم به رج‌های گیس‌بافت، به به و چَه چَه مادر و خاله‌هایم را می‌شنیدم. صدای اعتراض خواهر و دخترخاله‌ها دوباره مرا پای سفره برگرداند. - پس ما چی؟ حالا این خانوم از ما بزرگ‌تره، خونش هم رنگین‌تره؟ مادر بزرگ گفت: می پیله نوه‌یه، ولی شومایم غوصه نوخورید، اَنم شیمی شیمن( نوه‌ی بزرگ منه، ولی شما هم غصه نخورید، اینم برای شما) و بقچه‌ی ترمه‌ی معروفش را باز کرد و به هر کدام یک جوراب پشمی بافتنی داد که سرمای زمستان را راحت‌تر قدم بردارند. من اما غرق در عشق بی‌پایانِ مادر بزرگ بودم که در خانه‌اش موج می‌زد و در میدان محبتش سرگردان، به دنبال جوابی می‌گشتم که نشانم دهد چه نیرویی در این دستان نحیف در جریان است که حاصلش این همه هنر و مهربانی است؟ جوابم را در «مادر بودنش» پیدا کردم، آن هم مادرِ بزرگ. کنار کدو، کُنوس، آجیل، لبو، انار و کاکا، هدیه‌هایش را نوش جان می‌کردیم که ناگهان با صدای بلند گفتم: مادر جون به من هم یاد میدین؟ -بله تی جان بیمیرم. ایته میل اَ دس، ایته میلم اَ ایته دس.( بله برات بمیرم. یه میل توی این دست و یه میل هم توی این یکی دست). بعد همه با هم گفتن دست، دست و شروع کردن به دست زدن و خندیدن. مادر بزرگ هم از ته دل خندید و گفت: حالا وقت بسیاره جانا قوربان.( حالا وقت زیاده قربونت برم). اما من خیلی وقت نداشتم. دلم میخواست زودتر شروع کنم. آن شب من هم می‌خواستم مثل مادربزرگ، ببافم. اما چگونه؟ بعد از یک پلک زدن طولانی، خودم را در رج‌های زندگی‌ام پیدا کردم. در حالی که در یک دستم میلِ خیال بود و در دست دیگر میلِ خاطره. زیر و روی دانه‌های‌ ذهنم را بی‌اختیار می‌زدم. مرور سال‌های گذشته‌ام و رؤیایِ روزهای نیامده، اقیانوسی برپا کرده بود که خود را به جزر و مدش سپرده بودم. اکنون بافتن را یاد گرفته‌‌ام. پایه کوتاه برای روزهای رفته و پایه بلند برای امروز. پایه‌ها را با حلقه‌ی امید، به آینده‌ای که در انتظارش هستم، وصل می‌کنم. حالا می‌بافم و می‌بافم تا به رج پایان برسم. اما این پهنه‌ بی‌کران است و این بافتن را پایانی نیست. یقین دارم هر سال، در تاریک‌ترین شب سال، دوباره آغاز می‌شود. امشب، درست یک سال از آن شب رویایی می‌گذرد... ✍ سعیده حسینی| رشت ۱ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
پس از باران | روایت‌ گیلان
🌀هر شهر و دیار، اسطوره‌ای دارد. اسطوره‌ای همیشه زنده در قلب و ذهن مردم. مثل میرزا کوچک خان جنگلی🌱
پویش و نوشتن روایت از این شهید بزرگوار را به خاطر دارید؟ به یاد ایشان دست به قلم بردیم و چه روایت‌های نابی در کانال منتشر شد. #میرزای_گیلان دو هشتگ این پویش بود که می‌توانید روایت‌های ارسالی را با زدن رویشان بخوانید. اما قرار بود به روایت منتخب هدیه‌ای به رسم یادبود تقدیم کنیم و چه هدیه‌ای بهتر از کتاب داغ ؟!😊 و البته چه قشنگ‌تر که این اعلام برنده در روز ولادت (س) اتفاق می‌افتد و حتماً حکمتی‌ست امتداد پویش_میرزا از ایام فاطمیه تا روز میلاد... با تشکر از همه کسانی که ما را قابل دانستند برای ارسال روایت، برنده این پویش با احتساب چندین مورد از جمله: ایده نو، نوقلم بودن، اختصار مطلب، پیوند متن و ....، خانم الهام هاتف است. باز هم از همه دوستان برای لطفی که داشتند تشکر می‌کنیم و ان شاء الله در پویش‌های بعدی میزبان قلم همگی باشیم🌺 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
📸 الهام هاتف ۳۰ آذر ۱۴۰۳
پس از باران | روایت‌ گیلان
📸 الهام هاتف ۳۰ آذر ۱۴۰۳ #شب_یلدا #میرزای_گیلان
شب چله یکی از شب های بلند سال است و چند ثانیه از شب قبل بلندتر. همین چند ثانیه بهانه‌ای‌ست برای دور هم جمع شدن. کاش همیشه از این بهانه ها باشه! و دوری‌ها نزدیک! و دل‌ها به هم وصل شود. هر سال شب یلدا به خانه‌‌ی پدری خودم می‌رفتم. امسال تصمیم گرفتیم که به احترام بزرگی و بالا بودن سن مادر و پدر همسرم کنارشان باشیم و برایشان شب خوبی بسازیم. دستان مادربزرگ دیگر توان ساختن(برشته بج) را ندارد، ولی دلمان نیامد سنت به‌جا نیاوریم. این دورهمی را بدون (برشته بج) ناشدنی می‌دانستیم. هر ساله مادربزرگ بچه‌ها که مادر یک شهید و زنی رنج کشیده و دنیا دیده است، با دستان گرم و مهربانش این خوشمزه ی سنتی را درست می‌کرد اما الان دیگر دستانش توان این کار را ندارد. برای تهیه (برشته بج) دست به دامان عمه‌ی بچه‌ها شدیم که درس از مادر گرفته بود. عمه برنج‌ها را در تابه‌ای بزرگ روی آتشِ اجاق به همراه تخم کدوهای شیرینی که یکی از خوراکی های شب یلدایمان بود، برشته کرد. مقداری هم عدس و گردو به خوردش داد. اینطور شد که (برشته بج)، خوراکی‌ای که روزی همراه مبارزان گیلانی در رزم بود، بر سر سفره‌‌ی شب چله ما خودنمایی کرد. شب خوبی گذشت. پدر بزرگ برایمان از قصه‌های تاریخ گیلان می‌گفت. از میرزا و از مبارزاتش. سعی می‌کردم توی شلوغی سالن و همهمه‌ی بچه‌ها گوشم را تیز کنم و به حرف هایش گوش دهم. پدربزرگ میرزا را ندیده بود ولی ریز خاطراتش را از مادر خدا بیامرزش به یاد داشت و بیان می‌کرد تا محفل یلدایی ما از اصالت و هویت بی‌بهره نباشد. ✍️ الهام هاتف| رشت ۲ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran
شروع به کار صفحه پس از باران در اپلیکشن ویراستی ما را دنبال کنید 👇👇 https://virasty.com/pas_az_baran/
📌حوزه هنری و سازمان تبليغات اسلامی گیلان با همکاری نشر بین‌الملل برگزار می‌کنند: ✅📣 آیین رونمایی از کتاب «علمدار پاراچنار» 🔸 روایت زندگی شهید عارف الحسینی 👈 با حضور: 🔹 دکتر مظفر نامدار، پیشکسوت جهاد سازندگی استان گیلان 🔸 محمدجواد مهدی‌زاده، نویسنده کتاب 🗓 چهارشنبه ۵ دی‌ماه ۱۴۰۳ 🕙 ساعت ۱۵:۳۰ 📍رشت، خیابان ملت، حوزه هنری 🆔 @artguilanews 🌐 artguilan.ir 🛒bazarmaj.com
پس از باران | روایت‌ گیلان
📌حوزه هنری و سازمان تبليغات اسلامی گیلان با همکاری نشر بین‌الملل برگزار می‌کنند: ✅📣 آیین رونمایی از
سلام ✋ در حاشیه این برنامه ان شاء الله میز فروش کتاب هم داریم📗📕📒📔 چند نمونه از کتاب‌ها:👇👇👇 🌲علمدار پاراچنار (با امضای نویسنده)✍ 🍂پاییز آمد(تقریظ شده به دست رهبری) 📕کتاب داستان و رنگ‌آمیزی اسلم دیلمی(معرفی یکی از قهرمانان عاشورایی گیلان برای بچه‌ها)🐣 📸سلفی با میرزا(رمان تخیلی نوجوان با هدف هویت‌سازی) 🌳پای درخت گردو(خاطرات مادر شهیدان یوسفی) 📜نشریه کلمه(کلمه اول: پرچم ایران) و...