eitaa logo
پس از باران | روایت‌ گیلان
453 دنبال‌کننده
319 عکس
63 ویدیو
0 فایل
🖊️ قلم ما، اسلحه ما☄️ 📱راه ارتباطی برای ارسال روایت @pas_az_baaraan 🔴 روایت‌ها در صورت نیاز، با نظر ادمین ویرایش و اصلاح می‌شوند
مشاهده در ایتا
دانلود
پس از باران | روایت‌ گیلان
#شب_یلدا #نقش_مادر 📸 سعیده حسینی
🔸شب رویایی🔸 امشب، میل‌های بافتنی‌ام را که برداشتم، مادربزرگ شال گردن زیبای قرمز رنگی را بر گردنم انداخت. احساس کردم مدال افتخاری نصیبم شده است که به دست هر کسی نمی‌رسد. دستش را بوسیدم و عطرتنش را به عمق جانم فرو بردم. مقابل آینه ایستادم. مدل‌های مختلف بستنش را امتحان می‌کردم. چشم به رج‌های گیس‌بافت، به به و چَه چَه مادر و خاله‌هایم را می‌شنیدم. صدای اعتراض خواهر و دخترخاله‌ها دوباره مرا پای سفره برگرداند. - پس ما چی؟ حالا این خانوم از ما بزرگ‌تره، خونش هم رنگین‌تره؟ مادر بزرگ گفت: می پیله نوه‌یه، ولی شومایم غوصه نوخورید، اَنم شیمی شیمن( نوه‌ی بزرگ منه، ولی شما هم غصه نخورید، اینم برای شما) و بقچه‌ی ترمه‌ی معروفش را باز کرد و به هر کدام یک جوراب پشمی بافتنی داد که سرمای زمستان را راحت‌تر قدم بردارند. من اما غرق در عشق بی‌پایانِ مادر بزرگ بودم که در خانه‌اش موج می‌زد و در میدان محبتش سرگردان، به دنبال جوابی می‌گشتم که نشانم دهد چه نیرویی در این دستان نحیف در جریان است که حاصلش این همه هنر و مهربانی است؟ جوابم را در «مادر بودنش» پیدا کردم، آن هم مادرِ بزرگ. کنار کدو، کُنوس، آجیل، لبو، انار و کاکا، هدیه‌هایش را نوش جان می‌کردیم که ناگهان با صدای بلند گفتم: مادر جون به من هم یاد میدین؟ -بله تی جان بیمیرم. ایته میل اَ دس، ایته میلم اَ ایته دس.( بله برات بمیرم. یه میل توی این دست و یه میل هم توی این یکی دست). بعد همه با هم گفتن دست، دست و شروع کردن به دست زدن و خندیدن. مادر بزرگ هم از ته دل خندید و گفت: حالا وقت بسیاره جانا قوربان.( حالا وقت زیاده قربونت برم). اما من خیلی وقت نداشتم. دلم میخواست زودتر شروع کنم. آن شب من هم می‌خواستم مثل مادربزرگ، ببافم. اما چگونه؟ بعد از یک پلک زدن طولانی، خودم را در رج‌های زندگی‌ام پیدا کردم. در حالی که در یک دستم میلِ خیال بود و در دست دیگر میلِ خاطره. زیر و روی دانه‌های‌ ذهنم را بی‌اختیار می‌زدم. مرور سال‌های گذشته‌ام و رؤیایِ روزهای نیامده، اقیانوسی برپا کرده بود که خود را به جزر و مدش سپرده بودم. اکنون بافتن را یاد گرفته‌‌ام. پایه کوتاه برای روزهای رفته و پایه بلند برای امروز. پایه‌ها را با حلقه‌ی امید، به آینده‌ای که در انتظارش هستم، وصل می‌کنم. حالا می‌بافم و می‌بافم تا به رج پایان برسم. اما این پهنه‌ بی‌کران است و این بافتن را پایانی نیست. یقین دارم هر سال، در تاریک‌ترین شب سال، دوباره آغاز می‌شود. امشب، درست یک سال از آن شب رویایی می‌گذرد... ✍ سعیده حسینی| رشت ۱ دی ۱۴۰۳ 🌱 اینجا پس از باران، جوانه‌ها سخن می‌گویند🌱 📥 ارسال روایت ها: (از طریق پیامرسان) @pas_az_baaraan پس از باران | روایت‌های گیلان در ایتا https://eitaa.com/pas_az_baran