540.4K
توقعاتی که رسانه ها در ذهن جوانان دختر و پسر میسازند....
حاج آقا حسینی
عه عه عه
صدا داره میاد ⁉️
بزار ببینیم صدای چی هست ؟!
اوممممممممم🤔
فکر کنم داره منو صدا میکنه🤔
اره
فهمیدم😃
اذانه💡
بروووووووووووووو🏃🏃🏃🏃
وقت عاشقی♥️
وقت عاشقی🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣
خدا داره میگه بیا دلم تنگته ♥️😍
منکه رفتم👀
#التماس_دعا
#تلنـــگرانه👌💫
کارم شده بود چیک و چیک عکس سلفی و یهویی!!!📷
عکس های مختلف با "چادر" و روسری لبنانی.
👈من و دوستم یهویی توی کافی شاپ
👈من و زهرا یهویی گلزار شهدا
👈من و خواهرم یهویی سرخه حصار
عکس لبخند با عشوه های ریز دخترکانه😊
دقت میکردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکسها
کامنت هایم یک در میان احسنت و فتبارک الله و احسن الخواهر👌
دایرکت هایم پر شده بود از تعریف و تمجید ها
به نظر خودم، کارم اشتباه نبود!!!!!
چرا حجاب داشتم؛ "حجاب برتر"
کم کم در عکس هایم، رنگ و لعاب ها بالا گرفت.
تعداد مزاحم ها هم حدا بدهد برکت!!!!
کلافه از این صف طویل مزاحمت ها
یکبار از خودم جویا شدم، چیست علت؟؟!!!
چشمم خورد به کتابی...📚
رویش نشسته بود خروار ها خاک غفلت
هااااا کردم...خاک ها پرید از هر طرف... "سلام بر ابراهیم" بود عنوان زیر خاکی من!!!!!
«ابراهیم هادی» خودمان!!!!!
همان گل پسر خوشتیپ!!!!
چارشانه و هیکل روی فرم و اخلاق ورزشی!!!!
شکست، "نفس" خود را!!!!
شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه!!!!
ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی!!!!
رفتم سراغ اینستا و پست ها📱
هشتاد درصدش #جنس_مذکر بود!!!!!
لا به لای کامنتها چشمم خورد به حرفهای نسبتا بودار برادرها!!!!
دایرکت هایم هم بماند!!!!
عجب لبخند ملیحی☺
عجب حجب و حیایی😊
انگار پنهان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده
عجب نازی
عجب قند ونباتی!!!🍭
از خودم بدم آمد...!!!!
شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری😥
شهید هادی کجا و من کجا؟؟؟!!!!
باید نفس را قربانی میکردم
پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابراهیم ها...
پست ها را حذف کردم و نوشتم از "شهـــــــــدا و پرورش نفسشـــــان
#حجاب_ما_امنیت_ما
#حیای_ما_سلاح_ما
#چادری_ها_فرشته_ترند_به_شرط_حیــا
#از_ڪربـلا_تـا_شـهادتــღ
°|• @az_karbala_ta_shahadat •|°
💝زندگینامه #شهیدحججی💝
💥قسمت نهم💥
#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای #فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "😉
با این وجود، یکبار پیشنهاد #سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال #شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌
این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍
در به در دنبال #شهادت بود.😇💚
.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.😢
بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐
برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮
خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻
این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩
آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗
آخر سر قبولش کردند.😇🤗
خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم #گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎
.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم #مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮
یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨
#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب #گدایی نکردیم. "😢
فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔
گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇
ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به #نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش #اشک می ریخت.😭😢
آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄
#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌
بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗
#ادامه_دارد… 😊
#از_ڪربـلا_تـا_شـهادتــღ
°|• @az_karbala_ta_shahadat •|°
💥قسمت دهم💥
چند باری من را با خودش برد #اصفهان سر مزار #شهیدکاظمی.😍
آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها.
#موتور هوندایش شرایط آتیش می کرد و از #نجف_آباد می کوبید می رفت تا اصفهان.😎
یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به #گلزار که میرسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇
دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد #سلام می داد.🤗
بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر.
اول یک دل سیر #گریه میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر میکردم محسن آمده سر قبر بابایش.
اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄
با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر #رفیق باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄
وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب میآمد انگار که بخواهد از حرم امامزادهای بیرون بیاید.
نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞
♥♥♥♥♥
مسئول #هیئت بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم #خادم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻
سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمیکردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍
و #معنویت از توی صورتش میبارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود.
رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯
گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای #سنگین و #سخت رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای #پشت_صحنه. نمیخوام توی دید باشم." #اخلاص توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم.
ماه #محرم که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و میآمد اصفهان هیئت.😯 ساعتها خدمت میکرد و #عرق می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت میکرد. کفش را جفت می کرد. ☺️
یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار میکرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶
تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅
نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید #سر داد!!!😔
#از_ڪربـلا_تـا_شـهادتــღ
°|• @az_karbala_ta_shahadat •|°