eitaa logo
{ پاسدار حرم }
1.8هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
1.5هزار ویدیو
215 فایل
سردار دلها : خدایا برای دفاع از دینت، دویدم و افتادم و بلند شدم.... مرا پاکیزه بپذیر. #کپی_مطالب_آزاد ارتـباط‌بــاخــادم‌ڪانال💖 @seyyed400 ارتباط با ادمین تبادل و تبلیغات ارزان💖 @Abolfazlesmaeili87 کانال اطلاعات و شرایط💖 @pasdareharam35
مشاهده در ایتا
دانلود
540.4K
توقعاتی که رسانه ها در ذهن جوانان دختر و پسر میسازند.... حاج آقا حسینی
عه عه عه صدا داره میاد ⁉️ بزار ببینیم صدای چی هست ؟! اوممممممممم🤔 فکر کنم داره منو صدا میکنه🤔 اره فهمیدم😃 اذانه💡 بروووووووووووووو🏃🏃🏃🏃 وقت عاشقی♥️ وقت عاشقی🗣🗣🗣🗣🗣🗣🗣 خدا داره میگه بیا دلم تنگته ♥️😍 منکه رفتم👀
یکی از اعضا برامون دوتا مداحی فرستادن 😊میزارم الان
بفرمایید👆 یکم دیر شد😅
من اگر پسردار شم✌️🦋 به پسرم یاد میدم که وقتی بهش گفتم برو ظرفا رو بشور نگه منکه دختر نیستم 😒 مگه دخترا کنیزن ⁉️ 💡 😊🌸
👌💫 کارم شده بود چیک و چیک عکس سلفی و یهویی!!!📷 عکس های مختلف با "چادر" و روسری لبنانی. 👈من و دوستم یهویی توی کافی شاپ 👈من و زهرا یهویی گلزار شهدا 👈من و خواهرم یهویی سرخه حصار عکس لبخند با عشوه های ریز دخترکانه😊 دقت میکردم که حتما چال لپم نمایان شود در تمامی عکسها کامنت هایم یک در میان احسنت و فتبارک الله و احسن الخواهر👌 دایرکت هایم پر شده بود از تعریف و تمجید ها به نظر خودم، کارم اشتباه نبود!!!!! چرا حجاب داشتم؛ "حجاب برتر" کم کم در عکس هایم، رنگ و لعاب ها بالا گرفت. تعداد مزاحم ها هم حدا بدهد برکت!!!! کلافه از این صف طویل مزاحمت ها یکبار از خودم جویا شدم، چیست علت؟؟!!! چشمم خورد به کتابی...📚 رویش نشسته بود خروار ها خاک غفلت هااااا کردم...خاک ها پرید از هر طرف... "سلام بر ابراهیم" بود عنوان زیر خاکی من!!!!! «ابراهیم هادی» خودمان!!!!! همان گل پسر خوشتیپ!!!! چارشانه و هیکل روی فرم و اخلاق ورزشی!!!! شکست، "نفس" خود را!!!! شیک پوشی را بوسید و گذاشت کنج خانه!!!! ساک ورزشی اش هم تبدیل شد به کیسه پلاستیکی!!!! رفتم سراغ اینستا و پست ها📱 هشتاد درصدش بود!!!!! لا به لای کامنتها چشمم خورد به حرفهای نسبتا بودار برادرها!!!! دایرکت هایم هم بماند!!!! عجب لبخند ملیحی☺ عجب حجب و حیایی😊 انگار پنهان شده بود پشت این حرفهای نسبتا ساده عجب نازی عجب قند ونباتی!!!🍭 از خودم بدم آمد...!!!! شرمسار شدم از اینهمه عشوه و دلبری😥 شهید هادی کجا و من کجا؟؟؟!!!! باید نفس را قربانی میکردم پا گذاشتم روی نفس و خواستم کمی بشوم شبیه ابراهیم ها... پست ها را حذف کردم و نوشتم از "شهـــــــــدا و پرورش نفسشـــــان ღ °|• @az_karbala_ta_shahadat •|°
💝زندگینامه 💝 💥قسمت نهم💥 دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد. بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای ، دست و بالم بسته میشه. "😉 با این وجود، یکبار پیشنهاد رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی سپاه رقم میخوره."😌 این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد. افتاد دنبال کارهای پذیرش سپاه. 😍 در به در دنبال بود.😇💚 . °°°°°°°°° سپاه قبولش نمی کرد.😢 بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."😐 برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.😮 خیلی این طرف و آن طرف رفت. آخرش هر جور بود درستش کرد.😍💪🏻 این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"😩 آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.🤗 آخر سر قبولش کردند.😇🤗 خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.😇 رفته بودم سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."😍😎 . :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: برای گذراندن دوره ای از طرف سپاه رفته بودیم . تا دم ظهر کلاس بودیم. بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.😳😮 یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"🤨 راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب نکردیم. "😢 فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.🤔 گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند. 😇 ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به . مثل باران توی قنوت نماز شبش می ریخت.😭😢 آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.🙄 عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."😌 بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!" گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"😍👌🏻🤗 … 😊 ღ °|• @az_karbala_ta_shahadat •|°
💥قسمت دهم💥 چند باری من را با خودش برد سر مزار .😍 آن هم با ماشین یا اتوبوس یا مثل این ها. هوندایش شرایط آتیش می کرد و از می کوبید می رفت تا اصفهان.😎 یک ساعت یک ساعت و خوردهای توی راه بودیم به که می‌رسیدیم دو سه متر قبل از مزار حاج احمد می ایستاد.😇 دستش را به سینه می گذاشت، سرش را خم می کرد و به حاج احمد می داد.🤗 بعد آرام آرام می رفت جلو.می نشست کنار قبر. اول یک دل سیر میکرد. بعد می رفت توی عالم خودش انگار دیگر هیچ چیز و هیچ کس را دور و برش نمی دید. عشق میکرد با حاج احمد. کسی اگر نمی دانست که فکر می‌کردم محسن آمده سر قبر بابایش. اصلا نمی فهمیدمش.😳🙄 با خودم می گفتم یعنی چه جور میشود آدم با کسی که توی قبر از بیشتر باشد تا آنهایی که زنده اند و هر روز می بیندشان؟🙄 وقتی هم می خواستیم برگردیم دوباره دستش را به سینه می گذاشت و همانطور عقب می‌آمد انگار که بخواهد از حرم امامزاده‌ای بیرون بیاید. نمی فهمیدمش واقعا نمی فهمیدمش.😞 ♥♥♥♥♥ مسئول بزرگی توی اصفهان بودم یک بار آمد پیشم و گفت: "ببخشید من دوست دارم این هیئت بشم. ممکنه؟"🤩✌🏻 سخت گیری خاصی داشتم روی انتخاب خادمین هیئت هر کسی را قبول نمی‌کردم. اما محسن را که دیدم بلافاصله قبول کردم.😍 و از توی صورتش می‌بارید نیاز به سوال و تحقیق و اینجور چیزها نبود. رو کرد به من و گفت: "ببخشید فقط دو تا تقاضا." گفتم: "بفرمایید."😯 گفت: "لطفاً توی هیئت کارهای و رو به من بدید. بعد هم اینکه من رو بزارید برای کارهای . نمیخوام توی دید باشم." توی تمام کلمات پیدا بود. قبول کردم. ماه که می شد هر شب با ماشینش از نجف آباد می کوبید و می‌آمد اصفهان هیئت.😯 ساعت‌ها خدمت می‌کرد و می ریخت غذا درست می کرد. چای درست میکرد. نظافت می‌کرد. کفش را جفت می کرد. ☺️ یک تنه اندازه ۱۰ نفر کار می‌کرد تا آخر شب ساعت ۱۱ دوازده می نشست توی ماشینش را خسته و کوفته راه افتاد سمت نجف آباد.😶 تا ۴۰ شب کارش همین بود بعضی وقت ها بهش می گفتم: "آقا محسن همه کارهای سنگین رو که تو انجام میدی خیلی داری اذیت میشی."😅 نگاهم میکرد لبخند می زد و می گفت: "حاجی اینا کار نیست که ما برای امام حسین علیه السلام انجام میدیم برای امام حسین علیه السلام فقط باید داد!!!😔 ღ °|• @az_karbala_ta_shahadat •|°
تعداد { ♥•°} خداقوت رفقای جاݧ