مداحی_آنلاین_سلام_حرم_یازده_امام_پویانفر.mp3
5.1M
سلام ای حرم یازده امام..
#وفات_حضرت_معصومه
•@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
-شصت و دویِ پر ثواب -
؛ سوره ی جمعه ۶٢ امین سوره یِ قرآنِ
که
بسیار سفارش شده در شب و روز جمعه قرائت بشه،حتی نقل شده از پیامبر ثوابش از کسی که نماز جمعه شرکت میکنه هم ده برابر بیشتره !!
دیگه چی میخوای ؟
⏰زمان قرائت : سه دقیقه !
واسه رفقات بفرست و استوری کن
وَ تو ثواب تک تکشون شریک شو 😄
+تعجيل در فرج مولا صلوات 💚
#زرنگ_باش_مؤمن
#نشر_صدقه_جاریه
🌱 @monji_yaran
هدایت شده از •∞﴿بـَـنـاتُ الـشُّـهَـداء﴾∞•🇵🇸
امروز قرار شهداییمون یکم متفاوتتر بود.. :))
نه خبری از یه جمع بزرگ بود //:
نه خبری از زیارت عاشورا ؛
نه خبری از روضهی امام حسین🙃
اما بودنِ بچهها ؛
شور و اشتیاقشون واسه دور هم جمع شدن😍
رنگآمیزی کردن با دستای کوچولوشون☺️
وجود مادربزرگی که بالا سر شهدا نشست با خوندن زیارت عاشورا رفع دلتنگی کرد😇
همهی این دلگیریا رو شست و با خودش برد..🙂
درسته گمنامن ولی کوچیک و بزرگ، پیر و جوون، زن و مرد
همه باهاشون رفیق شدن.. :))
این شهدا خودشون میدونن دل هرکسی رو چجوری به دست بیارن:)
شهدایی که کم زائر دارن چیزی رو که به ۱۰۰ نفر میخان بدن رو به یه نفر میدن
#قرار_شهدایی
#بنات_الشهدا
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
@Banat_al_shohada🕊🪴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#فلسطین
چرا غرب پیشرفت کرده؟
◀️ چون بیحجاب شد؟؟؟
بیحجابی و بیبندوباری باعث پیشرفت میشود؟؟؟؟
✍ سوخت پیشرفت غرب از استعمار و کشتن میلیون انسان آسیایی و آفریقایی و غارت طلا و نقره و اموال اینها به دست آمد و میآید ....
✅ فلسطین اشغالی سرزمین طلای سبز است ، میخواهند با نسل کشی باقیمانده نسل او را هم بکشند
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت342
با صدای برخورد لیوان با میز سرم رو بلند کردم و با دیدنش هول شدم و از جام بلند شدم.
با نگرانی نگام میکرد.
کمی خم شد و تو صورتم دقیق شد.
_اینجا جای خوابه؟
اگه حالت خوب نیست برو خونه.
خواستم بگم حالم با تو خوب میشه کجا برم حداقل اینجا امید به دیدنت دارم.
به صفحهی مانیتور اشاره کرد.
سرد و جدی گفت:
_کارا تلنبار شده بود. مجبور شدم چندتاشون رو که امروز لازم داشتم خودم انجام بدم. امروز باید تحویل داده میشد.
از حرفش خجالت کشیدم و چیزی نگفتم.
_کارا تا ظهر روی میزم باشه.
بعد خیلی زود رفت.
لیوان رو برداشتم و جرعهای از آب خوردم. چشمام رو بستم و بو کشیدم هنوز عطر دستش روی لیوان بود.
ظهر که رفتم کارا رو تحویل بدم همونطور که چشمش به مانیتور بود گفت:
_بزارشون روی میز.
کاری که گفته بود رو انجام دادم و ایستادم.
چشم از سیستم گرفت و با نگاه سوالی پرسید:
_کاری داری؟
با مِن ومِن گفتم:
_خواستم برای شام خودم دعوتت کنم.
روی مانیتور زوم کرد و آهی کشید.
_بله اطلاع دارم. حوصلهی مهمونی ندارم. فکرات رو کردی؟
_درمورد چی؟
با اخم نگام کرد. به اخم کردنش عادت نداشتم و فکر نکنم هیچ وقت هم عادت کنم. شاید چون هنوز هم نمیتونستم باور کنم از دستم ناراحته.
_درمورد حرفایی که اون روز زدم.
همونطور که به نوک کفشام نگاه میکردم و پوست لبم رو با دندونم میکندم گفتم:
_من که همون موقع جوابت رو دادم.
_چیزی که من شنیدم جواب نبود.
بغضم رو زیر دندونم له کردم و نگاهش کردم.
_تو اشتباه میکنی. اون روز... اون روز من...
دیگه نتونستم ادامه بدم برای این که بغضم به اشک تبدیل نشه از اتاق بیرون اومدم. نمیخواستم غرورم رو بشکنم. نگاه آخرش که نگران نگام کرد از جلوی چشمم کنار نمیرفت.
کاش میموندم و میگفتم رسم کدوم جنگ بیتفاوتیه. برای به تاراج بردن باید بتازی. تو شبیخون بزن، من خودم دلم رو به عنوان غنیمت تقدیمت میکنم. تو این جنگ من مغلوب نمیشم فتح من شکستن حصار آغوشته...
کمیل پیام داده بود بعد از ساعت کاری صبر کنم تا من رو به خونه برسونه.
جوابش رو ندادم. لابد دوباره با هزار گره تو ابروهاش میخواد کنارش بشینم.
ساعت کار که تموم شد، دوباره پیام فرستاد که:
_چند دقیقه دیگه برو پارکینگ منم میام، که بریم.
بیتفاوت به کارم ادامه دادم.
تقریبا همه رفته بودن. شنیدم که به خانم خرمی هم میگفت که بره. چند خط بیشتر از نامهای که در حال تایپش بودم نمونده بود. با خودم گفتم تمومش میکنم و بعد میرم.
همین که کارم تموم شد، سیستم رو خاموش کردم و سویشرتم رو پوشیدم. از دستش انقدر ناراحت بودم که نمیخواستم سوار ماشینش بشم.
در حال مرتب کردن چادرم بودم که جلوی در ظاهر شد. با اخم پرسید:
_مگه پیامم رو نخوندی؟
منم اخم کردم.
_خودم میرم.
_ممکنه تاکسی نباشه، توام که میگی میترسی سوار...
_تا ایستگاه پیاده میرم.
_با این پات؟
_با همین پام اومدم، بعدشم با همین پام میخواستی بفرستیم خونه که روسریم رو عوض کنم. الانم دلت واسه من نسوخته، حتما به خاطر رنگ روسریم میخوای برسونیم.
به در شیشهای اتاق تکیه داد و مستقیم نگام کرد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت343
نفسش رو بیرون داد.
_مثل این که یه چیزیم بدهکار شدم. میتونستی همون روز جوابم رو بدی و قانعم کنی و تمومش کنی.
بغض کردم.
_معلومه که بدهکاری، قضاوت کردی بدهکاری، با قضاوتت عصبیم کردی بدهکاری، برای کسی که توی ذهن خودش قضاوت میکنه چه جوابی باید داد. نمیخوام دیگه درمورد این چیزا حرف بزنیم. واقعا از عذاب دادن من لذت میبری؟ اگه دلت رو زدم بیتعارف بگو، چرا بهانه میگیری؟ اون روز گفتی نگام رو میشناسی، میخوام بهت بگم، نه نگام رو میشناسی نه خودم رو. حرفات توهین بزرگی بود. به خاطر توهین و تهمتت نمیبخشمت. نشستی جای خدا قضاوت میکنی. چرا فکر میکنی با این کارت به من لطف میکنی؟ من خودم بهتر از هر کسی میتونم برای زندگیم تصمیم بگیرم.
بعد همونطور که به طرف کیفم میرفتم تا از روی میز بردارم ادامه دادم:
_نمیدونم چرا همه از صبوری من سوءاستفاده میکنن. چرا فکر نمیکنن منم ناراحت میشم و از کاراشون دلم میشکنه. به روبهروش رسیدم. اشکم جاری شد خواستم از در بگذرم که بازوم رو گرفت.
با چشمای به خون نشسته نگام کرد. نگذاشتم حرفی بزنه.
با گریه گفتم:
_فکر میکردم تو با بقیه فرق داری، همین فرقت منو به طرفت کشوند. فکر میکردم برای نظر دیگران ارزش قائلی. ولی انگار اشتباه کردم. روز خواستگاری یادته؟ گفتی سعی میکنی همیشه از روی انصاف رفتار کنی؟ انصافت این بود؟
میخواست حرفی بزنه، ولی من دیگه نموندم. بازوم رو از دستش کشیدم و به دو خودم رو به آسانسور رسوندم.
به خیابون که رسیدم با دیدن اولین ماشین سوار شدم. دیگه برام مهم نبود تاکسی نیست. فقط میخواستم از اونجا دور بشم.
بعد از چند دقیقه شمارهاش روی گوشیم افتاد. شمارهی کسی بود که دلم رو مثل یک گل پژمرده و بیرمق پرستاری کرد. آب داد، نور تابوند، دورش رو حصار کشید تا آسیب نبینه. حالا که شکوفا شده حصارها رو برداشته و میگه برو. چجوری برم دلم تو خاک سرزمین قلبت کیلومترها ریشه دوونده. باید منو از ریشه بزنی. میتونی؟
نفس عمیقی کشیدم تا سدی بشه برای مهار استرسی که کمکم به تمام بدنم تزریق میشد.
_الو..
تارهای صوتیش رعشه به جونم انداخت.
_راحیل کجایی؟
آب دهانم رو قورت دادم و آروم گفتم:
_تو ماشینم. دارم میرم خونه.
مکثی کرد بعد با صدایی که سعی در کنترلش داشت پرسید:
_دلت نخواست با من بری؟ یعنی از اون راننده هم برات غریبهترم؟
کمی منعطفتر شده بود. انقدر که تونستم راحتتر حرفم رو بزنم.
_اونقدر از دستت دلخورم که نتونستم.
_راحیل باید با هم حرف بزنیم.
_حرف بزنیم که دوباره یه سری حرفای بیربط بشنوم.
برای این که بغضم جلوی راننده رها نشه گوشی رو قطع کردم و روی سکوت گذاشتم.
راننده مدام نگاهش رو به آینه و خیابون پاس میداد. بدبختانه آینهاش روی صورت من تنظیم شده بود.
برای رهایی از نگاههاش که معذبم میکرد، ترجیح دادم مثل همیشه با مترو برم.
_آقا میشه همین ایستگاه مترو نگه دارید؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت344
راننده خندهی دندون نمایی کرد و گفت:
_بشین هر جا میخوای بری میرسونمت. حرفش دیوونهام کرد. با وحشت در رو باز کردم و فریاد زدم:
_نگهدار...
ناگهان پاش رو روی ترمز گذاشت و با عصبانیت گفت:
_چیکار میکنی؟ پیاده شو بابا دیوونه.
فوری پایین اومدم و به طرف مترو دویدم. نمیدونم از تلفنم با کمیل چه برداشتی کرد که اینطور رفتار کرد. پام کمی درد گرفت ولی اهمیتی ندادم. درد گردنم هم بیشتر شده بود. حال بدی داشتم. بغض داشتم. نخواستم با این حالم به خونه برم. تصمیم گرفتم سری به سوگند بزنم. هفتهی پیش که به دیدنم اومده بود کلی به فریدون بد و بیراه گفت که باعث شده رفت و آمدمون کم بشه.
مترو خیلی شلوغ بود. به زور خودم رو وسط جمعیت جا دادم و چشم دوختم به دختر بچهای که تو آغوش مادرش به خواب عمیقی فرو رفته بود.
یاد ریحانه افتادم خیلی دل تنگش بودم، جدیدا اونم با پدربزرگ و مادربزرگش سرش گرم بود.
قطار که به ایستگاه رسید خانمی که بچه به بغل بود و کلی هم خرید کرده بود نگاهی به من که درست بالای سرش ایستاده بودم انداخت و عاجزانه گفت:
_خانم ببخشید کمکم میکنید؟ بچه رو میگیرید من خریدام رو بردارم؟
همین که بچه رو دستم داد شروع کرد به جمع کردن نایلونای خریدش که فکر میکنم هفت، هشتایی بود.
با استرس گفتم:
_خانم زود باشید الان در بسته میشه.
همونطور که به طرف در خروجی میرفت گفت:
_ببخشید بچه رو میارید تا جلو در؟ اونجا ازتون میگیرم.
بیخیالیش برام عجیب بود، اگر من جای اون بودم بچهام رو به کسی نمیدادم ولی برای آوردن خریدام حتما از کسی خواهش میکردم که کمکم کنه.
تو اون شلوغی قطار با اون بچهی سنگین که تو بغلم بود فقط خدا میدونه که با چه سختی از بین جمعیت خودم رو به نزدیک در رسوندم. بین من و مادر بچه فاصله افتاده بود. او پیاده شده بود و منتظر من بود. جمعیت برای سوار شدن به داخل قطار هجوم آوردن و منو با خودشون عقبتر بردن.
با صدای بلند گفتم:
_من میخوام پیاده شم.
انگار نه کسی میشنید و نه کسی تلاش منو برای جلوتر اومدن میدید.
با فشاری که به جمعیت آوردم بالاخره نزدیک در خروجی رسیدم. اما همون لحظه در بسته شد. مادر کودک بیرون موند و من هم داخل قطار.
از پشت در فریاد زدم:
_خانم بچتون، بچتون، چیکارش کنم؟ اشاراتی میکرد که من نمیفهمیدم چی میگه.
از روی عجز به اطرافیانم نگاهی انداختم.
_بچش دست من جامونده، بگید نگه داره.
ولی همون لحظه قطار راه افتاد. خانمی پرسید:
_اون مادرشه؟
با ترس و استرس گفتم:
_بله، بچش رو داد من براش بیارم.
_اشاره کرد بیارش ایستگاه بعد. تو ایستگاه بعد پیاده شو، اونم خودش میاد دنبال بچش.
بچه بیدار شد و با دیدن منو دیگران شروع به گریه کردن کرد. مستأسل مونده بودم چه کنم.
خانمی شکلاتی دست بچه داد تا آروم بشه. یکی هم موبایلش رو درآورد و یک برنامه انیمیشنی همراه با موسیقی جلوی چشمش گرفت. بچه تا رسیدن به ایستگاه ساکت شد. همین که قطار ایستاد خودم رو از قطار بیرون انداختم. دوباره بچه شروع به گریه کرد. با شکلاتی که خانم داده بود سر گرمش کردم و هر تدابیری که برای آروم کردن ریحانه یاد گرفته بودم به کار بردم تا کمی آروم شد. بیست دقیقهای طول کشید تا مادرش خودش رو به ما برسونه. فوری بچه رو به مادر خونسردش سپردم و از روی ناتوانی روی صندلی بیحال افتادم.
خانم فوری بچه رو روی یکی از صندلیهای ایستگاه گذاشت. آب میوهای از بین نایلون خریداش درآورد و باز کرد و گفت:
_دختر خانم، چرا اینجوری میکنی؟ خودت رو کنترل کن، من که اومدم.
هاج و واج فقط نگاهش کردم، این همه خونسردیش برام غیر قابل باور بود.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
🌻🌿|°•
✔ با حجاب هم میشه افتخارآفرین بود
🌻 پروفسور ناهید پوررضا
#بانوی_افتخار_آفرین
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل