eitaa logo
دل باخته
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.5هزار ویدیو
1 فایل
این کانال در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و پیشبرد اهداف و آرمان های والای انقلاب اسلامی و پاسداری از حریم ولایت و رهبری فعالیت می کند. بسیجی دل باخته حق و اهل ولایت است . از وبلاگ دل باخته دیدن فرمائید 🅱 Pcdr.parsiblog.com
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 ✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور در عملیات غرورآفرین ( آزادی خرمشهر ) 💠 قسمت دهم 🖌... آفتاب که بالا آمد شروع به پیشروی در طول خط کردیم و حدود یک کیلومتری رفتیم و به یک سه راهی رسیدیم که به طرف «مارد» می رفت. ( سردار شهید) حمید آقا باکری با تعدادی از نیروها در پشت خاکریزی که به مارد می رفت و در مسیر جاده بود مستقر بودند. ما از یک سمت به جاده اهواز _خرمشر رسیده بودیم و آنها هم از سمت دیگر ، خوش و بش کرده و خسته نباشیدی به هم گفتیم و حمید آقا پرسید: کجا مستقر هستید؟ گفتم : ما یک کیلومتری جلوتر روی جاده کنار پل هستیم و کسی جلوتر از ما نیست. مقداری با حمید آقا راجع به عملیات و وضعیت نیروهای عمل کننده صحبت کرده و معلوم شد که خرمشهر را محاصره کرده ایم. با اطمینان خاطر از محاصره خرمشهر با شور و هیجان برگشتم به موقعیت مان ، هنوز اول صبح بود‌ و منطقه هم کاملاً ساکت و آرام بود ، همگی حسابی خسته و بیخواب بودیم و واقعاً از تک و پا افتاده بودیم. از سر شب یکسره در حال جنگ و گریز بودیم و لحظه ای هم استراحت نکرده بودیم. با این وجود تنبلی نکرده و شروع به گشتن سنگرهای عراقی کرده و هرچه گلوله و موشک و نارنجک که نیاز داشتیم از داخل سنگرها جمع کردیم و بعد هم پشت خاکریز جان پناهی برای خود درست کرده و آماده مقابله با پاتک عراقی ها شدیم. در همین ایام یک گردان زرهی از ارتش برای کمک به محاصره خرمشهر به جمع ما پیوستند. با آمدن آنها تا حدودی خیالم راحت شد که اگر عراقی ها پاتک کردند، این ها هم کمک مان می کنند. در خط مستقر شدند. هنوز از عراقی ها خبری نبود. به بچه ها گفتم تا خبری از دشمن نشده استراحت کنیم. خط در آرامش بود. اما این آرامش زیاد دوام نیاورد. حوالی ساعت ۸ صبح بود که دیدیم عراقی ها کم کم به جنب وجوش در آمده و میخواهند پاتک کنند. حدود ساعت ۹ پاتک شروع شد؛ با شدت و حدت هر چه تمامتر . گرماگرم درگیری ها دیدیم یک وانتی به طرف ما می آید. نزدیکتر که شد شناختیم؛ ( بسیجی شهید ) محسن چهل امیرانی پشت فرمان بود. به خط رسیده و پرسید : شما هنوز اینجا هستید؟ وقتی از شما جدا افتادم ، حس کردم همه عقب نشینی کردند. بعد دیدم از شما خبری نیست ، اما درگیری ها به شدت ادامه دارد. فهمیدم که چه خبر است. وانت پر از موشک آرپی جی را برداشتم و خودم را به شما رساندم. با آمدن یک وانت گلوله آرپی جی دست و بالمان از لحاظ مهمات بسیار باز شد. (سردار شهید) محمود وطن زاده ، مصطفی حمیدی و (سردار شهید) عبدالله بسطامیان یک لحظه بی کار نبودند و مرتب آرپی جی شلیک می کردند. به خاطر فشار وارده به پرده گوش وطن زاده بعد از چندین شلیک از هر دو گوشش خون جاری شد و بعد هم از گوش های مصطفی و عبدالله.. (بسیجی شهید) اصغر داودی از پشت خاکریز بلند می شد، شلیک می کرد و دوباره می نشست. یک لحظه که می خواست بلند شود به دلم افتاد که این آخرین شلیک اصغر است. از پیراهنش گرفتم و به طرف خودم کشیدم. وقتی کنارم افتاد، دیدم تیر دشمن کلاه آهنی را سوراخ کرده و پیشانی اش را شکافته است ، در آغوشم گرفتمش ، شهادتین را گفت و زیر لب زمزمه کرد یا حسین (ع)…یا حسین (ع)… دیدم اصغر رفتنی است و رمق چندانی ندارد ، با عبدالله بسطامیان جسم خونین اصغر را داخل آمبولانس گذاشتیم ؛ ولی او در همان حال شهید شده بود. عراقی ها جلوتر آمده و شدید درگیر بودیم. فشار زیادی روی ما بود. به قدری به هم نزدیک شده بودیم که این طرف خاکریز ما بودیم و آن طرف خاکریز عراقی ها . به هم دیگه نارنجک پرتاب می کردیم. عراقی ها که سمت ما نارنجک می انداختند ، سریع نارنجک ها را می قاپیدیم و به خودشان بر می گرداندیم. نبرد طول کشید و نارنجک هایمان کاملاً ته کشید ، شروع کردیم به پرتاپ سنگ و کلوخ. معطل هیچ چیز نمی شدیم. دست دراز می کردیم هرچه در زمین به دست مان می آمد پرت می کردیم طرف شأن. بچه ها به شدت درگیر شده بودند. یک قبضه خمپاره شصت عراقی ها افتاده بود کنارمان ، پنج نفری قبضه خمپاره را برداشتیم و رفتیم آن طرف پل ؛ کریم بیات ، عبدالله بسطامیان ، مصطفی حمیدی ، نجفلو و من. عراقی ها متوجه تغییر موقعیت ما نشدند. با خودمان دو گونی پر از گلوله خمپاره هم بردیم.در آن طرف پل قبضه خمپاره را مسقر کردیم و شروع کردیم به شلیک خمپاره ۶۰ و به سر عراقی ها خمپاره ریختیم. مصطفی حمیدی داشت با تیربار نیروهای جلویی دشمن را می زد و کریم بیات هم با خمپاره پشت سرشان را. 🌀 🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سیدالشهداء شمال غرب کشور ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
دل باخته
💢 #فاتحان_خرمشهر ✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور #استان_زنجان در عملیات غرورآفرین #بیت_ا
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی کاش آن روزگاران گم نمیشد هوای خوب باران گم نمیشد صفای جبهه ها میماند ای کاش صدای پای یاران گم نمیشد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 💠 قسمت سوم 📽 فیلمی بسیار دیدنی و خاطره برانگیز از مرحله نهایی عملیات غرورآفرین ( آزادی خرمشهر ) و حال و هوای رزمندگان اسلام در این عملیات شکوهمند 🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 📽 فیلمی زیبا و خاطره برانگیز از منطقه عملیاتی خرمشهر و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات غرورآفرین با نوحه ای بسیار زیبا و شنیدنی از مداح باصفای جبهه ها 🎙 شهر خونین جامگان ، تربت آزادگان عاشقان کربلا در رهت جان باختند سوی خاک اقدست رخش همت تاختند تا رهایت از کف دشمن دین ساختند یاد آن رزمندگان ، نقش تاریخ زمان ... 🌸 یاد باد آن روزگاران یاد باد 👌 بسیار دیدنی و شنیدنی ، تماشای این فیلم زیبا را از دست ندهید. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ( با زیرنویس فارسی ) 📽 مستند "ترور هدفمند در ایران" ساخته آلون بن داوید ، مفسر ارشد نظامی که از کانال ۱۳ تلویزیون رژیم صهیونیستی پخش شد و مدعی روایت دقیق از جزئیات طراحی و اجرای عملیات ترور دانشمند اتمی ایران سردار شهید و برخی دیگر از عملیات‌های موساد در ایران شده است. 🌸 نام و یاد دانشمند اتمی ایران ، سردار شهید برای همیشه تاریخ زنده و جاوید باد. ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
💢 ✍ خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور در عملیات غرورآفرین ( آزادی خرمشهر ) 💠 قسمت یازدهم 🖌... در گرماگرم نبرد عراقی ها به خیال اینکه در این سوی پل کسی نیست از روی جاده با یک جیپ جنگی به سوی ما آمدند و من یک لحظه دیدم که جیپ از جلوی من رد شد و رفت. بچه ها که سخت مشغول جنگیدن با نیروهای مقابل بودند و تمام حواس شان به میدان نبرد بود ، اصلأ متوجه عبور جیپ نشدند اما من هم جیپ را دیدم و با عراقی هایی داخل جیپ چشم تو چشم شدم . اصلأ وقت درنگ نبود سریع بلند شده و از پشت سر به جیپ فرمان ایست دادم و چندبار هم بلند داد زدم : « قف…قف ( ایست عربی ) » جیپ کمی جلوتر ایستاد. چهار تا کلاه سبز عراقی از داخلش پیاده و دستان خود را به علامت تسلیم بلند کردند. از همدیگر حدود ۴ یا پنج متری فاصله داشتیم. اسلحه را گرفتم طرف شان ، انگشتم روی ماشه بود که اگر دست از پا خطا کنند امان شأن ندهم. به نظرم آمد که قصد تسلیم شدن دارند. اما با این وجود هنوز سلاح هایشان دست شأن بود و زمین نگذاشته بودند و همان طور هم روی جاده نشستند. چند لحظه گذشت. اشاره کردم که اسلحه را زمین بگذارید ، دو نفرشان سریع سلاح را کف جاده انداختند ، اما دو نفر دیگر هیچ اعتنایی به اشاره هایم نکردند و بی حرکت فقط نگام کردند. با خودم گفتم اگر می خواهند تسلیم شوند چرا پس به حرف هام گوش نمی دهند و سلاح زمین نمی گذارند و با همین فکر هم تصمیم به زدن شأن گرفتم. اسلحه را در دستم فشرده و به سمت شأن گرفته و خود را آماده شلیک نشان دادم ؛ عراقی های مسلح بازم هیچ توجه ای به کارم نکرده و سلاح در دست فقط نگام کردند. توکل بر خدا کرده و ماشه را کشیدم . اسلحه صدای چکی داد و گلوله ای شلیک نشد! دلم هری ریخت پایین. عرق سرد سر و صورتم را پوشاند. یک لحظه همه چیز را تمام شده دیدم. خداحافظ زندگی ! خداحافظ جنگ ! من هم این گونه شهید شدم!… خشابم خالی بود و چهار عراقی نگاهم می کردند. هر لحظه خودم را آماج گلوله های عراقی ها می دیدم. یکی از عراقی ها اسلحه را گرفت طرف من ، اصلأ خودم را نباختم. تنها چیزی که آن لحظه به ذهنم رسید این بود که سریع بدوم سمت عراقی ها و قبل از شلیک گلوله با آنها دست به یقه شوم و بگیرمشان زیر مشت و لگد. به حول و قوه الهی در خودم این شجاعت و آمادگی را می دیدم. بی آنکه لحظه ای تعلل کنم شتابان به طرف شأن دویدم و یکی دو متری بیشتر نرفته بودم که یکدفعه سر یکی از عراقی ها متلاشی و مغزش به اطراف پراکنده شد. دومین عراقی هم بلافاصله نقش بر زمین شد. او هم از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفته و مغزش متلاشی شد. در جا میخکوب شده و وسط جاده نشسته و به دنبال تیرانداز گشتم. بچه ها که همگی درگیر نبرد بودند و اصلا متوجه جریان ما نبودند. اطراف را بررسی کرده و کسی را ندیدم به سمت نیروهای خودمان نگاه کرده و یک نفر را دیدم که از زیر پل بیرون آمد. نشناختمش ام به نظرم آمد که او عراقی ها را زده . مصطفی حمیدی که با تیربار شلیک می کرد تازه متوجه ما شده و لوله تیربارش را برگرداند سمت جیپ و دو عراقی باقی مانده را هم به رگبار بست. خیالم راحت شد و برگشتم کنار پل که ببینم آن دوتا عراقی اولی را چه کسی زده؟ کنار پل فقط بچه های خودمان بودند و هیچ کس گردن نگرفت . هر چه هم دور و بر پل گشتم کسی دیگر را ندیدم. در سوم خرداد ۱۳۶۱ نماز صبح را خوانده و به سمت شهر خرمشهر شروع به پیشروی کردیم. زودتر از همه یگان ها ما حرکت کردیم و فرماندهی را هم ( سردار شهید ) حمید باکری بر عهده گرفته بود . به شوق فتح خرمشهر و آزادی آن از دست متجاوزین بعثی ، پاهایمان توان و قدرت بیشتری گرفته بود. محکم و استوار قدم بر می داشتیم. اولین رزمندگانی که به ورودی خرمشهر رسیده و وارد آن شدند بچه‌های دلاور زنجان و تعدادی از رزمندگان شهر نجف آباد اصفهان بودند. جلوتر از ما کسی نبود و با اولین نیروهای دشمن در میدان مقاومت خرمشهر درگیر شدیم. عراقی ها در این میدان مقاومت خرمشهر دو بار جنگ سختی داشتند؛ بار اول در ۲۹ مهرماه ۱۳۵۹ زمانی که برای اشغال خرمشهر آمده بودند و بچه های خرمشهر مظلومانه در این میدان جلوی دشمن مردانه ایستاده و جانانه جنگیدند و به پاسداشت شجاعت و فداکاری آنان این میدان نام مقاومت بر خود گرفت. دومین بار هم سوم خرداد ۱۳۶۱ بود که رزمندگان اسلام به تلافی جنایات بعثی های متجاوز در خرمشهر پای به این میدان مقاومت گذاشته بودند تا تجاوزگران بعثی را برای همیشه از خرمشهر بیرون کنند... 🌀 🖍 راوی خاطرات سردار سرتیپ حاج محمدتقی اوصانلو فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سیدالشهداء شمال غرب کشور ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
🌸 نامشان جاوید و یادشان گرامی روزِ وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد ! کامم از تلخی غم چون زهر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد گرچه یاران فارغند از یاد من از من ایشان را هزاران یاد باد...