eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
بچه ها در اثر رفتارهای ما، از خودشان درک واقعی ندارند در نتیجه لباس پوشیدنشان هنجاری و برای جلب توجه خواهد بود. آیا در کارکردهایی که نام بردیم، لباس برای جلب توجه است؟ پس چرا لباسی تن بچه هایمان می کنیم که جلب توجه کند؟ دنبال مقصر نمی گردیم با نگاه مسئول این سوءال ها را از خودتان بپرسید و پاسخ دهید. ما 4 تا ارزش یا کارکرد برای لباس شمردیم و جلب توجه جزء آن ها نبود اما یکی از بزرگترین عواملی که در پوشیدن لباس رعایت می کنیم، جلب توجه است. خوب وقتی کودک یاد بگیرد که با لباسش جلب توجه کند، در آینده هم با لباس جلب توجه خواهد کرد. در مبحث احترام به جسم گفتیم که بچه ها نباید با جسمشان جلب توجه کنند و گرنه این مسئله در آنها نهادینه می شود و در بزرگسالی تمام تلاششان این خواهد بود که چگونه دیده شوند به خصوص در ظاهر. امروزه اثرات این مسائل را در جامعه بسیار می بینیم مثل عروسی ها. نوع پوشش های ما در عروسی ها با وجود این که در یک جامعه ی پوششی زندگی می کنیم، چگونه است؟ یک مسئله ای از زیر مثل یک عفونت مزمن در حال تخریب جامعه است و آن تفکر غالبی است که متأسفانه بر جامعه ی ما حاکم شده است، تفکر عرضه شدن. تمام کسانی که این گونه لباس می پوشند قربانی هستند و در حال سقوط و متأسفانه بچه ها هم که شاهد این مسائل هستند هم قربانی می شوند. (ادامه دارد) @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
داستانک حجاب🍃🍂 قرمز... مانتوی جلو باز آلبالویی ،کفشای خوشرنگ ده سانتی موهای شینیون شده ... به قول مادر جون هفت قلم آرایش !!! تولد شیدا بود، حسابی شیک وپیک کرده بودم ‼️ کفشا اذیتم میکرد پام چند باری پیچ خورد... اما مهم نبود! توی مسیر برگشت از پسرای سیکس پک دار خیابون ونک کلی تعریف وتمجید شنیدم وذوق کردم خستگی از سر وکولم بالا میرفت کلید درو چرخوندم وارد که شدم جلوی در ورودی یه جفت پوتین خاکی دیدم ... قطره های خون روش خودنمایی میکرد....😔 بی توجه به اون رفتم سمت پذیرایی تا یکم روی مبل لم بدم ، خستگیم در بره... شالم وبرداشتم که پرت کنم روی مبل ؛ یهو با صدای سرفه یه مرد ویالاّ گفتنش شالی را که معلق بود بین زمین وهوا گرفتم وانداختم روی سرم...😟 سر به زیر گفت: سلام ! من اما زل زدم بهش وگفتم : سلام ... مثل پسرای کوچه وبازار چشماش چارتا نشد واز حدقه نزد بیرون..... حتی یه لحظه نگاهمم نکرد! نیشش تا بناگوش باز نشد!!! انگار نه انگار یه دختر با اینهمه رنگ ولعاب جلوش وایساده... فقط عرق شرم وخجالت روی پیشونیش نقش بست... من برعکس اون در ریلکس ترین حالت ممکن بودم!😏 با چشم غره ی وحید خودمو جمع کردم رفتم آشپزخونه ... مادر جون گفت: دوست وحیده ؛ تازه از مٵموریت اومده ... خیره به گلای روی میز ناهار خوری رفتم تو فکر ... چرا خجالت کشید🤔 چرا مثل بعضی از آقایون منو برانداز نکرد؟؟ صدای مادر جون منو به خودم آورد لیلی جان بیا خدا حافظی ... رفتم بدرقه ..... آستین سمت چپش کاملا خونی بود! خونی که خشک شده بود پرسیدم دستتون زخمیه؟ گفت:نه خون زخمای دوستمه... توبغل خودم شهید شد امروز آوردیمش.... منم هنوز فرصت نکردم لباسامو عوض کنم 😥😔 مادر جون گفت خیر از جوونیت ببینی پسرم... جونتو گذاشتی کف دست... آقا محسن گفت : وظیفست مادر ... هر قطره ی خون من .... تا اینو گفت : سنگینی نگاه مادر جونو رو خودم حس کردم کمی موهامو زدم زیر شال ...😟 آقا محسن برای حفظ حریم من و امثال من میجنگید... اونوقت من ندای آزادی سر داده بودم! آزادی پوچ 🙁 یا علی گفت ورفت ! من موندم و چاردیواری اتاق و یه پازل به هم ریخته توی ذهنم !.. پوتین و خاک وخون... ناموس وتار مو... @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
تَنَفُسْ دَرْ هَوایِ چْادُرَمْ زیْباسْت🍂 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
امام زمانی - 14_mixdown.mp3
2.98M
💢یادت باشه؛ اگه امروز دستاتُ گرفتی بالا... و گفتی؛ ؛ فـردا... پایِ کارش بایست! 💠دادخواهیِ غریب ترین انسانِ زمین آسون نیست! باید وفادار بمونی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۷۱ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) - نه شاسکول جان، من می دونم دردت چیه. تو از تنهایی خفنگ می
🌹🍃 ۷۲ ✍ (م.مشکات) - پام پیچ خورد، افتادم جلوت و خندید که باعث شد درد زخم دهانش بیشتر شود برای همین خنده اش قطع شد: - آآآآ ی ی ی ی! آرش که تازه کنار دستی اش بهش گفته بود چه خبر شده قهقه زنان گفت: - می گن احمق گیر نمیاد. دوستت از تو هم احمق تره و همانطور که می خندید رفت . شروین می خواست به طرف آرش حمله ور شود که شاهرخ صدایش زد: - نمی خوای کمک کنی بلند شم؟ نگاهی به آرش که دور می شد کرد و بعد نشست تا به شاهرخ کمک کند بلند شود. از میان افرادی که کنارشان جمع شده بودند گذشتند. از زیر نگاه هایی که مخلوطی از تحقیر و تحسین بود... صورتش را شست و از توی آینه به شاهرخ خیره شد. شاهرخ آبی در دهانش چرخاند و بعد با دستمال کاغذی دهانش را خشک کرد. شروین چرخید و گفت: - چرا این کارو کردی؟ - دستت خیلی سنگینه. فکر نمی کردم اینقدر قوی باشی. سرم داره گیج می ره - با توام؟ پرسیدم چرا این کارو کردی؟ - گفتم که پام پیچ خورد شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد. - دارم جدی صحبت می کنم. احساس می کنم منو به بازی گرفتی. با کمک کردن به من حس انسان دوستی خودت رو ارضا می کنی؟ شاهرخ توی آینه نگاهی به لبش انداخت و گفت: - شانس آوردم پاره نشد شروین داد زد: - وقتی باهات حرف می زنم به من نگاه کن شاهرخ راست شد و به میز دستشویی تکیه کرد. - خب؟ گوش میدم - با ترحم به من خیلی احساس بزرگی می کنی، آره؟ می خوای ادای سوپر من رو دربیاری؟ - چرا همچین فکری می کنی؟ - با خودت فکر کردی کی بهتر از این پسره؟ یه موجود مفلوک، تنها و نیازمند ترحم. می خواستی نشون بدی آدم خوبی هستی؟ شاهرخ دستش را به سرش گرفت و گفت: - من حالم خوب نیست شروین. سرم داره گیج می ره. می شه بعداً راجع بهش صحبت کنیم؟ - نه. من می خوام همین الان بدونم. چرا اینقدر برام دلسوزی می کنی؟ شاهرخ سعی کرد راست بایستد. - تو به من قول داده بودی که خودت رو کنترل کنی. یادته؟ فکر نمی کنی اگه قرار باشه کسی جواب پس بده این تویی؟ این را گفت و به طرف در راه افتاد. نتوانست تعادل خودش را حفظ کند و افتاد. شروین چند لحظه ای نگاهش کرد بعد جلو رفت تا کمکش کند. وقتی سوار ماشینش کرد و خودش پشت فرمان نشست نگاهی به شاهرخ که سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشم هایش را بسته بود انداخت، سری تکان داد و راه افتاد. کمی که گذشت، شاهرخ همانطور با چشمان بسته پرسید: - چرا فکر می کنی بهت ترحم می کنم؟ - اگه نمی کنی پس این حرکت احمقانه چی بود؟ فکر نکردی چه بلایی سرت می آد؟ - من یه مشت می خوردم بهتر از این بود که جنازت از باشگاه بیرون بره - جنازه؟ هه! می بینی که با یه مشتم به هذیون افتادی اونوقت فکر می کنی از اون چوب خشک کتک می خوردم؟ - از اون چوب خشک نه ولی از اون رفیق های چاقو به دستش چرا !! پشت چراغ قرمز ایستاد. با نگاهی گیج به شاهرخ خیره شد. - چاقو؟ شاهرخ همانطور که با دستمال دهانش را پاک می کرد سری به نشانه تأیید تکان داد. چراغ سبز شده بود و شروین بی حرکت مانده بود. بوق ماشین های پشت سرش باعث شد راه بیفتد. - وقتی تو دستت رو بردی بالا همشون چاقوها رو از جیبشون کشیدن بیرون. فکر می کنی می تونستی حریف 5 نفر چاقو به دست بشی؟ فکر می کنی آرش برای چی سعی کرد دوباره عصبانیت کنه؟ شانس اوردی که عجله کردن وگرنه مطمئن باش من اصلا از کتک خوردن خوشم نمیاد. اگه دستت به ارش خورده بود جنازت از باشگاه بیرون می اومد. شاهرخ این را گفت، سرفه ای کرد و دوباره سرش را به صندلی تکیه داد. کتش را روی خودش بالا کشید، چشم هایش را بست و آرام گفت: - یادت باشه قولت رو شکستی شروین چند لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و بعد نگاهش را به خیابان دوخت. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۳ ✍ (م.مشکات) - سلام بر بیلیارد باز بزرگ! دست سعید را گرفت و سری تکان داد. - شنیدم دیشب توی سالن غوغا کردی - تو همه جا خبرگزاری داری؟ - آخر شب یه سر رفتم. فرید می گفت شروین حرفی نزد. - شانس آوردی پیش مرگت همراهت بود وگرنه امروز مراسم ختمت برگزار می شد. حمید و چندتایی از بچه ها شنیده بودن رفقای آرش می خواستن به قصد کشتن بزننت شروین با شنیدن این حرف نگاهی به سعید کرد. سعید که فکر می کرد شروین باورش نشده گفت: - منبع موثقه. بچه ها چاقوهاشون رو دیده بودن شروین زیر لب گفت: - فکر کردم الکی می گه - چه حلال زده ! داره میاد سرش را به سمتی که سعید اشاره کرده بود چرخاند. شاهرخ وارد سالن شده بود. چندتایی از بچه ها باهاش سلام و علیک کردند. از روبرو شدن با شاهرخ خجالت می کشید ولی قبل از اینکه بتواند کاری بکند به آنها رسید. برخورد شاهرخ طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. شاهرخ که می دانست که شروین راحت نیست سریع رفت. سعید دستی به صورتش کشید و گفت: - با اینکه ریش داره بازم ورمش معلوم بود. می خواستی بکُُُشیش؟ تلافی مسئله ها رو درآوری ها! شروین نیشخندی بی رمق زد. از پله ها که بالا می رفتند سعید گفت: - خب نظرت راجع به پیشنهاد من چیه؟ موافقی؟ - کدوم پیشنهاد؟ - اینکه بری َرم مختو عوض کنی. دسترسی به اطلاعاتت ضعیف شده ها! همین دختره رو می گم دیگه - آها... نظر خاصی ندارم. چون می دونم بی فایده است - بهتر از خود کشیه که. خرجی هم نداره. یه گشت و گذار تو خیابون و خلاص. اینقدر سختش نکن دیگه - تو باید مغازه دار می شدی. باشه ولی این هفته درس دارم - درس؟ - باید گندی رو که دیروز زدم جبران کنم - آهااان ! رفیق ما می خواد از خجالت سوپرمن دربیاد. می گم چرا اینجور ساکت بودی. تریپ ندامت بود؟ - با رفتاری که دیشب کردم یه مدت نبینمش بهتره - بی خیال. این بابا حافظش دو ساعته است. دیدی که. انگار نه انگار. تو که نمی خواستی بزنیش. خودش فداکاری کرده شروین وارد کلاس شد و گفت: - وقتی از چیزی خبر نداری نظر نده سعید ابرویی بالا برد، ساکت شد و در کلاس را بست... * تا چند روز بعد از آن ماجرا شروین سعی می کرد خیلی به شاهرخ نزدیک نشود. فقط گاهی از دور دستی برای هم تکان می دادند یا سلام علیکی مختصر. دو روز قبل از امتحان بود. سر کلاس چندتایی از بچه ها سوال داشتند اما وقت نشد. انتهای وقت شاهرخ گفت: - هرکس سوالی داره که بی جواب مونده بیاد دفترم. تا ساعت 4 اونجا هستم ... سینی غذایش را داد تا برایش غذا بریزند. سعید تکه ای از ته دیگ توی ظرفش گذاشت و گفت: - تو داری قضیه رو زیاد کش میدی بعد ظرفش را روی میز گذاشت، نشست و ادامه داد: - این بابا بی خیال تر از این حرف هاست. با اینکه ازش خوشم نمیاد ولی خدایی این رفتارش خیلی خوبه شروین نگاهی به سعید که با حرص و ولع مشغول غذا خوردن بود انداخت. سعید همان طور که لقمه را در دهانش می چرخاند سری تکان داد. - به جون شروین تکه ای از گوشت خورشت را سر چنگال زد و دهانش گذاشت... جلوی در اتاق شاهرخ بود. چندتایی برگه را دستش گرفته بود و باهاش ور می رفت. مردد بود که وارد بشود یا نه که در اتاق باز شد. شاهرخ همراه پسری جوان که کمی از شاهرخ کوتاه تر بود دم در ایستاد ه بود. با دیدن شروین سلام کرد و بعد رو به پسری که کنارش بود گفت: - خیلی ممنون هادی جان. حتماً سلام برسون. بگو واقعاً دلتنگیم چهره پسر آشنا بود. قبلا هم اورا کنار شاهرخ دیده بود. لحظه ای با پسر چشم در چشم شدند. چشم هایش تصویری مبهم را در ذهن شروین روشن کرد. پسر جوان خداحافظی کرد و رفت. شاهرخ دستی پشت شروین که همچنان در فکر بود گذاشت و گفت: - تشریف نمیارید داخل؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۴ ✍ (م.مشکات) شروین من من کنان گفت: - چند تا سوال داشتم - اگه بیای داخل راحت تر میشه حل کرد روی مبل جلوی میزکار شاهرخ نشست. راحت نبود. دوباره مشغول ور رفتن با کاغذهایش شد. شاهرخ با لبخندی فکورانه گفت: - خب؟ و دست دراز کرد تا برگ ها را بگیرد. شروین بدون اینکه نگاهش کند برگه ها را دستش داد: - این چند تا سوال حل نشد شاهرخ نگاهی به برگه ها کرد. - عجیبه! اینا که از مسئله های قبلی راحت تره بعد کنار شروین نشست، برگه را روی میز کوچک جلوی مبل گذاشت، خودکارش را درآورد و مشغول توضیح دادن شد. شروین به جای برگه ها به شاهرخ خیره شده بود. - این یکی شبیه مسئله چهار فصل دومه. اول باید انتگرال بگیری، درسته؟ شروین توی عالم خودش بود. شاهرخ که جوابی نشیند سرش را بلند کرد و شروین را دید که به او خیره شده. در خودکارش را بست و صدایش زد. - شروین؟ شروین که تازه به خودش آمده بود سرش را به طرف میز چرخاند. - حالت خوبه؟ شروین بدون آنکه نگاهش کند آرام گفت: - بابت رفتار اون شب معذرت می خوام شاهرخ لبخندی زد و شروین ادامه داد: - رفتار من درست نبود. تو به خاطر من اون کارو کردی اما من ... نباید عصبانی می شدم - اگر ضربه ای که خوردم باعث همین یه تصمیم بشه ارزشش رو داشته شروین سرش را به طرف شاهرخ چرخاند و شاهرخ ادامه داد: - ولی یادت باشه همیشه فرصت معذرت خواهی و جبران پیدا نمی کنیم. زود قضاوت نکن بعد سر خودکارش را باز کرد تا مسئله ها را حل کند. شروع به توضیح دادن کرد. - اینجا x مساوی میشه با 5 ساکت شد. کمی به مسئله نگاه کرد. - جور در نمیاد سرش را چرخاند و شروین را دید که تکیه داده و با نگاهی عاقل اندر سفیه به او نگاه می کند. از نگاهش همه چیز را فهمید. - مسئله من درآوردی؟ بعد تکیه داد و به برگه ها اشاره کرد. - اقلاً مسئله اختراع می کنی ببین حل می شه یا نه. قبلابهتر سوال می آوردی شروین شکلاتی از توی ظرف برداشت و همانطور که متفکرانه پوست شکلات را باز می کرد گفت: - به نظر تو مشکل من چیه؟ - از کدوم لحاظ؟ - سعید می گه به خاطر تنهائیه - تا تنهایی از چه لحاظ مد نظر باشه. هر چند منظور سعید تقریبا روشنه - به نظرت راست می گه؟ شاهرخ بلند شد و همانطور که در قفسه لای کتاب ها می گشت گفت: - تو باید بگی. مشکل تو واقعاً اینه؟ - نمی دونم. خودمم گیجم - فکر نمی کنم راه حل های اون به درد تو بخوره - ولی امتحانش هم ضرری نداره - مطمئنی بی ضرره؟ شروین به شاهرخ چشم دوخت - خب تو بگو درست چیه؟ شاهرخ کتابی را از قفسه برداشت، در قفسه را بست و در حالیکه رو به شروین به قفسه تکیه می داد دست هایش را به سینه زد و گفت: - ببین شروین، من نمی دونم سعید چی بهت گفته، نمی خوام هم بدونم چون خودت باید بتونی راه درست رو تشخیص بدی. اگر من بهت بگم چه کاری رو بکن، چه کاری رو نکن هیچ وقت از زندگی لذت نمی بری. چون خودت هیچ تلاشی نکردی. به عقلت رجوع کن بعد نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - ببخشید من باید برم وقتی می خواستند جدا بشوند شاهرخ دست شروین را دو دستی در دستانش گرفت و با لحنی ملایم و متفاوت با همیشه گفت: - مواظب خودت باش. هرچیزی که می درخشه طلا نیست @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
امام زمانی - 13_mixdown.mp3
2.26M
✅مثل امام حسین، که چراغها رو خاموش کرد تا اونایی که عاشق نبودن، بِرَن... امام زمان هم، قلبتُ میخواد! اگر با دل میای؛ دستاتُ بگیر بالا و محکم بگو؛ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
#تلنگر 👆👆👆 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⛔️پاسخ زیبای استاد رحیم‌پور ازغدی به یک سوال رایج. چرا حجاب باید قانون شود، در حالی که غیر مسلمانان هم در جامعه هستند و برخی مسلمانان هم علاقه‌ای به آن ندارند؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
گاه جلوی آینه باید روسری ات را مرتب ڪنی وبعد چادرت را وزیر لب زمزمه کنی ذَلِكَ ٵَدْنَیٰ ٵَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ (احزاب /۵۹) وکیف کنی با این آیه ها❤️🌸🍃 🍃تو ریحانه ی خدایے🍃 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚مارتا بیسمون در اعتراض به این کشور تو مجلس سر کرده و گفته حجاب به دیگران آسیب نمیزنه حتی باعث کاهش آسیب میشه.. او گفت: این افتخار را پیدا کردم که با بسیاری از بی نظیر آشنا شوم. (به من بگویید) چطور می خواهید (آنها را بابت حجابشان) و جریمه کنید؛ زمانی که در جمع آنان، فیزیکدانان، دبیران، کارگران و کارمندان وجود دارند؟ آنها (زنان مسلمان) چنان در کارها و مسئولیت هایی که دارند موفقند که سرکردن ، مانع کسب این موفقیت ها برایشان نشده است. ما تاکنون چیزهای بسیاری از زنان مسلمان آموخته ایم. ارزش هایی نظیر و آمادگی برای کردن به دیگران سلام خدا بر این شیرزن که دروغ بودن در غرب را رسوا کرد.. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
از نگاه# غرب... فرد در انتخاب پوشش خود است اما دختر محجبه حق کــــار و تحصـــیل ندارد. امروز هم در اتریش قانونی مبنی بر ممنوعیت محجبه بودن دختران در مدارس اتریش تصویب شد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۷۴ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین من من کنان گفت: - چند تا سوال داشتم - اگه بیای داخل ر
🌹🍃 ۷۵ ✍ (م.مشکات) فصل شانزدهم توی بوفه داشت قهوه می خورد که سعید وارد بوفه شد و طبق معمول با سر و صدا با همه سلام و احوالپرسی کرد. روی صندلی روبروی شروین نشست. تو نمی میری اینقدر قهوه می خوری؟ - فعلا که زنده ام - یه خبر خوب برات دارم - از دانشگاه اخراجم کردن؟ - نه. بهتر - می خوای بمیری؟ - بالاخره قرار گذاشتم - با عزرائیل؟ - با مزه! شروین خندید. - برای فردا عصر بعد از امتحان قرار گذاشتم. به ریخت و قیافت برسی ها - مگه می خوام برم پیش رئیس جمهور؟ - ببین می تونی خرابش کنی یا نه - حتماً باید ماشینم ببرم کارواش؟ سعید داد زد: - کارواش؟ می خوای با اون لگن بری دنبالش؟ - نه میرم ماشین مخصوص کرایه می کنم. خب ماشینم همینه دیگه - می گم طرف از اون مایه دارهاست. کلی زور زدم برات جورش کردم. می خوای آبروی منو ببری؟ - ماشین من قراضه باشه آبروی تو می ره؟ خیلی خب ماشین مامان رو می آرم سعید با کلافگی گفت: - این دختره کمتر از ماکسیما سوار نشده تو می خوای با زانتیا بیای دنبالش؟ - قراره با من حرف بزنه یا ماشینم؟ تحفه پیدا کردی؟ - خیر سرت بابات نمایشگاه ماشین داره - نباید دفعه اول که همه چیز رو رو کنم. اگرواقعا پولدار باشه ماشین براش فرق نمی کنه سعید حرفی نزد. فقط دستش را زیر چانه اش گذاشت و به شروین خیره شد. شروین ته قهوه اش را سر کشید و گفت: - قول نمیدم. راضی کردن بابام سخته. جونش رو بگیری بهتر از اینه که از ماشینش جداش کنی هرچند اون بنز یه کم مدلش پائینه ولی برای دفعه اول بد نیست. به شرطی که دفعه بعد اون کوروت رو بیاری شروین بلند شد و همانطور که کیف پولش را درمی آورد که پول قهوه را بدهد گفت: - از کجا معلوم دفعه دومی هم باشه؟ سعید در بوفه را باز کرد و در حالی که با مسخره بازی های همیشگی اش به شروین تعارف می کرد که خارج شود گفت : - اختیار دارید، اگه التماس نکردی؟ - شتر درخواب بیند پنبه دانه سعید کیفش را روی دوشش انداخت. - همین که قبول کردی یعنی امیدی هست. گفتم احتمالاً این شاهرخ رفته رو مخت. معلومه هنوزم خودتی شروین با شنیدن اسم شاهرخ رفت توی فکر. در افکار خودش غرق بود که دید سعید با کسی سلام علیک می کند. - سلام استاد، خوبید؟ شاهرخ بود. - استاد سوال های سخت که ندادید؟ - سوال ها سخت نیست البته اگه خونده باشید - خوندیم استاد - شما چی آقای کسرایی؟ شروین مثل آدمی که گیج باشد نگاهی به شاهرخ انداخت و سری تکان داد. - فردا سر جلسه می بینمتون با هم خداحافظی کردند و شاهرخ با همان لحن دیروز گفت: - مواظب خودت باش وقتی رفت سعید گفت: - مثل همیشه نبود! انگار یه طوریش بود! بعد رو شروین گفت: - تو چته؟ چرا گیج می زنی؟ هی با توام شروین یکدفعه از فکر بیرون آمد. @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۶ ✍ (م.مشکات) - ها؟ هیچی، مهم نیست سعید شانه ای بالا انداخت و دوباره راه افتادند. - سعید؟ - ها؟ شروین سوار ماشین شد و گفت: - من فردا شب نمی تونم بیام - چی؟ - فردا شب کار دارم سعید بدون اینکه سوار شود کنار ماشین ایستاد و به شروین زل زد. - باز مهدوی رو دیدی سیم هات قاطی کرد؟ من دیگه قرار گذاشتم - اصلاً من نمی فهمم تو چرا اینقدر گیر دادی؟ - خب آبروی من می ره. کلی زور زدم. برنامه پارتی رو جابه جا کردم تا همه چیز ردیف بشه شروین که گویا از شنیدم کلمه پارتی تعجب کرده بود پرسید: - چی؟ پارتی؟ پارتی دیگه قرارمون نبود - پس کجا می خوای ببینیش؟ تو ماشین؟ باید یه جای درست و حسابی حرف بزنی یا نه؟ - تو پارتی میشه حرف زد؟ سعید گفت: - تو پارتی باید خودش رو ببینی و چشمکی زد . شروین مثل آدمی که تازه فهمیده باشه گفت: - ها! خب دیگه چی؟ - عین بچه های نق نقو. یعنی رفاقتمون اینقدر ارزش نداره برات؟ شروین دست روی فرمان گذاشت و گفت: - بحث رفاقت نیست. من شک دارم این کار فایده ای داشته باشه. دفعه اولم نیست که پارتی می رم. اگه می خواست حالم رو خوب کنه تا حالا کرده بود. درسته که آنی شاد می شم اما دو روز بعد اوضاع همونه که بود سعید پرید سوار ماشین شد و گفت: - پارتی رفتی ولی همیشه تنهایی، درسته؟ - آره ولی... سعید نگذاشت حرفش تمام شود. - ولی نداره، عین مادربزرگ ها حرف می زنی! جوون اگه عشق و حال نکنه می میره - تا حالا از این عشق و حال ها زیاد کردم ولی دیگه شک دارم واقعاً عشق و حال باشه سعید کاپشنش را درآورد و گفت: - ول کن این حرف های مسخره رو. از کی اینقدر متفکر شدی اصلاً محض حفظ آبروی من بیا شروین چند لحظه ای به سعید خیره ماند بعد سر چرخاند و ماشین را روشن کرد... شب بود. چراغ اتاقش را خاموش کرد. کنار پنجره ایستاده بود. نگاهش را به آسمان دوخته بود و طوری که گویی با کسی حرف می زند چیزهایی را زمزمه می کرد. - شاهرخ می گه تو هستی. واقعاً هستی؟ می گه می تونی کمکم کنی. من گیر کردم. میگه عقلت. عقلم هم قد نمیده. واقعاً نمی دونم چی درسته کمی سکوت کرد بعد ادامه داد: - اصلا اگر توهستی وصدامو می شنوی، اگه کار درستی نیست خودت یه کاری کن جور نشه. اگه خدایی باید بتونی جلوی یه کار اشتباه رو بگیری دیگه، مگه نه؟ این را گفت و مدتی متفکرانه به آسمان نگاه کرد. گویی داشت پیشنهادش ! را سبک سنگین میکرد. بعد انگار راه حلش به نظرش خوب آمده باشد سری تکان داد و گفت: - آره. اینجوری همه چیز درست میشه. هر اتفاقی بیفته تو خواستی چون من بهت گفتم بعد که خیالش راحت شد روی تخت افتاد. پتو را روی خودش کشید و دوباره مدتی به سقف خیره شد و با صدای بلند گفت: - اصلا فردا از شاهرخ می پرسم بعد به طرف دیوار چرخید و خوابید. * یک ساعت قبل از امتحان رسید دانشکده. یک راست سراغ دفتر شاهرخ رفت. در زد. صدایی نیامد. دستگیره را چرخاند. درقفل بود! رفت دفتر بخش. - ببخشید؟ استاد مهدوی امروز نمیان؟ - نه، نیم ساعت پیش زنگ زدن گفتن امروز نمی تونن بیان - ولی امروز ما امتحان داریم! - بله می دونم. استاد رضایی جای ایشون میان @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۷ ✍ (م.مشکات) شروین که انتظار هر اتفاقی جز این را داشت مات و مبهوت از سالن بیرون آمد. روی صندلی محوطه نشست. دست هایش را روی پشتی صندلی باز کرد و سرش را عقب انداخت . از البه لای شاخه های درخت بالای سرش به آسمان چشم دوخت: - به همه همین جور کمک می کنی؟ چشم هایش را بست. چند دقیقه ای گذشت. صدای اذان از دور می آمد. چشم باز کرد. نگاهی به اطراف انداخت و به گوشه ای که صدا از آنجا می آمد خیره شد. بعد دوباره سرش را عقب برد و به آسمان خیره شد. - آخه من از این چی بفهمم؟ اینم شد راه حل؟ چه بلایی سر شاهرخ آوردی؟ یکدفعه کسی کنارش نشست و گفت: - جن زده شدی؟ خودش را جمع و جور کرد: - اومدی؟ امتحان کجاست؟ سعید نگاهی به پیامکی که تازه رسیده بود انداخت و گفت: - می گن سالن 14.فصل چهار سخت بود - شاهرخ می گفت - بچه ها رفته بودن ازش سوال کنن نبود. نیومده؟ - نه. دفتر بخش گفت نمیاد - چرا؟ - نمی دونم. خاموشه سعید بلند شد و گفت: - پاشو. الان صندلی ها پر میشه مجبوریم جدا بشینیم... وارد سالن امتحان که شدند شروین نگاهی به اطراف کرد، خبری از شاهرخ نبود، سعید که داشت دنبال جای خالی می گشت با خودش حرف می زد: - اونجا خالیه. تا رضایی حواسش نیست بیا بریم. اگه ببینه با هم می ریم می فهمه دستش را دراز کرد تا دست شروین را بگیرد اما هرچه دست چرخاند چیزی دستش نیامد. شروین داشت به طرف رضایی می رفت. سعید داد زد: - دیونه کجا می ری؟ و دنبالش دوید اما قبل از اینکه برسد شروین به رضایی سلام کرد و سعید مجبور شد یواشکی بپیچد تا رضایی متوجه اش نشود. رفت به سمت جایی که پیدا کرده بود. - ببخشید استاد؟ دکتر مهدوی نمیان؟ رضایی جواب دختری را که کنارش بود داد و رو به شروین گفت: - نه. براشون مشکلی پیش اومده نمی تونن بیان - چه مشکلی؟ حالشون خوبه؟ رضایی جواب داد: - آره. مشکل خاصی نیست. نگران نباشید این را گفت، بلند شد و با صدای بلند گفت: - همه بشینن سرجاهاشون. کتاب ها رو جمع کنید. می خوام برگه ها رو پخش کنم شروین دنبال جایی برای نشستن می گشت که سعید را دید که داشت جوری که رضایی نبیند برایش دست تکان می داد. به طرفش رفت. - چرا مثل کفتر بال بال میزنی؟ - بشین تا رضایی ندیده... از جلسه که بیرون آمد نگاهی به ساعت کرد. دوباره زنگی به شاهرخ زد. باز هم خاموش. بدون اینکه تماس را قطع کند گوشی را جلویش نگه داشت و به گوشی خیره شد. صدای ضبط شده می آمد: - دستگاه مشترک موردنظر خاموش می باشد... به اسم شاهرخ روی گوشی خیره شد. حرفهای آن روز را در ذهنش مرور کرد. - نمی دونم سعید چی بهت گفته. نمی خوام هم بدونم ... همیشه من باهات نیستم.... باید بتونی خودت تصمیم بگیری... به عقلت رجوع کن با خودش زمزمه کرد. - کجایی شاهرخ؟ آخه الان وقت نیومدنه؟ گوشی را توی جیبش گذاشت و نشست. چند دقیقه گذشت. تلفن زنگ خورد. از جا پرید: - حتماً شاهرخه ... سعید بود. وا رفت. با بی حالی جواب داد. - بله؟ ... آره ... تو محوطه به طرف در خروجی چرخید و گفت: - سمت راست. اینطرف وقتی مطمئن شد سعید او را می بیند نشست. سعید با عجله رسید: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
╔═════ ೋღ بِسْمِ رَبِّ الزَّهراءِعَلَيْهِ السَّلام❤️🌸 آغازمی ڪنيم 🌸 لَبَّیڪ ِ یا زینب🙏🌺🍃 🌸ღೋ ═════╗
47-.mp3
3.57M
1 مگه میـــشه؛ تویِ سختی ها هم شاکر بود؟ بــله که میــشه ❗️ امــا یه قاعده مهـ✔️ـم داره؛ اول بایـد ذاتِ سختی رو بشناسی، تا وقتی به سـراغت اومـد، اَزش وحشـت نکنی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🔻پاسخ به چند شبهه پرتکرار در موضوع حجاب 1⃣ آیا حجاب اجباری است؟ 2⃣ اگر حجاب زمان حکومت انبیا اجباری نبوده است، چرا ما اجباری کردیم؟ 3⃣ چرا باید حکومت از قوه قهریه برای حجاب استفاده کند؟ مگر دین اختیاری نیست؟ 4⃣چرا کشف حجاب تعرض به حقوق اکثریت است؟ خب مردها تحریک نشوند. 5⃣چه کسی گفته طرفداران حجاب اکثریت اند؟ چرا رفراندوم نمی گذاریم؟ 6⃣گشت ارشاد تا امروز چه کسی را باحجاب کرده است؟ چرا ادامه می دهیم؟ 7⃣چه باید کرد؟ 📝محسن مهدیان 🔻پاسخ به این چند شبهه را در این لینک بخوانید. http://fna.ir/d9nnvt 🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
برای مهناز افشار افتخار نبود از یه دختر خااانم محجبه 17ساله که به فینال قهرمانی جهان رسید توییت بزنه.اما صدف خادم بی حجاب خیلی براش باعث افتخار بود.ماهیت کثیفتو به کثیف ترین شکل ممکن نشون میدی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
همسر مهناز افشار به ۷ سال حبس محکوم شد #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
خوب کردی که رخ از آینه پنهان کردی هر پریشان نظری لایغ دیدار تونیست🍃🍂 #از_لاک_جیغ_تا_خدا @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️ #حامی_ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
#رمان_هاد🌹🍃 #قسمت۷۷ ✍ #ز_جامعی(م.مشکات) شروین که انتظار هر اتفاقی جز این را داشت مات و مبهوت از سال
🌹🍃 ۷۸ ✍ (م.مشکات) - پس چرا نشستی؟ پاشو دیگه - کجا؟ - تو چته شروین؟ بذار طرف رو ببینی بعد اینجوری مجنون بشی - حالا که خیلی زوده؟ - تا تو به کارات برسی ساعت 5 شده. اونم تو این ترافیک چند دقیقه ای به سعید خیره ماند بعد بلند شد. ساکت بود و سعید توضیح می داد: - خونشون 2 تا کوچه بالاتر از خونه شماست. کوی مهر. ساعت 5 میری دنبالش. یه مانتو آبی با شال سفید. اسمش ساراست. سوارش می کنی می آی خونه پویا. بلدی که؟ شروین سر تکان داد. دم دانشکده رسیده بودند. - خب فعلاً کاری نداری؟ کجا؟ - چند جا کار دارم. تو پارتی می بینمت دم ماشین که رسید ایستاد و به صندلی خیره شد بعد بلند گفت: - اه! خسته شدم اصلا به درک. می خواست بیاد خوشحال از اینکه توانسته است خودش را خلاص کند سوار ماشین شد... از حمام که بیرون آمد نگاهی به لباس های توی کمد انداخت. چند تایش را برداشت و انداخت روی تخت. نشست جلوی آینه . موهایش را ژل زد. کمی ادکلن به صورت اصلاح شده اش زد و با خودش اتفاقات را مرور کرد: - خب وقتی شاهرخ نیومده، وقتی همه چیز جوره یعنی خودش می خواد دیگه بعد درحالی که به خودش توی آینه خیره شده بودگفت: - خیلی هم بد ریخت نیستم ها ! چندتایی از لباس ها را جلوی آینه قدی جلوی خودش گرفت. بالاخره شلوار و پیراهن قهوه ای اش را انتخاب کرد و پوشید. همین جور که آستین هایش را بالا می زد از پله ها پائین آمد و رفت دم اتاق پدرش. در زد: - بیاتو - بابا؟ - چیه؟ - می شه چند ساعت ماشینت رو قرض بگیرم؟ - برای چی؟ می خوام برم بگردم - مگه ماشین خودت چشه؟ خراب شده؟ - نه ولی این بهتره پدرش سر بلند کرد و با دیدن شروین که به سر و وضعش رسیده بود گفت: - خبریه؟ -با بچه ها قرار دارم - پس روکم کنیه؟ - ای ، تقریباً پدرش لبخندی زد، ابرویی بالا برد و درحالی که سر می گرداند گفت: - سوئیچ توی جیب کتمه. فقط حواست باشه سوئیچ را از جیب پدرش برداشت ، باشه ای گفت و از اتاق پرید بیرون. ساعت 5 بود. سر کوچه ایستاد. ساعتش را دستش بست. کمی با ضبطش ور رفت. صدای موبایلش درآمد. پیامک بود. از طرف شاهرخ. - من فردا نمی تونم بیام نگاهی به ساعت فرستاده شدن پیام انداخت. ساعت 12 دیشب فرستاده بود. با دیدن اسم شاهرخ دوباره توی فکر رفت. سرش را به طرف پنجره چرخاند و رو به آسمان گفت: - من دیشب ازت خواستم. اگر مخالف بودی اینجوری نمی کردی. تازه مگه من می خوام چه کار کنم؟ ماشین را روشن کرد و راه افتاد. اواسط کوچه دختر را دید. جلوی پایش ترمز کرد. شیشه را پائین داد. دختر خم شد. - شروین خان؟ از صورت نقاشی شده اش حالش بد شد. رویش را برگرداند و با علامت سر تائید کرد. دختر می خواست سوار شود که دید در قفل است. سر خم کرد و با لبخند خاصی گفت: - اجازه نمیدید سوار شم؟ شروین بدون اینکه سر برگرداند جواب داد: - عقب ، اینجا دردسر می شه دختر سوار شد. توی آینه نگاهی به هم انداختند و شروین راه افتاد. کمی که گذشت دختر نگاهی به آینه دستی اش که از کیفش درآورده بود انداخت و گفت: - همیشه اینقدر آروم رانندگی می کنی؟ @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۷۹ ✍ (م.مشکات) و نگاهش را در آینه ماشین به شروین دوخت و خنده ای با نازهای خاص خودش تحویلش داد. - شما سرعت رو دوست دارید؟ دختر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت: - با این ماشین ها حیفه یواش بری بعد سر را به طرف شروین برگرداند. - نه؟ شروین از لبخندهای دختر خنده اش گرفته بود. نگاهی موذیانه کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد. با حداکثر سرعت ممکن رانندگی می کرد و زیر چشمی دختر را می پائید. دختر معلوم بود ترسیده اما سعی می کرد خودش با خونسرد نشان بدهد. شروین با حالتی بی تفاوت پرسید: - خوبه؟ - بد نیست ولی برای شهر یه کم زیاده. جریمت می کنن شروین توجهی نکرد و همچنان گاز می داد و پشت ماشین ها می چسبید. - جریمه که چیزی نیست. می پردازم بالاخره بعد از اینکه چند باری جیغ دختر را درآورد رضایت داد که سرعتش را کم کند. دختر سعی کرد به خودش مسلط باشد. - معلومه که از اذیت کردن بقیه خوشت میاد شروین خوشحالی اش را پنهان کرد: - خودتون گفتید سرعت زیاد رو دوست دارید - رسمی حرف می زنی . با من راحت باش - با غریبه ها رسمی باشم بهتره دختر با ناز گفت:: - بالاخره باید یه جوری از غریبه بودن دربیای! - مثلا؟ - نمی خوای از خودت چیزی بگی؟ شروین نگاهی به آینه بغل انداخت: - فکر کنم سعید آمار منو کامل داده. شرط می بندم که تعداد موهای سرم رو هم گفته دختر خندید - یه چیزایی گفته اما نه در این حد. خودت بگی بهتره. حیف تو نیست اینقدر کم رو هستی؟ - به اندازه کافی آدم پررو هست که جبران کنه - منظورت منم؟ شروین ابروهایش را بالا برد: - مگه تو پرویی؟ - گفته بود از دخترا خوشت نمیاد و اهل حال گیری هستی - بهت برخورد؟ می خوای پیاده شی؟ - من عادت دارم. پسرای مثل تو زیاد دیدم همتون اول کلاس میذارید. بعد التماس می کنید - اعتماد به نفست هم که زیاده - چرا نباشه؟ - از لوازم مخ زدنه؟ دختر دستش را با بی تفاوتی تکان داد: - فعالا که من تیپ نزدم برم دنبال کسی. اونا اومدن - بچه کجایی؟ - مونیخ دنیا اومدم. تا 13 سالگی فرانسه بودم. الان 5 سال ایرانم شروین نگاهی متفکرانه در آینه به دختر انداخت. - فکر می کنی دروغ می گم؟ - آدم های این مدلی زیادن. چیز مهمی نیست که ارزش دروغ داشته باشه دختر چشم هایش را گرد کرد و گفت: - اعتماد به نفس تو که بیشتره - ولی خرج هرکسی نمی کنم - اونوری ها راحت تر هستن. پسرای اینور مغرورترن - خونتون کجاست؟ - وا؟ همون جا که سوار شدم دیگه! همون در سبزه - گفتم شاید قبل از من با کس دیگه ای قرار داشتی دختر خندید: @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
🌹🍃 ۸۰ ✍ (م.مشکات) - بهت نمیاد غیرتی باشی - غیرتی باشم هم خرج کسی می کنم که ارزشش رو داشته باشه. بین ما چیزی نیست که بخوام به خاطرش ناراحت بشم. اونجا هفته پیش خونه یکی از اقواممون بود. اینطور که معلومه از اونجا رفتن دختر سعی کرد دستپاچگی اش را پنهان کند: - فکر کنم خونه رو اشتباه گرفتی - شاید. مهم نیست. اون جا هم پارتی هست؟ - نمی دونم. چون مدت زیادی آلمان نبودم. فرانسه هم سنم کم بود. به پارتی و این حرف ها نرسیدم - پس کجا با هم آشنا می شدید؟ - مدرسه، خیابون! کلاس رقص دختر که داشت با شالش ور می رفت گفت: - سعید گفته بود مشکل پسندی و از آرایش خوشت نمیاد.حالا این مدلی باب طبعت هست؟ - من کالا از دختر جماعت خوشم نمیاد. با صافکاری یا بدون صافکاری. فرقی نداره - بداخلاقی بهت نمیاد شروین نگاهی توی آینه کرد و لبخند زد. دختر که فکر می کرد شروین شیفته اش شده خندید. - دوست دارم به فرانسه چی میشه؟ دختر ابرویی بالا برد. - شما به فارسی هم بگی ما قبول می کنیم شروین صدای ضبط را کم کرد و گفت: - فکرام رو بکنم ببینم چی میشه دختر شالش را دور گردنش انداخت و گفت: - نمی خوای بیام جلو بشینم. اینجوری ضایع است - چرا؟ - یه موقع ممکنه فکر کنن راننده منی - تو که باید خوشت بیاد دختر گفت: - به خاطر خودت می گم بعد از پنجره نگاهی به بیرون انداخت: خونه پویا جون همین جاهاست - با همه اینقدر خودمونی هستی؟ - دوست دارم راحت باشم. تو دوست نداری؟ - با همه نه! دختر خنده پرنازی تحویل داد و گفت: - با من چی؟ شروین خنده ای کرد و حرفی نزد. دختر که احساس موفقیت می کرد گفت: - اونقدرها هم سعید می گفت رام کردنت سخت نیست. همتون اول ناز می کنید و بعد هم موس موس. نمی تونید یه کم بهتر باشید؟ یکدفعه شروین فرمان را پیچید و ماشین را کنار خیابان برد و ایستاد. - چرا اینجوری می کنی؟ دیوونه شروین به طرف دختر برگشت، دستش را روی صندلی گذاشت و درحالی که عصبانیت از چهره اش می بارید گفت: - نمی دونم سعید راجع به من چی بهت گفته ولی من هرچی باشم احمق نیستم که یکی مثل تو بخواد رامم کنه و بهش التماس کنم دختر که هنوز سعی داشت شروین را به قول خودش رام کند خودش را خونسرد نشان داد و با لحنی بی تفاوت گفت: - زود بهت بر می خوره. سعید گفته بود با جنبه ای شروین رویش را برگرداند و گفت: - به منم گفته بود با یه خانم محترم قرار گذاشته نه یه احمق خالی بند. برو پائین دختر که شاکی شده بود با عصبانیت زیپ کیفش را کشید و گفت: - این رفتارت برات گرون تموم میشه پیاده شد و همان جا کنار خیابان راه افتاد. شروین همان طور که می رفت نگاهی توی آینه کرد و بعد دنده عقب گرفت. جلوی پایش ایستاد، بوقی زد و پنجره را پائین داد. دختر خم شد وگفت: - پشیمون شدی؟ شروین نگاهی کرد و گفت: - دوست دارم به فرانسه می شه ژو تم. یاد بگیر دفعه بعد لو نره داری لاف می زنی @banomahtab به مابپیوندین👆(درایتا) ♻️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا