eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_43 ایران در غم شهادت غریبانه شهید حججی گریست
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا ناهارم درست کرده بود که صدای زنگ در بلند شد محسن بود ناحیه اعزامی بهش اورکت ،سربند، بازوبند،لباس نظامی تا چشم به وسایل افتاد اشکام جاری شد محسن : الان گریت برای چیه ؟ من اینجام حالا کوتا اعزام محمد زنگ زده بود که فردا خانمها رو ببریم ثبت نام برای پیش دانشگاهی الانم پاشو ناهار بیار گشنمه -میل ندارم میارم تو بخور محسن:منم نمیخورم پس بخاطر محسن ناهار ریختم که مثلا بخوریم ولی چه خوردنی داشتیم با غذامون بازی میکردیم شام مامان دعوتمون کرد اونجا مجبوری هردومون چند قاشق خوردیم فردا رفتیم اسمون ثبت نام عطیه تا من دید گفت چی شده ؟چرا رنگ به رخ نداری؟ -محسن داره میره سوریه عطیه:خب بره مگه بار اولش میخاد بره از تو بعیده جمع کن خودتو بالاخره روز اعزام محسن رسید همه رفتیم خونه پدرشوهرم خواهرشوهرم،همسرش برادرشوهرم خانواده خودم بودن بعداز خداحافظی همه من موندم و محسن محسن: درست درس بخون تا چشم بهم بزنی دو ماه شده من برگشتم گریه هم نکنیا خانم کوچلوی من محسن رفت ومن سختی های من شروع شد با هر زنگ در و تلفن یه بار میمردم بازهم بهار بود که با حضور خواهرانه اش منو آروم کرد قرار بود امشب هم بیاد پیشم بمونه داشتم تو تلگرام میچخریدم که دیدم رایزنی ها درمورد تحویل پیکر شهید حججی ادامه داره و ملت منتظر اومدن پیکر یه قهرمان هستن تا اومدن بهار مونده بود پاشدم رفتم تو اتاق خوابمون چشمم خورد به کتاب که روی میز محسن بود کتاب برداشتم ورق زدم بعضی از شعرها گوشه اش تا شده بود یکی باز کردم اتل متل یه مادر چشاش بدر خشکیده فرزند دلبندشو چندسال که ندیده فرزند خوب و رعناش رشید بود و جوون بود بین جوونای شهر یه روزی قهرمون بود یه روزی فرزند نازش اومد نشست کنارش تموم حرفاشو زد با چشمای قشنگش می خواست بره بجنگه با دشمنای ایران با دشمنای قرآن دشمن دین و قرآن جوون بود و قهرمون می خواست که پهلون شه عاشورایی بمیره تو جبهه غرق خون شه اون مادر مهربون راضی شد و غصه خورد یاد فراق فرزند قلب اونو می فشرد آورد برای بدرقه قرآن و یه کاسه آب اما دل اون مادر سوختش و گردید کباب یه روز یه ماه نه چندسال عزیز اون نیومد چشاش به در خشکید نامه رسون نیومد جوون خوب و نازش حالا دیگه مفقوده انگار که سرو و رعناش از ابتدا نبوده هر روز براش یه سال بود با غصه می کشید آه میگفت میاد یه روزی فرزند خوبم از راه جمعه دلش میگرفت دعای ندبه میخوند صدای گریه ،زاریش دل سنگ و می سوزند میگفت عزیز مادر بگو به من کجایی خیلی قشنگ می دونم الان پیش خدایی اون مادر منتظر یه سال که رفت به مکه گفت به خدا کو بچم مجنونه یا تو فکه رفت تو بقیع و داد زد بچه من مفقوده سرباز فرزندتون بوده یا نبوده اسیر یا شهیده جوونه یا پیر شده بچم و سالم می خوام اومدنش دیر شده صبرم دیگه تمومه بسه برام جدایی بچم و سالم میخوام عزیزکم کجایی ؟ وقتی که برگشت ایران وقتی به خونه رسید از پسر عزیزش خبرهایی رو شنید فرزند خوب و رعناش دیگه به خونه اومد سالم دست نخورده از زیر خاک دراومد وقتی شعر تموم شد دیدم اشکام روی صورتم نشسته همین موقعه صدای زنگ در خونه بلند شد نام نویسنده : بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نظرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Kararr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷مثل محسن حججی... سخنرانی حاج آقا دانشمند: 🦋تنها آرزوی شهید حججی شهدا را یاد کنیم با 🌹 🌅صبحتون شهدایی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🏴السَّلامُ عَلَیْکَ یَا عَمَّ رَسُولِ اللهِ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا خَیْرَ الشُّهَدَاءِ السَّلامُ عَلَیْکَ یَا أَسَدَ اللهِ وَ أَسَدَ رَسُولِهِ _____________________________________________ 🏴اَلسَّلامُ عَلیْكَ یا مَنْ بِِزِیارَتِهِ ثَوابُ زِیارَة سَیِّدِ الشُّهَداءِ یُرْتَجی پانزدهم شوال، سالروز شهادت مظلومانه حضرت بن عبدالمطلب، سیدالشهداء سلام الله و وفات جانگداز حضرت حسنی علیه السلام را به محضر امام عصر عجل الله و تمامی محبین این حضرات، تسلیت و تعزیت عرض می نماییم. 🖤🌷🖤🌷🖤🌷🖤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی 》 در اولین ماموریت یک روز صبح برای پاکسازی یکی از روستاهای مریوان طراحی کوهستان شدیم. راهی بسیار ناهموار و صعب العبور داشت، ولی ما گوی سبقت را از برادران پیشمرگ ربوده بودیم. چهار ساعت پیاده روی کردیم. عثمان فرشته با خوشحالی و تعجب گفت : من فکر نمی کردم که شما حتی یک ساعت بتوانید پا به پای ما بیایید، ولی میبینم که آمادگی شما از ما بیشتر است. آن وقت بود که پی به ارزش تمرین‌های نظامی حاج احمد متوسلیان بردیم. روستا را محاصره کردیم طولی نکشید که پاک‌سازی آنجا تمام شد و ضربه سختی به ضد انقلاب وارد شد. به تدریج پاکسازی اطراف مریوان شروع شد و به مناطق دوردست ادامه پیدا کرد. با درایت و فرماندهی عثمان فرشته، همه عملیاتها و ماموریت ها با پیروزی به اتمام می‌رسید. من شنیده بودم که عثمان می گفت: من دوست دارم در راه خدا تکه تکه شوم اما نمی خواهم به دست این نامردها کشته شوم. روزی حاج احمد بر اساس اطلاعات واصله، حضور کومله در یکی از مناطق کامیاران با خبر شد. او برای پاکسازی آن منطقه، به عثمان ماموریت داد تا تعدادی از نیروها را برداشته و وارد عمل شود. ضد انقلابی که در آن روستا مستقر بودند؛ همسر عثمان را گروگان گرفته و به این روستا آورده بودند عثمان از این موضوع خبر داشت اما چیزی به رزمندگان سپاه نگفت. ما روی بلندترین ارتفاع مشرف به روستا مستقر شدیم. تبحر و دقت تیراندازی عثمان، با توپ ۱۰۶ که همراه داشتیم، ضد انقلاب و متوجه حضور او کرد. آن ها با یک بلند گوی دستی اعلام کردند:....... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا درب برای بهار باز کردم تا بهار این چهار طبقه بیاد بالا چند دقیقه ای طول میکشه رفتم صورتم بشورم که هم دعوام نکنه هم نگرانم نباشه بالاخره بهار پشت در نمایان شد مشکوکانه به صورتم نگاه کرد و گفت :گریه کردی؟😒🤔 از ترسم سریع خودم لو دادم گفتم :بخدا برای محسن نبود این کتاب خوندم (اشاره کردم به کتاب شعر محسن) بهار: عه کتاب اتل متل عشق خون من عاشق این کتابم حالا تو کدوم شعرش خوندی ؟ -مادر مفقود الاثر بهار:میدونستی این شعر و خیلی از شهرهای این کتاب از روی واقعیت ؟ -نه یعنی چی ؟ بهار وایستا من برم شام بیارم تو سر سفره برام تعریف کن بهار: باشه شام چی گذاشتی؟ -سالاد ماکارونی بهار میگم تو خبر داری تحویل پیکر شهید حججی چی شد؟ تو کانالهای مجازی که هرروز یه چیزی میگن بهار: از شبکه خبر و یک باید اخبار پیگیری کنی تا جایی که من میدونم دنبال تحویل پیکر هستن -بهار بیا شام خب حالا تعریف کن بهار: ببین یه شهید مفقود الاثر بوده هیچ اثری ازش پیدا نمیشده تا مامانش میره مگه تو کعبه میگه بچم باید صحیح سالم برگرده وقتی برگرده ایران دقیقا مثل خواسته اش بچه اش صحیح سالم برمیگرده ایران وقتی تو رفتی وسایل شام بیاری کتاب نگاه کردم دیدم محسن بیشتر شعرهای که از روی حقیقت نوشته شده علامت زده اونشب با بهار ی عالمه حرف زدیم بالاخره اول مهر شد و من عطیه راهی مدرسه شدیم خبرشگفت اوری شنیدیم ششم مهر تشیع پیکر شهید حججی در تهران هست قرار شده همه خانمها باهم بریم روسری مشکی ،مانتو مشکی پوشیدم داشتم چادر سر میکردم که زنگ خونه ب صدا دراومد بهار ،عطیه ،مهدیه،زهرا اومده بودن بریم مراسم شهید حججی تا سوار ماشین عطیه گفت : چرا رنگ رخ نداری ؟ -نمیدونم سه چهار روزه کلا سرگیجه دارم بهار:ان شاالله داری میمری تا حالا اونقدر جمعیت ی جا ندیده بود زمین زمان اومده بود تا تو بدرقه این جوان دهه هفتادی شرکت کنن اونقدر گریه کرده بودم که حالت تهوه ام شدیدتر شده بود بهار:‌بشینید این نادان ببریم دکتر وقتی چشمام باز کردم دیدم پدرشوهر ،مادرشوهرم اونجان باباحسین: بابا جان خوبی ؟ مامان جون: دخترگلم از این به بعد تا اومدن محسن خیلی مواظب خودت و این امانت الهی باشی متعجب و شرم زده بود از حرفا تا مادرشوهرم گفت :عزیزدلم مادر شدی بارداری دخترم زنگ زدم مادرت هم بیاد دیگه نباید خونه تنها باشی تو اولین ارتباطت با محسن باید بگی بارداری تا اونم بیشتر مواظب خودش باشه اونشب مادرشوهرم نذاشت برم خونه خودمون تا یه هفته بعد هیچ ارتباطی با محسن نداشتم ولی وقتی بهش گفتم خیلی خوشحال شد نام نویسنده : بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Shahadat3133 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃کسی که در راه خدا به شهادت می‌ رسد، بزرگترین شاکر خدا برای این حادثه، خود اوست ❤️امام خامنه ای مدظله العالی یا حسین " علیه السلام "🤲 تو قول میدهی آقا باشم من؟ شبیه این روسپیدباشم من؟ تو سیدالشهدایی و آرزو دارم کنار قبر رفیقم نوید باشم من شهدا را یاد کنیم با 🌹 🌅صبحتون شهدایی @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌺☘شهيد مهــدی آنیلی☘🌺 شهید ادواردو آنیلی تنها وارث میلیاردر مشهور جوآنی آنیلی سرمایه‌دار و میلیاردر ایتالیایی و مالک سابق مجموعه فیات و مارلا کاراچولو بود. وی پس از قبول مذهب تشیع نام خود را به "مهدی" تغییر داد. ادواردو بعد از مسلمان و شیعه شدن بخاطر اعتقادات مذهبی اش زندگی سختی را گذراند و سر انجام به شهادت رسید. مردی که پس از ایمان به رسول خدا و اهلبیت همچون مصعب بن عمیر (آقازاده مشهور صدر اسلام که اسلام را بر ثروت و قدرت خانوادگی ترجیح داد تا به مقام شهادت رسید)، در تاریخ مسلمانان جهان به یادگار ماند. کسی که از هر فرصتی برای تبلیغ اسلام بین دوستانش استفاده می‌کرد تا جایی که با تلاش و راهنمایی او، دوست نزدیکش پسر سلطان شراب ایتالیا مسلمان شد و عجیب اینکه سرنوشتشان با هم شبیه بود و هر دو بطرز مشکوکی به شهادت رسیدند. اِدواردُو آنیِلی (۱۳۳۳-۱۳۷۹ش)تحت تأثیر قرآن از مسیحیت به مذهب شیعه گروید و علی‌رغم فشارها و تهدیدها از آن دست برنداشت. برخی مرگ او را مشکوک و صهیونیست‌هارا عامل قتلش دانسته‌اند. (مادرش یهودی و شوهرخواهرش صهیونیست بود)  🦋 تاریخ تولد: ۱۳۳۳/۰۳/۱۹ را یاد کنیم با 🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 چهل روایت از آنان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 آنها با یک بلندگوی دستی اعلام کردند: عثمان، ما می‌دانیم توی تیراندازی می کنی، اگر تسلیم نشوید زنت را میکشیم! عثمان بدون توجه به تهدیدات ضد انقلاب به تیراندازی خود ادامه داد. ما که حسابی نگران خانواده او بودیم سعی کردیم به گونه ای راه نجات پیدا کنیم. اما عثمان فرشته که نابودی ضد انقلاب برایش از هر چیز حتی جان زن و بچه اش بیشتر اهمیت داشت برای چندمین بار توپ ۱۰۶ را آماده شیلک کرد. خودش گلوله را جا گذاری کرد و بعد هم چکاند، اما سلاح گیر کرد و گلوله شلیک نشد!! عثمان برای رفع گیر، دریچه پشت توپ را باز کرد. من داشتم از فاصله کمی دورتر به او نگاه می کردم. در دلم به این همه شجاعت و ایمان عثمان آفرین می گفتم. از طرفی فکر می کردم که چطور همسر او را نجات دهیم. همینطور که به عثمان نگاه میکردم، گلوله در داخل لوله توپ ضربه خورد و عمل کرد!!! صدای انفجار مهیبی آمد و توپ ۱۰۶ منفجر شد. یکباره از جا پریدم!! پیکر تنومند عثمان فرشته تکه تکه شد😭 روح بلند آن شیر کردم مسلمان، به لقاء الله پیوست. خبر شهادت عثمان همه را متاثر کرد. همه ما مدت‌ها برای او ناراحت بودیم. هیچگاه حماسه ها و شجاعت این شیرمرد کرد را فراموش نمیکنیم. آن تپه بعدها به نام عثمان فرشته مزین شد. ضد انقلاب هم‌ از انجا فرار کرد و خانواده شهید عثمان فرشته ، سالم به منطقه خودشان بازگشتند. پیکر این مبارز مسلمان در زادگاهش روستای 《دله مرز 》مریوان به خاک سپرده شد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_45 درب برای بهار باز کردم تا بهار این چهار
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا &راوی عطیه دو روز بود خونمون شبیه غمکده بود هیچ حرفی بین منو محمد رد بدل نشده حتی در حد سلام میدونستم تقصیر خودمه محمد وقتی اومد خواستگاریم بهم گفت پاسدار صابرین بودن سختر از بقیه پاسدارهاست منم با عشق بله گفتم اما الان نمیدونم چرا کم آوردم دوروز محمد اومد خونه گفت باید بره مرز قاطی کردم داد بیداد گذاشتم بعدشم قهر کردم محمدم رفت مزار شهدا تا آروم بشم ولی میبنم واقعا باید صبور باشم تو اتاق خواب نشسته بودم که گوشیم زنگ خورد بهار بود -الوسلام خوبی؟ بهار:سلام خانم مرسی عطیه یادت نره بری دنبال زینب بیای خونه ما . -نه داشتم حاضر میشدم برم دنبالش (چند روز پیش همه خونه مهدیه اینا بودیم زینب گفت دلش آش دوغ میخاد حالا امروز مامان بهار درست کرده همه مون دعوت کرده ) از اتاق خواب خارج شدم و بلند گفتم : من دارم میرم دنبال خانم محسن تا باهم بریم خونه بهار محمد:عطیه بسه عزیزم دوروزه یک کلمه بامن حرف نزدی -محمد میفهمی هربار که میری ماموریت با هر زنگ تلفن ،در میمرم میگم نکنه مجروح شد ،نکنه شهید شد😭 محمد: خسته شدی؟ فکر میکردم دختری که ابراهیم هادی عطیه اش کرده صبور تر باشه -خسته نشدم من عاشقتم فقط قول بده بازم سالم بگردی محمد: روی چشم خم شد گوشه چادرم بوسید برو ب سلامت خانم گلم -زینب جان بیا پایین خواهرجان بریم زینب:سلام خوبی؟ محمدآقا رفت مرز ؟ -نه شب میره زینب: به سلامتی از صبح انقدر دلشوره دارم حالت تهوه ،سرگیجه -ان شاالله خیره دینگ دینگ بهی در باز کن مایم بهار: زینب بی تربیت بهی چیه 😡 بدو بیا بالا جوجه نازم همه اومده بودن داشتیم آش میخوردیم که دیدم آلارم اس مس گوشیم روشن خاموش میشه همسرم """عطیه جان برنامه شب کنسل شده افتاد چندروز بعد، به گوشی خانم رضایی زنگ میزنم بگو حتما جواب بدن """" جواب دادم چیزی شده محمد؟ محمد"""آره ،محسن ،مهدی مجروح شده تو سر صدا نکن چون شرایط خانم محسن سخته بذار خانم رضایی بگه به هردوشون خواهر و خانم مهدی هم اونجانـ؟""" -یا امام حسین جان عطیه مجروح شدن؟ محمد:""""آره ب خدا الان تو اتاق عملن"" به بهار اس دادم بهار سید الان بهت زنگ میزنه باهت کار مهمی داره نام نویسنده : بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
کرامات شهید سید جواد موسوی : علی بر تخت اتاق عمل آرام گرفته بود و او تنها پسر خانواده بود که بر اثر سانحه تصادف پس از عملی سخت پزشکان از سلامتی وی قطع امید کرده بودند او ساکن قزوین بود و خانواده اش پس از صحبت با یکی از پرستاران اتاق عمل از زنده ماندن وی نا امید شده و قرار بود پس از پزشک قانونی ... اما ساعتی چند نگذشت که پرستاری با تعجب فریاد زد آقای دکتر بیاید مریض به هوش آمد . چند پزشک همراه پرستاران به داخل اتاق شدند با تعجب به او اکسیژن وصل کرده و یقین حاصل کردند که او تا لحظاتی پیش نفس نمی کشید و ... علی را به بخش منتقل کردند پس از دقایقی چشم باز کرد گویا می خواهد سخنی بگوید اطرافیان به او سفارش می کنند آرام باشد ولی او نمی تواند و زبان به سخن گفتن باز می کند و رو به مادر می گوید :« مادر جان وقتی از هوش رفتم حس کردم و روحم قصد جدا شدن از بدنم دارد . بسیار پریشان و مضطرب شدم که ناگهان جوان زیبا رو و نورانی که نشانی سبز بر گردن داشت را دیدم که بر بالینم ایستاده و می گفت: علی جان نگران نباش و من از دردم و پریشانیم با او می گفتم و مرا دلداری داده و می گفت علی جان نگران نباش تو شفا پیدا کردی در کمال صحت و سلامتی زندگی خواهی کرد از او سوال کردم شما کیستید ؟ با مهربانی پاسخ داد من سید جواد موسوی هستم ... و برای شفایت آمده ام اما هنگامی که چشمهایم را باز کردم در کنارم نبود او مرا شفا داد مادر » پس از ترخیص علی از بیمارستان وی همراه خانواده اش با زحمات فراوان آدرس محل سکونت این شهید را یافته و برای قدردانی از مقام والای این شهید به منزل ایشان و مزار شهید حاضر شدند و پس از آن واقعه هر سال در مراسم یاد بود شهید حضور دارند . دعایمان کنید   یازهرای مرضیه سلام اله علیها @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══
چه کسی به تو گفت گمنام؟ نام تو عشق❤️ است 🌅صبحتون شهدایی شهدا را یاد کنیم با 🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 مرد سایه‌ها به دام افتاد‼️ 🔹مرد مرموز قوه قضاییه که بیست سال پُست های مهمی را در دستگاه قضا تجربه کرد و نام و نشانی هم در رسانه ها نداشت با اتهام های سنگین در چنگال قانون گرفتار شد. پرونده او پرونده عجیب و غریبی است و اتهام های عریض و طویلی دارد، در این ویدئو وی را بهتر خواهید شناخت @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات ش
🦋 🦋 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی 》 / یک نفر بود مثل آدمهای دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکشی و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح. "ژوان" ابتدا مسیحی بود؛ اما دنبال هدایت میگشت. در سفری با پدرش به مراکش رفت و آنجا مسلمان شد. محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد. محال بود حق را بیابد و از آن دفاع نکند. اوایل انقلاب در نماز جمعه اهل سنت پاریس، سخنرانی های حضرت امام را به فرانسه ترجمه شده بود، پخش می‌کردند. یکی از آنها را گرفت و گوشه خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد. خواست که باز هم برای او از این سخنرانی ها بیاورند. بعد از مدتی رفت و آمد ژان کورسل با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس بیشتر شد. غروب شب جمعه ای، یکی از دوستانش به نام مسعود لباس پوشید برود برای مراسم. ژوان پرسید: کجا میری؟ گفت : دعای کمیل. ژوان گفت: دعای کمیل چیه؟ اجازه میدی ما هم بیاییم؟! گفت : بفرمایید. چون پدرش مراکشی بود عربی را خوب می دانست. با مسعود رفت و آخرای مجلس نشست. آن شب ژوان توسل خوبی پیدا کرد. این را همه بچه ها می گفتند. هفته آینده از ظهر آمد، با لباس مرتب و عطر زده‌ گفت: بریم دعای کمیل. گفتیم: حالا که دعای کمیل نمی‌روند تا شب خیلی مانده. اما بی تاب رفتن بود. دعای کمیل با قلب و جان او عجین شده بود. چند روز بعد بچه‌های کانون دیدن ژوان نماز می خواند، اما دست هایش روی هم نگذاشت! هفته بعد دیدن که بر مهر سجده می کند! مسعود شیعه شدن را جشن گرفت. ولی از ژوان پرسید، چه کسی تو را شیعه کرد؟ جواب داد دعای کمیل علی!! برای همین می خواهم اسمم رو بزارم علی! مسعود گفت: نه بگذار شیعه بودند یه راز باشه بین خود تو خدا و امیرالمومنین. گفت: پس اسم خودم را میگذارم کمال!! چه اسم زیبای برای خودش انتخاب کرد. مسیحی بود، شد مسلمان اهل سنت و بعد هم شیعه. در حالی که هنوز ۱۷ بهار از عمرش نگذشته بود. مادرش خیلی ناراحت بود. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_46 &راوی عطیه دو روز بود خونمون شبیه غمک
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا &راوی بهار وقتی اس مس عطیه دیدم زیر پام خالی شد ولی مجبور شدم وانمود کردم خوبم گوشیم زنگ خورد اسم آقای علوی روی گوشیم نمایان شد -بچه ها من برم دوغ بیارم رفتم تو آشپزخونه در بستم -الو سلام آقای علوی خوب هستید؟ عطیه گفت چی شده ولی توضیح نداد حال محسن و مهدی چطوره؟ سید: سلام ای حال ما هم تعریفی نداره محسن دوسه تا تیر خورده ب پشت وکمرش خورده مهدی هم تیر به پاهاش خورده عطیه گفت خانم محسن و مهدی اونجان لطفا شما بهشون بگیداینا تو الان تو اتاق عملن تا ساعت نه ده بهوش میان ان شاالله فقط تروخدا مواظب حال خانم محسن باشید موقعه انتقال ب ایران خیلی نگران حال خانمش بوده -باشه نگران نباشید فعلا یاعلی محمد:یاعلی گوشی ک قطع کردم چند دقیقه صبر کردم تا حالم آروم بشه بعد گفتم عطیه جان بیا این پارچهای آب ببر تا وارد اتاق شدم دیدم مهدیه میگه:عطیه چیه گرفته ای زینب: خخخخ محمد میخاد بره مرز برای همونه مهدیه :اوفی راستی زینب الان چندماهته؟ زینب:دوماه میزان با رفتن محسن ده روز دیگه محسن میاد با گوشیم ب همه بجز مهدیه،عاطفه،زینب اس دادم چی شده گفتم ی چیزی بهونه کند برید محدثه: بهار جون خیلی چسبید ما بریم میخایم بریم بهشت زهرا زینب :منم میام خیلی ناآرومم -تو بمون با عاطفه،عطیه،مهدیه میریم پیش محمدرضا زینب: باشه☹️ سوار ماشین شدیم زینب:عطیه این همه گرفتگی واقعا فقط برای یه اعزامه ؟ -زینب گاهی واقعا میترسم زینب: دیگه یاد گرفتم که یه سری باید فدا بشن ،حرف بشون تا بقیه تو امنیت باشن قبل از شهادت محسن خیلی ناآرومی میکردم ولی با دیدن صبوری خانم صفری تبار،محرابی پناه،بابایی زاده ...صبور شدم بالاخره رسیدیم چیذر -عطیه شما برو آب بیار عطیه:چشم -بچه ها امروز خودتون گفتید باید یه سری فدا بشن گاهی بین حرف ،عمل فاصله زیاده الان خدا بهتون ی فرصت عمل به حرفاتون شده مهدیه: بهار ترو خدا داداشم شهید شده؟😭😭😭 نگاهم افتاد که زینب آروم بود و فقط اشکاش میرخت -نه عزیزم دیروز تو سوریه یه عملیات میشه مهدی ،محسن مجروح میشن ولی بخدا حالشون خوبه عاطفه:یا حضرت زینب مهدیم 😭 -زینب دخترم ی چیزی بگو زینب:بریم بیمارستان 😭 &راوی زینب دستم گذاشتم روی شکم یا بی بی زینب بچم بی پدر نشه وقتی رسیدیم بیمارستان محمدآقا اومد سمتون محمد: همین الان هردوشون از اتاق عمل درآوردن ، بردشون ریکاوری ۱۲ساعت بعد اول آقا مهدی بهّوش اومد یه ساعت بعد محسن بهّوش اومد تا چشماش باز کرد رفتم پیشش -سلام عزیزدلم محسن :سلام خانمم خوبید؟ -محسن توچرا با این مجروحیت هات منو سکته میدی؟ محسن :آخه تو مجروحیت قبلیم تابلو کردی دوسم داری با دست زدم پشت دستش گفتم :عه محسن باید به روم بیاری ؟ محسن: فنقل بابا چندوقتشه؟ -تقریبا دوماه محسن توروخدا خوبی؟ محسن:آره عزیزم پرستار اومد تو اتاق رو به من گفت : عزیزم اجازه بدید مریض استراحت کنه -چشم بعداز بیرون رفتن پرستار خم شدم پیشانیش بوسیدم و گفتم زود خوب شو عزیزدلم تا اومدم بیرون دیدم عاطفه ،مهدیه از اتاق آقامهدی اومدن بیرون چشمای اونا هم قرمز بود -آقا مهدی خوب بود؟ مهدیه:‌ زینب 😭😭 داداشم چندتا تیر خورده بود ‌بغلش کردم گفتم خوب میشه عزیزدلم خداشکر کن سالمه بهار: محسن خوب بود؟ -اره خداشکر محسن و مهدی تا یه هفته بعد بیمارستان بودن الحمدالله دیگه ماههای بعد بارداریم اروم بود نام نویسنده: بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
رضا هادی می گوید: عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سرکار به خانه می آمد وقتی وارد کوچه شد برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت . می خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار تا می خواست از دختره خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت وابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن. پسر ترسیده بود اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو خانواده ات رو کامل میشناسم، تو اگه واقعا این دختر رو میخوای من با پدرت صحبت میکنم که... جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، غلط کردم، ببخشید و ... ابراهیم گفت: نه! منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی رو داره تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم انشاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟ جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من میشناسم. آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت نمی دونم چی بگم.بعد هم خداحافظی کرد و رفت. شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگتر ها هستند که باید جوان ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرفهای ابراهیم را تائید کرد اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم. ابراهیم پرسید حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: نه! فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار بر می گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بسته بود. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت 🦋 چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋 🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 مادرش خیلی ناراحت بود و می گفت شما بچه من و منحرف می کنید بچه ها گفتند چند وقتی مادرت را بیار کانون بالاخره هم مادرش را آورد. وقتی دید بچه ها اهل انحراف و فساد نیستند، خیالش راحت شد. کتابخانه کانون غنی بود. کمال هم معمولا کتاب می خواند. به خصوص کتاب های شهید مطهری. خیلی سوال میکرد.بسیار تیزهوش بود و زود جواب را میگرفت،وقتی هم مطالب را میگرفت،خوب روی آن فکر میکرد. یه روز گفت: مسعود! میخوام برم ایران طلبه بشم.😐 مسعود گفت: " برو پی کارت!! تو اصلا نمیتونی توی غربت زندگی کنی! برو دَرست رو بخون."😏 آن زمان دبیرستانی بود. رفت و بعد از مدتی آمد و گفت : "کارم برای ایران درست شد. رفتم با بچه ها صحبت کردم. بنا شده برم عراق. از راه کردستان هم قاچاقی برم قم." 😕با برادرهای مبارز عراقی رفاقت داشت. مسعود گفت: تو که فارسی بلد نیستی، با این قیافه بوری هم که داری ، معلومه ایرانی نیستی!! خیلی اصرار داشت. بلاخره با سفارت ایران صحبت کردند وآنها هم با قم و مدرسه حجتیه صحبت کردند. سال ۱۳۶۳ پذیرش شد.🙂 ظرف پنج شش ماه به راحتی فارسی صحبت می کرد. اجازه نمیداد یک دقیقه از وقتش ضایع شود. همیشه به دوستانش میگفت: "معنا ندارد کسی روی نظم نخوابد؛ روی نظم بیدار نشود."🙂 خیلی راحت میگفت:" من کار دارم. شمانشستید با من حرف بزنید که چی بشه!!! برید سر دَرستون. من هم باید مطالعه کنم."😒 کتاب 《چهل حدیث》 و 《مساله حجاب》 را به زبان فرانسه ترجمه کرد. همیشه دوست داشت یک نامی از امیرالمومنین روی او بماند. می گفت:" به من بگید ابوحیدر، این آن رمز بین علی(ع) و من است." یک روز از مدرسه حجتیه رفقای مشترک زنگ زدند که آقا پایش را کرده توی یک کفش که من میخوام😐 هر چه میگوییم حالا اجازه بده چند سالی از دَرست بگذره، قبول نمیکند. مسعود گفت: حالا چه زنی می خواهی؟ گفت: "نمیدونم، طلبه باشد، سیده باشد، پدرش روحانی باشد، زیبا باشد."😂 مسعود هم گفت:" این زنی که تو می خوای، خدای توی بهشت نصبیت میکند."🤣 هر چه توجیهش کرد فایده نداشت‌. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_47 &راوی بهار وقتی اس مس عطیه دیدم زیر پام
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم و آخرین ماه سال ۹۶ گوشیم برداشتم شماره محسن گرفتم -سلام سرباز محسن:سلام علیکم سردار خوبی خانمم؟ جوجه سرباز خوبه؟ -خوبه عزیزدلم محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم میای باهم بریم ؟ محسن: اره عزیزم این سید بچم مسخره میکنه میگه بچت کاله زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام خانم رضایی،مهدی اینا هم هست -باشه عزیزم من برم حاضر بشم ساعت چند میایی؟ محسن:ساعت ۴خونم خانمم مواظب خودتون باش فعلا یاعلی -یاعلی دلم امروز بی نهایت هوای برادر شهیدم کرده بود ماه پیش زمانی که دومین سالگرد حسین بود،دلم میخواست تنها باشم ولی بهار،عاطفه،عطیه،مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین به ساعت نگاه کردم ۳:۳۰بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم چادر مهمونی ام گذاشتم تو کیفم داشتم فکرمیکردم کدوم چادرم سرکنم ک صدای محسن اومد اهل خونه کجایید؟ -بیا اینجا همسری محسن :چرا پس هنوز حاضر نیستی؟ -نمیدونم کدوم چادرم سر کنم محسن:بذار کمکت کنم آهان بفرمایید اینم چادر چادر معمولی که پایینش دوختی بدو بریم که میخام ثابت کنم حس پدرانه من قوی تر از حس مادرتوست قراره یه سرباز سیدعلی دنیا بیاد دقیقا حرف محسن بود بچمون پسر بود داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا محسن :خب خانمی حالا ک باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم -ایش توام بااین پسرت 😒 خودتم براش انتخاب کن محسن:اووووه اخمشوووو دخترجون پسر پشتیبانه مادره اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته زینب -جانمـ محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمون بذار حسین تا مثل داییش باشه بااین حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا پسرش افتادم ✍داریم کم کم به انتهای رمان هادی دلها نزدیک میشیم حتماااااااا دنبال کنید و از دستش ندید❌ نام نویسنده‌: بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت 🦋 🌴چهل روایت از آنها که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 مسعود یاد جمله ای از کتاب حضرت امام افتاد که توصیه کرده بودند : طلبه ها چند سال اول تحصیل را اگر می‌توانند، وارد فضای خانوادگی نشوند‌. رفت کتاب را آورد. گفت: اصلا به من مربوط نیست، ببین امام چی نوشته. جمله را که خواند. کتاب را بست. سرش را انداخت پایین؛ فکر کرد و فکر کرد. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: باشه. خیلی به حضرت امام ارادت داشت. معتقد بود فرامین ولی فقیه، در واقع دستورات اهل بیت است. هر وقت ما می گفتیم: "امام" می‌گفت: "نه! حضرت امام" آخرای دوران دفاع مقدس بود یک روز پیش مسعود گفت می خواهم برم جبهه مسعود حق نداری جبهه مال ایرانی هاست تو برو درست رو بخون. گفت: "نه! حضرت امام گفتن واجب است." فردای آن روز، رفته بود لشگر بدر به عنوان بسیجی اسم نوشته بود و رفت. مدتی نگذشته بود که عملیات مرصاد آغاز شد. هنوز چند هفته نشده بود که خبر شهادتش را آوردند. آن موقع، تقریبا ۲۴ سال سن داشت. از زمان بلوغش تا شهادت هشت نُه سال بیشتر عمر نکرد، ولی هر روز یه قدم جلوتر از قبل بود. مسیحی بود؛ سنی شد، و بعد شیعه! مقلد امام شد، طلبه و مترجم شد، و بلاخره رزمنده. چقدر راحت این قوس صعودی را طی کرد،چقدر سریع. کمال آگاهانه کامل شد و در یک کلام بنده خوبی شد. یکی از دانشجویان ایرانی مقیم فرانسه می گفت: شاید اگر کمال کورسل شهید نمیشد، امروز با یک دانشمند اسلامی رو به رو بودیم؛ شاید با روژه گاوردی دیگر! کمال عزیز! ریشه های باورت در ضمیر ما، تا همیشه سبز. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆