فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🌸🍃°•~
❤️درخـانواده ادب مهم تـر است از محبـت...
وقـتی شما محـبت رو بـہ جـاے ادب بـزارے مـے دونی چـہ اتـفاقـی میوفتـہ؟؟
🎙استــاد پنـاهیـان
#سخـن_بزرگـان☘
#خـانواده🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🥀🍀🥀🍀
🌸 چادری هستی
کمی میگذرد...
⚠️ احساس میکنی کمی باید به خودت برسی
کلیپس های گنده میزنی ،
روسری های جیغ می پوشی...
کمی پیش میروی
⚠️ چادرت را شل تر میگیری...
بعد از آن
دیگر چادری نداری
از مانتو های گشاد شروع میکنی و به
⚠️ مانتوهای تنگ میرسی...
کمی باخودت فکر میکنی
حالا که به این جا رسیدم،
⚠️ بگذار کمی موهایم را بیرون بذارم فقط کمی...
♨️ و بالاخره تو هم یکی مثل آنها میشوی...
↙️به سلامتی اون چادری هایی که
وقتی تو جمع بی حجاب ها هستن
چادر رو شل تر نمیگیرند
بلکه سفت تر میگیرند ↘️
#حجــاب🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_پنجم 💠 بی صدا خندید و انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته که
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_سی_ششم
💠سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره عشقش چکید :«اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، حاج قاسم و ما سربازای سیدعلی مثل کوه پشتتون وایسادیم!
💠اینجا فرماندهی با حضرت زینب ! آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که بخوان غلط زیادی کنن!» و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد و دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت
💠«ظاهرأ ارتش تو داريا هم چندتاشون رو گرفته.» و دیگر داریا هم امن نبود که رو به مصطفی بی ملاحظه حکم کرد : «باید از اینجا برید!» نگاه ما به دهانش مانده و او می دانست چه آتشی زیر خاکستر دار یا مخفی شده که محکم ادامه داد
💠 «ان شاء الله تا چند روز دیگه وضعیت زینبیه تثبیت میشه، براتون به جایی می گیرم که بیاید اونجا.» به قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد و ابوالفضل آخر این قصه را دیده بود که با لحنی نرم تر توضیح داد
💠«می دونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!» بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس می کرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد
💠با خداحافظی ساده ای از اتاق بیرون رفت و من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را می پوشید، با بی قراری پرسیدم : «چرا باید بریم؟»
💠 قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت و اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :«زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر می کردم نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا»
💠 که صدای مصطفی خلوت مان را به هم زد : «شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم.» به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود.
💠 ابوالفضل قدمی را که به سمت پله های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید : «یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟» مصطفی لحظه ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست
💠 «وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید!» و انگار دست ابوالفضل را رد می کرد تا پای دل مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم و ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :«زینب جان به لحظه برو تو اتاق!»
💠 الحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف مهربانی اش نمی شد که رو به من خواهش کرد : «دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!»
💠و من مات رفتار ابوالفضل دور خودم میچرخیدم که مصطفی وارد شد. انگار در تمام این اتاق فقط چشمان مرا میدید که تنها نگاهم می کرد و با همین نگاه، چشمانم از نفس افتاد و او یک جمله از دهان دلش پرید :«من پا پس نکشیدم، تا هر جا لازم باشه باهاتون میام!»
💠کلماتش مبهم بود و خودش می دانست آتش عشقم چطور به دامن دلش افتاده که شبنم شرم روی پیشانی اش نم زد و پاسخ تعجب مادرش را با همان صدای گرفته داد :«انشاءالله هر وقت برادرشون گفتن میریم زینبیه.»
💠و پیش از آنکه زینبیه به آرامش برسد، فتنه سوریه طوری به هم پیچید که انبار باروت دار یا یک شبه منفجر شد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖
#اطلاعیه🔈
√|| گروه ختم قران و ذکر
#شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید
💫خادمین گروه ختم قران👇
🆔 @Khademalali
💫خادمین گروه ختم ذکر👇
🆔 @Zahrayyy
🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
~°•●❤️🌹●•°~
○یاحسینشهید(؏)🕊○
فرمانده عشـ❤️ـاق دڵ آگاه حسیـن اسټ
بیراهه مرو ساده تریݩ ࢪاه حسیـن اسټ
از مࢪدم گمراه جهاݩ راه مجویید❌
نزدیک تریݩ ࢪاه به الله حسیـن اسټ💫
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
●•○🕊❤️○•●
امشب شب شانزدهم بهمن ماه سال ۱۳۶۱
در یکے از جبهه هاے جنوب کشور
چند تن از برادران و رزمندگان
یک شب قبڵ از عملیاٺ میباشد...
#شهیدانه
#سیره_شهدا
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
fateme-s.pdf
1.3M
~●○✏️📚○●~
این مجموعه سخنرانی های سید محمد ضیاء آبادے درباره زندگے پرنور حضرت زهرا(سلاماللهعلیها) است
که آنها را جمع آوری و تنظیم نموده اند
#صحیفه_فاطمی
#کتاب
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
🥀🍀🥀🍀🥀
مقام معظـــم رهـــبری:
بعضی ها خــیال میکنند که مسئله
#کــــرونا تمام شد نه تــــمام نشده
وقتی شماکه مسئول دولتی هستید
دریک اجتماع مردمی ماسک نمیزند
جوانی هم که در خیابان راه میرود
تشـــویق میشود ماسک نزند بعد
از آنی که تلفات مان دو رقمی شده
بود و بهحدود سی و چندتا رسیده
بود حالا رســـــیده به صد و سی و
چند تا هم مـــــردم و هم مسئولین
مــــراقبت کنند.
#کرونا😷
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_ششم 💠سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره عشقش چکید :«اگه همه دنی
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_سی_هفتم
💠ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیری هایی که از قبل در داريا لانه کرده بودند، با اسلحه به جان مردم افتادند. مصطفی در حرم حضرت سکینه ها بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده می شد
💠 ابوالفضل مرتب تماس می گرفت هر چه سریعتر از داريا خارج شویم، اما خیابان های داریا همه میدان جنگ شده و مردم به حرم حضرت سکینه ها پناه میبردند. مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی می ترسید تا برسد دیر شده باشد که سید حسن را دنبال ما فرستاد.
💠 صورت خندان و مهربان این جوان شیعه، از وحشت هجوم تکفیری ها به شهر، دیگر نمی خندید و التماس مان می کرد زودتر آماده حرکت شویم. خیابان های داریا را به سرعت می پیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلح راهمان را بستند.
💠 تمام تنم از ترس سر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس می کرد این امانت را حفظ کند. سید حسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمی خواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به گلوله بستند.
💠 ماشین به ضرب كف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود. چشمم به مردان مسلحی که به سمت مان می آمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را می شنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشت زده سفارش می کرد
💠 «خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجه تون میفهمن سوری نیستید!» و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کنند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سید حسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد.
💠 نگاه مهربانش از اینه التماسم می کرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد. دیگر او را نمی دیدم و فقط لگد وحشیانه تکفیری ها را می دیدم که به پیکرش می کوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
💠من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده در عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمی دیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمی شود که روی زمین بدن سنگینش را می کشیدند و او از درد و وحشت ضجه میزد.
💠کار دلم از وحشت گذشته بود که مرگم را به چشم میدیدم و حس می کردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
💠وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین می کشیدم و باورم نمی شد اسیر این تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط خدا را صدا میزدم بلکه معجزه ای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
💠اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد. با پنجه های درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید
💠که دیدم سید حسن زیر لگد این وحشی ها روی زمین نفس نفس می زند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود. خودش هم شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان می کند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
💠 مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله "الله" جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان می کرد دست سر از ما بردارند.
💠یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمی دانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه می بیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
💠لب و دندانم از ترس به هم می خورد و سید حسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خاله ام هستن. لاله، نمی تونه حرف بزنه!»
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊
📦#صندوق_کمکهای_مردمی💌
🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩
📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگو گسترده هست
🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️
💳 6037997291276690 💌
❣#خداخیرتون_بده. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣
❤️🌺🌸💕⚜✨
{~•°🥀💔°•~}
•[اين ديده نيست قابل ديدار روێ تو
چشمے دگر بده كه تماشا كنم تو را
تو در ميان جمعے و من در تفڪرم
كاندر كجا روم و پيدا كنم تو را]•
#سلام_امام_زمانم✋
#مهدویت🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
●•🥀🍃•●
﴿یا امام حسن (؏)﴾
هࢪ دوشـنبه فاطمه میخوانڊ
این ࢪا دࢪ بقیع...
از حسین انگشتࢪ و از تو
حرم غارټ شـده...
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#استوری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🌸🍃°•~
ممد نبـودے ببیـنـے شهـر ازاد گشـتـہ...
خــون یـارانـت پـر ثمـر گشـتـہ...
روز بزرگـداشت فرمـاندهـان رزمجـو،فلاحـے،جـهان ارا،کلاهـدوز و فکـورے گـرامـے بـاد🍀
#شهیدانـہ🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
YEKNET.IR - zamzame - shahadat hazrat roghayeh 1399.07.01 - nariman panahi.mp3
4.22M
🥀🖤🥀🖤🥀
یــادش بخـر روزایـے کـہ تـو کـربـلا بـروبیـا بـود
پـای پیـاده از نجـف جـمعیـت دلداده هـا بــود
پیـروجـوون میرفـتنـو چـہ شـورے تـوے مـوکب هابود
جـــانم حسیــن🥀
جــانم حسیـن جـان🥀
#اربعـین🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_هفتم 💠ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیری هایی که از قبل در دار
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_سی_هشتم
💠چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می گفت : «داشتم می بردمشون دکتر. خاله ام مريضه.» و نمی دانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید : «ایرانی هستی؟»
💠 یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلابه کشیده بودند و من حقیقتا از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
💠مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد : «دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
💠 به نظرم استخوان سینه سید حسن شکسته بود که به سختی نفس می کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دختر خاله ام برن خونه، من میمونم!» که اسلحه را روی پیشانی اش فشار داد و وحشیانه نعره زد : «این دختر ایرانیه؟»
💠 آينه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
💠تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه ام حس می کردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می خواند، سید حسن سینه اش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می رفت.
💠قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی ست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
💠دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می کردم و می شنیدم سید حسن برای نجاتم مردانه گریه می کند : «کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
💠پاهای نحسش را دو طرف شانه سید حسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشت سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی آنکه نالهای بزند، مظلومانه جان داد.
💠 دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سیدحسن کنار پیکرش می رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد
💠«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟» دیگر سید حسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!»
💠سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید : «خود کافرشه!»
💠 و او می خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد : «این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین شان می رفت، صدا بلند کرد
💠 «ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به خدا حس کردم اعجاز براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!»
💠و به خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
شرط امام باقر برای ظهور.mp3
2.62M
🔊صوتمهدوی
👤 استادپناهیان
🔷دشمنهای امام حسین چطور تونستن پیروز بشن؟ چرا ما نمیتونیم ظهور رو رقم بزنیم؟
#مهدویت
#امام_زمان
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
■•🥀💔•■↯
خواسـتیم این اربعێن را کربـلا باشیم نشد...🕌💔
از نجف پاے پێاده کربلا باشیم نشد🚶🏻♂😔
به تو از دور سلام✋
#اربعین
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🥀🖤°•~
از وقـتی عـازم سفـرشـدی مـادرتو خـون جگـر
مـنتظـر روے ماهـتـہ
سی یـو چنـد سالـہ کـه هنـوز بـا چـشم پـر اشـک و بے فـروز هـر ثـانیہ چـشم بـہ راهـتہ
شهیـد گـمنام🥀
تقدیـم بـہ هـمہ مـادران شهـدا🌸
#شهیدانـہ🍃
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆