{~•°🥀💔°•~}
•[اين ديده نيست قابل ديدار روێ تو
چشمے دگر بده كه تماشا كنم تو را
تو در ميان جمعے و من در تفڪرم
كاندر كجا روم و پيدا كنم تو را]•
#سلام_امام_زمانم✋
#مهدویت🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
●•🥀🍃•●
﴿یا امام حسن (؏)﴾
هࢪ دوشـنبه فاطمه میخوانڊ
این ࢪا دࢪ بقیع...
از حسین انگشتࢪ و از تو
حرم غارټ شـده...
#دوشنبه_های_امام_حسنی
#استوری
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🌸🍃°•~
ممد نبـودے ببیـنـے شهـر ازاد گشـتـہ...
خــون یـارانـت پـر ثمـر گشـتـہ...
روز بزرگـداشت فرمـاندهـان رزمجـو،فلاحـے،جـهان ارا،کلاهـدوز و فکـورے گـرامـے بـاد🍀
#شهیدانـہ🌸
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
YEKNET.IR - zamzame - shahadat hazrat roghayeh 1399.07.01 - nariman panahi.mp3
4.22M
🥀🖤🥀🖤🥀
یــادش بخـر روزایـے کـہ تـو کـربـلا بـروبیـا بـود
پـای پیـاده از نجـف جـمعیـت دلداده هـا بــود
پیـروجـوون میرفـتنـو چـہ شـورے تـوے مـوکب هابود
جـــانم حسیــن🥀
جــانم حسیـن جـان🥀
#اربعـین🖤
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_هفتم 💠ارتش آزاد هنوز وارد شهر نشده و تکفیری هایی که از قبل در دار
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_سی_هشتم
💠چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می گفت : «داشتم می بردمشون دکتر. خاله ام مريضه.» و نمی دانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید : «ایرانی هستی؟»
💠 یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلابه کشیده بودند و من حقیقتا از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
💠مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد : «دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج می کنه! بهش رحم کنید!» و رحم از روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
💠 به نظرم استخوان سینه سید حسن شکسته بود که به سختی نفس می کشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دختر خاله ام برن خونه، من میمونم!» که اسلحه را روی پیشانی اش فشار داد و وحشیانه نعره زد : «این دختر ایرانیه؟»
💠 آينه چشمان سیدحسن را حریری از اشک پوشانده و دیگر برای نجاتم التماس میکرد :«ما اهل داریا هستیم!» و باز هم حرفش را باور نکردند که به رویم خنجر کشید.
💠تپشهای قلب ابوالفضل و مصطفی را در سینه ام حس می کردم و این خنجر قرار بود قاتل من باشد که قلبم از تپش افتاد و جریان خون در رگهایم بند آمد.
💠 مادر مصطفی کمرش به زمین چسبیده و می شنیدم با آخرین نفسش زیر لب ذکری می خواند، سید حسن سینه اش را به زمین فشار میداد بلکه قدری بدنش را تکان دهد و از شدت درد دوباره در زمین فرو می رفت.
💠قاتلم قدمی به سمتم آمد، خنجرش را روبروی دهانم گرفت و عربده کشید :«زبونت رو در بیار ببینم لالی یا نه؟» تمام استخوانهای تنم میلرزید، بدنم به کلی ست شده بود و خنجرش به نزدیکی لبهایم رسیده بود که زیر پایم خالی شد و با پهلو زمین خوردم.
💠دیگر حسی به بدنم نمانده بود، انگار سختی جان کندن را تجربه می کردم و می شنیدم سید حسن برای نجاتم مردانه گریه می کند : «کاریش نداشته باشید، اون لاله! ترسیده!» و هنوز التماسش به آخر نرسیده، به سمتش حمله کرد.
💠پاهای نحسش را دو طرف شانه سید حسن کوبید و خنجری که برای من کشیده بود، از پشت سر، روی گردنش فشار داد و تنها چند لحظه کشید تا سرش را از تنش جدا کرد و بی آنکه نالهای بزند، مظلومانه جان داد.
💠 دیگر صدای مادر مصطفی هم نمی آمد و به گمانم او هم از وحشت آنچه دیده بود، از هوش رفته بود. خون پاک سیدحسن کنار پیکرش می رفت، سرش در چنگ آن حرامی مانده و همچنان رو به من نعره میزد
💠«حرف میزنی یا سر تو هم ببرم؟» دیگر سید حسن نبود تا خودش را فدای من کند و من روی زمین در آغوش مرگ خوابیده بودم که آن یکی کنارش آمد و نهیب زد :«جمع کن بریم، الان ارتش میرسه!»
💠سپس با تحقیر سراپای لرزانم را برانداز کرد و طعنه زد :«این اگه زبون داشت تا حالا صد بار به حرف اومده بود!» با همان دست خونی و خنجر به دست، دوباره موبایل را به سمتش گرفت و فریاد کشید : «خود کافرشه!»
💠 و او می خواست زودتر از این خیابان بروند که با صدایی عصبی پاسخ داد : «این عکس خیلی تاره، از کجا مطمئنی خودشه؟» و دیگری هم موافق رفتن بود که موبایل را از دست او کشید و همانطور که به سمت ماشین شان می رفت، صدا بلند کرد
💠 «ابوجعده خودش کدوم گوری قایم شده که ما براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!» و به خدا حس کردم اعجاز براش جاسوس بگیریم! بیاید بریم تا نرسیدن!»
💠و به خدا حس کردم اعجاز کسی آنها را از کشتن من منصرف کرد که یک گام مانده به مرگ، رهایم کردند و رفتند. ماشین شان از دیدم ناپدید شد و تازه دیدم سر سیدحسن را هم با خود برده اند که قلبم پاره شد و از اعماق جانم ضجه زدم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
شرط امام باقر برای ظهور.mp3
2.62M
🔊صوتمهدوی
👤 استادپناهیان
🔷دشمنهای امام حسین چطور تونستن پیروز بشن؟ چرا ما نمیتونیم ظهور رو رقم بزنیم؟
#مهدویت
#امام_زمان
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
■•🥀💔•■↯
خواسـتیم این اربعێن را کربـلا باشیم نشد...🕌💔
از نجف پاے پێاده کربلا باشیم نشد🚶🏻♂😔
به تو از دور سلام✋
#اربعین
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
~•°🥀🖤°•~
از وقـتی عـازم سفـرشـدی مـادرتو خـون جگـر
مـنتظـر روے ماهـتـہ
سی یـو چنـد سالـہ کـه هنـوز بـا چـشم پـر اشـک و بے فـروز هـر ثـانیہ چـشم بـہ راهـتہ
شهیـد گـمنام🥀
تقدیـم بـہ هـمہ مـادران شهـدا🌸
#شهیدانـہ🍃
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌺🍀🌺🍀
#پروفایل_دخترانه_مذهبی🍃
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌
#زیارت_نیابتی😍🕊
شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر چهارمحال و بختیاری هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣
🆔 @Gh1456
تعدادی از شهدای شهر چهارمحال و بختیاری: 🥀
1⃣شهیده رقیه شریفی
2⃣شهید هوشنگ گودرزی
3⃣شهید صادق طهماسبی
4⃣شهید امیر عباس طهماسبی
5⃣ شهید حسنـی
6⃣شهید بهروز اردشیری
7⃣امیرقلی طهماسبی
8⃣رمضانعلی نادری
9⃣شهید فتح الله بامیری
*نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است.
سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_هشتم 💠چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان می گفت : «داشتم می بردمشو
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_سی_نهم
💠کاسه چشمانم از گریه پر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفي دوباره خودش را روی زمین به سمتم می کشد.
💠 هنوز نفسی برایش مانده و می خواست دست من را بگیرد که پیکر بی جانم را از زمین کندم و خودم را بالای سرش رساندم، سرش را در آغوشم گرفتم و تازه دیدم تمام شال سبزش از گریه خیس شده و هنوز بدنش می لرزید.
💠یک چشمش به پیکر بی سر سید حسن مانده و یک چشمش به امانتی که به بهای سالم ماندنش سید حسن قربانی شد که دستانم را می بوسید و زیر لب برایم نوحه می خواند.
💠هنوز قلبم از تپش نیفتاده و نه تنها قلبم که تمام رگهای بدنم از وحشت میلرزید. مصیبت مظلومیت سید حسن آتشم زده و از تقسم به جای تاله خاکستر بلند میشد که صدای توقف اتومبیلی تنم را لرزاند.
💠اگر دوباره به سراغم آمده بودند دیگر زنده رهایم نمی کردند که دست مادر مصطفی را کشیدم و با گریه التماسش کردم : «بلند شید، باید بریم!» که قامتی مقابل پایمان زانو زد.
💠 مصطفی بود با صورتی که دیگر رنگی برایش نمانده و چشمانی که از وحشت رنگ خون شده بود. صورتش رو به ما و چشمانش به تن غرق خون سید حسن مانده بود و برای نخستین بار اشکش را دیدم.
💠مادرش مثل اینکه جانی دوباره گرفته باشد، رو به پسرش ضجه میزد و من باور نمی کردم دوباره چشمان روشنش را ببینم که تیغ گریه گلویم را برید و از چشمانم به جای اشک، خون پاشید.
💠 نگاهش بین صورت رنگ پریده من و مادرش سرگردان شده و ندیده تصور می کرد چه دیده ایم که تمام وجودش در هم شکست. صدای تیراندازی شنیده می شد و هر لحظه ممکن بود تروریست دیگری برسد که با همان حال شکسته سوارمان کرد
💠 نمیدانم پیکر سید حسن را چطور به تنهایی در صندوق ماشین قرار داد و میدیدم روح از تنش رفته که جگرم برای اینهمه تنهایی اش آتش گرفت. عقب ماشین من و مادرش در آغوش هم از حال رفته و او تا حرم بی صدا گریه می کرد.
💠 مقابل حرم که رسیدیم دیدم زنان و کودکان آواره داريا در صحن حرم پناه گرفته و حداقل اینجا خبری از تروریستها نبود که نفسم برگشت.
💠دو زن کمی جلوتر ایستاده و به ماشین نگاه می کردند، نمیدانستم مادر و خواهر سید حسن به انتظار آمدنش ایستاده اند، ولی مصطفی میدانست و خبری جز پیکر بی سر پسرشان نداشت که سرش را روی فرمان تکیه داد و صدایش به هق هق گریه بلند شد.
💠 شانه هایش میلرزید و می دانستم رفیقش فدای من شده که از شدت شرم دوباره به گریه افتادم. مادرش به سر و صورتم دست می کشید و عارفانه دلداری ام میداد : «اون حاضر شد فدا شه تا ناموسش دست دشمن نیفته، آروم باش دخترم!»
💠 از شدت گریه نفس مصطفی به شماره افتاده بود و کار ناتمامی داشت که با همین نفس های خیس نجوا کرد : «شما پیاده شید برید تو صحن، من میام!»
💠 میدانستم می خواهد سید حسن را به خانواده اش تحویل دهد که چلچراغ اشکم شکست و ناله ام میان گریه گم شد : «ببخشید منو...» و همین اندازه نفسم یاری کرد و خواستم پیاده شوم که دلواپس حالم صدا زد
💠«میتونید پیاده شید؟» صورتم را نمیدیدم اما از سفیدی دستانم می فهمیدم صورتم مثل مرده شده و دیگر خجالت می کشیدم کسی نگرانم باشد که بی هیچ حرفی در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
💠خانواده های زیادی گوشه و کنار صحن نشسته و من تنها از تصور حال مادر و خواهر سید حسن میسوختم که گنبد و گلدسته های بلند حرم حضرت سکینه در گریه چشمانم پیدا بود و در دلم خون میخوردم.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷
مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏
🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇
http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f
🔷کانال عشق یعنی یه پلاک👇
https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
.
🔷کانال استیکر شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80
.
🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇
https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c
🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇
https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733
🌷ایدی ما در اینستاگرام:
Instagram.com/ebrahim_navid_delha
💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
{~•°🍀💐°•~}
.
خداوند متعال میفرماید:
جوانی کـہ بـہ تقدیـر مـن ایـمان داشتـہ باشـد؛بـہ کتـاب مـن راضـے و بـہ رزق مـن قانـع بـاشـد و بـہ خـاطـر مـن از شـهوت و دلخـواه خـود بگـذرد؛اونـزد مـن همچـون بعضـے فرشـتگان مـن اسـت...
.
(کنز العمال؛جلد ۱۵؛ص۷۸۶)
.
#حدیث🌸
.
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{~•°🍃🕊°•~}
🌸ما ریزه خوار سفره اطعام مشهدیم
همچون کبوتران🕊 دور گنبدیم
با ذکر یا امام رئوف خو گرفته ایم
ما با دلی ز شوق و امید سویت آمده ایم🌹
#چهارشنبه_های_امام_رضـایے🍃
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
○•●{❤️✨}●•○
از نظر جسـمے خیلے ضعیـف شده بودم
زیاد پیش مےآمد که باید سرُم مےزدم
من را مےبرد درمانگاه نزدیڪ خانہمان
مےگفتند فقط خانم ها مےتوانند همراه باشـند
درمانگاه سپاه بود و زنانہ و مردانہاش جدا.
راه نمےدادند بیاید داخـل.
ڪَل ڪَل مےکرد،فریـاد راه مےانداخت.
بهـش مےگفتم:حالا اگہ تو بیایے داخـل،سرُم زودتر تموم میشہ؟!
مےگفت:﴿نميتونم یک ساعـت بدون تو سر کنم!﴾🖇💖
#عاشقانه_شهدایی
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
1_441321742.mp3
9.77M
○°●🥀🖇●°○
بر دݪ مانده رؤیایـت،بر ݪب نـام زیبایـت
اربـابم حسێن جان...🌙❤️
#اربعین
#حاج_میثم_مطیعی
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشار_با_درج_لینک_مجاز_است.👆
🍃🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸🍃
عرض سلام و ارادت خدمت شما همراهان همیشگی💞😌
#زیارت_نیابتی😍🕊
شب جمعه ی این هفته در خدمت شهدای شهر چهارمحال و بختیاری هستیم بزرگوارانی که تمایل دارند به نیابت از آنان زیارت شود نام شهید رابه ایدی زیر پیام دهند❣
🆔 @Gh1456
تعدادی از شهدای شهر چهارمحال و بختیاری: 🥀
1⃣شهیده رقیه شریفی
2⃣شهید هوشنگ گودرزی
3⃣شهید صادق طهماسبی
4⃣شهید امیر عباس طهماسبی
5⃣ شهید حسنـی
6⃣شهید بهروز اردشیری
7⃣امیرقلی طهماسبی
8⃣رمضانعلی نادری
9⃣شهید فتح الله بامیری
*نکته:نام بردن اسامی شهدا صرفا جهت آشنایی شما عزیزان با شهدای هر استان هست و ملزم بر این نیست که فقط امکان زیارت این شهدا به نیابتتون هست، همه ی شهدای گلزار اون شهر امکان پذیر است.
سپاس از همراهی شما همسنگران عزیز🙏💚
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿 #قسمت_سی_نهم 💠کاسه چشمانم از گریه پر شده و به سختی میدیدم مادر مصطفي دوباره
رمان دمشق شهر عشق❤️🌿
#قسمت_چهلم
💠 کمر مادرش را به دیوار سیمانی صحن تکیه دادم و خودم مثل جنازه روی زمین افتادم تا مصطفی برگشت.
💠 چشمانش از شدت گریه مثل دو لاله پر از خون شده بود و دلش دریای درد بود که کنارمان روی سر زانو نشست و با پریشانی از مادرش پرسید : «مامان جاییت درد می کنه؟»
💠و همه دل نگرانی این مادر، امانت ابوالفضل بود که سرش را به نشانه منفی تکان داد و به من اشاره کرد : «این دختر رنگ به روش نمونده، براش یه آبی چیزی بیار از حال نره!»
💠 چشمانم از شرم اینهمه محبت بی منت به زیر افتاد و مصطفی فرصت تعارف نداد که دوباره از جا پرید و پس از چند لحظه با بطری آب برگشت.
💠 در شیشه را برایم باز کرد و حس کردم از سرانگشتانش محبت می چکد که بی اراده پیشش درددل کردم : «من باعث شدم.»
💠 طعم تلخ اشکهایم را با نگاهش می چشید و دل او برای من بیشتر لرزیده بود که میان کلامم عطر عشقش پاشید : «سیده سکینه شما رو به من برگردوند!»
💠 نفهمیدم چه می گوید، نیم رخش به طرف حرم بود و حس می کردم تمام دلش به سمت حرم می تپد که رو به من و به هوای حضرت سکینه که عاشقانه زمزمه کرد : «یک ساله با بچه ها از حرم دفاع می کنیم، تو این یکسال هیچی ازشون نخواستم.»
💠 از شدت تپش قلب، قفسه سینه اش می لرزید و صدایش از سد بغض رد میشد : «وقتی سید حسن گوشی رو قطع کرد، فهمیدم گیر افتادین.
💠دستم به هیچ جا نمی رسید، نمیدونستم کجایید. برگشتم رو به حرم گفتم سیده! من این یکسال هیچی ازتون نخواستم، ولی الان میخوام.
💠این دختر دست من امانته، من سنی ضمانت این دختر شیعه رو کردم! آبروم رو جلو شیعه هاتون بخر!» و دیگر نشد ادامه دهد که مقابل چشمانم به گریه افتاد، خجالت می کشید اشکهایش را ببینم که کامل به سمت حرم چرخید و همچنان با اشکهایش با حضرت درددل می کرد.
💠 شاید حالا از مصیبت سید حسن می گفت که دوباره ناله اش در گلو شکست و باران اشک از آسمان چشمانش می بارید. نگاهم از اشک مصطفی تا گنبد حرم پر کشید و تازه می فهمیدم اعجازی که خنجرشان را از تن و بدن لرزانم دور کرد، کرامت حضرت سکینه ها بوده است
💠 اما نام ابو جعده را از زبان شان شنیده و دیگر میدانستم عکس مرا هم دارند که آهسته شروع کردم : «اونا از رو یه عکس منو شناختن!» و همین یک جمله کافی بود تا تنش را بلرزاند که به سمتم چرخید و سراسیمه پرسید : «چه عکسی؟»
💠 وحشت آن لحظات دوباره روی سرم خراب شد و نمی دانستم این عکس همان راز بین مصطفی و ابوالفضل است که به سرعت از جا بلند شد، موبایلش را از جیبش در آورد و از من فاصله گرفت تا صدایش را نشنوم
💠 اما انگار با ابوالفضل تماس گرفته بود که بلافاصله به من زنگ زد. به گلویم التماس می کردم تحمل کند تا بوی خون دل زخمیام در گوشش نپیچد و او برایم جان به لب شده بود که اکثر محله های شهر به دست تکفیری ها افتاده بود
💠 راه ورود و خروج داریا بسته شده و خبر مصطفی کارش دلش را ساخته بود. مصطفی چند قدم دورتر ایستاده و زیرچشمی تمام حواسش به تماس من و ابوالفضل بود و همان اضطرابی که از لرزش صدای ابوالفضل میشنیدم در چشمان نگران او میدیدم.
💠 هنوز نمی دانستم چه عکسی در موبایل آن تکفیری بوده و آنها به خوبی می دانستند که ابوالفضل التماسم می کرد : «زینب! توروخدا دیگه نذار کسی تو رو ببینه تا بیاید زینبیه پیش خودم!
💠من نذاشتم بری تهران، مجبور شدم ۶ ماه تو داريا قایمت کنم، ولی دیگه الان کاری از دستم برنمیاد! امشب رو تحمل کن، ارتش داره میاد سمت داریا»
💠و همین یک شب داشت جان ابوالفضل و مصطفی را میگرفت که ابوالفضل مرتب تماس می گرفت و مصطفی تا صبح نخوابید و فقط دورم میچرخید. مادرش همین گوشه صحن، روی زمین دراز کشیده و از درد و ترس خوابش نمی برد.
💠رگبار گلوله همچنان شنیده می شد و فقط دعا می کردیم این صدا از این نزدیک تر نشود که اگر میشد صحن این حرم قتلگاه خانواده هایی می شد که وحشتزده خود را از خانه تا حرم کشانده و پناهنده حضرت سکینه (س) شده بودند.
💠 آب و غذای زیادی در کار نبود و از نیمه های شب، زمزمه کم آبی در حرم بلند شد. نزدیک سحر صدای تیراندازی کمتر شده بود، تکیه به دیوار حرم، تمام بدنم درد می کرد و دلم می خواست خوابم ببرد بلکه وحشت این شب طولانی تمام شود.
#ادامه_دارد
✍نویسنده:فاطمهولینژاد
@ebrahim_navid_delha
@pelak_shohadaa
@shohadaa_sticker
═══°✦ ❃ ✦°═══
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆