••❀〇 ⃟🌸❀••
اسیرشده بؤد!
مأمورعراقی پرسید: اسمت چیه؟!
- عباس
اهل کجایۍ؟!
- بندرعباس😁
اسم پدرت چیه؟!
- بهش میگن حاج عباس!😅
ڪجا اسیرشدۍ؟!
- دشت عباس!😆
افسرعراقی ڪه ڪم ڪم فهمیده بۅدطرف دستش انداخته ۅ نمی خواهد
حرف بزندمحڪم به ساق پای اۅزدۅگفت: دروغ می گویۍ!😡
اوڪه خودرابه مظلومیت زده بۅدگفت:
- نه به حضرت عباس(ع) !...√😄
#طنز_جبهه
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_هشتم دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غم
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_بیست_نهم
شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #نامحرمی در میان نبود که از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میکردیم.
♦️ در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم.
همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه #خدا میبردم.
♦️ آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه #آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای #توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه #مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
♦️ حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو #مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند.
دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره #آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.
♦️ حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به #بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
♦️ حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم #رزمندهای با خلبان بحث میکرد :«اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟»...
♦️ شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه #وحشت کنم.
در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به #شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این #معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس #دعا کن بچهام از دستم نره!»
♦️ به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که #تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.»
و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!»
♦️ رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیکوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست #حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکمتر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیکوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!»
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میکُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت.
♦️ هلیکوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم #داعش به این هلیکوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا #توکل کنید! عملیات آزادی #آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آزادی آمرلی نزدیکه!»
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمانمان کمتر دنبال هلیکوپتر بدود.
♦️ من فقط زیر لب #صاحبالزمان (علیهالسلام) را صدا میزدم که گلولهای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظهای که هلیکوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به #خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت خانه میکشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا #انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
♦️ در خلوت مسیر خانه، حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمک میپاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست #محاصره در حالیکه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد.
#ادامه_دارد
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
⇝◌『🥀』
✨بسم الࢪب الحسین✨
باعࢪض سلام خدمت اعضای محترم ☺️✋🏻
توفیق داࢪیم امشب با هیات مجازی دࢪخدمت شما عزیزان باشیم
موضوع این هفته:یاࢪێ بہ یڪدیگࢪ
با سخنرانی:#شیخ_محمد_امین
PTT-20201112-WA0017.opus
621.7K
• ⃟🌸 ⃟○•
امامـ صاڊق(ع) بہ عبدالله بݩ جندب
چند حڪمت بسیاࢪ اࢪزنده ࢪو فࢪمودند ڪہ...
#سخنࢪانی | پاسـڊارانبۍپلاڪ#
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
PTT-20201112-WA0016.opus
162.6K
• ⃟🌸 ⃟○•
دࢪ رفتاࢪها و ࢪوابط اجتماعێ
ڪه تشڪیل دهنده
بخش عظیمێ از زندگێ انسان هاست
داشتن حس همیاࢪی ۆ
ࢪوحیه نیڪی بہ بࢪادران دینێ
نشان دهنده ێ....
#سخنرانی | #پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
PTT-20201112-WA0018.opus
451.1K
• ⃟🌸 ⃟○•
خداوند امتێ ࢪا عذاب نخواهد کرد
مگر↯☝️🏻
دࢪ وقتێ ڪه نسبت بہ
حقوق نیازمنداݩ سستێ بکنند...
#سخنرانی | #پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
PTT-20201112-WA0021.opus
330K
• ⃟🌸 ⃟○•
هࢪ کس بہ مومنی حسادت بوࢪزد
ایماݩ دࢪ دل او اب خواهد شد همانند...
#سخنرانی | #پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
مداحی آنلاین - تو این دنیا من تورو دارم - رسولی.mp3
6.08M
• ⃟🌸 ⃟○•
تو ایݩ دنیا مݩ توࢪو داࢪم
بهٺ خیلێ خیلێ گرفتاࢪم
مهدێ ࢪسولێ🎙
#شب_جمعہ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••○●••
باز↻ھَم ࢪوےِ خوۺ ݩِشان دادے
چِقَدَࢪ خۅب شُد ڪھ زَھࢪا هَسٺ...♡
#استوری
#پاسـڊرانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
✿ ⃟🥀 ⃟○✿
از همگی قبول باشه
ان شاءالله با هیات مجازی این هفته امون تونسته باشیم دل های شمارو کربلایی کنیم
ممنونم از اینکه مباحث ما رو دنبال کردید✨
اگر انتقاد یا پیشنهادی درمورد مباحث دارید با ما درمیون بزارید☺️
🆔@hadiDelhaa3
اجرتون با اباعبدالله
یاحق✋🏻
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
𖢖❤️𖢖
✦آرزویترا برآوردمیڪند
آنخــ∞ـــدایےڪہ
آسـمانرابـراۍخنـداندنگـلے
میگـریاند ...
روزپنجم #چلہحاجتࢪوایی
فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
• • ⃟ 🌸 ⃟✦⠀⠀⠀
⠀⠀
❃اولینسـالےڪہرسـۅلرامنطقہبردم،
بہ رسـۅل قبـرهایے رانشاندادم
ۅگفتم ڪہ بچہ هامےآمدند درایـنقبـرهاراز ۅنیاز میڪردند
ۅ بـراۍهـرشهیدۍهم ڪه شهیدمیشد
ما یڪ قبـر سمبلیک درست میکردیم ❃خلاصه وقت اذان رسید.
ما نماز را در آن منطقه خواندیم
و پس از نماز دیدم رسول نیست.
آنقدر دنبال رسـۅلگشتمۅبالاخـره
متۅجہشـدمڪہدر داخـلیڪےازایـن
قبـرهارفـتہۅچفیہراڪشیـدهرۅۍ سـرشۅبـہسجـدهرفـتہۅدرحـال گریہڪردن است.
رسـۅلبـہهـرجهـٺڪہبـۅدبالاخـرهراه خـۅدشراپیداڪرد.
🌱•|راوی:پدر شهید
#شهید_رسول_خلیلی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
• • ⃟ 🌸 ⃟✦⠀⠀⠀ ⠀⠀ ❃اولینسـالےڪہرسـۅلرامنطقہبردم، بہ رسـۅل قبـرهایے رانشاندادم ۅگفتم ڪہ بچہ ه
【 ✦🌸✦】
🍃بـہآشفتگےما
طُـ قراربـاش...
۴روز تاآسمانیشدنت ...♡
#شهید_رسول_خلیلی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
◆📿⃝⃡🌿◆
"پاشو ببیـن خدا داڔه زنـگ میزنہ📞•"
بدو زود گوشیـو جواب بده تا قطع نشده"💫
#نماز_اول_وقت
•|❤️༊|•
✦بـازجمعہآمـدهآقانمیایے...
#پروفایل⋮ #امام_زمان
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
○🦋 ⃞ 🌹○↯
بعضۍوقتـاخیلی دلتنگ شهدا میشیم و
کلی حرف باهاشون داریم
اونموقعاستڪہباشهدادرددلمیکنیم
◹خواستمبگـ🗣ـــم◸
شمااعضاۍمحترمهممیتونید
دلنوشـ💌ـتہهاتونوباشهداتوۍلینڪ ناشناسبرامونبفرستید↻
#ڱـڔدانمنتظـڔانظهـوڔ
منتظࢪ دلنۆشته های شهداییتون هستیم👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/793699172
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••❀〇 ⃟🌸❀••
زن باید اینگونہ باشد:
فرۅتن درمقابل همسرۅعزیزدرمقابل دیگران...
#ازدواج
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
••❀〇 ⃟🌸❀•• زن باید اینگونہ باشد: فرۅتن درمقابل همسرۅعزیزدرمقابل دیگران... #ازدواج #پاسـڊارانبۍپلا
✨◌✾ ⃟⠀✾◌✨⠀⠀
ازدۅاج يڪ جاده دۅطرفہ است؛
همان حرفی رابزنيدڪه دوست داريد بشنويد؛
همان طورۍ رفتار ڪنيدڪہ دوست داريدبا شمارفتارڪنند.
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
1_44847301.mp3
4.2M
✨ ⃟💫
↻یادروزای قشنگ پرۅاز...
↻بشنو درد فرزند جانباز...
#صوت_شهدایی
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیست_نهم شب که شد ما زنها دور اتاق کِز کرده و دیگر #ن
♥️هوالمحبوب♥️
💌#رمان_تنها_میان_داعش
🕗#قسمت_سیام
♦️ نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش #اسیر عدنان یا #شهید است، با هدیه حلیه چه کنم و با این حال بیاختیار به سمت کمد رفتم.
در کمد را که باز کردم، لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود که همین لباس #عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای کمد نشستم.
♦️ حلیه باطری را کنار موبایلم کف کمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حس #انتظاری که روزی بهاریترین حال دلم بود، به کام خیالم شیرین آمد که دستم بیاختیار به سمت باطری رفت.
در تمام لحظاتی که موبایل را روشن میکردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید و چشمانم بیاراده میبارید.
♦️ انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست #دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
کلید تماس زیر انگشتم بود، دلم دست به دامن #امام_مجتبی (علیهالسلام) شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سکوت و بوق آزادی که قلبم را از جا کَند!
♦️ تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محکم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با #رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد، جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان #امید پر کشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد که دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین کوبیده شد.
♦️ پی در پی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمُردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شرّ عدنان از سر حیدر کم شده و #عشقم رها شده باشد.
دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود که دیگر کارم از گریه گذشته و به درگاه #خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم. بیش از چهل روز بود حرارت احساس حیدر را حس نکرده بودم که دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید...
♦️ در تمام این مدت منتظر #شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود که #عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود و نباید این فرصت را از دست میدادم که پیامی فرستادم :«حیدر! تو رو خدا جواب بده!» پیام رفت و دلم از خیال پاسخ #عاشقانه حیدر از حال رفت.
♦️ صبر کردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در #انتظار پاسخ پیام بمانم که دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری کمتر میشد و این جان من بود که تمام میشد و با هر نفس به #خدا التماس میکردم امیدم را از من نگیرد.
یک دستم به تمنا گوشی را کنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را کنار زدم و چوب لباسی بعدی با کت و شلوار مشکی دامادی حیدر در چشمم نشست.
♦️ یکبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود که دوباره مست محبتش شدم. بوق آزاد در گوشم، انتظار احساس حیدر و اشتیاق #عشقش که بیاختیار صورتم را سمت لباسش کشید.
سرم را در آغوش کتش تکیه دادم و از حسرت حضورش، دامن #صبوریام آتش گرفت که گوشی را روی زمین انداختم، با هر دو دست کتش را کشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها کردم تا ضجههای بیکسیام را کسی نشنود.
♦️ دیگر تب و تشنگی از یادم رفته و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بر دلم سنگینی میکرد به خدا شکایت میکردم؛ از #شهادت پدر و مادر جوانم به دست #بعثیها تا عباس و عمو که مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه که از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر #اسارت، خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض #داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت که نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
♦️ اگر قرار بود این خمپارهها جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه #عشقم را بشنوم که پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبود این قلب غمزده قرار بگیرد.
دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط #خمپارهای نفسم را خفه کرد. دیوار اتاق بهشدت لرزید، طوریکه شکاف خورد و روی سر و صورتم خاک و گچ پاشید.
♦️ با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زنعمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاک یکی کرده و این فقط گرد و غبارش بود که خانه ما را پُر کرد.
نالهای از حیاط کناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا کمکشان کند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین کوبید.
#ادامه_دارد
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
❀#انتشاربادرج_لینک_مجازاست.👆
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
♥️͜͡🔗͜͡📿 اعضاۍمحتـࢪمسـلام✋🏻 ♢بـهمناسبـتسالـروزشـھـادت #شهید_سید_مصطفی_موسوی ختـمصلـو
♡ایتشنهلبانِجُرعهآبِحيات
ازمِهر و صفایِدل و جانبفرستيد
تقدیمبهمَحضرشهیدانصلوات📿
بایاریخـدا و مشارکتشماعزیزانتوانستیم
۱۸۹۳۳صلوات به روح مطهر
شهیدسید مصطفیموسوی هدیه کنیم.⚘
ممنون از همراهـی شما عزیزان❤️•-
"•اجرتونباشهـدا⤐
•✾🌸✾•
⸙یـادمان بـاشـد
گنـاه ڪهڪردیم⤹
آنرا بـہحسـاب جوانے نگذاریمـ...
میشود⤹
✦جوانےڪردبہعشـق مهـــــدۍ(عج)
✦بہشهادترسیدفداۍمهــدۍ(عج)
#الهم_عجل_ولیک_الفرج
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
•✾🌸✾• ⸙یـادمان بـاشـد گنـاه ڪهڪردیم⤹ آنرا بـہحسـاب جوانے نگذاریمـ... میشود⤹ ✦جوانےڪردبہعشـق مهـ
••✨ ⃟💫••
↫خواسـتیم بگویـیـم ...
"ݘرانیــــامدۍ ؟!.
دیدیم ڪہ حق دارۍ!
تعطیݪ ترازجمعـہ،
خودݦـاهستیم..،
#الهم_عجل_ولیک_الفرج
#پاسـڊارانبۍپلاڪ
همـراهـانعـزیـزسـلام🙌🏻
ڪسانۍڪهبـهدنبـالسیـرهزنـدگۍ
شـھـداهسـتـنـد...
یـهخبـرخـوب👌🏻
🗓بیسـتوششـمآبـانمـاه
مصـادفبـاسـالـࢪوزشـھـادتِ
#شهید_رسول_خلیلی
مصـاحبـۀآنلایـنداریـم...
مصـاحبـهبـامـادرِ بزگوار#شهید_رسول_خلیلی
جهٺ آشنایے با این شهید بزرگوار :
سـوالاتتـونࢪاازطریـقلیـنڪِ
زیـر اࢪسـالڪنیـد...
📮https://harfeto.timefriend.net/848745741
📩پاسـخگـوۍسـوالـاتشمـا
مـادرِبزرگـوارشـھـیـدرسولخلیلی
عشـ∞ـق یـعـنے یـه پـلاڪ
⃟ ♥ ⃟ الـۅعــدهۅفـــا🙌🏻 اعضـاۍمحتــࢪمسـلام🌿 ⇦بالاخـࢪهࢪوزشـࢪوع #چلهحـاجـتࢪوایۍ فـࢪا
【 ✾❤️✾】
✦ۅ آغـوشےڪہهمیشہبـازاستـ...
ۅ ندایےڪہ همیشہتـۅ رامیخواند...
یـاعبـادۍ...!
اۍ بندگــانـم...
✿روز ششم #چلہحاجتروایی فراموش نشود❌
#پاسـڊارانبۍپلاڪ