eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
ممنـون‌ازتـون‌آقاۍ‌مـوسـوۍ ممنـون‌ڪہ‌دعـوت‌مـارا پـذیـرفتیـن🙏 ان‌شاءالله‌شـرمنـده‌شـھـدا نبـاشیـم🤲🏻
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
ممنـون‌ازتـون‌ التمـاس‌دعـا
همـراهـان‌عـزیـز✋🏻 ازشمـاھـم‌سپاس‌گزاریـم‌ ممنـون‌کـه‌همـراه‌مـا‌بـودیـن🌸 ان‌شاءالله‌ادامـه‌دهنـده‌ࢪاه‌شــھـد‌ا‌بـاشیـم ۅ‌بـا‌شـھـدا‌محشـوࢪبشـیـم🤲🏻
ممنون از لطف شما خدا خیر دنیاوآخرت به شما بدهد انشاالله انشاالله انشاالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•֎ ⃟🌸 ⃟֎•⠀ ✦ما را ببخش! ڪہ‌حتےبـہ‌اندازه‌ۍ نجاٺ دادڹ‌گلےازميان سيـم‌خاردارها تلاش نڪرده‌ايم. چہ‌برسـدبـہ تلاش‌بـراۍرهايۍ شما از زندان‌غيبــت. °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2fخ
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
•֎ ⃟🌸 ⃟֎•⠀ ✦ما را ببخش! ڪہ‌حتےبـہ‌اندازه‌ۍ نجاٺ دادڹ‌گلےازميان سيـم‌خاردارها تلاش نڪرده‌ايم. چہ‌بر
°✦✿✦‌° ✦تـمام‌قافیہ‌هایـم فـداۍآمدنٺ بیـا ردیـف ڪن این روزهاۍدَرهم را ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
⇝◌『✨』 نـمـاز نـجـواۍ عـــاشـقـانـہ اۍ بـــــا مـحـبـوب اسـت … نمازت تلخ نشه مسلمون🍋
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✦⊱❤️⊰✦ °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
۞بســـــم‌اللّٰه‌الـرحمـٰـن‌الرحیــم۞ 📣 ⇦ گࢪوه‌ختم‌قࢪآن‌وذڪࢪ 💠جهت‌حاجت‌ࢪوایےخۅد دࢪگࢪوه‌"ختم‌قࢪآن" و"ختم‌ذکࢪ" نام‌خودࢪابه‌آیدی‌خادمین‌مابفࢪستید. 💫خادم‌گࢪوه‌"ختم‌قࢪآن"👇 🆔 @Khademalali 💫خادم‌گࢪوه"‌ختم‌ذکࢪ"👇 🆔 @Ebrahim_Navid_Delha33 ⇦همچنین‌هࢪشـب‌جمعـه‌ "هیئت‌مجـازی" دࢪکانال‌های‌مجمۅعه بࢪگزاࢪخواهیم‌کࢪد... منتظࢪهمراهےو حضــوࢪگـࢪمتـان‌هستیـمツ _باابࢪاهیم‌ونوید‌دلها‌تاظھور↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f _عشق‌یعنی‌یه‌پلاک↯ ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❦❧❥❢❠↯ ✦مادࢪشهیدمحمدحسن(رسول)خلیلے «ࢪسول خیلےاهل مطالعہ بۅد؛ همیشہ ڪناࢪ اتاقش پࢪازڪتابهایۍ بۅدڪہ دࢪحال خواندنشان بۅد،بـہ خصۅص مطالب مربوط بہ ڪار ۅ تخصصش...» °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
••❀〇 ⃟🌸❀•• اسیرشده بؤد! مأمورعراقی پرسید: اسمت چیه؟! - عباس اهل کجایۍ؟! - بندرعباس😁 اسم پدرت چیه؟! - بهش میگن حاج عباس!😅 ڪجا اسیرشدۍ؟! - دشت عباس!😆 افسرعراقی ڪه ڪم ڪم فهمیده بۅدطرف دستش انداخته ۅ نمی خواهد حرف بزندمحڪم به ساق پای اۅزدۅگفت: دروغ می گویۍ!😡 اوڪه خودرابه مظلومیت زده بۅدگفت: - نه به حضرت عباس(ع) !...‌√😄 °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
♥️هوالمحبوب♥️ 💌#رمان_تنها_میان_داعش 🕗#قسمت_بیستُ_هشتم دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غم
♥️هوالمحبوب♥️ 💌 🕗 شب که شد ما زن‌ها دور اتاق کِز کرده و دیگر در میان نبود که از منتهای جان‌مان ناله می‌زدیم و گریه می‌کردیم. ♦️ در سرتاسر شهر یک چراغ روشن نبود، از شدت تاریکی، شهر و آسمان شب یکی شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی می‌کردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری می‌کردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم می‌سوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه می‌بردم. ♦️ آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظه‌ای از آتش تب خیس عرق می‌شدم و لحظه‌ای دیگر در گرمای ۴۵ درجه طوری می‌لرزیدم که استخوان‌هایم یخ می‌زد. زن‌عمو همه را جمع می‌کرد تا دعای بخوانیم و این توسل‌ها آخرین حلقه ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد که دو هلی‌کوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند. ♦️ حالا مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلی‌کوپترها آورده بودند به کار یوسف نمی‌آمد و حالش طوری به هم می‌خورد که یک قطره از گلوی نازکش پایین نمی‌رفت. ♦️ حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه می‌چرخید و کاری از دستش برنمی‌آمد که ناامیدانه ضجه می‌زد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفته‌اند هلی‌کوپترها در مسیر بازگشت بیماران بدحال را به ببرند و یوسف و حلیه می‌توانستند بروند. ♦️ حلیه دیگر قدم‌هایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلی‌کوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلی‌کوپتر رسیدم و شنیدم با خلبان بحث می‌کرد :«اگه داعش هلی‌کوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت می‌بری، چی میشه؟»... ♦️ شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمرده‌اش به زنده ماندن یوسف گل انداخته و من می‌ترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد :«نرجس کن بچه‌ام از دستم نره!» ♦️ به چشمان زیبایش نگاه می‌کردم، دلم می‌خواست مانعش شوم، اما زبانم نمی‌چرخید و او بی‌خبر از خطری که می‌کرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :«عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم.» و بغض طوری گلویش را گرفت که صدایش میان گریه گم شد :«اما آخر عباس رفت و نتونستم باهاش حرف بزنم!» ♦️ رزمنده‌ای با عجله بیماران را به داخل هلی‌کوپتر می‌فرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او می‌خواست آنچه از دستش رفته به من هدیه کند که یوسف را محکم‌تر در آغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلی‌کوپتر کشید و رو به من خبر داد :«باطری رو گذاشتم تو کمد!» قلب نگاهم از رفتن‌شان می‌تپید و می‌دانستم ماندن‌شان هم یوسف را می‌کُشد که زبانم بند دلم شد و او در برابر چشمانم رفت. ♦️ هلی‌کوپتر از زمین جدا شد و ما عزیزان‌مان را بر فراز جهنم به این هلی‌کوپتر سپرده و می‌ترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پاره‌های تن‌مان باشیم که یکی از فرماندهان شهر رو به همه صدا رساند :«به خدا کنید! عملیات آزادی شروع شده! چندتا از روستاهای اطراف آزاد شده! به مدد (علیه‌السلام) آزادی آمرلی نزدیکه!» شاید هم می‌خواست با این خبر نه فقط دل ما که سرمان را گرم کند تا چشمان‌مان کمتر دنبال هلی‌کوپتر بدود. ♦️ من فقط زیر لب (علیه‌السلام) را صدا می‌زدم که گلوله‌ای به سمت آسمان شلیک نشود تا لحظه‌ای که هلی‌کوپتر در افق نگاهم گم شد و ناگزیر یادگاری‌های برادرم را به سپردم. دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری جانم را گرفته بود، قدم‌هایم را به سمت خانه می‌کشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود که قدمی می‌رفتم و باز سرم را می‌چرخاندم مبادا و سقوطی رخ داده باشد. ♦️ در خلوت مسیر خانه، حرف‌های فرمانده در سرم می‌چرخید و به زخم دلم نمک می‌پاشید که رسیدن نیروهای مردمی و شکست در حالی‌که از حیدرم بی‌خبر بودم، عین حسرت بود. به خانه که رسیدم دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم کوبید و دست خودم نبود که باز پلکم شکست و اشکم جاری شد. ✍نویسنده: فاطمه ولی نژاد °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°• ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f.👆
⇝◌『🥀』 ✨بسم الࢪب الحسین✨ باعࢪض سلام خدمت اعضای محترم ☺️✋🏻 توفیق داࢪیم امشب با هیات مجازی دࢪخدمت شما عزیزان باشیم موضوع این هفته:یاࢪێ بہ یڪدیگࢪ با سخنرانی:
PTT-20201112-WA0017.opus
621.7K
• ⃟🌸 ⃟○• امامـ صاڊق(ع) بہ عبدالله بݩ جندب چند حڪمت بسیاࢪ اࢪزنده ࢪو فࢪمودند ڪہ... | پاسـڊاران‌بۍ‌پلاڪ# °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
PTT-20201112-WA0016.opus
162.6K
• ⃟🌸 ⃟○• دࢪ رفتاࢪها و ࢪوابط اجتماعێ ڪه تشڪیل دهنده بخش عظیمێ از زندگێ انسان هاست داشتن حس همیاࢪی ۆ ࢪوحیه نیڪی بہ بࢪادران دینێ نشان دهنده ێ.... | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
PTT-20201112-WA0018.opus
451.1K
• ⃟🌸 ⃟○• خداوند امتێ ࢪا عذاب نخواهد کرد مگر↯☝️🏻 دࢪ وقتێ ڪه نسبت بہ حقوق نیازمنداݩ سستێ بکنند... | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f
PTT-20201112-WA0021.opus
330K
• ⃟🌸 ⃟○• هࢪ کس بہ مومنی حسادت بوࢪزد ایماݩ دࢪ دل او اب خواهد شد همانند... | °•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ʝσɨŋ»http://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f