eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.6هزار عکس
7.1هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹اول نیت کنید بعد انتخاب کنید🌹 ♥️با باز کردن یکی از این کارت پستال ها رفیق شهید تون رو انتخاب کنید♥️ 1⃣:🌸https://digipostal.ir/cdpyeku 2⃣:🌸 https://digipostal.ir/cezrjuy 3⃣:🌸https://digipostal.ir/c7xyhkp 4⃣:🌸 https://digipostal.ir/ci8mse0 5⃣:🌸https://digipostal.ir/cyhxo3x 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 6⃣:🌸https://digipostal.ir/cgyuw6q 7⃣:🌸 https://digipostal.ir/cpq96w8 8⃣:🌸https://digipostal.ir/c7gf1c8 9⃣:🌸https://digipostal.ir/ctft0ru 1⃣0⃣🌸https://digipostal.ir/crmy01v🌸
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 در همان روزها مدارس را در اهواز خالی کردند تا نیروهای داوطلب و مردمی را در آنجا جا بدهند. بعد هم گفتند: مسئول محورها عقبه شان را خودشان تعیین کنند. یعنی هر مسئول محوری نیروهایش را به عقب به خودش ببرد. من بچه هایی را که از محل آمده و آشنایم بودند به مدرسه مهرآیین بردم‌. اواسط آبان ماه وضع سوسنگرد وخیم شد‌. این شهر ، توی یک ماه اول جنگ، دوبار اشغال شده و بچه ها آزادش کرده بودند. من آنجا آن قدر آرپی جی زدم که از گوش هایم خون می آمد.خون ها خشک شده بود روی یقه لباسم و سرم منگ شده بود؛ اما تانک ها مثل علف هرز از هرجا می آمدند بالا.😨 تمامی نداشتند. روز دوم درگیری، حلقه محاصره را تنگ تر کردند. هوا سرد و بارانی،و زمین خیس و گل آلود بود و پاها توی گل فرو می رفت. توی سرما و باران، جنگیدن صد برابر سخت تر است.😓 دکتر بیسیم زد به عقب و مهمات خواست. گفتند: مهمات هست؛ اما کسی نیست حلقه محاصره را بشکند و اینها را ببرد.😥 دکتر صدایم کرد و گفت: "این کار عباس خرید بیسیم بزن عباس مهمات بیاره." منظور دکتر، عباس ملا مهدی معروف به عباس زاغی بود. گفتم: "آقا، دشمن ما رو دور زده. تانک ها دارن از پشت سر میان." گفت: " عباس رو صدا کن، سید وقت نداریم." عباس را با بیسیم صدا زدیم. خود دکتر هم عباس حرف زد و توجیه اش کرد که چه کار باید بکند. عباس، بچه محلمان بود. چشمهای درشت و سبز داشت و بی نهایت بی کله و بی ترمز بود.😐 یک ساعت بعد، تویوتایی گرد و خاک کنان از وسط دود و آتش آمد. همین طور می گازید و بوق می زد. نگاه کردیم، دیدیم عباس است. 😳یک تویوتا مهمات و غذا و آب آورده بود. بچه ها مهمات را خالی کردند و بیخ دیوار خرابه گذاشتند تا آتش بهشان نخورد. دکتر گفت: " بچه ها، هر جور می تونید،ضربه بزنید. فقط جلویشان را بگیرید." سحر روز سوم وقتی با دکتر و ناصر فرج الله و سرگرد ایرج رستمی و حاج قاسم داشتیم می رفتیم محور طراح، اوایل راه، وسط خیابان، بغل ویرانه ای وانت عباس زاغی را دیدیم‌‌ که گلوله مستقیم خورده و آتش گرفته بود.😭 جنازه عباس داخل وانت بود و از کمر به بالا از هم پاشیده بود و سر وتنش پیدا نبود.😭😭 نمی توانستیم عباس را عقب ببریم و مجبور شدیم جا بگذاریمش. صبح اما تانک ها روستای دهلاویه و اطراف را زیر آتش گرفتند. این آخرین مقاومت بود. دکتر هم احتمال پاتک داده بود‌. برای همین، موتور سوارها را آماده کرده بود تا آرپی جی زن ها را ببرند و تانک ها را شکار کنند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💌 (شَهیدْ عَلٰاء نَجَمِهْـ...🌷 ... .. . •|خواهر عزیزمـ# |هرگاه خواستی از خارج شوی): و لباس اجنبی را بپوشی بهـ یاد آور کـــهـ... میکنی|💔 💠بهـ خونهای پاکی کــهـ ریختهـ شد برای این وصیت... # خیانت میکنی... به یاد آور کــهـ غرب را در اش یاری میکنی... و را منتشر میکنی... و توجه که صبح و شب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی...)): به یاد آور که بر طُ شده است تا طُ را در حُصن حفظ کند تغییر میدهی...|⭐ | طُ هم ... بعد از همهـ اینها... 👆🏻... اگر نکردی... هویت شیعه را از خود بردار...❣️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_51 وحشتناک بود دنیای بعداز محسن خیلی وحشتن
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا امروز فشار روحی خستم کرده بود فکرشم نمیکردم یه روزی اینجوری از خونه ای خودم برم اتاق دوران مجردی رقیه خانم از صبح خالی کرده بودن تا وسایل من جایگزین بشه و من باید دوران جدید زندگیم از اینجا شروع میکردم تو پذیرایی نشسته بودیم رو به حسن اقا گفتم :داداش میشه منو ببری مزار محسنم 😔 حسن آقا:بله بفرمایید بریم زنداداش با اون خانم رضایی تماس گرفتید؟ -نه الان تماس میگرم شماره بهار گرفتم -الو سلام بهار:الو سلام خواهری خوبی ؟ -نه بهار دلم میخواد برم پیش محسنم نمیخام دنیا بدون اونو 😭😭😭 بهار:گریه نکن عزیز خواهر کجایی -آه داریم میریم پیش محسن با برادرشوهرم 😭 بهار:‌ باشه میام اونجا وقتی رسیدیم حسن آقا رفت عقب ایستاد نشستم کنار محسن خوبی همسری؟😭 بدون من پیش سیدالشهدا بهت خوش میگذره نگفتی زنم بارداره بدون من چیکار کنه؟😭😭😭 نگفتیـ زینبم همش هیجده سالشه 😭😭 از خونمون رفتم 😭بدون تو 😭 محسن 😭😭 بهم نمیگن چطوری شهید شدی محسن من از دنیای بدون تو میترسم بهار:زینب رفتم تو بغل بهار -بهار دیدی زندگیم شروع نشده تموم شد بهار من باید چیکار کنمـ😭😭 فردا میخوان وسایل محسن بیارن بیا ببین هرچند شماها همتون میدونید محسنم چطور کشتن 😭😭 حسن: زنداداش بریم حالتون بد میشه خانم رضایی میشه کمکش کنید تا ماشین و با ما تا منزل بیاید اون شب ب ما چه گذشت بماند ساعت سه بعداز ظهر مادرم اینا اومدن بهار ،مقدم،احمدی وخیلی های دیگه بالاخره ساعت شش غروب شد چندتا پاسدار وسایل محسن آوردن بااشاره حسن بهار و رقیه اومدن کنارم نشستن تو ساک محسن سلام بر ابراهیم بود ولی وقتی کاور لباس رزم باز کردم خودم طفلم از درون جیغ میزدیم محسن تیرباران کرده بودن بعد سرش نیمه بریده بودن از پیش تا جلو برای همین همه ازم پنهان میکردن وقتی مهمونا رفتن رفتم تو اتاقم فقط جیغ زدم وقتی چشمام باز کردم تو بیمارستان بودم دکتر:دخترم ماه هشتم بارداری هستی دوره حساسی هست بیشتر مواظب پسرت باش منو ببرید پیش محسن گروهکی اونشب قصد ورود و تجاوز ب خاک ایران داشته یک گروهک تروریستی وهابی بوده برای مراسم چهارده خرداد و شبهای قدر بود گروهکی تشنه به خون شیعه بود روزها میگذره و یک هفته بعد چهلم محسنم هست حاضرشده بودم برم مزار محسن که صدای خاله محسن مانع بیرون رفتم شد **خواهرجان زینب الان جوانه بالاخره میره حسن هم که جوانه خب همین الان صیغه هم کنید تا عده زینب تمام بشه مادر:خواهر این چه حرفیه زینب قصد ازدواج نداره فعلا نگو این حرفارو از اتاقم خارج شدم بدون سلام رد شدم قسمت آخر فرداشب😊 نام نویسنده: بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❣ ❤️ داستان عشق 📚 در بعضی از کتب در مورد محبت الهی آمده است یک مادر و فرزندی بود، پدر فوت می‌شود، مادر در خانه‌ی این و آن کار می‌کند و به هر حال این بچه را با چه زحمتی بزرگ می‌کند و برای او زن می‌گیرد. 🔺 زن این آقا همسرش را برضد مادرش تحریک می‌کند در حالی که بچه قبلا دست مادرش را می‌بوسید، پایش را می‌بوسید، چون با زحمت او را بزرگ کرده بود. یواش یواش داد می‌زند، یواش یواش فحش می‌دهد، یواش یواش سیلی می‌زند، یواش یواش توی حیاط می‌بندد و به این مادر شلاق می‌زند، کار به جایی می‌رسد دیگر او را در خانه راهش نمی‌دهند، غذاهای مانده را جلوی این مادر می‌ریزند. 🐱 اینها یک گربه‌ای داشتند که بچه‌ها با آن گربه بازی می‌کردند. بعد از مدتی گربه مریض می‌شود، طبیب حیوانات هم گفته بود اگر این گربه قلب آدم بخورد خوب می‌شود، و الا می‌میرد. فقط داروی او قلب آدم است. 🎈 این زن شوهرش را وسوسه می‌کند قلب مادرش را به گربه بدهند. پسر نادان هم موهای مادرش را می‌کشد و کشان کشان روی سنگلاخ‌ها به طرف بالای کوه می‌برد و زنده زنده سینه مادر را می‌شکافد و قلبش را می‌گیرد توی دستش و دوان دوان می‌دود تا به این گربه بدهد تا خوب شود، موقع آمدن، پایش به یک سنگ می‌خورد، هم از دستش می‌افتد ❤️ ناگهان از قلب صدا می‌آید: پسر جانم پایت چی شد؟ قلب است دیگر! وقتی قلب مادر این را می‌گوید، هزار برابر از این مادر برای شما مهربان‌تر است. 📚 ، ص۱۵۲. ✾•┈┈••✦••┈┈•✾
دیروز من در آغوش تــو امـروز تـو در آغوش مـن ‌‌ دیروز مـن بر دستان تـو امـروز تـو بر دستان مـن ‌‌ دیـروز من در چشم تـو امـروز تـو در چشم مـن ‌ 🌷 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
آن کس که ترا شناخت جان را چه کند فرزند و عیال و خانمان را چه کند دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی دیوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند براستی قدر این لحظه ها چند ؟ قدر این نگاه ها چند میلیارد می ارزد؟ چند خونه و ویلا و ماشین های شاسی بلند به قدر یک سر به تابوت گذاشتن این پسربچه ها می ارزد؟ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 دوازده تا موتور سوار دستم من بود. ساعت حدود ۹ صبح، عراق یک آتش مفصل ریخت. بعد نفربرها و افراد پیاده که دسته دسته لابلای تانک ها حرکت می کردند، به طرف شهر سرازیر شدند. موتورسوارها، پشت کانال هایی بودند که عراق قبلاً بیرون شهر زده بود. من آنها را پخش کردم و به بچه ها گفتم که هوایشان را با تیربار داشته باشند. تیربارها آتش ریختند و راکت ها از جا کنده شدند. زیر آتش مسلسل و رگبار رفتند تو دل دشمن. موتورها را خواباندند و آرپی جی زدند. چند دقیقه نگذشت که دشت پر شد از لاشه تانک‌های عراقی که می سوختند و دود شان به هوا می رفت. بچه ها صلوات فرستادند و کف زدند. موقع برگشتن. یکی از موتورسوارها گلوله مستقیم تانک خورد و تکه تکه شد 😭آن روز حدود یک چهارم تانک‌ها را همین موتورسوارها زدند. موتورسوارها بلد بودند؛ موتور را دستکاری می کردند تا صدایش خفه باشد. زیر و بم موتور را می‌دانستند. در آن عملیات جلیل نقاد، سردمدار شکارچیان تانک، ترکش خورد. در حال حاضر، جلیل نقاد بدنش از نیمه لمس و فلج است و قدرت حرف زدن ندارد؛ اما جا نزده. در موتورسازی اش کار میکند و چرخ زندگی اش را می چرخاند. دور و بر ظهر، تانک ها عقب نشستند. یکی از موتور سوارن شهید چمران از آنها روزها این گونه می گوید: قبل از انقلاب قهرمان موتورسواری بودم. به من زنگ زدند و گفتند: دکار گفته موتورت رو سوار کامیون کن و بیا خوزستاک که الان لازمت دارم. با موتورم که تریل ۴۰۰ بود به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز رفتم. وقتی به دکتر ملحق شدم، متوجه تعدادی موتورسوار شدم که آنجا بودند. هفت هشت نفر بودند که سرشان را کاملا تیغ انداخته بودند. وقتی دقت کردم، دیدم چند نفری از آن ها را میشناختم ، تعجب کردم که اینها اینجا چیکار میکنند.بیشتر آنها خلافکار بودند. اسامی مستعار عجیبی هم داشتند، بچه هایی که بدن های همه شان ، از زخمهای بد جوش خورده و قدیمی چاقو، پاره پاره و با نقش نگارهای خالکوبی پ، خاص و متفاوت شده بود. از بین بچه ها، جلیل نقاد ملقب به جلیل پاکوتاه را یادم‌ میاید که حسابی عشق موتور بود، یا اسی پلنگ و عمو یادگار و سهراب کفتر باز و عادل تُرکه و.. به دکتر گفتم: آقای دکتر این ها رو چرا به اینجا آوردین؟😳 دکتر چمران گفت: این جنگ مال همه است باید همه بیان و کمک کنن. نمیتونیم فقط به قشر خاص فکر کنیم یا بشینیم و این اونو گزینش کنیم. اینها از پس کارهایی بر میان که بقیه فکرشو هم نمیتونن بکنن. گفتم: اما بعضی از این ها خلافکارن و من حتی خلافهاشونم میدونم😕 گفت: خیلی خب، من دیشب این ها را طوری ساختم که همه رفتن حمام و کله ها رو تیغ انداختند، غسل و توبه کردن و... راست می گفت. در اوج جنگ و آتش و محاصره، فقط آنها بودند که داوطلب می شدند، آذوقه و مهمات و سوخت به خط مقدم برسانند. در واقع اگر آنها نبودند، هیچ کس جراتش را نداشت که از اول جاده سوسنگرد تا انشعابهای مختلف رود کرخه و تا پایین دهلاویه و تپه های آن سوار موتور شود و آرپی جی زن ها را بردارد، ببرد جلو و بزنند به دل تانک هایی که داشتند جلو می آمدند. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
Panahian-Clip-MakrEblis-48k.mp3
1.25M
•| {•🦋•} یه مشکلی برام پیش اومده؛ از کجا بفهمم این بلاست؟ یا اینکه امتحان خداست برای رشد من؟ 👤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨ بسم رب الشهدا #رمان #هادی_دلها #قسمت_52 امروز فشار روحی خستم کرده بود فکرشم نمیکردم
✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺✨🌺 بسم رب الشهدا تمام طول راه تا مزار گریه کردم وقتی رسیدم مزار پاشووووو محسن 😭😭 پاشو که همه عالم و آدم دارن حرف ازدواج منو حسن میزنن😭😭 😭😭😭 مردم چه میفهمن چقدر سخته تو اوج جوانی بیوه شدن فقط کافیه با یه آقا تو کوچه خیابون صحبت کنی اونوقت چه فکرای درموردت میکنن ازدواج کنی میگن منتظر بود شوهرش بمیره شوهر کنه ازدواج نکنه میگن معلوم نیست کیو زیر سر داره که شوهر نمیکنه مادرشهید،پدر شهید،خواهرشهید،برادرشهید، فرزندشهید بودن سخته خیلی هم سخته ولی همسرشهید بودن سختره چرا که سایه مردی سرت نیست مردم چه خبر دارن از همسران شهدای که برای بودن در کنار فرزندشون مجبور ب ازدواج با برادرشوهرشون شدن ، همسران شهدای که از طرف خانواده شهید خیلی اذیت شدن ولی بخاطر فرزندشون تحمل کردن داشتم با محسن حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد اسم داداش حسن روی گوشی نمایان شد -الو سلام زنداداش کجای ؟ -پیش مردم 😔 جایی که کسی جرات نمیکنه بهم پیشنهاد ازدواج با برادرم بده 😭😭 میام اونجا من چند دقیقه دیگه حسن سر به زیر شروع کرد به حرف زدن : من شرمندتم زنداداش باید خیلی زودتر این موضوع خودم پیگیری میکردم دستام شروع کرد ب لرزیدن **حقیقتش من یکی از هم دانشگاههای خانمم زیر نظر دارم برای ازدواج همین امشب این موضوع مطرح میکنم تا شما هم خلاص بشی از این موضوع تا رسیدن هم من هم حسن آقا ساکت بودیم شب بعداز شام حسن رو به همه گفت:لطفا یه چند دقیقه همه بشینید تو این مدت خیلی از گوشه کنار به گوشم رسوندن که زنداداشت جوانه عقدش کن ولی زینب خانم همیشه همون زنداداش کوچلوی من میمونه ازتون میخام برای پایان این حرفای صدمن یه غاز فردا زنگ بزنید خونه خانم زارع اینا و هماهنگ کنید برای خواستگاری میخام روز چهلم محسن همه بفهمنن من نامزد کردم تا دیگه اسم ناموس برادر شهیدم نقل دهانها نباشه همون فرداشب حسن وسمانه بهم محرم شدن روزهای پایانی بارداری بیشتر محتاج بودن محسن بودم فقط مجلس چهلم یه نفر بلند گفت : معلوم نیست چیه که حتی برادرشوهرشم حاضر نشد باهش ازدواج کنه آااااااااخ همین حرف باعث شد که حالم بد بشه مااااامان نفهمیدم چی شد وقتی چشمام باز کردم مامانم گفت :پسرت صحیح سالم دنیا اومد تموم شد پسرم دنیااومد حالا سایه یه مردم محرم بالای سرم هست محسن پسرمون اومد سخت بود بدون تو ولی قول میدم حسینمون یه سرباز بزرگ کنم برای آزادسازی قدس تقدیم به همسران شهدا بانوی مینودری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖«««﷽»»»📖 🔈 √|| مجموعه شهیدابراهیم_هادی_وشهیدنویدصفری❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 با سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزیز جهت ارتقاء کیفیت کانال از شما همراهان همیشگی خواهشمندیم نطرات پیشنهادات و انتقادهای خود را درمورد پستهای کانال به ایدی زیر بفرستین 🌺راستی دلنوشته شهدایی و عنایت شهدا که شامل حال شما عزیزان شده هم برامون بفرستین 🆔 @Kararr
جاذبه ی عجیبی دارند ... اثر شهدا در آدم های سالم می تواند بعنوان یک برای ارزیابی پاک قرار بگیرد. ✔️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 کسانی توی شهر انگشت نما بودند و اگر جایی جمع می شدند، حتما با آنها برخورد می شد، کارشان به جایی رسید که از همه ما جلو زدند و بیشترشان شهید شدند. یکی از آنها به اسم رضا از بقیه بدتر بود. یک بار چمران تو اتاق تشسته بود. یه دفعه صدای دعوا اومد! بعد با دست بند رضا رو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و به دکتر گفتند: این کیه آوردین جبهه؟! رضا شروع کرد به فحش دادن. چه فحش های رکیکی. اما چمران مشغول نوشتن بود. وقتی دید که چمران توجه نمی کنه، یه دفعه داد زد: کچل با توام... یک دفعه شهید چمران با مهربانی سرش را بالا آورد و گفت: بله عزیزم، چی شده آقا رضا؟ قضیه چیه؟ یکی گفت: رضا داشت می رفت بیرون که سیگار بگیره و برگرده برای همین با دژبان دعواش شده. شهید چمران مکثی کرد و گفت: آقا رضا سیگار چی میکشی؟! برید براش بخرید و بیارید! روز بعد دکتر چمران و آقا رضا تنها تو سنگر بودند. رضا گفت: دکتر، می شه یه دوتا فحش بهم بدی؟! کشیده ای چیزی بزنی! وقتی سکوت و حالت تعجب دکتر را دید ادامه داد: من یک عمر به هر کی بدی کردم، بهم بدی کرد... تاحالا نشده بود به کسی فحش بدم و این طور برخورد کنه. دکتر چمران گفت: اشتباه فکر میکنی! یکی اون بالاست، هر چی بهش بدی می کنم، ن تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب می ده. هی آبرو بهم میده تو هم یکی داشتی که هی بهش بدی می کردی بهت خوبی می کرده! آقا رضا جا خورد. تلنگر خورد به شخصیتش. رفت یه جا نشست. آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت زار زار گریه می کرد. اذان که شد. همین آقا رضا رفت وضو گرفت. سر نماز، موقع قنوت، صدای گریه اش بلند بود. رضا توبه کرد، توبه نصوح. مدتی بعد هم به کاروان شهدا پیوست. آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📣 از شام بلا شهید آوردند با شور و نوا شهید آوردند سوی شهر ما شهیدی آوردند😭 همزمان با سالروز شهادت رئیس مذهب شیعه (ع) پیکر پاک و مطهر شهید مدافع حرم در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) به خاک سپرده میشود. چهارشنبه ۲۸ خرداد ساعت ۹ صبح مهرآباد جنوبی ، جنب دانشگاه هوایی شهید ستاری @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق توی آینه حیاط نگاهی به خودم نگاه میکنم. طبق عادت همیشگی دور از چشم خانوادم قسمتی از موهام رو توی صورت میریزم. کوتاه میخندم و آهسته زیر لب میگم _حالا شدی فاطی خانم جیگر خودم لبخندی میزنم و کیفم رو که بین پاهام نگه داشته بودم بر میدارم و روی کولم میندازم امروز حس خیلی خوبی دارم بی شک منشائ این حس خوب نبود پدرم هست. حداقل یه امروز رو از دست نصیحتاش و تشر زدناش به نوع لباس پوشیدنم راحتم در حیاط رو باز میکنم که صدای صدیقه باعث میشه لبخند رد لب هام رو گم کنه _آبجی ببینمت؟؟ سریع موهام رو داخل مقنعه میکنم و به سمتش برمیگردم لبخند مصنوعی میزنم +چی شده آبجی جونم با ناراحتی به من خیره میشه _الکی ادا در نیار خودم دیدم داشتی توآینه موهات رو... نمیذارم بیشتر از این ادامه بده و با صدای نسبتا بلندی میگم +ببین صدیقه من خودم انتخاب میکنم جی بپوشم چطور بگردم پس لطفا اینقد تو کار من دخالت نکن صدیقه به سمت من میاد نفس عمیقی میکشه که نشون میده داره خودش رو کنترل میکنه _من چجوری بهت بفهمونم لباس پوشیدنت فقط به خودت مربوط نیس به تک تک کسایی که دارن باتو زندگی میکنن و تورو میبینن مربوطه دستم رو روی صورت میکشم +ببین خواهر من همه منو اینطوری میخان _منظورت همون دوستای... لا اله الله نذار دهنم باز شه فاطمه به سمت در حیاط میرم و طوری که بشنوه گفتم +خیالت راحت شد گند زدی به اعصابم در مقابل چشم های بغض آلود صدیقه در حیاط رو کوبیدم و به سمت دانشگاه راه افتادم به ساعتم نگاه کردم نیم ساعت زودتر رسیده بودم با بی حوصلگی توی محوطه دانشگاه قدم زدم دختر چادر پوشی که روی نیمکتا نشسته بود توجهم رو جلب کرد به سمتش رفتم هندزفری توی گوشش بود و داشت کتاب میخوند کنجکاو شدم که ببینم چی گوش میده ضربه ای آروم به پهلوش زدم با اشاره بهش گفتم که چی گوش میدی لبخندی زد و هندزفریش رو از گوشش در آورد حالا که بهم خیره شدیم راحت تر چهرش رو رصد کردم چقدر شبیه صدیقه (البته به نظر من همه چادریا شبیه صدیقه هستند) نگاه مهربونی به من کرد و گفت _دارم قرآن گوش میدم هندزفریش رو به سمتم گرفته و ادامه داد _توهم دوست داری گوش بدی ؟؟ دستم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم +از این کارا خوشم نمیاد با تعجبی ساختگی گفت _از چیش خوشت نمیاد دقیقا تک نگاهی بهش انداختم و رومو ازش برگردوندم و گفتم _از این حزب اللهی بازیا نمیدونم چرا نتونستم توی چشماش نگاه کنم و اینو بگم آروم خندید و گفت _به حق چیزای نشنیده خاستم جو رو عوض کنم اما انگار اون زودتر از من این تصمیم رو گرفته بود _راستی بگو ببینم اسمت چیه؟؟ رومو به سمتش برگردوندم و دروغی که ب همه میگفتم رو به اونم گفتم _اسمم ن..ناز..نین نازنینه ولی نازی صدام میکنن صدام لرزید؟؟برای اولین بار... تاحالا دروغ گفتن برام اینقد سخت نشده بود _اسم قشنگی داری و بعد با افتخار گفت _اسم منم زهراست ابهتی که توی صداش داشت باعث شد یه لحظه از خودم خجالت بکشم بهش حسودیم شد منم باید اسم واقعیم رو بهش میگفتم برای همین با صدای لرزونی گفتم +ببین...ا..سم منم فاطمه است !!! لبخند ملیحی زد و گفت _میدونستم با تعجب بهش خیره شدم ._اینکه اسمم فاطمه است؟؟؟ لبخندش پررنگ تر شد _نه خیر !!!اینکه اسمت نازی نیست! صدای مردونه ای باعث شد که بحثمون همونجا ختم شه _زهرا خانوم تشریف میارید اوه اوه چه با ادب به سمت صاحب صدا برگشتم که چشمام چارتا شد @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🔴 🔴ماجرای شنیدنی شفای دست استاد فرشچیان / پزشک‌ها از این اتفاق تعجب کرده بودند خاطره تابلوي ضامن آهو و شفاي استاد فرشچيان دلم خيلي شکست که ديگر توان خلق اثر و نقاشي را ندارم تا اينکه به ذهنم رسيد از امام رئوف و باب الحوائج حضرت رضا عليه السلام درخواست کنم کمکم کنند تا اين بيماري علاج شود و همان لحظه نذر کردم... به یاد دارم مدتی قبل از اینکه پیشنهاد کار بنده در ساخت ضریح امام رضا علیه السلام به دستم برسد، برای انجام کاری به فرانکفورت رفته بودم. در آنجا در قطاری دست راستم میان درها گیر کرده و به شدت آسیب دید. در امریکا به سراغ پزشک‌ها متخصص رفتم و آن‌ها گفتند که شانه‌ام باید جراحی شود چون در غیر این صورت به مرور زمان دستم خشک شده و از کار می‌افتد. در همان روزها بود که از آستان قدس رضوی با من تماس گرفتند تا طراحی ضریح امام رضا علیه السلام را شروع کنم. نگران دستم بودم و این نگرانی وقتی بیشتر می‌شد که می‌ترسیدم مبادا دستم نتواند در این راه معنوی و پربرکت همراهی‌ام کند. به هر حال این سفارش را با شوق قبول و با توکل به خدا و توسل به آن حضرت کار را شروع کردم. کاغذها را پهن کردم تا کار طراحی را آغاز کنم. باورتان نمی‌شود که کمترین دردی در دستم نداشتم و دست راستم به طور معجزه‌آسایی شفا پیدا کرده بود. طوری که وقتی این موضوع را با پزشک‌ها مطرح کردم، آن‌ها هم از این اتفاق تعجب کرده بودند. حالا هم که سال‌ها از آن ماجرا می‌گذرد، نه تنها دستم دچار کمترین مشکل و ضعفی نشده، بلکه مانند همان دوران جوانی قلم به دست می‌گیرم و طراحی می‌کنم. همه این‌ها را از لطف خدای متعال و عنایت ویژه امام رضا علیه السلام می‌دانم. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══
...⚠️ ✅از دهان تا گوش شما، کمتر از یک وجب فاصله است... وقتی شما حرفی میزنید، قبل از این که از دهنتان به گوش خودتان برسد... ✋🏻به گوش (عج) میرسد... .... حواسمون به غیبتامون، تهمت هامون و.... هست؟! چند بار با حرفامون دل آقا رو رنجوندیم؟! حواسمون هست؟...؟ ✋🏻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤ای کاش همیشه عاشق باشم... 🖤یک شیعه باوفا و لایق باشم... 🖤از حضرت حق خواسته ام... 🖤مشمول عطا و لطف باشم... شهادت امام جعفر صادق(ع) را به همه شیعیان، پیروان و عاشقان آن حضرت تسلیت عرض میکنیم....😔🖤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / لاتِ بامرام بعضی آدمها هستند که شخصیت آنها برای تغییر برای اینکه گذشته خود را پاک کنند احتیاج به یک الگو دارد. کافی است که یک انسان الهی راه یافته، در مسیر زندگی آنها نشان میدهد. محمدصادق در خانواده ای مرفه و شلوغ در مشهد به دنیا آمد. بچه سوم خانواده بود. با قدی بلند و هیکلی ورزیده و هوشی سرشار. منتها از همان نوجوانی آدم ناسازگاری شد. درس نخواند، پی کار و مهارت نرفت تا ۲۵ سالگی، عمرش به رفیق بازی ، دعوا ، در گیری، زد و خورد و زندان گذشت! هر روز هم یک جای بدنش را خالکوبی می کرد. زندگی او در لنجزاری که برای خودش درست کرده بود ادامه داشت و ما را عذاب می داد. یکی از عادت های محمد این بود که همیشه یک تیزی به مچ پایش می بست و یک پنجه بوکس بالای آرنجش داشت. از آنجا که قد و قواره دُرشتی داشت و مُشت زن هم بود، نقش مهمی در دعواهای گروهی داشت. حالا حساب کنید خانواده ما از دست کارهای او چقدر در عذاب بود. آن سالها منزل پدری مان احمد آباد مشهد بود، ولی پاتوق محمد که به ممد سیاه معروف بود، کوهسنگی و طبرسی و قهوه خانه عرب بود. البته مثل اغلب گنده لات های قدیم ، از یک مرامی هم پیروی می کرد؛ مثلا، اهلِ دعوای تک به تک نبود و معمولا در مشکلات شخصی گذشت میکرد. مطلب دیگر اینکه روی ناموس محل حساس بود، اعتقاد داشتن ناموس محل، ناموس من است. یادم هست در جریان اعتراضات مردمی انقلاب اسلامی، مردم ریختند و کلانتری کوهسنگی را به آتش کشیدند. محمد ایستاده بود و می خندید و می گفت:" خداروشکر! هفتاد هشتاد تا از پرونده‌ام سوخت🤣" از دیگر برنامه های محمد این که در سالهای اول پیروزی انقلاب باتوجه به قدرتش، برای کلمه ل نان و نفت و... می‌گرفت و کار مردم راه می انداخت. کم کم آن روحیه تند و خشن در حال تغییر بود. یک نفس مسیحایی میخواست که روح او را جلا دهد. گذشت جنگ شروع شد و عباس، برادر بزرگتر مان که نخبه و آدم حسابی بود به جبهه رفت. اردیبهشت سال ۱۳۶۰، محمد رفت اهواز دیدن عباس. خودش تعریف می‌کرد که همینطور دم مقر، منتظر ایستاده بودم که یک جیپ جلوی پایم ترمز کرد. مرد مقتدر اما متواضعی پیاده شد و نگاهی انداخت و سلامی کرد و گفت: اینجا چی کار می کنی؟ گفتم: برای دیدن برادرم اومدم. بی مقدمه از من پرسید: دوست داری بجنگی؟ سرم را زیر انداختم و جواب دادم: دوست دارم ولی بعید بزارن. آن شخص خندید و به همراهش سپرد که مرا راهنمایی کند. من هم که عاشق هیجان و زد و خورد بودم، سر از پا نمیشناختم. پرسیدم: این بابا کی بود که با من صحبت کرد؟ گفتند: ایشان دکتر چمران بودند.😊 اسمش را شنیده بودم اما خودش را ندیده بودم. خیلی از او خوشم آمد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 #رمان #بالاتر_از_عشق #قسمت_اول بسم الرب العشق توی آینه حیاط نگاهی به خودم نگاه میک
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃 بسم الرب العشق این که دوست صمیمی رضاست (رضا برادرم) یه چن وقتی بود ازش خبری نبود. به این امید که الان اونم منو نیگا میکنه بهش خیره موندم اما همچنان سربه زیر موند. همین کارای این بچه مذهبیا هست که برا آدم اعصاب نمیذاره زهرا از جا بلند شد و بامن خداحافظی کرد با اون پسر که معلوم نبود باهاش چه سنمی داره از دانشگاه خارج شد هیچ وقت نتونسته بودم دقیقا چهرش رو رو رصد کنم اما اینبار موفق شدم چشمهای آبی رنگ با مژه های بلند و کمی بور ولی چرا هز چه فکر میکنم بقیه ی اجزای صورتش رو به یاد نمیارم؟؟؟ فقط و فقط چشم هاش ... سرکلاس ذهنم فقط درگیر پسری بود که حتی اسمش رو هم نمیدونستم هیچی ازش بخاطر ندارم بجز چشماش کلاس تموم شد و من همچنان سردرگم بودم هچی بیشتر بهش فکر میکردم جنون بیشتری وجودم رو در بر میگرفت همینجور در حال خیال بافی کردن بودم که صدای نیلا همکلاسیم تمام معدلات ذهنیم رو بهم زد _چطوری نازی جون؟؟ بهش خیره شدم این دختر با این سبک بازیاش چقدر بازهرا تفاوت داشت از چهره زهرا فقط نجابت و محبت سرازیر بود اما از نیلا؟؟؟ زدم به سیم آخر انگار هم صحبتی با زهرا کار خودش رو کرده بود باصدای محکم و قاطع گفتم +اسم من فاطمه اس لطفا من به اسم اصلی خودم صدا کن نیلا با چشم هایی گرد شده به من خیره شد _ نازی دیوونه شدی ؟؟ با اخم گفت +فا ط مه کیفم رو برداشتم و به سمت خونه راه افتادم . صدای زنگ خونه به صدا در اومد صدیقه بیخیال به صفحه تلوزیون خیره شده بود مراسم شییع شهدای مدافع حرم داشت از تلوزیون پخش میشد پس خودش رو به بخیالی نزده محو تماشا شده و هیچی رو متوجه نمیشه شونه ای بالا انداختم به سمت حیاط رفتم که صدای صدیقه من رو همونجا میخکوب کرد _کجا با این سرو وضع ؟؟ +صدای زنگو نشنیدی؟؟میرم ببینم کیع! _یعنی اگه مرد بود نزاشتم حرفش رو ادامه بده و چادر گل گلی صدیقه رو برداشتم هنوز چادر رو سرنکرده بودم که گفت _وایسا همینجا خودم میرم و چادر رو از دستم کشید بدون توجه به کاراش خودم رو انداختم روی مبل چند دقیقه بعد صدیقه با یه جعبه تو دستش به طرف اتاق رضا رفت بلند و با تشر گفتم +کی بود؟؟؟ _دوست رضا از سرجام پریدم +کدووومش چیکار داشت ؟؟؟؟ فکر اینکه همون پسری که با زهرا بود همون پسر چشم آبی چند دقیقه پیش جلوی در خونه ما بوده باشه وجودم رو به لرزه در آورد و همانا حرف صدیقه و همانا خورد شدن من _همون پسره که اسمش محسن بود یه بسته امانتی برا رضا آورده بود حالا یادم اومد اسمش محسن بود چادر رو از رو مبل برداشتم و به سمت حیاط دویدم در حیاط رو باز کردم اما خبری از محسن نبود چشمام رو روی هم گذاشتم و در رو به آرومی بستم @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
💯💯💯♨️♨️♨️‼️‼️‼️‼️ حکایات عجیب از کرامات حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی 😱😱 دستور شیخ به ملخ ها! حاج عباس فخرالدین یکی از ملاکین مشهد بود. او نقل کرد که سالی نخود بسیار کاشته بودیم، ولی ملخها به مزرعه ام حمله کردند و چیزی نمانده بود که همه آن را نابود کنند. به استدعای کمک، به خدمت جناب شیخ آمدم، فرمودند: « آخر ملخها هم رزقی دارند. » گفتم: با این ترتیب از زراعت من هیچ باقی نخواهد ماند. فکری کردند و فرمودند: « به ملخها دستور می دهم تا از فردا زراعت تو را نخورند و تنها از علف های هرز ارتزاق کنند. » پس از آن به ده رفتم، اما با شگفتی دیدم که ملخها به خوردن علفهای هرز مشغولند و آن سال در اثر از میان رفتن علف های زائد، آن زراعت سود سرشاری عاید من ساخت 🆔 @ebrahim_navid_delha 🆔 @ebrahim_navid_beheshti 🆔 @ebrahim_navid_shahadat ═══°✦ ❃ ✦°═══
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شه
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 شب وارد سنگری شدیم که انگار همه خلافکارها از مشهد اصفهان و کردستان و تهران آنجا جمع شده بودند. نمی دانید چه حالی داشت همه سیگاری همه.... همان شب از همان که حدود ۵۰ نفر می‌شدیم، خواستند برویم توی آب و عرض رودخانه کارون را با وجود جزر و مد شدیدی که داشت، طی کنیم. از بین همه، من و ده نفر دیگر موفق شدیم و بقیه برگشتند. این شد هسته اولیه تیم ویژه آبی-خاکی چمران. یادم هست محمد از ابتدای اردیبهشت تا آخر خرداد ۱۳۶۰، دیگر از چمران جدا نشد و پا به پای چمران، آموزش دید و شناسایی رفت و عملیات کرد. محمد پابه‌پای چمران نماز و عبادت هم داشت. او حسابی عوض شد فقط یک بار در حد یک روز مرخصی آمد و همان یک روز هم تعریف و تمجید از شخصیت لوطی و مشتی و باحال چمران گذشت. بعد از شهادت دکتر، یک هفته آمد مشهد حالا که حسابی گرفته بود. چمران شده بود همه حجت مسلمانی برادر ما. تمام یک هفته را به ادای نماز و روزه های قضا زیارت امام رضا و نماز شب. محمد صادق شبانه روز اشک میریخت و اظهار ندامت می‌کرد. گفتم برادر، با خودت چه کار می‌کنی، خدا ارحم الراحمین است و میبخشه. در ادامه دادم: مگه نشنیدی آیه ۵۳ سوره زمر می‌گوید: "بگو به بندگانم که (با گناهان) بر خودتان (زیان زده) و اسراف نمودید. از رحمت من مایوس و ناامید نشوید. البته خدا گناهان شما را تمام می آمرزد. اما به خاطر گناهانش آرام نمی شد. به برادرم گفتم: از امام علی پرسیدند: بزرگترین گناه کبیره کدام است؟ حضرت فرمود: مایوس و ناامید شدن از رحمت خدا. ( میزان الحکمه، جلد ۳، صفحه ۴۶۲) پس دیگه انقدر ناراحت نباش. اون چند روزی هم رفت دنبال حلالیت طلبیدن از بچه محل ها و طرف دعواها. خلاصه هرکسی را که می شناخت حلالیت طلبید و رفت..... حوالی شهریور بود پیکر پاره پاره اش را به مشهد برگرداندند. دست و پاهایش قطع شده بود. شاید شنیده باشید که اغلب لات هایی که متحول می شدند، نگران دیدن خالکوبی ها و جای زخم چاقو کشی هایشان بودند. محمد هم همین طور بود ولی شهید شد که دیگر هیچ کس با دیدن بدنش. به گذشته اش نمی برد. وسایلش را آوردند یادداشت هایش درباره چمران، دست نوشته های سوزناک درباره مردی که شور و شعور، جدیت و تواضع ، اقتدار و مهربانی را باهم آمیخته بود و بااعتماد به محمد و محمدها، از یک سری لاتِ چاقوکش، چنین انسانهایی ساخت. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_navid_beheshti @ebrahim_navid_shahadat @ebrahim_navid_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆