eitaa logo
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
8.9هزار دنبال‌کننده
12.8هزار عکس
7.2هزار ویدیو
149 فایل
آسمونی شدن نه بال میخواد و نه پر. دلی میخواد به وسعت خود آسمون. مردان آسمونی بال پرواز نداشتن، تنها به ندای دلشون لبیک گفتندوپریدن تبلیغ وتبادل👇 https://eitaa.com/joinchat/2836856857C847106613b 🤝
مشاهده در ایتا
دانلود
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_10 سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرم
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش... راه افتادم خیلی عصبی بودم... بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم... از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم... منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم... علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم... و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من... اونم یاد بچگیامون افتاد... و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد... از خیابون رد شدم... ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه... از همون خیابون انداختم رفتم پایین... تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود... نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!! باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم... رسیدم خونه درو باز کردم و رفتم داخل.مادربزرگ توی حیاط مشغول رسیدن به گل هاش بود. چشمش خورد به من.بلند شد و کمرشو صاف کرد.خمیازه ای کشید و گفت: -سلام مادر بیا اینجا!!!!بیا....بیا بقیه ی این گل هارو تمیز کن که من دیگه دارم از پا در میام. بدون اینکه به من اجازه ی حرف زدن بده رفت داخل خونه منم یه نگاه به گل ها انداختم و با تعجب به جواب مادر بزرگ گفتم: -سلام!!!! رفتم داخل و دیدم مادر بزرگ نرسیده ولو شده زمین طفلی خیلی خسته بود...لباس هامو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و رفتم حیاط... گلدون هارو یه جا جمع کردم و شروع کردم به تمیز کردن و آب دادنشون. روحیم با دیدن گل ها بهتر شد. ولی فکرم همواره درگیر بود.ح گل هارو دور حوض گذاشتمو نشستم کنارشون... از این فضا آرامش میگرفتم. تن و بدنم خسته بود دلم یه استراحت میخواست. ولی فقط خواب و غصه ممکنه منو از پا در بیاره... نفس عمیقی کشیدم و یه نگاهی به آسمون کردم... با خودم گفتم الان من توی یه شهر و علی یه شهر دیگه چقدر از هم فاصله داریم... ینی میشه همونجور که حافظ گفته به هم برسیم؟شاید باید صبر کنم... ولی نه... منو علی دیگه هیچوقت همونمیبینیم. اونارفتن یه شهر دیگه و هیچوقت برنمیگردن. سرموبین دوتادستم گذاشتم و چشمامو بستم توی همین حال بودم که صدای تق تق دراومد... ازجام بلند شدم گفتم کیه؟؟؟ یه صدا از پشت در گفت نذری اوردم... شوکه شدم و بدون جواب دادن به صدای پشت در خیره شدم به در... نذری... قلبم داشت آتیش میگرفت...دلم نمیخواست درو باز کنم... دوباره صدای تق تق دراومد... با بی میلی یکی یکی قدم هامو برداشتم رفتم جلوی در روبه روی در ایستادم دوباره صدای تق تق در اومد این دفعه دیگه درو باز کردم... یه خانوم با چادر رنگی پشت در بود... تا منو دید گفت: -سلام دخترم.پس چرا دروباز نمیکنی اینهمه در زدم. همینجوری خیره شده بودم به صورتش و هیچی نمیگفتم. با تعجب گفت: چرا منو اینجوری نگاه میکنی؟ یهو به خودم اومدم سرفه ای کردم و گفتم: -إم ...إ... ببخشید متشکرم بابت نذری. نذری رو گرفتم تشکر کردم و درو بستم. تکیه دادم به در نفس عمیقی کشیدم.اشک هام ریخت روی گونه هام.نگاهی به کاسه ی نذری انداختم ابروهام به سمت بالا روهم گره خورد.کاسه ی نذری رو گذاشتم کنار باغچه و نشستم کنارش. تو خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. گوشیمو از توی جیبم در اوردم و جواب دادم: -الو... -سلام عزیزم -سلام نیلو خوبی؟ -مرسی خواهری.توخوبی؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خوبم. -زیاد وقتتو نمیگیرم زنگ زدم بهت بگم بعد از ظهر قراره با هانیه و نگار بریم بیرون خواستیم تو هم باهامون باشی. -اوه.ممنونم از دعوتت عزیزم.حالا کجا میریم؟ -میخواییم بریم بگردیم باهم حال و هوای توام عوض میشه میای؟ -اره خواهر. -پس میبینمت.خدافظ تلفنو قطع کردم نذری رو برداشتم رفتم داخل خونه... یه راست وارد آشپز خونه شدم و کاسه رو گذاشتم روی میز مادربزرگ چای رو دم گذاشته بود.... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🌷بسمِ اللهِ الرحمنِ الرحیم🌷 مجموعه ی ما رو در لینک های زیر دنبال کنید🙏🙏 🔷ابراهیم و نوید دلها تا ظهور👇 http://eitaa.com/joinchat/1859584013C1086636d4f 🔷 ابراهیم و رسول آسمانی👇 https://eitaa.com/joinchat/2859073572Cf44dab0743 🔷شهیدان هادی و‌‌ پناهی👇 https://eitaa.com/joinchat/4128309256Ceb3eab9e2f 🔷کانال شهیدان هادی دلها👇 https://eitaa.com/joinchat/2983526416C2869843932 . 🔷کانال استیکر شهدا 👇 https://eitaa.com/joinchat/983367697C7be3391d80 . 🔷 بیت الشهدا (ختم قرآن )👇 https://eitaa.com/joinchat/3245735947C1e77479f6c 🔷بیت الشهدا(ختم ذکر)👇 https://eitaa.com/joinchat/2455502859Ce3a0724733 🌷ایدی ما در اینستاگرام: Instagram.com/ebrahim_navid_delha 💫در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🌹🍃🌹🍃🌹 👌 😔 صدای انفجار آمد و سنگرش رفت هوا. هرچه صداش زدیم، جواب نداد. سرش شده بود پر از ترکش. توی جیبش یک کاغذ بود که نوشته بود: گناهان هفته:👇👇 : احساس غرور از گل زدن به طرف مقابل؛ : زود تمام کردن نماز شب : فراموش کردن سجده‌ي شکر یومیه : شب بدون وضو خوابیدن؛ : در جمع با صدای بلند خندیدن : سلام کردن فرمانده زودتر از من : تمام کردن صلوات‌های مخصوص جمعه و رضايت دادن به هفتصدتا. اسمش «حسینی» بود. تازه رفته بود دبیرستان. 🌸 🌤 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظری‌ به کار من کن که ز دست رفته کارم🌺 به کسم مکن حواله ، که بجز تو کس ندارم 🌺 _های_امام_رضایی🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴 چهل روایت از انان که توبه کردند و راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشا
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 / سوره توبه رفته بودم مراسم شب خاطره. آن سالها جوان تر بودم عاشق چنین برنامه‌هایی بودم. در سالن حوزه هنری تهران جمع شدیم و یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس مشغول بیان خاطرات شد. ایشان به موضوع زیبای اشاره کرد، و گفت آنچه که ما از بزرگان دین خودمان درباره مدینه فاضله شنیده‌ایم، در دوران دفاع مقدس مشاهده کردیم. بزرگان ما مدینه فاضله را شهر آرمانی می دانند؛ شهری که هیچ کسی به فکر خودش نیست انسان ها با هم برابر هستند و برای آسایش دیگری زحمت می کشند. عرفا می گویند این شهر وجود خارجی نداشته و افسانه است. بعد ادامه داد: اما ما مدینه فاضله را در چادرها و سنگرهای جبهه دیدیم. جایی که انسان ها از خود حیوانی فاصله گرفته و روح الهی یافتند. در همان روزهایی که بنده خدمتگذار نیروهای گردان بودم، خبر رسید که برای عملیات آماده باشید. چهره تمام بسیجی ها تغییر کرد همه آماده ملاقات با خدا شدند. موقع حرکت گردان بود که از طرف بازرسی لشکر به سراغ من آمدند. آنها آمده بودند تا یکی از بسیجی ها را با خودشان ببرند. می گفتند: او سابقه حضور در سازمان منافقین را داشته و به احتمال زیاد از طرف آنها به جبهه آمده تا..... تعجب کردم گفتم بعید می‌دانم. این کسی که صحبتش را می کنید چند ماه است در گردان ما حضور دارد. اگر می‌خواست کاری انجام دهد تا حالا خودش را نشان می داد. از طرفی ما در یک عملیات دیگر همراه او بودیم. شجاعانه با نیروهای دشمن جنگید. مسئول بازرسی گفت: شما با این شخص صحبت کن و بگو در چادرها بماند. بعد از رفتن آنها، با روحانی گردان صحبت کردم، ایشان هم این شخص را می‌شناخت لذا بدون اینکه به من بگوید استفاده کرد و گفت: حاجی استخاره کردم، سوره توبه آمد. این شخص هر گذشته ای داشته مطمئن باش توبه کرده. گفت مسئله یک عملیات مطرح است برای چی استخاره کردی؟ رفتم و با خود شخص صحبت کردم. شور و حال عملیات در چهره‌اش موج می‌زد. صدایش کردم و با لبخندی بر لب گفت: در خدمتم حاجی گفتم شما فعلا نباید در عملیات شرکت کنی. انشاالله در ادامه کار از وجود شما استفاده خواهیم کرد. چهره اش درهم شده گفت: برای چی مگه من... حرفش را قطع کرد و کمی فکر کرد. بعدگفت: حاجی به هرچی که میپرستی قسم من توبه کردم. به خدا اون انسان قبل نیستم. درسته من یه زمانی جز منافقین بودم، درسته دستورالعمل‌ها جبهه اومدم، اما دیگه نیستم. من حال و هوای این بچه ها رو با هیچی عوض نمیکنم. من تازه خود را پیدا کردم. اگه میخواستم برای آنها کاری انجام بدم تو عملیات قبل این کار رو میکردم. راست می گفت. من هم چنین احساسی داشتم. از پیش او برگشتم و بلافاصله بسم الله گفتم و قرآن خودم را باز کردم. با تعجب دیدم که دوباره ابتدای سوره توبه آمده. واقعاً توبه کرده؟ چه کنیم؟ یکی از رزمندگان گفتم: برای تو یک ماموریت دارم تو باید پشت سر فلانی حرکت کنی، اگه دست از پا خطا کرد او را بزنید و بکشید. بعد هم به سراغ همان جوان رفتم گفتم: شما بدون سلاح و مهمات در عملیات شرکت کن. نمی دانید چقدر خوشحال شد. گردان ما بلافاصله حرکت کرد. ما با عبور از کنار کمین های دشمن خیلی سریع جلو رفتیم و عملیات آغاز شد. ما باید از یک میدان مین عبور می‌کردیم و کار را از محور خودمان شروع می‌کردیم. تخریبچی در میدان مین مشغول کار بود که یکباره مورد اصابت قرار گرفت و نقش زمین شد. ما یک نفر می‌خواستیم که با فدا کردن خودش بقیه میدان را پاکسازی کند، تا راه برای ما باز شود. این جوان که روزگاری منافق بود، یکباره از جا بلند شد و دوید قسمت پایانی میدان مین را با بدن خودش را پاکسازی کرد و با خون پاک خود ثابت نمود که توبه واقعی کرده. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷 🌷 ❣ سلام چیزی که همیشه داخل اخلاق شهدا من و جذب خودش میکرد آرامش و صبوریشون بود مخصوصا چند روز قبل از شهادتشون و اگر یه روزی بخوام تشبیهشون کنم به دریا تشبیه میکنم چون هم با صداش آروم میشی هم بهت آرامش میده ولی هیچ کس هیچ وقت به طور کامل نمیتونه بفهمه داخل عمق اون دریا چقدر اتفاق داره میفته🌹 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_11 برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... ا
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو باز کردم تا لیوان بردارم چشمم خورد به لیوان گل گلی که علی برای مادربزرگ خریده بود...نگاهم به لیوان ها گره خورد...انگار داشت تموم لحظه های دیدار منو علی دوباره تکرار می شد...در کابینتو بستم و از خوردن چای منصرف شدم.رفتم داخل اتاق چادرم که روی تخت بود برداشتم و تا کردم... خیلی وقت بود با دوستام بیرون نرفته بودم.دلم براشون تنگ شده بود.کمدمو باز کردم و خوشگل ترین لباس هامو برداشتم چادرمم تاکرده گذاشتم کنار لباس ها گوشیمو برداشتم...نیلوفر پیام داده بود: -عزیزم ساعت پنج آماده باش میام دنبالت... هنوز تا ساعت پنج سه ساعت دیگه مونده بهتره استراحت کنم تا بدنم از حالت کوفتگی در بیاد روی تخت دراز کشیدم آلارم گوشیم رو گذاشتم ساعت چهار و بعد از یکم فکر کردن خوابم برد... ساعت چهار آلارم گوشیم شروع کر, به زنگ زدن...من که خیلی خوابم میومد دلم میخواست قرار رو کنسل کنم و بگیرم بخوابم.آلارمو قطع کردم و دوباره خوابیدم...بعد از یک دقیقه دوباره صدای آلارم در اومد و من دوباره قطع کردم... یه کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم سرم یکم درد گرفته بود... رفتم آشپزخونه...دستو صورتمو بشورم مادربزرگ بیدار بود و داشت سبزی پاک میکرد... من_سلام مامان جونم خوب خوابیدی؟؟؟ -سلام دخترم تو خوب خوابیدی!همه موهات بهم ریخته...😄 یه نگاهی به آینه انداختم مادربزرگ راست میگفت همه موهام بهم ریخته بود از قیافه خودم خندم گرفت دستو صورتمو شستم و بعد هم رفتم اتاق تا موهامو شونه کنم شونرو برداشتم و نشستم روی تخت بعد از شونه کردن موهام با کلی درد سر...اتاقو مرتب کردم و شروع کردم به آماده شدن...لباس هامو تنم کردم چادرم هم سرم کردم و کیفم رو برداشتم رفتم پیش مادربزرگ...به ساعت نگاه کردم یک ربع به پنج بود... من_مادرجون کمک نمیخوای؟؟؟ مادربزرگ_نه عزیزم.کجا به سلامتی؟ -با دوستام داریم میریم بیرون. -مواظب خودت باش. -چشم مامان جونی خودم. گوشیم زنگ خورد نیلوفر بود. من_جونم؟؟ نیلوفر_سلام گلم اماده ای؟بیا جلو در. -سلام عزیزم اومدم. -خداحافظ. روکردم به مادر بزرگ صورتشو بوسیدم و خداحافظی کردم. بعد هم رفتم بیرون. نیلوفر نگار و هانیه جلوی در بودن رفتم طرفشون با کلی ذوق و خوشحالی گفتم: -سلااااااام. بعد هم دستو روبوسی... من_وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود... هانیه رو به من گفت: -دل ما بیشتر.والا افتخار نمیدی که با ما بیای بیرون. -منم به شوخی گفتم: -حالا که افتخار دادم! وهمگی زدیم زیر خنده... روکردم به بچه ها گفتم: -حالا کجا میخواییم بریم؟؟ بچه ها رو به من به لبخند موزیانه زدن و گفتن: -حاااالاااااا.... چشمامو ریز کردم و گفتم: -بهتون مشکوکمااااا... بعد همگی خندیدن... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar
🌹🕋🌹🕋 🕋🌹🕋 🌹🕋 🕋 عرفه امد ومن باز مصفا نشدم🌸 حاجی معتکف یوسف زهرا نشدم🌸 همه گشتند سفید و دل من گشت سیاه🌸 باز هم شکر که پیش همه رسوا نشدم🌸 💠اعمال روز 🌟روز : 1_غسل قبل از زمان زوال و غروب آفتاب 2_زیارت امام حسین علیه السلام 3_دو رکعت نماز و اقرار به گناهان و توبه 4_روزه (برای کسی که زمان دعا ضعف پیدا نکند) 5_تسبیحات عشر 6_سوره توحید و آیت الکرسی و صلوات هرکدام 100 مرتبه 7_دعای ام داوود 8_دعای امام حسین علیه السلام در روز عرفه 9_دعای (یا ربَّ اِنَّ ذُنُوبی لا تَضُرُّک..) 🕋 _بخیر⛅️ @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /شهیدغریب پدرشان استاد رشته تاریخ دانشگاه پاریس بود. در کودکی با خانواده به آنجا رفتند و زندگی کردند؛ زندگی در مهد تمدن و فرهنگ و البته فساد. باید گفت که برخی از آدم ها هستند که کتاب‌هایشان را از مرزهای کشور بیرون می گذارند، در فساد و تباهی کشورهای غربی غرق می شوند، آنها به حدی در فساد فرو می‌روند که... رامین و افشین دوقلوهای خوب و با ادبی بودند. همه می گفتند این دو پسر خیلی استعداد دارند. اینها در همین فرانسه به درجات علمی بالایی خواهند رسید. پدرشان هم که مشغول فعالیت علمی است. در دانشگاه تهران برای این پدر جلساتی برقرار می شد ارتباط پدر با دانشگاه تهران حفظ شده بود. لذا سالی یک بار برای کنفرانس‌های علمی به تهران می‌آمد. اما این دو پسر تحت تعلیم و تربیت مادر قرار داشتند. مادری که در کشور غریب سعی می‌کرد معنویات را در زندگی فرزندانش حفظ کند. با سختی بسیار آنها را به مرکز اسلامی پاریس می برد و آنجا در نماز جمعه و جماعت شرکت می‌کرد. و سعی می‌کرد مسائل دینی را برای آنها بازگو کند. مادر آنچه در توان داشت برای حفظ دین فرزندانش هزینه کرد. وقتی به هوش سرشار و استعداد دو پسرش پی برد آنها را با قرآن آشنا کرد. هنوز چیزی از سن پسران دوقلوی او نگذشته بود که نیمی از قرآن را حفظ کردند! انقلاب در ایران پیروز شد. آن‌هاهر روز با پدر و مادرشان اخبار را پیگیری می‌کردند. دفاع مقدس آغاز شد. اخبار نگران کننده از ایران به گوش می رسید. رامین و افشین که حالا به سن بلوغ رسیده بودند، بیش از قبل درباره حوادث ایران و شخصیت امام خمینی و ولایت فقیه پیگیری می کردند. این دو پسر در کنار درس مطالعات دینی را آغاز کردند. ۱۷ سال بیشتر نداشتند که یک شب با پدر و مادر صحبت کردند؛ آنها شرایط ایران و جبهه ها را برای پدر و مادر بازگو کرده و گفتند اجازه بدهید ما به تهران و خانه مادربزرگ برویم، تا بتوانیم حرف امام را گوش کرده و راهی جبهه شویم مادر نگران شد، اما مخالف دستور دین حرفی نزد. در زمانی که برخی جوان های تازه به دوران رسیده، از ایران فرار می‌کردند تا سربازی نروند. رامین افشین به ایران برگشتند تا به جبهه بروند. در خانه مادر بزرگ و بسیج محل فعالیت داشتند، تا اینکه در سال ۶۲ هر دو برادر راهی جبهه شدند. عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات کانی مانگا آغاز شد. یک شب برنامه روایت فتح با یکی از فرماندهان عملیاتی صحبت می‌کرد. فرمانده به مجری تلویزیون گفت: ما در این منطقه بسیجیان فرانسوی داریم. بعد هم به آن دو برادر اشاره کرد. حضور در میان رزمندگان تمام باورهای آنها را تغییر داد. رامین نام خود را رحیم تغییر داد. نماز شب ها و توسل های آنها در بسیجی هایی که از شهرها و روستاها به جبهه آمده بودند تاثیر داشت. در یکی از مراحل عملیات گلوله به سینه افشین نشست او مجروح شد و به عقب منتقل شد. رامین نیز به روی مین رفت و به شهادت رسید. پدر و مادر از پاریس به تهران آمدند مراسم تشییع رحیم یا همان رامین برگزار شد. بسیاری از بستگان قبل از این فکر می‌کردند که این دو برادر زندگی خوب و موفقی را در پاریس ادامه خواهند. داد اما این دو برادر نگرش فامیل را نسبت به انقلاب و جهاد تغییر دادند. پزشکان به پدر شهید گفتند: اگر بخواهیم گلوله را از سینه افشین خارج کنیم ممکن است به شهادت او منجر شود. پدر هم اجازه نداد فرزندش را با یک پرواز به فرانسه منتقل کرد و در همان جا عمل جراحی موفقیت انجام شد. افشین مهندس کامپیوتر است و در فرانسه زندگی می‌کند. مادر شهید نیز مدتی قبل به آسمانها پر کشید. شهید رامین تجویدی در آخرین نوشته هایش برای (همه؛ من و شما )می نویسد در مقابل خدا بنگر تا چه اندازه نیازمندی! لحظه‌ای دست بر روی چشمانت بگذار و بردار تا بفهمی که چه کسی چشمانت را روشن ساخته! به یاد روزی بیفتد که پدر و مادر ما از بهشت رانده شدند، در حالی که قبل از آن نزد خدا بودند و خدا هم از آنان راضی و خشنود بود. پس از فراق دوست بگو و طالب وصل شو. در خفا عبادت کن که خدا با هر بنده آن چنان رفتار کند که مادر با فرزند یک دانه خود کند. و بدان که ما اینجایی نیستیم، بلکه اهل آنجاییم. خیلی خیلی از جسارت خویش شرمسارم. برادر کوچک شما رحیم تجویدی. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀⚫️🥀⚫️🥀⚫️🥀⚫️🥀 استاد محمدرضا حدادپور گفتند : یادمه یه روز خدمت آیت الله فاطمی نیا بودم و از ایشون شنیدم که فرمود: «هر کس در روز ، یادی از حضرت مسلم بن عقیل نکند، آن روز، چندان برکت و رحمت خاصی را درک نمی‌کند.» پیامبر فرمود: سفیر و فرستاده تو نشانه عقل و ذکاوت توست. 👈 اطراف امام حسین علیه السلام آدمهای کمی نبودند اما برای این ماموریت خطیر، مسلم انتخاب شد لذا در مقام مسلم بن عقیل همین بس که نشان عقل و ذکاوت امام زمانش بود. شخصی بود که خبر شهادتش باعث و بانی چندین ساعت مناجات و حال و گریه و توسل امام زمانش شد. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
9551e83a48b7b6d4ea03bcda1c56329f.mp3
6.86M
میباره بارون روی سر مجنون... خودم خیلی دوسش دارم 😍 شب های جمعه زندگی ام نذر کربلاست از هرچه جز حسین ❤️و حرم دست می کشم.... @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_12 دلم خیلی هوس چای کرده بود در کابینت رو
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگاه کردم. بعد نیلوفر رو به من گفت: -باباااا چیزی نیست که برو بریم الان شب میشه باید برگردیم خونه. ابروهامو دادم بالاو گفتم: -بریم😒 حس کردم بچه ها دارن به هم علامت میدن ولی واقعا نمیفهمیدم که چرا اینجوری میکنن خیلی مشکوک بودن... را افتادیم و رفتیم سر خیابون تاکسی سوار شدیم. هانیه جلو نشت و منو نگار و نیلوفر عقب نشستیم.من وسط نشسته بودم.رو کردم به نیلوفر گفتم: -خب حالا خانوم برنامه چین کجا داریم میریم؟؟ نیلوفر لبشو کج کرد گفت: -حالا یه جا میریم دیگه چقد میپرسی!!! یه دونه آروم زدم رو دستش گفتم: -خیلیییی مشکوک میزنیناااا. نگار با شونش هولم داد گفت: -ای بابا چقد گیر میدی یه مدت باهامون بیرون نیومدی حالا هی حساس شدی میگی مشکوک میزنی! برگشتم نگاش کردم گفتم: -خب هیییس بیا منو بزن. بعد با بچه ها یواش خندیدیم. بعد از مدتی جلو یه پاساژ پیاده شدیم. چونمو دادم بالاو گفتم: -خب از اول درست بگین میخواییم بیاییم خرید دیگه... هانیه دستمو گرفت بااخم گفت: -بیا بریم.نیومدیم خرید. بچه ها همشون یه دفعه جدی شدن!!! هانیه اخم کرد.نگارو نیلوفر هم به دنبال هانیه اخم کردن! این اخم ها یکم منو نگران کرد... راه افتادیم رفتیم داخل پاساژ...تقریبا بزرگ بود...پله هارو رفتیم بالا طبقه ی اول و دوم فروشگاه و لباس و... از این جور چیزا بود طبقه ی سوم سینما بود.رفتیم طبقه ی چهارم. رستوران و کافی شاپ بود. قلبم داشت میومد توی دهنم ینی چی چرا بچه ها اینجوری با اخم منو آوردن اینجا چرا بهم نمیگفتن کجا میریم... نیلوفر خیلی با گوشیش ور می رفت. معلوم بود داره به کسی پیام میده همشم زیر چشمی به من نگاه میکرد. من هیچی نمی گفتم و فقط دنبالشون راه میرفتم. دور رستوران به چرخی زدیم و یه دفعه جلوی یه میز ایستادیم.وقتی چشمم خورد به میز. شوکه شدم.برگشتم یه نگاهی به بچه ها کردم دیدم همشون بهم لبخند زدن از روی شادی و خوشحالی نتونستم خودمو نگه دارم و جیغ کشیدم رستوران هم خلوت بود و دورو برمون کسی نبود که بخواد صدامو بشنوه... از خوشحالی زیاد گریم گرفته بود...روکردم به بچه ها و گفتم: -این چه کاریه آخه... یکه دفعه محدثه و سپیده از پشت صندلی اومدن بیرون...روکردم به بچه ها و گفتم: -شماها دیوونه اید!!! همشون باهم گفتن: -تولدت مبارک... همگی میخندیدیم...قلبم از خوشحالی کم مونده بود دیگه از کار بیفته...خنده هام کم کم تبدیل شدن به اشک البته اشک آمیخته هم با غم...هم با شوق... روکردم بهشون گفتم: -واقعا دیوونه اید اخه این چه کاریه باورتون میشه من خودم یادم نبود... هانیه قیافشو کج و کوله کرد و گفت: -بله دیگه!!!انقدر فکر یار سفر کرده ای که دیگه ماها رو که هیچ!!!خودتم فراموش کردی... نیلوفر یه دونه زد تو پهلوی هانیه... گریم شدید تر شد ولی می خندیدم... نیلوفر اومد طرفم یه دونه زد توکمرم و گفت: -بسه دیگه حالا انقدر گریه کن ما کیک رو بخوریم... خندیدم و اشک هامو پاک کردم نشستم روی صندلی... یه کیک شکلاتی خیلی زیبا که دورش با اسمارتیز تزئین شده بود روبه روی من بود... رو کردم به بچه ها و گفتم: -این بزرگترین و بهترین جشن تولد زندگیم بود...حالا این دیوونه بازیا زیر سر کی بود؟؟؟ همه به نیلوفر نگاه کردن و نیلوفر هم خودشو زد به اون راه... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا آنان که با حق آشنایند مطیع محض فرمان خدایند چو ابراهیم اسماعیل خود را فدای امر الله می نمایند 🕊🌸عید سعید «قربان»، پیشاپیش جشن «تقرب» عاشقان حق مبارک🕊🌸 🔹رهبر معظم انقلاب اسلامی روز جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۹ و همزمان با عید سعید قربان با ملت شریف ایران از طریق رسانه ملی سخن خواهند گفت. 🔹سخنرانی رهبر انقلاب اسلامی ساعت ۱۱:۳۰ از شبکه‌های سیما @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
🕊بنام پروردگار هستی بخش🕊 📦💌 🖇درخواست از نیکوکاران و خیرین برای کمک رسانی فوری، آگاهانه و مستقیم 📩 📌در راستای پیشرفت و گسترش مجموعه و برنامه های فرهنگی نیـازبه تبلیغ بزرگ‌و گسترده هست 🚺 لذا از همراهان عزیز درخواست دارم بـه نیت چهارده معصوم وبرآورده شـدن حوائج کمکهای نقدی خود را به شماره حساب زیر پراخت نمایند⤵️ 💳 ‏6037997291276690 💌 ❣. 🌷 اَللهُ یُبٰارِڪُ فیــِڪ❣ ❤️🌺🌸💕⚜✨
✨💥✨💥✨ ❣ ❣ 💐هوایٺ.. ڪہ بہ مي‌زند 🤍°• 🌾ديگـردر هيچ هوايي نميٺوانم نفس بڪشم عجب نفس‌گير اسٺ ، هـواۍ_بـي_تــ🌷و ⛈..‼️ 🌷✧ خداوندا برساڹ حجّٺ حـق را ✧ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🐏🍃🐏🍃 دل سفر کن در مناو عید قربان را ببین🌸 چشمه های شور و ان بیابان را ببین🌸 گوسفند نفس خود را با تیغ تقوا سر ببر🌸 پای تا سر جان شو و رخسار جانان را ببین🌸 🐏 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 /امر به معروف گاهی وقت‌ها وقتی اعمالمان را خالصانه فقط برای خدا انجام می‌دهیم، نتیجه‌اش را سریع می بینیم. این اخلاص در عمل توصیه همه بزرگان دین ماست. مدتها بود دنبال این بنده خدا میگشتم. تا این که آن شب در مسجد او را دیدم. به سراغش رفتم و بعد از کمی مقدمه‌چینی گفتم: شنیدم شما یک حکایت شنیدنی از بسیج مسجد در روزهای اول انقلاب دارید؟ ایشان شروع به صحبت کرد. در حالی که در میان صحبت‌ها، بغض گلویش را می گرفت و چشمانش پر از اشک می شد. سال‌های اول انقلاب و جنگ بود. ما آن زمان یا در جبهه بودیم یا در بسیج محل، مشغول بازرسی و... یک روز به ما خبر دادند در باغ‌های بیرون شهر، برخی طاغوتی ها مراسم عروسی راه انداختند و مشروب و صدای بلند خواننده و.... ما هم با دو نفر دیگر از بچه‌های بسیج، سوار بر پیکان حرکت کردیم. به محل مورد نظر که رسیدیم، متوجه شدیم که تمام گفته‌ها صحت دارد، صدای خواننده تا صدها متر آن سوتر می‌آمد. من جلو رفتم و در زدم. کسی در را باز نکرد با اینکه وظیفه نداشتم و نباید این کار را می‌کردم، اما از دیوار باغ بالا رفتم. عروسی مختلط، رقص، آواز، بطری مشروب و.... از دیوار پریدم داخل و در را باز کردم تا دوستان بیاین داخل. بعد فریاد زدم و شلیک هوایی و به هم ریختن مراسم! جوان درشت اندامی که در آن وسط میرقصید به سمت من دوید و بدون توجه به این که اسلحه دارم، با من درگیر شد. حتی دوستان من که به طرف من آمدند، نتوانستند حریفش بشوند. او با یک چوب دستی همه ما سه نفر را حریف بود، معلوم بود که به ورزش‌های رزمی بسیار مسلط است. من با چند شلیک هوایی دیگر، همه را متفرق کردم و به رفقا گفتم: فقط همین یک نفر را بگیرید. مواظب باشید فرار نکند. با تلاش بسیار او را دستگیر کردیم و سوار ماشین کردیم و با خودمان بردیم. در راه در این فکر بودم که پدری ازش در بیاورم که درس عبرتی برای همه دوستان شود. یک پرونده برایش درست می‌کنم و به دادگاه انقلاب تحویلش می دهم. کمی که گذشت آرامش پیدا کردم. با خودم گفتم: تو برای خدا می‌خواهی این جوان را دادگاهی کنی یا برای خودت؟ من به خودم جواب دادم: تو به خاطر اینکه از این جوان کتک خوردی می خواهید تلافی کنی، اما اگر واقعیت را بخواهی حق ورود به آن باغ را نداشتی! جوان حسابی ترسیده بود. دوستان من هم مرتبط با او را تهدید می کردند. همین طور که میرفتیم، با خودم گفتم: چطور است به جای برخورد تند، با این جوان از در محبت و امر به معروف وارد شوم. کنار خیابان ایستادم. حال و هوایم بهتر شد. بعد با همان ماشین به سمت مسجد رفتیم. عصر بود، با جوان وارد مسجد شدیم. به دوستانم گفتم: شما بروید. در شبستان خلوت مسجد با آن جوان شروع به صحبت کردم: بین برادر من، اگر من و امثال من، با این کارهای شما برخورد می‌کنیم، به این دلیل است که هیچ عقل و منطق شرعی کار شما را تایید نمی‌کند. همین برای خود دلیل آوردم و از هر دری با او صحبت کردم. بعد موقع نماز شد. گفتم: موافقی باهم نماز بخوانیم؟ او که هنوز در چشمانش بود قبول کرد و با هم رفتیم برای وضو گرفتن. وضو بلد نبود. در نتیجه نماز هم.... گفتم: شما مگه تو این کشور زندگی نمی کنی که وضو نماز بلد نیستی؟ گفت راستش رو بخوای نه! ما بعد از انقلاب از اروپا به اصرار پدرم برگشتیم ایران. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
❤️رهبر انقلاب: توصیه بنده به عزاداران امام حسین(ع) در ماه محرم، گوش کردن به قوانین ستاد ملی کرونا است 🔹در عزاداری‌ها معیار آن چیزی است که کارشناسان بهداشت و ستاد ملی مقابله با کرونا می‌گویند. 🔹بنده شخصا هر آنچه که آنان بگویند را رعایت می‌کنم و توصیه من به همه هیئت‌داران و منبری‌ها این است که به سخنان کادر بهداشتی گوش کنند، کرونا مسئله کوچکی نیست و اگر همین رعایت‌ها هم انجام نشود آن وقت ممکن است به فاجعه‌ای ختم شود که آن سرش ناپیدا باشد. "ان شاء الله منبری ها گوششون به دهان رهبرمعظم است " ✍️حضرت آقا امروز حجت رو در خیلی از مسائل برای بسیاری از گروهها و مسئولین و مردم کامل کردن. ♻️محرم امسال باید مراقب برخی بود تا به نام امام حسین ، کیسه به کام خود ندوزن. 🔰خبرهای خوبی از فرقه ضاله شیرازی ها نمیرسد! مراقب باشیم تا از ولی زمان خود جلوتر حرکت نکنیم. 💢در مکتب حسین علیه السلام اولین و مهمترین چیز فرمان به گوش بودن در برابر ولی زمان است. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_13 چشمامو ریز کردم و زیر چشمی بچه هارو نگا
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چه شاهکاری کرده. نیلوفر خندید و گفت: -من که کاری نکردم فقط گوشه ای از جبران خوبیاته... یه دونه زدم رو پاش گفتم: -این حرفا چیه دختره ی بی تربیت !! همگی خندیدیم... گوشه ی کیک سه تا فشفشه بود دورشم شمع های کوچیک کوچیک. نگار شمع هارو روشن کردو هانیه هم فشفشه هارو. بعد از کلی دیوونه بازی و عکسو فیلم.. شروع کردن تولد مبارک رو خوندن قرار شد خوندنشون که تموم شد من شمع هارو فوت کنم... بچه ها داشتن میخوندن و من در حال آرزو کردن بودم... دیگه هیچ چیز نشنیدم مثل یه فیلم همه چیز اومد جلوی چشمم... روز اولی که علی رو بعد از چند سال دیدم تا روزی که برای آخرین بار بهم پشت کردو رفت... روزی که حافظ گفت منتظر باش... توی دلم آرزو کردم که خداکنه حافظ درست گفته باشه... خداکنه که بالاخره یار به مرادش برسه... به خودم اومدم دیدم بچه ها هاج و واج نگاهم میکنن سپیده ابروهاشو بر توهم و گفت: -اگه آرزو هاتون تموم شد برای ماهم یه امن یجیب بخون!!بابا فوت کن شمعو گشنمونه!!! دوباره همگی زدیم زیر خنده... بچه ها شروع کردن به شمارش و بعد از 1...2...3...4...5... و وقتی به بیستوسه رسید...من شمع ها رو فوت کردم... همگی دست زدن و من هنوز هم توی شوک بودم رو کردم به بچه ها گفتم: -بچه ها واقعا دستتون درد نکنه نمیدونم چجوری جبران کنم. محدثه گفت: -نمیدونم نداره که ماه دیگه همین موقع ها تولد منه میتونی اونموقع جبران کنی... همگی به هم نگاه کردیم و خندیدیم...خلاصه اون روز ما بعد از این همه سختی و غم شد پر از خنده و شوخی... بعد هم کیک خوردیم و با بچه ها چای و نسکافه سفارش دادیم. بعد هم نوبت به کادو هام رسید...کادو هارو یه گوشه از میز چیده بودن...شروع کردم به باز کردن کادو ها. اولین کادو برای محدثه بود که با کاغذ کادوی قرمز دیدنی شده بود بازش کردم و یه لباس قرمز شیک بود همینطور کادو های بعدی.سپیده برام یه ساعت خریده بود.هانیه هم یه مجسمه ی زیبا.نگار هم مثل محدثه یه دست لباس خیلی قشنگ.رسید به کادوی نیلوفر یه جعبه ی کوچیک بود یکم نگاش کردم چشم هامو ریز کردم و گفتم: -چی خریدی کلک؟؟؟ نیلوفر لبخند زدو گفت: -بازش کن... وقتی بازش کردم شوکه شدم یه نیم ست خیلی قشنگ بود رو کردم بهش گفتم: -نیلوفر...اخه این چه کاریه!! بغلم کردو گفت: -هیچ چیز نمیتونه خوبیاتو جبران کنه. -دیوونه این حرفارو نزن خول میشیا... کلی گپ زدیم دیگه هوارو به تاریکی بود کم کم بلند شدیم و آماده ی رفتن شدیم... کم کم بلند شدیم و وسایل هارو جمع کردیم و راه افتادیم... بین راه یه عده ازمون جدا شدن و یه عده هم همراهمون اومدن.سوار اتوبوس شدیم و راهی خونه...غروب شده بود... یه غروب تولد دلگیر... بین راه بیشتر بینمون سکوت بود... من و نیلوفر،نگار و هانیه قسمتی از راه رو هم مسیر بودیم... ولی بازم بعد از گذشت مسیری نگار و هانیه هم ازمون جدا شدن و موندیم منو نیلوفر... بینمون چند دقیقه ای سکوت بود اتوبوس هم خلوت بود و هوا تاریک... میتونم بگم که تموم فضا گرفته بود... نیلوفر سکوتو شکست و با صدای آروم گفت: -خوبی؟؟؟؟ برگشتم نگاهش کردم دستمو گرفت بهم لبخند زدو گفت: -میدونم ناراحتی... جواب این حرفش هم فقط نگاه تلخ من بود... دوباره گفت: -روز تولدته خوشحال باش... این دفعه حرفش بی پاسخ نموند با سردی تلخی گفتم: -چجوری میتونم خوشحال باشم؟؟ -زهرا یه سوال بپرسم؟ -بپرس! -دوسش داری؟؟؟ نفس عمیقی کشیدم بعد از چند لحظه سکوت گفتم: -نیلوفر بین ما هیچ چیزی نبوده اونقدرم توی این یه هفته در معرض دید هم قرار نگرفتیم...ولی خب از همون بچگی من یه جور خاصی دوسش داشتم وقتی روز اول بعد از چند سال دیدمش انگار یه چیزی درون من سنگ شد... نمیدونم نیلوفر تقدیر خیلی پیچیدست... نیلوفر به نشونه ی هم دردی دستمو فشار داد و با ناراحتی گفت: -عزیز دل من...من درکت میکنم ولی حالا دیگه اون رفته...یا باید یه جوری برش گردونی یا باید بیخیالش شی. -اگر بخوام برش گردونم پس غرور درون من چی میشه. -پس مجبوری فراموشش کنی. اشکی از گوشه ی چشمم ریخت روی گونه هام... حافظ اشتباه کرده بود رسیدن به مراد من علی نبود،رسیدن به فراموشی علی بود... نیلوفر اشکمو یواش با دستش پاک کردو گفت: -درست میشه همه چی غصه نخور. لبخند تلخی زدم و گفتم: -امیدوارم. ایستگاه اخر اتوبوس پیاده شدیم و بعد از طی کردن مسیری از هم جداشدیم. بعد از یک ربع جدا شدن از نیلوفر رسیدم خونه. جلوی در رسیدم نگاهی به در خونه ی علی انداختم و بعد هم رفتم داخل. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
📖🔰«««﷽»»»🔰📖 🔈 √|| گروه ختم قران و ذکر ❣||√ ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈ 💠 جهت حاجت روایی خود در گروه ختم قران و ختم ذکر نام خود رابه ایدی خادمین ما بفرستید 💫خادمین گروه ختم قران👇 🆔 @Khademalali 💫خادمین گروه ختم ذکر👇 🆔 @Zahrayyy 🔴همچنین هر شب جمعه هیئت مجازی در کانال های مجموعه برگزار خواهیم کرد منتظر همراهی و حضور گرمتون هستیم😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar
خـبر از حضـرتِ دلدار که صب☘ح است ☀️برافروخته ای یار که صبح است و بخوان نغمه‌ی🦋 دلشادِ صبوحی در باغِ فلک، گل 🌷شده بیدار که صبح است✨ 🌸🍃 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
✨👌 وقتۍ میگۍ: سپردم به 🌻🍃 ـ پس‌اون‌صدایی‌ڪه ته‌ دلت میگه: ـ نڪنه فلان اتفاق بیفته...🥀 ـ چۍ میگه⁉️ 🥀 ـ اینڪه‌بتونی‌جلوےاین‌صداروبگیرۍ خودش یه پا هآا...🌷😍😊 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🦋#کتاب_تا_شهادت🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات ش
🦋🦋 🌴چهل روایت از آنان که توبه کردند راه حق را پیمودند و تا شهادت رفتند. 《انتشارات شهید ابراهیم هادی》 شرمندگی من بیشتر شد. این بابا هیچ چیزی از دین و احکام و آموزه‌های دینی نمی دانست. وارد مسجد شدیم. به سختی کنار من نماز خواند. بعد از نماز گفتم پاشو بریم. با ترس و ناراحتی گفت: کجا؟ گفتم: منزل شما می خوام برسونمت در خونتون. باورش نمی شد. اما پس از حماسه صحبت‌های عصر، به من اعتماد پیدا کرد. آدرس گرفتم و با هم به مقابل منزلشان رفتیم. مرتب می پرسید: یعنی من را به دادگاه نمیبری؟ یعنی... وقتی نزدیک خانه آنها رسیدیم، گفتم: پسر خوب، ما دوتا باهم رفیق شدیم، تازه من باید از شما معذرت خواهی کنم. پیاده شد و با هم دست دادیم. خداحافظی کرد. اما نگاهش را از من بر نمی داشت. من برگشتم. اما کمی ترسیدم که نکند این جوان و دوستان و فامیل شما را اذیت کنند. او مسجد محل ما را یاد گرفت. بعد با خودم که تکرار کردم خدایا، این کار را فقط برای رضای تو انجام دادم. فردا شب رفتم مسجد و نماز جماعت خواندم. بعد از نماز یکی از بچه‌های بسیج آمد و گفت: یه آقایی خیلی وقته اومده جلوی در بسیج و میگه با شما کار دارم، ظاهرش به بچه‌های بسیج نمیخوره. رفتم بیرون و با تعجب دیدم همان جوان دیروزی است. اطراف را نگاه کردم، کسی همراهش نبود. سلام کردم و گفتم: اینجا چیکار می کنی؟ گفت: مگه نگفتی ما با هم رفیق هستیم. من از صحبت‌های دیروز شما خوشم اومد.اومدم چندتا سوال ازت بپرسم. وقتی تو اتاق بسیج. او می پرسید و من هرچه به عقل ناقص می رسید به او می‌گفتم. از حجاب پرسید. از ارتباط با نامحرم. از مشروب و ... جوابهای من برایش جالب بود. انگار برای اولین بار بود که این حرفها را می شنید. فردا شب زودتر از وقت نماز آمد. گفت: کتاب آموزش نماز را پیدا کردم و خواندم. در کنار من ایستاد و نماز جماعت خواندیم. دوباره او را رساندم. خواهر و مادرش را دم درب خانه دیدم. همانطور که خودش گفته بود، اصلا در قید و بند حجاب نبودند. کم کم رفت و آمد این دوست ما به مسجد زیاد شد. با بچه‌های مسجد هم رفیق شده بود. او دوره ورزشهای رزمی و دفاع شخصی را در خارج از کشور گذرانده بود. حتی برخی رفقا پیشنهاد دادند که او را به بسیج بیاوریم و کلاس های ورزش رزمی برقرار کنیم. ارتباط ما با هم هر روز بیشتر می‌شد‌. برای پاسخ برخی سوالات، را پیش یکی از روحانیون فرستادم و... یک شب بعد از اینکه برنامه مسجد تمام شد، این دوست جدید را به منزل‌شان رساندم. بعد گفتم: من رو حلال کن، اگه خدا بخواد از فردا یه مدتی نیستم. با تعجب گفت: کجا، ما تازه با هم رفیق شدیم. گفتم: من فردا دارم میرم جبهه. یک باره جا خورد و ناراحت شد. کمی فکر کرد و گفت: من هم میتونم با شما بیام؟ خندیدمو گفتم: پسرجون مادر و پدرت که نمی زارن بیای جبهه. پرید تو حرفم و گفت: رضایت آنها با من. فردا کجا بیام. با خودم بیارم. سرتونو درد نیارم. من این دوست جدید با هم رفتیم جبهه. اونجا بعد از یکی دو هفته کار به جایی رسید که من فهمیدم این پسر اروپا دیده، ره صد ساله را یک شبه طی کرده. تو عملیات فتح المبین، همین آقایی که حرفش رو میزنم شهید شد. من که خیلی ادعا داشتم سالم برگشتم. تا آخر جنگ هم مرتب می رفتم و زنده برمی گشتم. شما نمی دانید پسر چقدر صداقت داشت. وقتی فهمید راه خدا از کدام سمت است، همان راه را رفت. خدا هم چقدر زیبا او را خرید. @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عشـ∞ـق‌ یـعـنے یـه‌ پـلاڪ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 #رمان #طعم_سیب #قسمت_14 رو کردم به نیلوفرو گفتم: -به به ببین چ
🍂🍁🍂🍁 🍁🍂🍁 ﴾﷽﴿ 🍂🍁 🍁 مادر بزرگ مثل همیشه با اون عینک ته استکانیش نشسته بود جلوی تلوزیون...رفتم پیشش و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: -سلام مامان جونم. -سلام عزیزم دیر کردی نگران شدم. -ببخشید مامانی.بیا ببین چیا برام کادو آوردن. نشستم پیش مادر بزرگ و کادوهامو دونه دونه بهش نشون دادم و خودم زدم به بی خیالی باید سعی میکردم فراموشش کنم چون مطمئنم اگر این کارو نکنم از پا میفتم اون شب خیلی با مادر بزرگ خندیدیم ولی انقد خسته بودم که زود خوابم برد.. صبح حدود ساعت هفت از خواب بلند شدم دست و صورتم رو شستم و بعد از خوردن صبحونه آماده شدم برای دانشگاه...مادربزرگ خواب بود منم دلم نیومد بیدارش کنم برای همین بدون خداحافظی ازش از خونه زدم بیرون... هروقت که در حیاط رو باز می کنم...بی اختیار چشمم میخوره به در خونه ی علی...و جای پارکی که دیگه ماشینش اونجا پارک نیست...و باز هم ناخودآگاه سرم به سمت پنجره ی اتاقش کشیده میشه... این سلام هر روز من به دنیاست... بعد هم قدم های آهسته و نفس های عمیق... تا رسیدن به سر کوچه...کوچه رو قدم زدم...مدتی منتظر تاکسی موندم ولی خیلی طول نکشید که در ماشینو باز کردم و سوار شدم... تا رسیدن جلوی دانشگاه لب هام از روی هم برداشته نشد... به محض رسیدن از کیفم یه دوتومنی درآوردم و روبه روی آقای راننده گفتم: -بفرمایین... بعد هم از ماشین پیاده شدم. با بی حوصلگی وارد دانشگاه شدم راه رو خلوت بود و تا طی شدن مسیر به سمت کلاس سرمو بالا نیاوردم... وقتی وارد کلاس شدم هجوم شدید بچه ها رو دیدم که برام دست میزدن... و من هم هاج و واج بدون هیچ حرکتی و کاملا بدون احساس نگاهشون میکردم... آقای صادقی از ته کلاس فریاد زد: -خانم باقری...شاگرد اول کلاس تولدتون مبارک باشه... ابروهامو به نشانه ی تایید بالا انداختم نفس عمیقی کشیدم و با یه لبخند تلخ گفتم: -آهان... قدم هام رو بیشتر برداشتم و بهشون نزدیک تر شدم گفتم: -آخه این چه کاریه واقعا شرمندم کردید...متشکرم...ممنونم... بعد از شلوغی خیلی زیاد بعد از گذشتن دقایقی استاد وارد کلاس شد... تموم ساعت دانشگاه حواسم پرت بود این بدترین روز تولد عمرم بود...کاش هیچوقت هیچ دلی نبود که بخواد عاشق شه... یا کاش هیچوقت کسی سر راهت قرارنگیره که قسمت هم نیستین... بعد از ساعت دانشگاه بچه ها به زور و اصرار میخواستن منو ببرن بیرون و من به سختی باهاشون مخالفت کردم و گفتم حال و روز خوشی ندارم... موفق شدم که از بیرون رفتن فرار کنم... قدم هام رو تا نزدیک ترین ایستگاه اتوبوس شمردم... مدت کمی منتظر اتوبوس موندم. و تا رسیدن به خونه فقط توی فکر بودم... کاش دوباره بشم زهرای شاد قبل. داخل کوچه شدم وقتی رسیدم جلوی در متوجه شدم که یه خانم و یه آقا جلوی درب خونشون ایستادن و راجع به خرید و فروش صحبت میکنن جلو رفتم و از اون خانم پرسیدم که قضیه از چه قراره و متوجه شدم که میخوان خونه رو بخرن یعنی پدر علی این خونه رو به این خانم و آقا فروخته... با سردی و حال گرفته سریع وارد خونه شدم چون دیگه توان خورد شدن نداشتم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @ebrahim_navid_delha @ebrahim_rasoul_asemani @ebrahim_reza_shahadat @hadi_hazrat_madar @shohadaa_sticker ═══°✦ ❃ ✦°═══ ❀.👆