eitaa logo
《راز پلاک سوخته》
130 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
68 فایل
■کانال #راز_پلاک_سوخته صحیفه #شهید_مدافع_حرم_مهدی_طهماسبی است برگرفته از خاطرات،سبک زندگی و... فرهنگنامه ای از #مربی_شهید که در آسمان دمشق،مشق شهادت کرد ودر دفاع از حریم آل الله #پیکرش_سوخت و با #پلاکی_سوخته برگشت.
مشاهده در ایتا
دانلود
#معرفی_‌کتاب زندگی نامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم طلبه #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری" @pelak_sokhteh
《راز پلاک سوخته》
#معرفی_‌کتاب زندگی نامه و خاطرات بسیجی مدافع حرم طلبه #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری" @pelak_sokhteh
کار فرهنگی مسجد موسی ابن جعفر علیه السلام بسیار گسترده شده بود.سید علی مصطفوی برنامه های ورزشی و اردویی زیادی را ترتیب می داد. همیشه برای جلسات هیئت یا برنامه های اردویی فلافل می خرید.می گفت هم سالم است هم ارزان. یک فلافل فروشی به نام جوادین در خیابان پشت مسجد بود که از آنجا خرید می کرد. شاگرد این فلافل فروشی یک پسر با ادب بود.که با یک نگاه می شد فهمید این پسر زمینه ی معنوی خوبی دارد. بارها با خود سید علی مصطفوی رفته بودیم سراغ این فلافل فروشی و با این جوان حرف می زدیم.سید علی می گفت:این پسر باطن پاکی دارد،باید او را جذب مسجد کنیم. برای همین چندبار با او صحبت کرد و گفت که ما در مسجد چندین برنامه ی فرهنگی و ورزشی داریم.اگر دوست داشتی بیا و توی این برنامه ها شرکت کن. حتی پیشنهاد کرد که اگر فرصت نداری،در برنامه ی فوتبال بچه های مسجد شرکت کن.آن پسرک هم لبخندی می زد و می گفت:چشم.اگر فرصت شد،می یام. رفاقت ما با این پسر در حد سلام و علیک  بود.تا اینکه یک شب مراسم یادواره ی شهدا در مسجد برگزار شد.این اولین یادواره ی شهدا بعد از پایان دوران دفاع مقدس بود. در پایان مراسم دیدم همان پسرک فلافل فروش انتهای مسجد نشسته!به سید علی اشاره کردم و گفتم:رفیقت اومده مسجد. سید علی تا او را دید بلند شد و با گرمی از او استقبال کرد.بعد او را در جمع بچه های بسیج وارد کرد و گفت:ایشان دوست صمیمی بنده است که حاصل زحماتش را بارها نوش جان کرده اید! خلاصه کلی گفتیمو خندیدیم.بعد سید علی گفت:چی شد این طرفا اومدی؟! اوهم با صداقتی که داشت گفت:داشتم از جلوی مسجد رد می شدم که دیدم مراسم دارید.گفتم بیام ببینم چه خبره که شما رو دیدم. سید علی خندید و گفت:پس شهدا تو رو دعوت کردن. بعد باهم شروع کردیم به جمع آوری وسایل مراسم.یک کلاه آهنی مربوط به دوران جنگ بود که این دوست جدید ما با تعجب به آن نگاه می کرد.سید علی گفت:اگه دوست داری،بگذار روی سرت. اوهم کلاه رو گذاشت روی سرش و گفت:به من می یاد؟ سید علی هم لبخندی زد و به شوخی گفت:دیگه تموم شد،شهدا برای همیشه سرت کلاه گذاشتند! همه خندیدیم.اما واقعیت همانی بود که سید گفت:این پسر را گویی شهدا در همان مراسم انتخاب کردند. پسرک فلافل فروش همان هادی ذوالفقاری بود که سید علی مصطفوی او را جذب مسجد کرد و بعد ها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد. (پسرک فلافل فروش/صفحه 16) @pelak_sokhteh
#ارسالی_کاربر مهدی جان درتمام سفر یاد و خاطرت رانگه می دارم @pelak_sokhteh
#ارسالی_کاربر @pelak_sokhteh
《راز پلاک سوخته》
شب14آبان سال62 به اندازه سجده های یک پدر که برای آمدن مسافرکوچکش باخدا نجوا میکرد،بلندبود بلندبودبه بلندای بیرق نام تو که حال شدی قلب تاریخ وبه تن بی جان زمانه نور می دهی نورشدی ومثل خورشیدهرصبحدم ازپنجره های باران زده بر در و دیوار دلتنگی نور می پاشی دورانی که خزان جنگ دست ازآسمان رنگ پریده شهر برنمیداشت صفحه پاییز زده تقویم رابهاری کرد آمدنت اگر درپاییزبوداماکوچ کردنت دربهار ماجرای دیگر داشت مثل سفر پرستوهاکه عهدی بابهاردارند،درآخرین ماه ازفصل بهار با بال وپری سوخته آسمان نشین شدی وتاروزآخر،اینجاهمین شد مامنی برای دل های خسته که باعطر نامت جانی تازه میگیرند و تو هم با برای خسته جانیشان دعامیکنی که مستجاب الدعوه ای وعزیزشده خدا @pelak_sokhteh
《راز پلاک سوخته》
امروز صبح کتاب رازپلاک سوخته دستم رسید کتابی براساس دست نوشته هاوخاطرات به قلم ... یادمثلث عشقی که بودافتادم،البته مثلث نه مربع، شایدم مستطیل عشق هم نه ازاون عشقای خاک برسری،عشق واقعی والهی... سال96سرمصاحبه های مستند تا افق حلب بودم(مستند )داشتم باحسین جوینده()مصاحبه میکردم وحسین با آب وتاب وخیلی مفصل ازخاطرات سوریه اش میگفت ازخاطرات سوارهواپیماشدن وسلام وعلیکش بامهدی... ازحالی که مهدی داشت...میگفت:ازخود فرودگاه مهدی توی خودش بود،اصلاداخل یه حال وهوای دیگه ای بود،تک می پریدو... میگفت: داخل هواپیما بغل مهدی نشستم وگفتم:مهدی چی شده؟مشکلی پیش اومده؟باحاج خانم به مشکل خوردی؟راضی نبوده بیای؟ گفت:نه به خدامشکلی نیست حسین میگفت:سه پیچش شدم و،ولش نکردم تاحرف بزنه آخرش گفت:میدونی شنیدی اون هایی که میخوان شهیدبشن یه حال وهوایی دارن،یه طورین؟ حسین گفت آره شنیدم،مهدی ادامه داد:منم همین طوریم!!! حسین رنگش پرید وگفت الکی میگی ترسیدی! مهدی گفت:نه بابا این بار چندمم هست که میام امامیدونم که این بارشهیدمیشم حسین میگفت:نتونستم تحمل کنم وبحث عوض کردم وزدم جاده خاکی که حال وهواش عوض بشه امانشد!منم به روی خودم نیوردم دیگه حسین همین طور با آب وتاب ازرسیدن وخوابیدن وپراکنده شدن بچه هاوجداییش ازمهدی و...همه روتعریف میکرد،تایکی دو روز بعدش که داشت میرفت سمت خط،حسین میگفت:نزدیک های خط بودیم که یکدفعه یکی ازماشین های عراقی رواونجا زدن،دودسیاه همه جا روگرفته بود وبوی گوشت وخون و...که یکدفعه به ماگفتن که آره یکی ازبچه های شماهم داخل این ماشین بود!!! هم ازخط رسید،بهش گفتم عباس هم شوکه شد! پیکر که قابل شناسایی نبود،یه پلاک به مادادن وگفتن این پلاک بچه های شماست...(شماره اش روحسین گفت،من یادم نمیاد حسین میگفت:باعباس پلاک را گرفتیم دستمون وشماره اش روخوندیم،پلاک خودم رودیدم یک شماره بعدازشماره من بود خیلی فکرکردم که این نفر بعدازمن که پلاک گرفت کی بود!!! امایادم نمی اومد،بی سیم زدم به بچه ها،میگفتم فلانی هستی؟فلانی هست؟ همه تک تک اعلام حیات میکردن دونه دونه بچه هارو چک میکردیم،که یکدفعه دیدم همه هستن الا...مهدی!!! همونجافهمیدم چه خاکی برسرمون شده،همونجا یادحالات وحرفاش داخل هواپیما افتادم... عباس هم رفته بودبالای پیکر مهدی وخشکش زده بود،دفعه اول بود که عباس یکی از رفقایش را اینطور می دید... بعدازشهادت ،که همین2ماه پیش بود!مهدی دومین شهید همکار ورفیق ابراهیم بود... عباس هم تاچند روز توی خودش بود وحال وهواش عوض نمیشد ادامه ماجرا هم بماند،فقط اینکه عباس هم4روز بعدش به آرزوش رسید... @pelak_sokhteh
مراسم تشییع روح پاک فرداصبح12دی درمسجدسلیمان واقع درکلگه برگزارمیگردد @pelak_sokhteh
《راز پلاک سوخته》
#اطلاع_رسانی مراسم تشییع روح پاک #حاج_محمد_طهماسبی #پدربزرگ_شهید_مهدی_طهماسبی فرداصبح12دی درمسجدس
که بعداز نوه اش آرام وقرار نداشت وسرانجام صبح امروز روحش به نوه شهیدش پیوست روحشان شاد تسلیت به خانواده طهماسبی @pelak_sokhteh
《راز پلاک سوخته》
#پدربزرگی که بعداز #شهادت نوه اش آرام وقرار نداشت وسرانجام صبح امروز روحش به نوه شهیدش پیوست روحشان
پس ازتشییع آن مرحوم ساعت10صبح جنب قطعه شهداکلگه،مراسم سوم وهفتم درمسجدجامع نمره یک مسجدسلیمان برگزارمیگردد. @pelak_sokhteh
مهدی جان مهمان نوازیت زبان زدبود امروز مهمان داری آن هم پدربزرگت که بعدازشهادتت آرام وقرار نداشت ومدام ازفراق شماگریه میکرد @pelak_sokhteh