🖋 به نام خداوند مهر آفرین ...
📕 داستان #حضرتدلبر
🔍 #قسمتنهم
🖤 مرتضی درحالیکه رو به قبر پدرش
ماتش برده بود خیلی جدی گفت:
+ طیبه منم باید شهید بشم مثل
پدرم تا باز ببینمش .
✅ اینقدر این حرف را جدی گفت
که ترسیدم : 😔
🔴 خنگ نشو همه که نباید شهید بشن
تو اگه پیر بشی و بمیری هم بالاخره
باباتو میبینی...
✅ بعد از شهادت آقاسید رابطه من با
عمه و مرتضی عمیقتر شد ،
بیشتر خانهی آنها بودم حواسم به
اوضاع خانه و حتی غذا خوردن مرتضی
و عمه بود. بیشتر از سنم میفهمیدم ،
ادای معصومه خانم را درمیآوردم جارو
را خیس میکردم و خانه کوچک را جارو
میزدم.
💙 مهمان که میآمد چای خرما
میگرفتم ، بچه ها را ساکت میکردم
بی حوصلگی های عمه را تحمل میکردم .
💓 هرچه شد از همان روزها شد...
از همان شبها ...
که تا نزدیک سحر با مرتضی بیدار
میماندم تا تنها نباشد .
گاهی هر دو با هم برای پدر شهیدش
قرآن میخواندیم.
نصفه شبها گرسنه میشدیم ویواشکی
در آشپزخانه غذا خوردنی میگشتیم.
🔷 مادربزرگم از سر و صدای ما بیدار
میشد وترکی میگفت:+یاتوی اوشاخلار
☺️ بعضی وقتها هم سر مسئله
پوچی ریز میخندیدیم.
✅ همه این اتفاقات باعث شد بین من و
مرتضی رابطه بسیار عمیقی شکل بگیرد
چیزی فراتر از یک وابستگی یا حتی
خواهری و برادری.
💙 پایان کودکی من آغاز حس عمیق با
پسری بود که از همه کس به او
نزدیکتر بودم.
🔷 استاد به استکان چای که مقابلش
گذاشتند خیره شد ، نگاهش در
سکوت و در دوردستها جا مانده بود .
_خب میفرمودید ...
🌸 با مهربانی نگاهم کرد و لبخند زد:
نه نازنین جان برای امروز بسه دیگه
بقیهاش بمونه برای فردا انشاءالله
ازشون تشکر کردم .
#ادامهدارد
🌿 مهم ترین ها را اینجا بخوانید#پلاکایران👇
🆔 https://eitaa.com/joinchat/3161522520Cbf492e41c0