eitaa logo
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
4هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
2 فایل
_اینجا؟اکیپِ دهه هشتادیا؛🤏😜 وگوشه دنج از احوالاتمون👀💘 [سعی میکنیم انگیزه بهتون تزریق کنیم جانا🦦😌] کپی از پستا؟حلاله🤌 کپی از روزمرگی؟فرهنگِ فور🤝 با جان و دل شنواییم گیانم:)❤️ https://daigo.ir/secret/9857715145 ❌️ورود آقایون راضی نیستیم❌️
مشاهده در ایتا
دانلود
هر چند حق ما نبود اما کشیدیم رنج این دنیا را ...🤌🥲
نماز شب نابود کننده و کفاره گناهان روز است ♥️ . .
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
هیچکس را برای طرز فکرش نمی شود دوست داشت ،طرزِ فکرها خیلی زود عوض می شوند..🚶‍♀️ ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
و‌ چقـدر غم‌انگیز است این‌ کھ آدم بخواهد تمام‌ وقت مراقب خود باشد، تا آنچہ را احساس می‌کند به زبان نیاورد🤏💕 ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
‹ فی‌حين أنّكِ‌تضحكين ، أنا بخير والعالم أَيضًا › هنگامی‌ که‌ تومیخندی ، من‌ خوبم‌ و جهان‌ هم همینطور💛:) ꪶⅈꪀ𝕜:‹@pezeshk313 C᭄‌
✨خلاصه رمان✨ امیر علی پسری بسیجی با عقایدی کاملا مذهبی و دریا دختری رها و آزاد به دور از هر عقاید مذهبی که در یک دانشگاه مشغول به تحصیل می باشند عقاید مذهبی امیر علی دلیلی می شود برای دریا تا حسابی با کارهایش امیر علی قصه را اذیت کند دریای تخس دل می بازد به پسر بسیجی قصه اما عشق این دختر به چشم پسر بسیجی قصه نمی آید... ولی دست روزگار امیر علی را مجبور می کند طی یک عملیات کاری دریا را به مدت پنج ماه صیغه کند و.....
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
✨خلاصه رمان✨ امیر علی پسری بسیجی با عقایدی کاملا مذهبی و دریا دختری رها و آزاد به دور از هر عقاید
هو الحق شنل بافت مادر بزرگ رو دورم پیچیدم میخواستم سردی که تک تک سلولهای بدنم رو در بند گرفته از بین ببرم ولی دریغ از زرهای گرما همش سرما بود . بازم مثل همیشه از خودم پرسیدم چرا ؟ واقعا چرا ؟ بعد از گذشت این همه سال بازهم این سرمای لعنتی باید نفسم رو بگیره ؟ با حسرت به برگهای زرد شده ی باغ عزیز خیره شدم هنوز اوایل پاییزه هنوز اونقدرها هم سرد نشده پس چرا من سردمه ؟ با انگشت قطره اشکی که از چشمم جاری شد رو گرفتم آه دریای بیچاره تو وسط تابستون هم به اون اتفاق لعنتی فکر کنی از سرما می لرزی از سر درماندگی با بغض دادی کشیدم : -لعنتی لعنتی تو من رو نابود کردی دلم برای خودم تنگ شده لعنت بهت لعنت به ناجوانمردیت با صدای دادم عزیز سرا سیمه وارد اتاق شد دریا مادر چی شده عزیزم چرا داد میکشی؟ دلم برای پیرزن بیچاره سوخت تا کی می خواست این دیونه بازی های من رو تحمل کنه ؟ چیزی نیست عزیز فقط دلم گرفته قربونت برم نگاه نگرانش روبهم دوخت بازم دریا ؟ بازم به گذشته فکر کردی؟ عزیزم، عزیز، برات بمیره بیا و بگذر از این عذابی که به خودت میدی مادر بیا فراموشش کن چرا خودت رو نابود می کنی؟ نمی تونم عزيز من لعنتی هنوز دوسش دارم جلوی پاهاش زانو زدم در حالی که هق میزدم گفتم : الان چکار کنم عزیز ؟ الان چکار کنم؟ کنارم نشست و بغلم کرد در حالی که موهام رو نوازش می کرد گفت: -دخترم تو باید بتونی فراموشش کنی ، تو حتی خبر نداری اون کجاست از این گذشته اون تو رو پس 6 زده میفهمی دخترم تو باید با واقعیت کنار بیای عزیزم به فکر مادرت باش اون بجز تو کسی رو نداره ، مادرت داره از غم تو داغون میشه بیا و بگذر از این بلای که افتاده به جونت کاش می تونستم عزیز کاش می شد ، کاش می شد ، نمیدونم چرا نمیشه؟ -مادر تو نمیخوای وگرنه تا الان بعد چند سال باید فراموش می شد چرا عزیز فکر میکنی من نمیخوام ؟ بخدا بیشتر از همه خودم میخوام این دل لعنتی رو آروم کنم پس به خودت فرصت بده چرا نمیخوای به یکی از خواستگارات این فرصت رو بدی ؟ نه عزیز نمیشه من دوس ندارم با دل کسی بازی کنم نمیخوام کسی رو برای آرامش دل خودم بازیچه کنم نمیشه چرا بازیچه جونم تو این حق رو داری که زندگی کنی ، باید خانواده تشکیل بدی ، به خودت نگاه کردی؟ داری جونیت رو شادابیت رو از دست میدی پس کی میخوای به فکر خودت باشی ؟ تا این عشق رو فراموش نکنم نمیخوام ازدواج کنم حتی اگه تا آخر عمرم این عشق نه عزيز من فراموش نشه -ولی دختر.. بین حرفش پریدم ببین عزیز من اگه الان اینجام به این خاطره که از اصرارهای مامان دور باشم اگه شما هم میخواید مثل مامانم اصرار کنید من از اینجا هم میرم این چه حرفیه دخترم ؟ منو مادرت فقط نگران تو هستیم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت1 #پسربسیجی_دخترقرتی هو الحق شنل بافت مادر بزرگ رو دورم پیچیدم میخواستم سردی که تک تک سلولهای
میدونم قربونت برم اما من وقت میخوام بیشتر از هفت سال ؟ آره دریا ؟ الان هفت سال گذشته خواهش میکنم عزیز من نمیتونم بازم وقت میخوام آهی از تهه دل کشید و بوسه ای روی موهام نشوند : باشه دخترکم باشه عزیزکم از بغلش بیرون اومدم و محض دلخوشیش لبخندی زدم : قربون عزیز مهربون خودم بشم -خدا نکنه عزیزم ، پاشو بیا بریم چای گذاشتم بریم یه چای بخوریم از بس تنها می شینی به این درو دیوار زل میزنی دیونه شدی وا يعنى من ديونه ام ؟ والا کم نه -عزیزززز خندید و از اتاق بیرون رفت البته درست می گفت من واقعا دیونه بودم خیلی هم دیونه بودم که به خاطر یه عشق یکطرفه و نافرجام خون به دل مادرم و این پیرزن بیچاره کردم از سر درماندگی نگاهی به آسمان کردم و نالیدم : خدایا کمکم کن حالا که نمیشه ، حالا که این عشق راهی به رسیدن نداره حداقل فراموش کنم خواهش میکنم خودم رو جم وجور کردم و طبقه پایین رفتم بازم از اون چای های خوشمزه با طعم هل به خاطر من درست کرده بود چقدر به فکر من بود چقدر برام عزیز بود اگه عزیز و مامان هم نبودن قطعا تا الان پوسیده بودم خدارو شکر که هستن با صدای عزیز به خودم اومدم دریا مادر نمیری یه سر به مامانت بزنی؟ تنهاست دخترم -عزیز صبح بهش زنگ زدم امروز رو تا فردا صبح بیمارستانه ، راستی عزیز من تصمیم دارم این یک هفته رو و که استراحت هستم به سفر برم مشهد با اجازتون جدی ؟ مادرت در جریانه ؟ آره ازش خواستم با هم بریم ولی نمیتونه بیاد ، شما بیا عزیز بیا با هم بریم لبخندی به روم زد خیلی دوس دارم دخترم ولی الان ترجیح میدم تنها بری اه چرا عزیز ولی من دوس ندارم تنها برم نه دخترم برو این یک هفته رو برو با خودت خلوت کن از آقا بخواه دلت رو آروم کنه باشه عزیز بدم نمیگی وقتشه با خودم کنار بیام دیگه خسته شدم برق خوشحالی که آنی تو نگاهش نشست رو دیدم کی میری انشالله ؟ نمیدونم عزیز یه زنگ بزنم ببینم بلیط هست فنجان چای رو روی میز گذاشتم و بلند شدم سمت راه پله رفتم تا به اتاقم برگردم که صدای عزیز متوقفم کرد: کجا بازم میخوای بری بشینی گوشه اتاق نه عزیز برم یه زنگ بزنم برا بلیط بعدم یه سری وسیله برا سفر لازمه برم بگیرم برو مادر
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت2 #پسربسیجی_دخترقرتی میدونم قربونت برم اما من وقت میخوام بیشتر از هفت سال ؟ آره دریا ؟ الان هف
یه لبخند به صورت نازش زدم و سمت اتاقم رفتم با آژانس هواپیمای تماس گرفتم خدارو شکر برای فردا شب بلیط اوکی شد . بعد پوشیدن لباسم جلوی آینه موندم تا چادرم رو مرتب کنم به عکس خودم توی آینه خیره شدم به چشمای سیاه درشتی که دیگه برقی در اون نبود ، شاید اصلا حس زندگی در اون نبود آه بیخیال دریا از همین الان شروع کن به چیزای بد فکر نکنی با یه خداحافظی سرسری از عزیز سوار ماشین شدم و از باغ خارج شدم ، بازم محمد پسر همسایه در بود و با حسرت به من نگاه میکرد یه پوزخند به دنیا زدم چه دنیای مزخرفی او عاشق من و من عاشق دیگری چه غم انگیز بود حال و روز آدما ، بازم یه بیخیالی به خودم گفتم و از کوچه گذشتم تقریبا چند ساعتی برای خرید وقتم گرفته شد ولی خدا رو شکر همه وسیلههای مورد نیازم رو تهیه کردم هوا تاریک بود که به خونه برگشتم سلام عزیز من اومدم کجای ؟ دم سلام عزیزم آشپزخونه ام گفتم: گونش رو بوسیدم و به به چه بوی راه انداختی ، عزیز بازم که شرمنده کردی صبر میکردی خودم بیام غذا درست کنم تو خسته ای دخترم منم کاری نکردم که برو فدات شم لباس عوض کن بیا که شام آماده است -چشم عزیز من نمازم بخونم یه زنگم به مامان بزنم بگم فردا میرم که صبح از بیمارستان بیاد اینجا ببینمش -باشه دخترم بعد از اینکه نمازم رو خوندم و به مامان زنگ زدم با عزیز مشغول خوردن شام شدم ، ولی مثل که اشتهای برای غذا خوردن نداشتم خیلی کم تونستم بخورم بازم نگاه غمگین عزیز روی همیشه صورتم نشست یعنی میشه دریا بازم مثل قبل بگی بخندی با اشتها غذا بخوری من لذت ببرم از شیطنتات ؟ سعی کردم اشک نشسته تو چشمام نریزه که حالش بدتر بشه ، جوابی دادم که خودمم باور نداشتم آره عزیز میشه چرا نشه ؟ بلاخره با خودم کنار میام -خداکنه عزیزم نگرا نباش عزیز بعد از جمع کردن و شستن ظرفها با گفتن شب بخیری به عزیز راهی اتاقم شدم بلکه چند ساعت بخوابم روح جسمم هردو خسته بود صبح با صدای مامان بیدار شدم _دریا مامان بیدار شو نزدیک ظهره غلطی زدم سمت مامان سلام مامان خسته نباشی کی اومدی؟ گونم رو بوسید و گفت: صبح زود اومدم دلم نیومد بیدارت کنم امشب میری عزیزم ؟ اره مامان وای هیچی هم جم نکردم نگران نباش عزیزم خودم کمکت میکنم پاشو فعلا چیزی بخور ضعف نکنی نه مامان چیزی نمونده تا ناهار یه دفعه ناهار میخورم باشه عزیزم پس آبی به صورتت بزن و بیا تا وسایلت رو جم کنیم
🦋دختࢪان ِحیدࢪی🦋
#پارت3 #پسربسیجی_دخترقرتی یه لبخند به صورت نازش زدم و سمت اتاقم رفتم با آژانس هواپیمای تماس گرفتم خ
بعد از بستن چمدونم به همراه مامان پیش عزیز رفتیم بازم مشغول آشپزی بود ، این عزیز خانم عاشق آشپزیه با اینکه کمکی داره تو خونه ولی غذا رو خودش میپزه انصافا هم که دست پختش عالیه عزیز بازم که پا اجاقی فدات بشم خدانکنه دخترم اگه این غذا رو هم نیزم که کلا باید یه گوشه بمونم اوه مگه . بده این حجم بیکاری؟ خوشبحالت منکه عاشق استراحت و بیکاریم آره جون خودت خوبه سال به سال تو خونه نیستی معلوم نیست تو اون بیمارستان چکار میکنی ؟ -وا عزيز مثلا خیر سرم دکترم هااااا معلوم نیست چکار میکنم ؟ -خوبه خوبه مامانت و گیتی کم بود ؟ حالا حتما تو هم باید دکتر می شدی ؟ اوه مردم آرزوشونه بچشون دکتر بشه خانواده مارو باش تورو خدا صدای خنده مامان که تا الان به حرفای ما گوش میداد بلند شد و به عزیز ز گفت: _مادر من چکار بچم داری خانم دکتر مامانشه بعد هم گونه من رو محکم بوسید و برای هزارمین بار با ذوق گفت: -مرسی دریا که منو بابات رو به آرزومون رسوندی جواب بوسش رو با بوسه ای دادم و گفتم کمترین کاریه که برا جبران زحماتت انجام دادم مامان فدای تو دخترم حالا بیا غذا بخوریم که من از خستگی هلاکم امروز نخوابیدم - وای ببخشید مامان اصلا حواسم نبود دیشب شیفت بودی الان سفره پهن میکنم بعد از خوردن ناهار مامان برای استراحت به اتاق عزیز رفت منم، مشغول جم کردن سفره شدم ،بعد از جم کردن سفره رفتم کنار عزیز نشستم که مشغول دیدن سریال مورد علاقش بود طبق معمول کلی هم نصیحتم کرد که تو شهر غریب دارم میرم چکار کنم و چکار نکنم انگار که نه انگار دوسال توی یه شهر دیگه تنها زندگی کردم عزیزه دیگه کاریش نمیشه کرد . کم کم داشتم به ساعت پرواز نزدیک میشدم یک بار دیگه وسایل رو چک کردم همه چی اوکی بود وسایل رو تو ماشین مامان جا دادم حالا نوبت مامان بود که بیدارش کنم با تقه ای به در وارد اتاق شدم اه مامان بیداری ؟ آره ساعت زنگ گذاشتم پس زود راه بیفتیم که وقت زیادی تا پرواز نمونده باشه مادر من آماده ام کاری ندارم همه وسایلت رو برداشتی چیزی فراموش نکنی ؟ آره مامان همه رو برداشتم تا شما یه چای بخوری من اومدم برم برای آماده شدن به اتاقم رفتم ، چون کار خاصی نداشتم سریع آماده شدم می خواستم از اتاق بیرون که نگاهم به تسبیح فیروزه روی میز افتاد دوباره دلم لرزید ، تنها یادگاری که از عشقم داشتم ، یعنی بازم با خودم ببرم؟ مثل این چند سال که به جونم بسته بود مگه نمیخوام برم که آرامش دل بگیرم و فراموش کنم؟ یعنی درسته که این تسبیح رو ببرم و هر لحضه بازم به یادش باشم ؟ بالاخره دلم پیروز شد و تسبیح رو برداشتم نه این تسبیح نمیتونه از من جدا باشه ، به جونم بسته است مامان کنار ماشین منتظرم بود بعد از خدا حافظی با عزیز سمت فرودگاه حرکت کردیم ، به لطف دیر کردنم زیاد منتظر نموندم داشتن گیت رو میبستن که رسیدم ، یه بوس رو گونه مامان کاشتم و با یه خداحافظی سمت گیت دویدم