eitaa logo
روایت بانوی پیشران ایران
1.1هزار دنبال‌کننده
91 عکس
121 ویدیو
7 فایل
┅| روایت بانوی پیشران ایران |┅ ارتباط با ما : @Dokhtarane_morvarid #رویداد_روایت #بانوی_پیشران_ایران #سازمان‌بسیج‌جامعه‌زنان‌خراسان‌رضوی
مشاهده در ایتا
دانلود
سوژه وموضوع محوری:باربارا مدلینگ فروشگاه والمارات است سارا دوست باربارا یک روز زمستانی به دیدنش می رودکه ساراازاوخواست ماجرای مدلینگ شدنش رابگوییدکه شروع کردبه تعریف کردن چون علاقه ی زیادی به مدولباس داشتم وهمیشه ازتنوع خوشم میومدهدفم این بودکه مدلینگ مشهوری بشم به آژانس مدمراجعه کرده م که مدل شدن مراحل سختی داره اول اینکه بایدمتناسب بااستانداردهای جهانی باشه واندام خوبی ازجمله پاهای ظریف، دست های کشیده وقدی نسبتابلندداشته باشیم وبه بعضی ها هم گفتن بایدچندجاازبدنتون عمل بشه واینکه بایدرژیم غذایی خاصی داشته باشیم ویک آلبوم ازعکس های مختلفی بهشون ارائه دادم دراین هنگام متوجه شدم باربارابه یک نقطه خیره شده وپلک نمیزنه دستایش یخ زده که چندبارصدایش کردم وتکونش دادم وگفتم به چی فکرمی کنی همانطورکه اشکش جاری شدبودباصدای غمگینی گفت:چندسال پیش درمسابقات فوتبال به عنوان مهمان ویژه دعوت شده بودم که دربین بازی به دستشویی رفتم که درآنجااحساس کردم کسی دنبالم می آیدکه توجه نکردم وبعدازخارج شدم متوجه یکی ازبازیکنان فوتبال شدم که دستش رو روی بدنم می کشید وچشمانش روبسته بود(باربارا بریده بریده وبه حالت ترس بیان می کرد) ومثل دیونه ها گردنم رابومی کشیدکه تونستم پسش بزنم ولی اومرابه بیرون ازدستشویی بردوبه من تعرض کردوموردآزارقرارگرفته ام وداشت هق هق میزداورادرآغوش گرفته وبهش گفت چراشکایت نکردی گفت بخاطرمحافظت ازخانواده ام ازاین کارمنصرف شده ام وحال باربارا مساعدنبوددیگرپیگیرماجرانشدم وباهم یک قهوه خوردیم وبعدازخوردن ناهارازاوخداحافظی کردم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫ضرب و شتم دختر جوان توسط پلیس آمريکا!! 💎دیروز تو مترو نشسته بودم که دوتا خانم جوان کم حجاب واردشدن... خیلی سرشون تو گوشی بود شنیدم که بهم میگن :خوش به حالشون ...چه راحت ....چه باکلاس ....توخیابون با شلوارک و بدون حجاب راست راست راه میرن و خرید میکنند هیچ کس بهشون کاری نداره !!!یهو یکیشون گفت : عه عه نگاه کن ؟!! چی شد ؟! چرا پلیس این طوری کرد ؟!طفلی رو اینقدر کتک زد که تمام سرو صورتش پرخون شد ...اونم واسه یک پارک اشتباه اتومبیل !!! چه آزادی معناداری 😑 چهره متعجب هر دوتاشون هنوز جلوی چشمامه😉
بوم دخترم تهران بود ازش خواستم در تدارک جشن ۱۰ کیلومتری غدیر که تبلیغات زیادی در صدا و سیما کرده بودند شرکت کند اولش مخالفت کرد😕 اما با اصرار من پذیرفت چند روز بعد جشن باهاش تماس گرفتم خوابگاه بود گفتم چه خبر گفت هیچی به سفارش شما رفتم چی شد ؟هیچی یک کوت سبزی ریختن جلومون پاک کنیم تا شب درگیرسبزی پاک کردن بودم🍃 اگر مسخره بازی و شوخیهای بچه ها نبود که حوصلم حسابی سر میرفت اما مامان اون دوستی که تو فضای مجازی پیدا کرده بودم از کشور المان برام پیام داده بود چند روز پیش یک مسابقه طراحی ربات داشتند و اونا با همدیگه یک رباط درست کردند🤔 که میتونه کمک حال بیماران پارکینسونی تو غذا خوردن بشه مامان چقدر کارشون جالب بود👏👏 کاشکی منم بجای سبزی پاک کردن میتونستم تو تیم اونا فعالیت کنم😔
کلان روایت:مردم ایران دیندارند و پایبند به آرمانهای انقلابند به ویژه جوانان و نوجوانان و زنان☘ سوژه :هیئت عزاداری و زنجیرزنی سیدالشهداء🏴 روایت:یک صف از زنجیر با ضرب آهنگ طبل بالا و پایین می آمد. من کنار هیئت بودم و سینه میزدم تواضع،ادب و نظم زنجیرزنان تحسین آمیز بود مداح از رشادت‌های جوانان در واقعه کربلا میخوند و من جوانانی را می دیدم که دو زنجیر سنگین در چند ثانیه،چند بار به پشتشون اصابت میکرد. یک ساعت،دو ساعت و...،خدای من پاهاشون از رمق نمی افته؟!😳 قد زنجیرزنان کوتاه و کوتاه‌تر میشد نوجوانان و کودکان هم پیرو پدربزرگ و پدرانشون که اول صف بودند،زنجیر می‌زدند. زنان و دختران کنار ایستادند و بر مصائب حسین اشک می‌ریزند😢 از همه قشر،بزرگ و کوچک و تیپ‌های ظاهری مختلف میگفتند:یا حسین
کلان روایت:افشای نگاه فاجعه آمیز غرب به زن با معرفی یک فعال عفاف زنان بنام خانم وندی شیلت. برایم نوشته بود:رها جانم این آخرین باریه که برام روسری ومانتو میفرستی ،قول میدم دیگه اذیتت نکنم!!! سریع از مغازه اومدم بیرون و روصندلی پیاده رو نشستم و باهاش تماس گرفتم ،بادیدن چهره ی خندونش از پشت گوشی نفسی از سر راحتی کشیدم و تو دلم خداروشکر کردم اما با عصبانیت بهش گفتم :وای لیلا منظورت از این پیام چی بود؟یعنی چی دیگه لباس نفرست ؟من که دق کردم. با شیطنت گفت :_اولا سلام آبجی خانوم ! بخدا من حالم خوبه ،میبینی که... ،فقط اینجا جدیدا با یه نفر آشنا شدیم که هم حامی حقوق زنان هم برای خانمهایی که میخوان لباس آدمیزادی بپوشن (با خنده)نمایشگاه میزاره و لباسهای پوشیده میفروشن ،وای نمیدونی زهرا خیلی خانم خوبیه خیلی تلاش میکنه فضا رو برای خانم های طرفدار عفاف آسون کنه ،وقتی بهش گفتم من ایرانیم خیلی کنجکاو شد ،خیلی چیزا از زنای ایران باید بهش بگم ... _اسمش چیه؟ _وندی شیلت!
دوستم با آب و تاب از زندگی آزاد و راحت زنان در غرب می گفت .... در ذهنم بردگی های جنسی زنان در غرب خطور کرد که بارزترینِ آن عروسکِ لولیتا بود🥺🥺 دختری ربوده شده که به عنوان برده جنسی فروخته می‌شود و به سلیقه ی خریدار، تبدیل به عروسک جان دار و بی روحی می شود😔😔 با توجه به درخواست خریدار ممکن است عروسکی شود بدون دست و پا یا بدونِ چشم و گوش ....😢😢 دختری هست که دست‌هایش از آرنج و پاهایش از زانو توسط فردی ناشناس قطع می‌شود تمام دندان‌های او را می‌کشند روی لثه هایش پوشش نرم قرار می‌ دهند تا لولیتا نتواند در برابر صاحبش که او را آزار می‌دهد از خود محافظت کند نمی‌تواند صحبت کند توان داد زدن ندارد تارهای صوتی او آسیب دیده است، چشمی برای دیدن ندارد ....😶☹️😱 فردی که بیماری جنسی دارد او را به عنوان برده ی جنسی می خرد و در اختیار دارد. چه آزادی مشمئزکننده ای 😣😣
سوژه:شهیده زینب کمایی👇👇 مادری هایم شد بلای جانم،خون به دل شدنم،غم عزیزم،غم دخترم میترا🧕،ببخشید زینب جان به قول خودت ،من میترا نیستم زینبم؛ چهار یا پنج سالش که بود اولین خواب عجیب زندگی اش را دید. از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل ❤️ است. خواب دیده بود همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم می‌کنند. بیدار که شد به من گفت:«مامان من فهمیدم آن ستاره پر نور که همه بهش تعظیم کردند که بود.»با تعجب پرسیدم:«کی بود؟!» گفت:«حضرت زهرا سلام الله علیها بود.» هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می‌افتم بدنم می‌لرزد. فهمیدید زینب کیست؟همان عزیزی که در دستان پر از خشم و کینه ی منافقین اسیر شد ،بعد هم غریب و تنها میان یک روستا با چادرش که شد قلاده به گردنش،بی روسری و حجاب در میان روستا به دنبالشان کشیدند تا با همان چادر خفه شد😔 و از میان ما آن روح بلندش پرکشید آن هم به عشق امام و انقلاب🇮🇷 (برگرفته از کتاب من میترا نیستم زندگی نامه شهیده زینب کمایی)
🏴نام سوژه: حضور دختر ایرانی کم حجاب در پیاده روی اربعین 🏴 پارمیدا، تک فرزند در یک خانواده مرفه با تفکر غربی زندگی می‌کرد خوشبختانه دوستی داشت که در خانواده مذهبی بزرگ شده بود و از دوران بچگی با پارمیدا دوست بود زینب دوست و همکلاسی پارمیدا دو بار تجربه سفر اربعین را داشت در دهه اول محرم امسال به پارمیدا پیشنهاد سفر اربعین رو داد و به او گفت برای سفر اربعین اقدام کن و همسفر شو تا ۱ سفر فوق العاده را تجربه کنیم تلنگرهایی در ذهن پارمیدا شروع شد و به خاطر علاقه شدید به دوستش غبطه می‌خورد که بروم یا نروم به سفر زیارتی تا اینکه کوله سفر رو بست و با دوستش راهی سفر شد در طی سفر ۱۰ روزه پارمیدا بانوانی را با فرهنگ‌ها و زبان‌های مختلف و محجبه دید زینب کمی واهمه داشت نکند برخورد بخشی از خانم‌ها با دوستش به گونه‌ای باشد که از این فضا زده شود در یکی از موکب‌ها تعدادی از خانم‌ها که زبانشان با او یکسان نبود با او ارتباط گرفتند و خیلی صمیمی شدند گویی سالیان سال است یکدیگر را می‌شناسند از آنجا به بعد پارمیدا تصمیم گرفت ادامه سفر را با روسری‌های شکیل و بلند عربی طی کنند زینب مطمئن بود که سال آینده پارمیدا اگر به این سفر دعوت شود حتماً با علاقمندی بیشتری خواهد آمد چرا که خاطره خوشی از این سفر داشت و همه این حال خوب به خاطر مغناطیس اربعین و امام حسین که امام همه انسان‌هاست بود که توانست زینب رو به حجاب معتقد کند. # حب_ الحسین_یجمعنا
من یک دختر کرد🧕 هستم ، دختر 16ساله کرد که مجاهدین خلق و کومله ، 11ماه به اسارتم بردند😔 ... دستانم را قطع کردند با سر تراشیده در روستا ها گرداندند💔 ، تنها به این جرم که حاضر نشدم به امام امت توهین کنم🚶🏻‍♀️🕳️ بعد از وحشیانه ترین شکنجه ها زنده به گور کردند😓😥 ، من ناهید فاتحی کرجو🧕 ، معروف به سمیه کردستان😎، یک کُرد ایرانی🇮🇷 و مسلمان واقعی😌. حالا بی بی سی نعره میزند که چرا سال 67 قاتلانم را قصاص کردند؟
امروز باز عسل اومده بود بچه ها رو دور خودش جمع کرده بود و معرکه گرفته بود زن، زندگی، آزادی ✌️ دوست دارم کی پاپ گوش کنم استایلم درسته، دلم می خواد مثل کی پاپ ها لباس بپوشم؛💃 اینجا بود که مریم🧕 از جاش بلند شد و گفت: در مورد کی پاپ ها چی می‌دونی؟ تو میدونی کی پاپ ها برای استایلشون چه سختی هایی میکشن؟ میدونی کمپانی های مدلینگ که اسپانسرشون💵💴 میشن، چه رژیم غذایی سختی براشون دارن؟؟ برای استایلشون پنبه و دستمال کاغذی می خورن !! میدونی که خیلی هاشون در نهایت دست به خودکشی میزنن؟؟🤯 وبا اون متنی که میخونن و صحنه هایی که توی موزیک ویدئو هاشون هست، روی مخاطب تأثیر میذارن و اونو به مرور زمان دچار افسردگی میکنن که نهایتش میشه خودکشی ☠ و می‌دونی چه قوانین سختی🤯 دارن که امکانش نیست اون قوانین و رها کنن اینجا بود که عسل🤔🧐🤨 بچه های کلاس😬🧐😮 مریم☺️
،🖍️روایت بوم ،🖍️کلان روایت:زن با شرف و با استعداد ایرانی،پیشرفتهاو موفقیت‌های زیادی رقم زده و این امر غرب را عصبانی کرده و به واکنش وادار کرده. ،🖍️سوژه:بانوی ایرانی قهرمانی که بهترین همسر و بهترین مادراست،🫡🌹🌹 ،. 🌟🌟🌟🌟 همهمه ای به پا شده بود ونرگس دلیلش را نمی‌دانست.همان هنگام مربی اش ب سمتش آمد و گفت:که داورها با حجاب تو مشکل دارند و اجازه مسابقه دادن را به تو نمی دهند.نرگس لحظه ای به یاد پرچم کشورش افتاد وبا اقتدار به سمت داوران رفت و با آنها مشغول صحبت شد. ک داوران سکوت کردندوبا عصبانیت موافقت خود را اعلام کردند.نرگس پشت خط مسابقه بود فکرش پرکشید به سمت دخترکش و همسرش احمد که با اینکه یک پایش را در تصادف سال گذشته از دست داده بود همیشه به او قوت قلب میداد.در همین هنگام صدای سوت شروع مسابقه رشته افکارش را پاره کرد.....فردای آن روز هنگامی که چمدانش را تحویل می‌گرفت احساس کرد چیزی بر روی دوش او انداخته شد نگاهی انداخت و دید پرچم کشورمان ایران است.سرش را که برگرداند همسرش را دید که به او می‌گوید خوش آمدی قهرمان من،💐💐 🙏🙏🙏🙏🙏🙏
دوباره صبح شده ☀️ و باز شروع شد. بازهم با صف زنان سیاه پوست برده و مظلوم مواجه هستم‌ که باید روی آنها آزمایشات و کالبد شکافی انجام شود.😒 جرم آنها فقط زن بودنشان است لحظه‌ای از اینکه پرستاری👩‍⚕ در غرب آمریکا در بیمارستان کندی🏨 هستم‌ متاسف می‌شوم. ناگهان با صدای خانم سیسیلی، (داخل شوید) به خود می آیم باز هم زنی سیاه پوست و بی پناه روی تخت دراز کشیده و آقای دکتر👨‍⚕ با تيغ جراحی 🔪به سراغ او می رود . . بدون هیچ بی هوشی و بی حسی... زن فریاد میزند دسته های تخت را فشار میدهد صدایش مثل ناخنی که روی صندلی چوبی کشیده میشود روحم را میخراشد . . زن زبان ما را متوجه نمی شود با خیال راحت و برای چندمین بار میپرسم دکتر چرا؟؟؟؟؟؟؟ این ها هم انسان هستند درد میکشند و دکتر فقط جمله همیشگی اش را تکرا میکند، زنان سیاه پوست درد را حس نمی‌کنند و بايد از آنها برای پیشرفت علمی استفاده کرد ... از آن ماجرا سالها میگذرد و همچنان جنگ درون من پابرجاست زن زن است چه سیاه پوست چه سفید پوست
تبلیغات رسانه ای: مدت ها بود که ریزش مو داشتم،هر نوع شامپو و محلولی که استفاده میکردم فایده ای نداشت،کلافه شده بودم،شُرشُر ریزش موهایم را در حمام که میدیدم گریه ام میگرفت.تا اینکه تبلیغ شامپوی ضد ریزش مو رو در اینترنت دیدم،گفتم به جهنم این همه خرج کردم اینم روش،اگه خوب باشه میگیرم. روی تبلیغ شامپو دقیق شدم و اسمشو جستجو کردم،سایت شرکت سازنده بالا اومده،باز کردم عکس تبلیغاتی روی شامپو توجهم رو جلب کرد.عکس خانومی نیمه برهنه در حمام با اندامی جذاب و موهای پر پشت و بلند حالت دار! فیگوری رویایی گرفته بود که دوست داشتی ساعت ها نگاهش کنی،اصلا شامپو یادم رفت فقط به عکس نگاه میکردم! به فکر فرو رفتم حسرت تمام وجودم رو فراگرفت! چه اندامی !چه لبخند قشنگی! امان از موهاش پر پشت و حالت دار و بلند! راجع به عکس تحقیق کردم اسمش کایا جردن گربر بود، مدل آمریکایی محصولات بهداشتی ، بهش ایمیل دادم،اول ازش کلی تعریف کردم و گفتم خوشبحالت خیلی اندامت زیباست،خیلی موهای معرکه ای داری!کاش منم مثل تو بودم،نه اندامی قشنگی ندارم نه موهای تعریفی !موندم این چند پَر شوید رو چه جوری ببندم که کِشم نیفته! کایا وقتی حسرت و اندوه منو دید گفت عزیزم ما مدلیم ! خیلی از جاهای بدنمون عمله!یه جاهایی هم فتوشاپه! خودتو دوست داشته باش،ازش پرسیدم خودتم از این شامپو استفاده کردی؟گفت نه!من فقط به خاطر قراردادی که با این شرکت بستم،تبلیغش کردم همین. درسته که از صداقتش خوشم اومد ولی با خودم فکر کردم چند نفر مثل من گول این تبلیغات و حسرت این اندام رو میخورن؟! چقدر باید آدم شخصیت خودشو زیر سوال ببره و از تَنش مایه بذاره؟! بعدها فهمیدم که غرب مدت هاست زن رو ابزار منفعت خودش کرده و اندامش رو به نمایش میذاره تا فروش بیشتری داشته باشه! چقدر جوونایی که از این مدل ها الگو میگیرن و فکر میکنند غرب مهد تمدن و آزادیه!در حالی که این مدل ها اسیر و برده شرکت های بزرگند و مثل عروسک خیمه شب بازی به خاطر مایحتاج زندگی در خدمتشونن!
🔞 چشمانش سیاهی می رفت.. مثل لامپ نیم سوز اتاق بازجویی تاریک و روشن می شد ... تمام توانش را جمع کرد تا فریاد بزند اما انگار خفه شده بود 🥺 درد عجیبی داشت اما نمی داست منشا درد کجاست!!! دست هایش، پاهایش، گلویش ویا حتی دهانی که انگار هیچ دندانی ندارد!! چه اتفاقی افتاده!!! صدای فریاد می آمد!!!!! چه خبره؟! ارزونتر من مشتریِ همیشگیت هستم چشمان آبیه پر از زندگیِ دخترک در یک لحظه به آیینه نیمه شکسته گوشه اتاق افتاد !!!! او عروسک🪆 شده بود اما نه عروسکی برای بازیِ دخترک معصوم او عروسکی بود دردست مافیای سیاه 🎭 🥺
یک خانم دکتری رو می شناسم که زندگی شون برام خیلی جالبه فکر میکنم برای شما هم خیلی جذاب باشه. آخه توی این دنیایی که خیلی ها فقط زرق و برقش و فضای مجازی وماهواره اش سرگرم شون کرده، خیلی مهمه بانویی پیدا کنی که برخلاف همه تبلیغات ضد زن، تونسته هم بالاترین مدرک دکترا رو کسب کنه، هم ۴تا فرزند تربیت کنه و از همه مهمتر روی اصول و اعتقاداتش مثل حجاب بایسته💪 ایشون خانم دکتر بی بی فاطمه حقیر السادات هستن در یزد بدنیا اومدن و سال دوم دبیرستان ازدواج کردن وبه تهران رفتن. در تهران همراه با تولد فرزند اولشون دیپلم می گیرن. وکم کم صاحب فرزند دوم میشن. پس از ۷سال دوری از تحصیل با تشویق همسرشون در کنکور شرکت میکنن و کارشناسی میگیرن و بعد هم ارشد قبول میشن. همزمان صاحب یک دوقلوی نازنین میشن. برخلاف نظرات کسانی که میگفتن بابا بشین بچه داری ات رو بکن، دیگه دکترا رو برای چی میخوای، موفق میشن در رشته نانو تکنولوژی از دانشگاه استکهلم هلند، بالاترین رتبه علمی یعنی دکترا رو بگیرن جالب اینکه خیلی بفکر دانشجویان شون هستن. حتما فکر میکنی نمره میدن؟😉 نخیر، ایشون ۵ شرکت دانش بنیان تاسیس کردن و همه دانشجویانشون رو مشغول به کار کردن. من فکر میکنم خیلی از مخالفان انقلاب سعی کردن ایشون رو جذب کنن اما با مقاومت و پافشاری روی اصول تونستن به ارزش هاشون پایبند بمونن🇮🇷
شرح روایت: استاد دروس تخصصی ام ، از یکی خاطراتش در دوران دانشجویی اینطور بیان کردند: که یکی از دانشجویان همکلاسی ام در دوران کارشناسی در دانشگاه تهران که پوشش کاملی هم داشت صفر تا صد ایران و ایرانی و دولت را درهم کوبید ، حتی خود استاد هم پاسخی برای گفتن نداشت بعد از اتمام حرف این دانشجو، دانشجویی با حجابی ضعیف و ظاهری متفاوت با صلابت و طمأنینه آنچنان کوبنده صحبت کرد و و به اندازه ای پرقدرت مقام معظم رهبری مدظله‌العالی را وصف می‌کرد که ارادت و بصیرت این دانشجو برایم مثل معجزه بود . به یاد این افتادم که آسیه هم در دل کاخ فرعون پیامبری را پرورش داد.. کم نیستند از امثال این بانوانی که خط فکری شان روشن است . این همان نکته بود که :بسیاری از زنانی که ضعیف‌الحجاب هستند،انقلابی ،دیندار،محب اهل‌بیت و اهل‌تضرع هستند .(مقام معظم رهبری)
بوم کلان روایت :بی حجابی مساوی با ستیزبا انقلاب ودین نیست سوژه :دختران نوجوان کم حجاب و مجالس عزاداری اهل بیت (ع) چند روزی هست که مجالس عزاداری دهه محرم شروع شده .هرشب من بادختروپسرم به مراسم عزاداری می رویم .ردیف جلویک تعداد خانوم بامانتوهای کوتاه وشال هایی که نصف موهاشون بیرون زده بود نشسته بودند.ردیف پشت سرم دخترهای نوجوانی بودند که بجای مانتو بلیزوشلوار پوشیده بودند.موهاشون بافته شده وازشالشون بیرون زده بود .وقتی زیارت عاشورا شروع شد و به وسط دعارسیدیم صدای گریه خانوما ودخترها خیلی بلند بود .بعد از پایان زیارت عاشورا شنیدم یکی از دخترهابه دوستش گفت من هروقت مشکلی برام پیش میاد به حضرت علی اصغر (ع)متوسل میشم .دوستش پرسید حالا چرا حضرت علی اصغر(ع)!!!!؟؟؟؟ دختر نوجوان گفت من همه اهل بیت رودوست دارم اما یاد حضرت علی اصغر منو منقلب می‌کنه هروقت یادم می میاد گریه میکنم به دوستاش گفت می دونستید حضرت علی اصغر (ع)_قربونش برم باب الحوائج هست
⁉️ 🧅🧄همینطور که کتابها را نگاه می‌کنی ، این پیازها را هم ریز کن تا بریزم تو غذا، به پشتم زد و این را گفت . 🍽🥄📙📘داخل آشپزخانه بودم و غرق تماشای کتابخانه ‌ای که با کمک چند تن از شاگردان و دوستانش ساخته بود،پر از کتب روایی، حدیث، تفسیر، علمی و حتی داستان برای کودکان . 👨‍👦‍👦👩‍👧‍👧👨‍👩‍👧‍👦با ۱۵ تا بچه، همسر پرمشغله ،تدریس و فعالیت‌های اجتماعی، بانو درین دوران سخت کشف حجاب رضاخانی همه ما را دور هم جمع کرده بود. 📕📗📙چه‌طوری این همه کتاب می‌خونید ، آشپزی هم می‌کنید، بانو؟ حواستون پرت نمیشه؟غذاتون نمی‌سوزه؟اصلا کی وقت می‌کنید کتاب بخونید؟وسط اینهمه کار؟کتاب‌ها کثیف نمی‌شوند؟روغنی نمیشوند؟............. 🔎✏️🧮📚هنوز چند سوال دیگر هم داشتم که آرام به سمت من آمد و پیازهارا داد و گفت: با توکل بر خدا همه کارها شدنی است، یک یا علی بگو ، خدا خودش درست می‌کنه،باید بخواهی، خواستن و حرکت کردن. 🥵😰اشکم درآمد، هم از پیازها و هم از اتلاف وقتهایی که به عناوین مختلف و به بهانه‌ای واهی انجام می‌دادم. بانو، موقع درست کردن پیازداغ ، کتاب هم می‌خواند،، ومن وقتی بیکار می‌شوم، می‌خوابم. تفاوت در رفتار از زمین تا آسمان است . نتیجه، او می‌شود بانو مجتهده امین تنها بانوی مجتهد معاصر، و من؟...؟😒😔 "تفاوتی که باعث تفاوت می‌شود." 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❄️ دریکی ازشب‌های سردزمستانی که هواسوز عجیبی داشت 🥶 طبق روال هرشب بعدازجلسه تفسیرقرآن📖 درمرکزاسلامی داشتم درهای خروجی رامی‌بستم تابه رختخواب بروم که صدای ضعیف زنی راکه نفس نفس زنان😮‍💨 به سمت مرکزمی‌دویدشنیدم👂وقتی به نزدیکی مرکزرسیدازهوش رفت.به هرزحمتی که بوداورابه داخل بردم ودرمحل گرمی قرارش دادم رفتم تابرایش شیرگرم کنم🥛وقتی به اتاق برگشتم نیمه هوشیارچشمش را بازکردوبه محض اینکه مرادیدترسیدوخودش راجمع کرد.من برای اینکه اواحساس امنیت کندلیوان شیرراجلوی دراتاق گذاشتم وبه اواطمینان دادم که ازسمت من خطری اوراتهدیدنمی کندومیتواندباخیال راحت شب رادراینجا صبح کند.خودم به دفترکارم رفتم وروی صندلی پشت میزم خوابیدم.صبح که برای نمازبیدارشدم رفتم تابه اوسربزنم دیدم قرآن راکه درکتابخانه مرکز بودبازکرده ومثل ابربهاری می گریدپرسیدم خواهرم چیزی شده؟😳 همانطورکه اشک هایش راپاک می کردبابغضی درگلوگفت دیشب برای اولین باردرعمر۲۲ ساله ام درجایی بودم که جسمم موردتوجه قرارنگرفت تابه من آسیب بزند.ازکودکی هرگاه کنارمردی قرارگرفتم جنسیتم بیشترازشخصیتم برایش مهم بودهرچندکه آن مردپدرم یابرادرم باشدیاصاحب خانه ای باشدکه درازای اجاره عقب افتاده ام درخواست های عجیبی ازمن داشته باشدیاهمکاروکارفرمایی که شرط داشتن شغلم راجنسیتم می داندیا ...😭امااینجاانگارفرق داردچون یک مرکز اسلامی است نمی‌دانم نگاه دین شمابه زن چیست اماهمین قدرمی دانم که رفتار شما خیلی زیبابود درحالیکه آنچه راکه تاامروز ازدین شما به نسل من گفته شده بسیاروحشتناک وغیرانسانی بوده ای کاش ازاین دین بیشتر بدانم...😔
بسم‌رب‌رئوف 🌱 📌روایت اول: زن با شرف و با استعداد 📌سوژه: ام البنات ایرانی یک دهه و نصفی از عمرم گذشته بود، ازدواج کردم و مثل اکثر انسان ها با سختی های دوران عقد و زندگی مشترک که ۳ سال و اندی میگذشت با صبری هنرمندانه کنار آمدم. پس از مدتی کوتاه اولین فرزندم که دختر بود دنیا آمد و ۲ سال بعد از آن دومین دخترم به دنیا آمد و من و همسرم بسیار خدا را شاکر بودیم که دو گل از گل های بهشت نصیبمان شده و برکت و خیرکثیر بی نظیری مهمان زندگیمان شده. زندگیمان توام با حلاوت شیرینی و شادی و چاشنی مشکلات و سختی ها و اندکی کم و کاستی ها اما شاد و ساده سپری می شد. با خود میگفتم در این زندگی کوتاه دنیا فعالیتی داشته باشم تا ذره ای حتی برای جامعه و حتی خانواده خود مفید واقع شوم. این افکار باعث شد که تصمیم بگیرم تحصیلاتم را ادامه دهم که با حمایت همسرم مواجه شدم که انگیزه ام در این راه دوچندان شد. هرچند این مسیر مخالفت ها، طعنه و کنایه اطرافیان را به همراه داشت اما هرگز شکست نخوردم و در خوشبختانه ترین حالت ممکن با وجود فرزندانم کارشناسی را گرفتم. از جمله فعالیت هایی که خیلی برایم خوشحالی به ارمغان آورد، تاسیس مهد کودکی با ظرفیت شصت نفره بود و به نیت کار آفرینی، شش نفر را به عنوان مربی به کار دعوت کردم در همین حین مشغولیت های کاری و زندگی پسرم به دنیا آمد. چندی بعد وارد بسیج شدم و به لطف خدا بعد از چند سال فرمانده بسیج خواهران شدم و اندکی بعد وارد اطلاعات بسیج و فعالیتهایی از این قبیل انجام می دادم. شاید اگر جای دیگری بود نمی گفتم اما برای روحیه دادن به مادران و بانوان که هرگز در زندگی نا امید نشوند به عنوان مددکار جهادی پیگیر مشکلات مردم روستایمان شدم و همچنان هستم و از ارگان های مردمی و دولتی همیاری برایشان میطلبم! بعد از ۳ سال تلاش و پیگیری مداوم وارد آموزش و پرورش شدم و مدتی است طرحی رو به آموزش پرورش پیشنهاد دادم که در تدریس کتب ابتدایی در دبستان ‌کتابی یا مجله ای با عنوان آشنا شدن هر روز با یکی از نعمات خداوند و درک و لمس کردن آن را برای دانش آموزان در نظر بگیرند که انشاءالله مورد استقبال قرار بگیرد و در همین حال و احوال بودم که فرزند چهارم و دختر سومم به دنیا آمد. دختر بزرگم هم اکنون طلبه، دختری پنج ماهه دارد و نویسنده رمان های مذهبی که سه اثر از کتابهایش به چاپ رسیده که چهارمین اثرآن در دست چاپ و بقیه در سایت بزرگ رمانکده قراردارد. دختر دوم بنده هم طلبه است و فرزند اولش را باردار است و به همراه همسرش موسس هیئت ها و مراسم های مختلف مذهبی هستند. پسر ۱۵ ساله ام بسیجی و فوتبالیست و ورزشکاری بسیار ماهر و حرفه ای است. هم اکنون مشغول یادگیری ورزش جودوکاراته هستم برای مربیگری انشاءالله و برای ارشد تازه شرکت کردم که ان‌شاءالله یاری خدا مثل همیشه کمک حالم است برای ادامه تحصیل و تا سال ۱۴۰۵ ان شاالله بتوانم فرزند پنجمم را به خاطر رهبرم بدنیا بیاورم چون به گفته رهبرم زن با شرف و با استعداد ایرانی هستم...🌱
بسم رب المهدی(عج) حب الحسین یجمعنا # روایت_بوم موضوع: حسین(ع)، معنی آزادی است باز داره کم کم بوی اربعین میاد و داستان‌های کوچک و بزرگی که توی مسیر،می‌شوند معلم و به "تو" حس پشت میز نشستن دوران کودکی‌ات رو، هدیه می‌دن.زمان آشنایی من با مریم و ندا بر‌می‌گرده به پارسال.سالن فرودگاه، غلغله بود.چهار چشمی دنبال جایی برای نشستن بودم.ندا صدا زد:" خانم، بفرمایید اینجا، جا هست".پیروز مندانه خودم رو روی صندلی، چپاندم، انگار مدال المپیک رو روی گردن می‌انداختم.مریم سر صحبت رو باز کرد:"شما تا حالا توی اربعین، کربلا رفته‌اید؟ راستش نه سرو وضع شون، به این سفر می‌خورد و نه چادر هاشون، که انگار با صدای بی‌صدایی، فریاد می‌زدند:" خانم، به خدا، اولین باره ما رو سرشون کرده‌اند: بادی به غبغب انداختم و با تبختر، و معصوم نمایی،رو کردم به اونها که: الحمد لله، بله،چند سالی هست شرکت می‌کنم.ندا، گفت: پس خدا رو شکر، می‌شه با هم همسفر بشیم؟ با اکراه درونی، لبخندی زدم و گفتم: بله حتما.از شما چه پنهون، داشتم توی خیالم، به ضریح تمام امام ها، علیهم السلام متوسل می‌شدم که: آقا این بود اون رزقی که روزها و شب‌ها، توی این سفر از شما می‌خواستم.با هم کارت پرواز گرفتیم و نجف پیاده شدیم. برای راحت شدن از دست‌شون، رو کردم به اون دو بزرگوار، که من خیلی اصراری به تند راه رفتن ندارم.در اربعین چشمم به مسیر هست تا زود رسیدن به کربلا.مریم سریع من رو فیتیله پیچ کرد و گفت: عزیزم، نترسید نترسید، ما همه با هم هستیم. با خودم گفتم: ای بابا، اینها هم که هشتادو هشتی حرف می‌زنند، خدایا به دادمون برس، ای‌خدا، چه گناهی کرده‌بودم، همسفرام، اینها شدن؟! با رودر بایستی و درماندگی، رو کردم بهشون که: نه اگر با آروم حرکت کردن من مشکل ندارید، در خدمتم. چند روزی با هم، همسفر شدیم. با عوض شدن خورشید هر روز، اونها هم عوض می‌شدند، روز هشتم بود که کربلا رسیدیم و زیارت مون تمام شده بود که در مسیر برگشت، توی پارکی در کربلا، به موکب کرجی‌ها،برخوردیم و توقفی برای استراحت داشتیم. تقریبا شاید ۲۰۰ نفری خانم،خسته و کوفته، بودیم.گوشی‌هامون رو باز کردیم؛ توی واتساپ و تلگرام،پر بود از خبر کشته شدن" مهسا امینی"؛ انگار همه خبرنگار شده‌بودند و هر کدام تحلیلگر سیاسی.در جمع بیست نفره‌مون، دو سه نفری، غیر ایرانی وجود داشت، یکی فرانسوی بود که مترجم همراهش بود، یکی آمریکایی بود که شکسته بسته فارسی حرف می‌زد و دیگری، از جمهوری آذربایجان که فارسی روان حرف می‌زد، یک جورایی جو سنگینی ایجاد شده بود و خبرهایی که ضد و نقیض روایت می‌شدند.در این میان، دیدم ندا، بلند شد و رو کرد به جمع که اصلا نمی‌شه به خبرهایی که رسانه‌های دشمن ایران‌مون اعتماد کرد، اگر نفع مردم ما رو می‌خواستند، مردم ما رو تحریم و داروهای خاصی که بیمارهای پروانه‌ای‌مون به اون ها نیاز دارند، رو ازشون مضایقه نمی‌‌کردند و کلی حرف زد که من هم، مثل برق زده‌ها داشتم حرف هاشو گوش می‌کردم،الان که دارم به سفر اربعین سال گذشته فکر می‌کنم، فرمایش حضرت آقا، مثل یک بنر در ذهنم نصب شده که می فرمایند:" بسیاری از این زنانی که ضعیف الحجاب هستند، انقلابی، دیندار، محب اهل بیت و اهل تضرع هستند." به روزی می‌اندیشم که دنیا به شعار" زن زندگی، آزادی" روباهان تاریخ پی ببرد و ایمان پیدا کند که معنای آزادی زن و زندگی شرافتمند او در سایه مکتبی است که " شهید سلیمانی‌ ها" را پرورش می‌دهد. معصومه شیخ برادران التماس دعای فرج
اسما ابراهیمیان کلان روایت: نگرش فاجعه آمیز غرب به زن سوژه: خانم دکتر ایزابلا در پی شوهر متعهد در طول دو سال ۱۶ بار به ایران سفر کرد. خانم دکتر ایزابلا استاد دانشگاه در ایران است یک روز سر کلاس از ما سوال کرد چند نفر از شما جای عبارت نام پدر در شناسنامه تان خالی است‌. هیچ کس دست بلند نکرد.او می گوید در فرانسه، وقتی نوزاد یک روزه ام را به الکساندر دوست پسرم نشان دادم و فهمید که نوزاد فرزند اوست، نوزاد را از پنجره به بیرون پرتاب کرد. پرتاب نوزاد از پنجره در فرانسه جرم انگاری شده بود و در طول سال بارها اتفاق می افتاد. پس از آن روز وحشتناک همیشه به دنبال یک مرد متعهد برای زندگی بودم باوجود زیبایی چشمگیر و پیشرفت علمی، متقاضیان زیادی در فرانسه داشتم. اما وقتی آوازه مردان متعهد ایرانی و قوانین خانواده در ایران را شنیدم در پی شوهر متعهد ایرانی در طی دو سال ۱۶ بار به ایران سفر کردم و بلاخره امیر محمد را راضی به ازدواج نمودم . می دانید دخترها سوال نخستین را که از شما پرسیدم وقتی سر کلاس دختران غربی مطرح میکردم بیش از ۷۰ درصد دست بلند میکردند اما شما دختران ایرانی پدر برایتان نانی در سفره و سقفی بالای سر و جانی برای زندگی است.
خادم سیدمحمد غیاث الدین یکی از مربیهای کودک امام زاده سید محمد غیاث الدین بایکی ازخادمها قراربود مسیری رابروند .مربی رفت دنبال خادم که برن، ازقضا ماشینی که قرار بود اونا روببره دیرمیرسه واین مربی مهد میره سرخاک شهید محمد رضا فیضی، و شروع میکنه دعا خوندن وازخادم اونجا می‌پرسه این شهید چه طوری توامامزاده به خاک سپردند وخادم میگه: یه روز شهید رو میارن امامزاده، واتفاقا همون روز هم سالگرد امامزاده بود وقتی دعا و توسل خوندن تصمیم میگیرن که شهید ببرن جایی که قرار بود به خاک بسپرن ووقتی میان تابوت شهید بردارن درکمال ناباوری تابوت اززمین تکون نمیخوره هرکاری کردند نشد زنگ میزنن مراجع تقلید واونا میگن شهید همونجا به خاک بسپارید ولی متولی امامزاده میگه اصلا امکان نداره چون باید ۳مترزمین بکنن ورفتن تابوت بردارن اما نشد وتصمیم میگیرن همونجا به خاک بسپرن و به خانواده شهید زنگ میزنن که تشریف بیارن وقتی خانواده شهید میان میگن اگر میشه کفن شهیدمون کناربزنید تاچهره شوببینیم وقتی کفن کنارمیزنن میبینن صورت شهید اصلا هیچ فرقی نکرده و فقط محاسنش سفید شده من که اصلا باورم نمیشد مگه میشه بعدچندسال تکون نخوره میگه پیش خودم گفتم بزارببینم بازوش هم سالمه وقتی ازروی کفن به بازوش دست زدم دیدم واقعا تکون نخورده وجنازه سالمه وفقط اشک میریختم نه تنها من بلکه اونروز ازمردوزن...پیر وجوون همه اشک میریختن بیحجاب وباحجاب هرکدوم به زبون خودشون باشهید دردودل میکردن وازایشون مییخواستن که شفاعتشون کنه وکمکشون کنه که اونا هم مثل این شهید پای آرمان‌هاشون بایستند من اونروز باخودم عهد بستم تازمانی که زنده ام پای آرمان‌هام وانقلابم بایستم و ازمملکتم دفاع کنم...😭😭😭
کلان روایت: مردم ایران دیندارند و پایبند به ارمان های انقلابند به ویژه جوانان، نوجوانان و زنان سوژه: دانش آموز کلاس آموزشی زبان خارجه برنده سفر زیارتی سوریه برای جشن عید غدیر بین دانش آموزا کتابچه خطبه غدیر توزیع کردیم، و قرار شد متن فارسی خطبه غدیر رو داخل دفترچه ها بنویسن و برای ما بیارن مهدی یکی از دانش آموزای ما بود که بخاطر مشکلات خانوادگی که داشت همیشه با مشاور ارتباط میگرفت و مشکلاتش میگفت مهدی میگفت: من دیگه نماز نمیخونم، روضه نمیرم، سینه زنی امام حسین انجام نمیدم میگفت اگه خدایی وجود داشت، نمیزاشت زندگی من در این وضعیت باشه. نزدیکای عید قربان بود و ما به روز قرعه کشی مسابقه خطبه غدیر نزدیک میشدم هر روز به دانش اموزا یاد اوری میکردیم که در مسابقه شرکت کنن، ولی اونا در پاسخ میگفتن که خانم ما که برنده نمیشیم، ما ک شانس نداریم چرا شرکت کنیم! ما هم در پاسخ میگفتیم حالا شما امتحان کنید، شاید که شما برنده مسابقه شدین بلاخره روز اردو فرا رسید و آقا پسرها منتظر قرعه کشی سفر زیارتی سوریه بودن خانم میزبان شروع کرد به قرعه کشی و اسم آقا مهدی به عنوان نفر برنده مسابقه انتخاب شد خداروشکر مهدی عزیز بعد از این ماجرا از همون لحظه اول متحول شد، و تعریف میکرد که رابطه اش با خانواده بهتر شده و برنده شدنش را در این مسابقه نشانه های نگاه خاص خداوند در زندگیش میدونست
بنام خدا کلان روایت: زن باشرف و استعداد مسلمان چندسال پیش با دخترای مکتبمون رفتیم اردو، اونجا خدمتکاران بودند، خانم یونسی، صادقی افسری، جمع خوبی بود، گشت و گذار شادی،مسابقه طنابکشی....اونجا جو صمیمی بود، برای چیدن سفره داوطلب شدم برم کمک خدمتکاران، اونجا با خانم افسری بیشتر صمیمی شدم، یک دختر کوچولوی هم داشت، آخه خاهرندارم،بچه هم ندارم، با زهرا بازی کردم، دیگه عیاق شدم با زهرا و مامانش، خانم افسری از افغانستان اومده بود، خیلی وقته تقدیرش این بود که ایران زندگی کنه با دختر کوچولوش، خانم افسری میگفت نزدیکای مکتب خونه اجاره کرده، خودش خرج زندگیشو میده، زهرا رو می‌فرسته کلاس قرآن ، ژیمناستیک،واقعا تو دلم تحسینش کردم،چقدر قوی، من بودم تاحالا هزاربار کم آورده بودم، خلاصه اردو تموم شد، ثمره اردو پیدا کردن یک دوست ناب بود، دوستیمون ادامه پیدا می کرد تا اینکه درسم تموم شد دیگه مکتب نرفتم، تاسال ۹۶ دوباره ارشد رو شروع کردم، یک روز رفتم مکتبمون کتاب بگیرم از کتابخونه، اتفاقی همکارهای خانم افسری رو دیدم جویای حال خودشو و دخترش شدم، باورکردنی نبود، خانم افسری رفته بود کانادا درس خونده، دندانپزشک شده در عین حال حجابشو برنداشته، تو دلمم افتخار کردم به بانویی که با توکل ایمان اراده از خدمتکاری ساده شده دندانپزشک موفق.
درشبکه اجتماعی یوتیوب تصویرزیبای محبوب ترین ستاره هالیودنظرمرابه خودجلب کردمرابه کنجکاوی درباره این زن واداشت، مرلین مونروسوپر استارمعروف دهه ۱۹۵۰واوایل دهه ۱۹۶۰نمادانقلاب جنسی زمان خودبودکه ۲۰۰میلیون دلارثروت داشت باوجودزیبایی وثروت وشهرت زیاددچاراختلالات خلقی وحس پوچگرایی شدیدشدودرسن ۳۶سالگی جسدبی جان اوبراثرسوئ مصرف زیادموادمخدردرمنزلش بعدچندروزپیداشد
علیرضا هماهنگ کرده بود تا هفته‌ای دو بار خدمت کاری به منزلمان بیاید و در کارهای خانه کمک حالم باشد 🛫 همسرم برای گذراندن دوره پسا دکترا بورسیه ایالتی در آمریکا شده بود و ما شش ماهی میشد که به این کشور مهاجرت کرده بودیم 👒اولیویا دختر جوان و زیبایی بود که به منزل ما می‌آمد اما هر بار هنگام تمیزکاری منزل می دیدم که بی‌صدا اشک می‌ریزد💔 🥀 بعد از چند هفته علی رغم اینکه همسرم گفته بود نباید احساساتی که با زنان ایرانی داشتم را از زنان این سرزمین انتظار داشته باشم و همیشه گوشزد می‌کرد که صمیمی نشوم اما نتوانستم و طاقت نیاوردم بالاخره من یک دختر ایرانی بودم و سرشار از عواطف و احساس نوع دوستی💝 🔖 در حالی که به لهجه او مسلط نبودم ولی دست و پا شکسته سر حرف را باز کردم 👱‍♀ اوایل الیویا چیزی نمی‌گفت ولی کم کم به قول خودش محبت و احترامی که برایش قائل بودم قفل کلامش را باز کرد 💑در کمال ناباوری به من گفت که چهار سال قبل ازدواج کرده آن هم با پسری که دانش آموخته رشته MBAبوده🎓 🔴 می‌گفت که جین هر ماهی یک بار او را کتک می‌زده و کتک خوردن زنان آن هم ماهی یک بار جزو قوانین رسمی ایالت آرکانزاس آمریکا محسوب می‌شود وقتی می‌بیند که علیرضا برایم خدمتکار گرفته و بعد از آمدن به منزل در حالی که بسیار خسته است برایم 🥝میوه پوست می‌گیرد به یاد اتفاقات زندگی خودش می افتد 🧠گفت یکبار از شدت ضربه به سرش بیهوش شده و جمجه سرش شکسته الیویا گفت تنها چیزی که از مسلمانان و خصوصاً ایرانی‌ها به گوشش رسیده این بوده است که مردان ایرانی برای زنان هیچ ارزشی قائل نیستند از زنان خود بیگاری می‌کشند و آنها را در منازلشان حبس می‌کنند ‌😳 😓دیگر اشک هایش شدت گرفته بود و نمی‌توانست چیزی بگوید فقط تصویر متنی را در موبایلش 📱نشانم داد که از آرم بالای آن متوجه شدم یکی از قوانین کشورشان است⚖ برای همین کلمه به کلمه اش را یادداشت کردم🖊 تا با تمرکز بیشتری ترجمه اش کنم . بعد از رفتن الیویا به یاد آن متن افتادم برگه را برداشتم و ترجمه اش کردم نوشته بود: 🔴در لس آنجلس مرد حق دارد با کمربند زنش را بزند در حالی که شکار پروانه ۵۰۰ دلار جریمه دارد و نصب تله موش بدون جواز شکار ممنوع است!!!!!!! به سبک غرب