eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ _می‌خواست بیدارش کند؛ نمی‌گذاشتم. بحث‌مان گرفت. گفتم: مگه تو نمی‌دونی اون چقدر کم می‌خوابه؟ صدای محمود کاوه از توی اتاق بلند شد: اون بیرون چه خبره؟‌ به طرف گفتم: آخرش کار خودت رو کردی؟ در اتاق را باز کردم. گفتم: یه بسیجیه، می‌گه با شما کار داره. آمد دم در. گفت: من در خدمت‌ام. طرف، خیلی خون‌سرد گفت: راستش می‌خواستم با شما عکس بگیرم. محمود دمپایی پاش کرد. گفت: کجا می‌خوای عکس بگیری؟ گفت: توی محوطه. چهار_ پنج بار کشاندش این‌طرف و آن‌طرف تا سرانجام عکس‌اش را گرفت. محمود که برگشت، رفتم سراغ بسیجی. ناراحت و دمغ گفتم: ارزشش رو داشت برای یه عکس، فرمانده تیپ رو از خواب بیدار کنی و هی ببریش این‌ور و اون‌ور؟ سرش را انداخت پایین. گفت: راستش شنیده بودم آدم فروتنیه؛ ولی دوست داشتم از نزدیک ببینم. ...🌷🕊 https://eitaa.com/piyroo
...دشمنان کوچک مانند اسرائیل را برای آمدنت با حاج قاسم های کوچک از بین میبریم، اما؛ ریشه ی ستم را باید دستان حیدری باشد تا از بُن بَر کَنَد. مهیا میسازیم زمینه های ظهورت را حضرت ارباب. اما بیا که؛ شمشیر کَجت راست کند قامت دین را هم قامت ما را که ز هجر تو خمیدیم. https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱🌷رمان جذاب و خواهر برادری لبخندبهشتی ✔️قسمت ۱۱۵ +میتونی باور کنی میتونی نکنی ، حقیقت ماجرا همینه
🌱قسمت ۱۱۶ سر برمیگرداند و نگاهم میکند اما نگاهش نمیکنم تا دوباره بغض نکنم . _شما زندگیتونو تباه میکنید با این کار. اگه این بیماری منو بکشه شما میمونید و یک دنیا غم. پس الکی جوونیتونو بخاطر یه عشق بی‌ثمر خراب نکنید . نمیداند با این حرف هایش چه آتشی به دلم میزند. سعی میکنم حرفهایش را نشنیده بگیرم +من نمیدونم شما تفسیرتون از عشق چیه ولی تا جایی که من میدونم عشق چیزی نیست که به اراده من بیاد و به اراده من بره . سر تکان میدهد _این فقط یه نصیحت برادرانه بود . یا علی . و بعد با قدمهایی بلند از من دور میشود . نصیحت برادرانه؟ برادر؟ این واژه را دوست ندارم؛ دوست ندارم کنار اسم سجاد پیشوند برادر بگذارم.میدانم این حرف هایی که زد حرف دلش نبود. میدانم او بیش از من ناراحت است. چون هم برای من ناراحت است، هم برای خودش و مجبور است صبوری کند.تنها بخاطر من مجبور شد این حرف ها را بزند . سر بلند میکنم. اثری از سجاد در دور بر نیست، حتما تا الان از پارک خارج شده. بغضم میترکد و به اشک تبدیل میشود . بدون اینکه مانع آنها شوم آزادانه رهایشان میکنم تا در دلم نمانند. یعنی واقعا قرار است سجاد با این بیماری برای همیشه برود؟ چقدر بیرحمانه ! چرا تابحال نگفته بود؟ چرا به بقیه نگفته؟ معلوم نیست دارد چه کار میکند . با شنیدن صدای زنگ موبایلم را از جیبم بیرون میکشم.نام مادرم روی صفحه نقش بسته است.دست از گریه برمیدارم و صدایم را صاف میکنم و تماس را وصل میکنم. +سلام مامان . _سلام مادر کجایی ؟ دیر کردی ؟ +یه کار کوچیکی برام برام پیش اومده. یک ساعت دیگه خونم _باش منتظرتم عزیزم. خدافظ +خدافظ تلفن را قطع میکنم و اشکهایم را با گوشه چادرم پاک میکنم.تا خانه پیاده میروم و فکر میکنم بلکه به نتیجه ای برسم . . . . تسبیحات حضرت زهرا را میگویم و تسبیح را کنار مهر میگذارم.نفس عمیقی میکشم و چشم هایم را محکم میبندم.دلم میخواهد وقتی چشم هایم را باز میکنم بگویند این مدت خواب بودی و حالا بیدار شده ای . نه سوگل رفته و نه سجاد سرطان دارد . میزنم زیر گریه و به سجده میروم خدایا شهروز این همه اذیتم کرد،ازت شکایت نکردم، گفتم بنده بدی بودم، دارم تاوان پس میدم، سوگل فوت شد، سکوت کردم، و گفتم حتما قسمت بوده، ولی دیگه چرا سجاد باید سرطان بگیره ؟ گریه ام شدت میگیرد خدایا مگه نگفتی فَاِنَ مَعَ العُسره یُسرا؟ پس کو آسونی؟ کو راحتی؟ چرا همش سختی و درد و بدبختیه ؟ از سجده بلند میشوم .گریه ام آرام میگیرد . قران را از کنار جانماز برمیدارم و اتفاقی یکی از صفحه ها را باز میکنم. سوره مزمل آمد.... از اول با دقت به معنی شروع به خواندن میکنم. به آیه ۹ میرسم «و صبر کن بر آنچه میگویند و به طرزی نیکو از آنان دوری گزین.» به محض خواندن این آیه از گفته هایم پشیمان میشوم. نباید ناشکری میکردم . مگر من عبد ضعیف خدا صلاحم را بهتر از خالقم میدانم که برای خدا تعیین و تکلیف میکنم ؟ ✨با خواندن این آیه تازه میفهمم..... چرا اذیت های شهروز کمتر نمیشد بلکه بیشتر میشد ؛ باعث و بانی همه اش خودم بودم . اشتباهم این بود که در برابر اذیت هایش کردم.از همان اول باید به پدرم میگفتم.نگفتم چون فکر میکردم اگر بگویم شهروز بیشتر اذیتم میکند.اگر به پدرم گفته بودم و خودم هیچ اقدامی نمیکردم ، پدرم کاری میکرد که شهروز تا عمر دارد جرات نکند سمت من بیاید.عمو محسن هم قطعا با او برخورد میکرد و با تهدید به گرفتن ثروت شهروز را ساکت میکرد.شهروز آنقدر بی عقل نیست که سر لج و لجبازی بخواهد ثروتش را از دست بدهد . اشتباه بزرگ را من کردم . اشتباهم این بود که خودسرانه عمل کردم . اشتباهم این بود که از او دوری نکردم . دوباره به سجده میروم 💫خدایا مقصر خودم بودم، مقصر همش خودم بودم ولی این بلا رو از سرم بردار . اشتباه کردم ، که اشتباه کردم ، پس کمکم کن . سر بلند میکنم. قطره اشکی از گوشه چشمم سُر میخورد و بین گل های چادر نمازم گم میشود . با صدای در سر بر میگردانم . با دیدن شهریار لبخند مهربانی میزنم +سلام ، چه عجب یادی از ما کردی ؟ کی اومدی نفهمیدم ؟ _علیک سلام . حتما داشته چیزی بهت الهام میشده نفهمیدی . و بعد چشمکی حواله ام میکند . میخندم و به سمت تخت اشاره میکنم . +چرا سر پا وایسادی بشین در را می‌بندد و روی تخت مینشیند . به کنارش اشاره میکند _بیا بشین کارت دارم . سر تکان میدهم و جانمازم را جمع میکنم . میروم و کنارش مینشینم . لبخند میزنم +بفرما لبخندش را جمع و جود میکند و جدی نگاهم میکند _وضعیت سجاد رو به بهبوده مبهم نگاهش میکنم.از کجا میداند که من از بیماری سجاد مطلعم؟ شاید دارد یک دستی میزند.خودم را به بی اطلاعی میزنم +چه وضعیتی ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زیارتنامه شهدا🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم . 🕊یادشهدا باصلوات https://eitaa.com/piyroo
💠 یادواره شهدای امنیت و مدافع وطن ✅ جمعه 26 ابان 1402 ساعت ۶:۳۰ صبح همراه با دعای ندبه 🔸سخنران : حجت الاسلام والمسلمین طائب 🔸مداح : حاج محمدرضا ایزی 🔻مکان : حرم مطهر امام زاده عباس بن موسی (ع) https://eitaa.com/piyroo
دل‌گیرنبـاش! :) دلت‌ڪه‌گیر‌باشد‌🖇 رهـا‌نمیشوےیادت‌باشد؛! خدابندگانش‌راباآنچه‌‌بداند دل‌بسته‌اندمی‌آزماید...✨✋🏻 التماس دعا الهی الحقنا بالشهدا والصالحین https://eitaa.com/piyroo
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🌱قسمت ۱۱۶ سر برمیگرداند و نگاهم میکند اما نگاهش نمیکنم تا دوباره بغض نکنم . _شما زندگیتونو تباه
🌱قسمت ۱۱۷ مادرم لبخند مهربانی میزند _سکوت علامت رضاست.پس من میرم به خاله شیرین خبر بدم . خجالت زده سرم را پایین می اندازم و لبخند کوچکی میزنم.به محض خروج مادرم لبخندم را عمیق تر میکنم.نمیدانم چطور حس هیجان و شادی ام را تخلیه کنم. هم خوشحالم و هم متحیر.نمیدانم چطور انقدر ناگهانی تصمیم سجاد عوض شد ؟! چطور پدرم اجازه داده ؟! چطور همه چیز بر طبق مراد است ؟! انگار دارم پاداش صبرم را میگیرم . انگار به آسانی پس از سختی دارم میرسم . با صدای پیامک موبایل آن را برمیدارم و به سراغ پیام میروم . پیام از طرف شهریار است «مبارکا باشه خانوم خانوما» آرام میخندم. شهریاری که همیشه در صحنه حاضر است و خدا میداند از کجا فهمیده که خبر خواستگاری به دستم رسیده. مطمئنم او هم در این اتفاق نقش داشته . موبایل را خاموش میکنم و پر انرژی برای گردگیری و تمیز کاری عمیق اتاقم آماده میشوم . . . . کمی پرده آشپزخانه را کنار میزنم و نگاهی به جمع می‌اندازم.همه گرم صحبت هستند . سجاد روی مبل تک نفره ای نشسته و کت شلوار مشکی رنگی با بلوز سفید به تن کرده. صورتش دیگر مثل قبل رنگ پریده نیست و کمی پر شده است. کلاه گیس قهوه ای حالت داری گذاشته.بخاطر ریش های تراشیده و کلاه گیس حالت دارش بیشتر شبه مدلینگ های خارجی شده تا یک جوان مذهبی.بی اختیار آرام میخندم . طبق گفته های شهریار کلاه گیس را عمو محمود خرید اما سجاد به هیچ وجه زیر بار نمیرفت که آن را روی سرش بگذارد.اما بالاخره با اصرار های خاله شیرین و عمو محمود و صحبت های شهریار قانع شد و کلاه گیس را روی سرش گذاشت . وقتی وارد شدند شهریار دور از چشم جمع به زور ماسک را از روی صورتش برداشت . دوباره نگاهش میکنم. به زمین خیره شده و به شدت درافکارش غرق شده. شهریار کمی دورتر از سجاد با خوشحالی نشسته و گاهی نیم نگاهی به سجاد می اندازد.آنقدر خوشحال و سرمست است که اگر کسی نداند فکر میکند او داماد است . شهریار به خواسته پدرم به عنوان برادر بزرگترم در جمع حضور پیدا کرد. اگرچه ۳ ساعت زودتر آمد و گفت میخواهد قبل از آمدن مهمان ها همه چیز را بررسی کند تا مطمئن شود من دست گل به آب نمیدهم . این رفتارش هم درست مثل دخترهای خواستگار ندیده بود.از فکری که به ذهنم رسید خنده ام میگیرد . عمو محمود با صدای بلند میگوید _خب دیگه به اندازه کافی راجب خودمون صحبت کردیم حالا بهتره راجب علت اصلی این مراسم صحبت کنیم . حواسم را جمع و گوش هایم را تیز میکنم . پدرم میگوید +بله شما درست میگی بعد از مکث کوتاهی پدرم با صدای بلند میگوید +نورا جان ، بابا ، تشریف بیار . سریع سراغ کتری میروم و لیوان های چیده شده در سینی را پر میکنم.قندان را با احتیاط کنارش میگذارم و با گفتن بسم اللهی سینی را بلند میکنم.ضربان قلبم شدت گرفته و دست هایم یخ کرده اند . نفس عمیقی میکشم و سعی میکنم بر خودم مسلط باشم . همراه با لبخند کوچکی وارد هال میشوم . با همه سلام میکنم و بعد چای را به بزرگترها تعارف میکنم‌. با قدم هایی کوتاه به سمت سجاد میروم .نگاهم را به لیوان ها میدوزم و زیر لب زمزمه میکنم +بفرمایید سجاد آب دهانش را با شدت قورت میدهد استکان چایی بر میدارد و تشکر میکند.به وضوح رنگش پریده و هول کرده است.تا به حال اینطور ندیده بودمش.استرسش از من بیشتر است.در این سجاد خبری از آن سجاد محکم و با اقتدار نیست .مثل یک پسر ۴ ، ۵ ساله ی مظلوم و ترسیده است . انگار که توپش در حیاط همسایه افتاده است . آرام از کنارش میگذرم و سینی را رو به روی شهریار میگیرم .شهریار نگاه معناداری حواله ام میکند و آرام طوری که فقط من بشنوم میگوید _چایی دوست ندادم ولی این چایی خوردن داره و بعد لبخند پهنی میزند . خجول سر به زیر می اندازم و اخم تصنعی میکنم و سعی میکنم نخندم.در دلم بد و بیراه نثارش میکنم.حتی در بحرانی ترین شرایط هم سر به سرم میگذارد . سینی را روی میز میگذارم و کنار مادرم مینشینم.وقتی همه چایشان را میخورند ، عمو محمود دوباره شروع به صحبت میکند _به نظر من این ۲ تا جوون فعلا برن یه صحبت کوتاهی با هم داشته باشن ، اگه دیدن تفاهم دارن راجب بقیه موارد با هم صحبت میکنیم .من هم یه صحبتی باید با محمد و شیرین خانم داشته باشم در این مدت انجام میدم . به نظر عمو محمود میخواهد راجب بیماری سجاد با پدر و مادرم صحبت کند.اگرچه که حدس میزنم قبلا این کار را کرده ولی حالا میخواهد تکمیلش کند . خاله شیرین لبخند مهربانی میزند و با شادی میگوید _ان‌شاالله هرچی خیره پیش بیاد پدر سر تکان میدهد +منم موافقم ، شما چطور خانوم ؟ و نگاه منتظرش را به مادرم میدوزد.مادرم لبخند میزند با سر تایید میکند. پدر بعد از دریافت تایید مادر خطاب به من میگوید +نورا جان آقا سجادو راهنمایی کن اتاقت .
عمو محمود هم آرام به کمر سجاد میزند _پاشو بابا جان سجاد دست پاچه بلند میشود.من هم بلند میشوم و جلو تر از سجاد به راه می افتم . در اتاق را باز میکنم . قلبم بی تابانه خودش را محکم به قفسه سینه میکوبد گویی میخواهد از جا در بیاید . دست لرزانم را از روی دستگیره در برمیدارم و زیر چادرم پنهان میکنم . ابتدا من و بعد سجاد وارد اتاق میشود.روی تخت مینشینم و سجاد هم روی صندلی رو به روی تخت مینشیند . چنددقیقه ای گذشته و سکوت بدی میانمان حکم فرما شده.انگار هیچکداممان قصد شکستن سکوت را نداریم . بعد از چند دقیقه سجاد شروع به صحبت میکند _راستشو بخواید خیلی برای این موقعیت برنامه ریزی کرده بودم که چی بگم ولی انقدر هول کردم که همه چی یادم رفت . به زمین خیره میشوم و گل های قالی را میکاوم . بعد از مکث کوتاهی ادامه میدهد _اگه بخوام راجب خواستگاری اومدنم بگم ، راستش من اولش بخاطر بیماریم قصد نداشتم بیام خواستگاری.وقتی دیدم بیماریم داره بهبود پیدا میکنه اومدم باهاتون صحبت کردم تا مزه دهنتون رو بچشم. راستش از اون صحبت قصدم منصرف کردنتون نبود ، میخواستم ببینم چه اقدامی بکنم.وقتی دیدم با سرطانم مشکلی ندارید تصمیمم عوض شد.البته شهریار هم خیلی بهم روحیه میداد.میگفت بخاطر یه بیماری احساساتتو زیر پا نزار.میگفت تو اقدام کن هرچی قسمت باشه پیش میاد.اول رفتم استخاره کردم. استخاره خیلی خوب اومد . وقتی دیدم خدا هم راضیه اومدم با عمو محمد صحبت کردم و همه چیزو از اول تا آخر براشون توضیح دادم .عمو محمد قبول کردن که با خاتوادم بیام خواستگاری ولی گفتن حرف آخر رو شما باید بزنید.رفتم با خانوادم هم صحبت کردم.اونا هم وقتی دیدن عمو محمد اجازه داده قبول کردن که بیان خواستگاری . مکث میکند تا اگر حرفی دارم بزنم . سکوت میکنم و او هم ادامه میدهد _این همه‌ی چیزی بود که راجب خواستگاری اومدنم باید بهتون میگفتم.اما حالا بریم سراغ خودم.ما که از بچگی با هم بزرگ شدیم اخلاق و رفتار همو میدونیم ، اگرم قرار باشه شرط و شروطی بزاریم باید باشه برای یه دفعه ی دیگه.وضعیت مالیم هم که متوسطه . یه ماشینه ساده به زودی میخرم، یه پولی هم برای پیش خونه پس انداز کردم. از اینکه بخوام از دیگران کمک بگیرم خوشم نمیاد . دلم میخواد رو پای خودم وایسم .از نظر شغلی هم بعد از درمانم میخوام تو سپاه استخدام بشم.کار توی سپاه سختی های خودش رو هم برای من هم برای دیگران داره ولی شیرینه.وقتی وارد سپاه بشم ممکنه ماموریت هایی برم که تا ۲ ماه نتونم خونه بیام.اینکه پدرم الان گفتن میخوان با خانوادتون صحبت کنن راجب همین شغلم هست .پس اگه الان نظرتون مثبته باید ۲ چیز رو بپذیرید.اولی شغلم دومی بیماریم.بیماریم که ان‌شاءالله درمان میشه ولی شغلم تا آخر عمدم باهامه .من الان ازتون نمیخوام عجولانه تصمیم بگیرید. امروز میریم وقتی دوباره برای اجازه خواستگاری زنگ زدیم اگه نظرتون تغییر کرده بود به خاله بگید اجازه خواستگاری به ما ندن.من دیگه حرفی ندارم گفتنیا رو گفتم، شما اگه صحبتی دارید من گوش میدم . سکوت میکنم . چه دارم که بگویم ؟ اصلا چه میتوانم بگویم ؟ خودش همه چیز را برید و دوخت . گفت اگر میخواهی ام باید همینطور که هستم مرا بپذیری،اگر نمیخواهی هم میروم و احساساتم را زیر پا میگذارم . تا اینجا که فکر میکنم جوابم هنوز هم مثبت است .حتی ذره ای دچار شک و پشیمانی نشده ام .اتفاقا اینکه با حرف هایش غیر مستقیم گفت کار در سپاه و سرباز امام زمان شدن برایش از عشق زمینی اش مهم تر است مرا بیشتر جذب کرد . نشان داد که مرد روزهای سخت است ، مرد کار برای خداست.با این حرف هایش خیلی چیز ها را به من ثابت کرد و نشان داد . برای اینکه فکر نکند سکوتم نشانه تردید است میگویم +من نظرم فعلا تغییر نکرده.اما فقط نظر من ملاک نیست باید نظر خانوادم رو هم بدونم . سر تکان میدهد _کاملا حق با شماست . بعد از چند لحظه میگوید _اگه دیگه حرفی نیست بهتره بریم سر تکان میدهم . هردو بلند میشویم و از اتاق خارج میشویم . با خروج ما از اتاق همه لبخند به لب ما را نگاه میکنند . از همه بیشتر لبخند خاله شیرین نظرم را جلب کرد.امروز برای چندمین بار این لبخند را به لب هایش دیدم.لبخندی که ماه ها بود ندیده بودم.از روزی که سوگل فوت کرد تا به حالا خاله شیرین حتی لبخند تصنعی هم نزده بود و این لبخند از ته دلش برایم بسیار لذت بخش و شیرین است . نگاهم را از خاله شیرین میگیرم و سرجایم مینشینم.برخلاف تصورم کسی از ما سوالی نمیکند.انگار عمو محمود برایشان به خوبی توضیح داده .
بعد از صرف میوه و شام هنگام رفتن عمو محمود میگوید _ما میریم تا هم این ۲ تا جوون هم شما فکراتون رو بکنید.ان‌شاءالله اگه خدا بخواد دوباره مزاحم میشیم . و این حرفش نشان میدهد که خانواده عمو محمود به این ازدواج رضایت دارند . . . . آرام تقه ای به در میزنم و بعد وارد اتاق میشوم پدرم لبخند مهربانی میزند _گفتم بیای یه ذره با هم پدر دختری حرف بزنیم . بشین بابا جان از پشت میزش بلند میشود و کنارم روی مبل مینشیند . سریع سراغ اصل مطلب میرود _ببین نورا جان میخوام باهات راجب سجاد صحبت کنم . میخوام باهام رو راست باشی . بنظر من و مادرت سجاد پسر خیلی خوبیه . بیماریش به گفته دکتراش به زودی درمان میشه . حتی من تلفنی با دکترش صحبت کردم . میمونه کارش توی سپاه . دستی به موهایش میکشد و جدی ادامه میدهد _تو تک بچه مایی.تو پر قو بزرگ شدی ولی با این حال دختر محکمی هستی .ببین باباجان ، ما تمام سعیمونو گردیم که تو هیچ سختی نکشی . اگه نظرت راجب سجاد مثبته میتونی دوری رو تحمل کنی ؟ میتونی مدت زیاد تنها بمونی ؟ میتونی بعضی وقتا اضطراب تحمل کنی ؟ ✔️ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت