eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
اهل‌بیت گفتن ؛ کونُوا لَنا زَيْناً ... برای ما زینت باشید ؛ از بس زیبا بود ... که خوشگلِ خوشگلا ، یوسف زهرا خریدش ... تا خریدنی نشیم شهید نمیشیم ... https://eitaa.com/piyroo
شب دهم عملیات بود توی چادر دور هم نشسته بودیم شمع روشن کرده بودیم صدای موتور آمد چند لحظه بعد کسی وارد شد تاریک بود صورتش را ندیدیم گفت: «توی چادرتون یه لقمه نون و پنیر پیدا می شه؟» از صدایش معلوم بود که خسته است بچه‌ها گفتند: «نه، نداریم» رفت از عقب بی سیم زدند که «حاج مهدی نیامده آن جا؟» گفتیم: «نه» گفتند: «یعنی هیچ کس با موتور اون طرف ها نیامده؟» منبع: کتاب زین الدین انتشارات روایت فتح https://eitaa.com/piyroo
🔴 اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... 🔹شهیدی که قرض ها و بدهی تفحص کننده خود را ادا کرد .... 🔹شهید سید مرتضی دادگر🌷 🔹می گفت : اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..... 🔹علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.... 🔹یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان.... بعد از چند ماه ، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.... 🔹یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.... سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان ، با عطر شهدا عطرآگین... تا اینکه.... 🔹تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد... آشوبی در دلم پیدا شد... حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم ... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم.... 🔹با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم.... 🔹 بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد.... 🔹شهیدسیدمرتضی‌دادگر...🌷 فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... 🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید ، به بنیاد شهید تحویل دهم..... 🔹قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.... 🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم.... 🔹"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم.... " گفتم و گریه کردم.... 🔹دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... » 🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.... هر چه فکرکردم ، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده... 🔹لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم : 🔹بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟ 🔹وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته .... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد.... 🔹جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ 🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود.... بخدا خودش بود.... کسی که امروز خودش را پسرعمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود.... به خدا خودش بود.... گیج گیج بودم.... مات مات.... کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم.... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم.... می پرسیدم : آیا این عکس ، عکس همان فردی است که امروز.....؟ 🔹نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم...مثل دیوانه هاشده بودم.. به کارت شناسایی نگاه می کردم.... 🔹شهید سید مرتضی دادگر.... فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... وسط بازار ازحال رفتم......... 🔹ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون. 🔹شرمنده شهدا ییم https://eitaa.com/piyroo
💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙 💜🌸 💜🌸 قسمت عباس خنده ای کرد و گفت:😄 _دعا کن که حالا حالا زن نگیرن برات که حالت گرفته میشه مثل من😏 با تعجب به عباس نگاه کردم،😳 یعنی این بشر .... وای که کم کم داشت میرفت رو مخم، انقدر از وجود من ناراضیه که اینو میگه ..🙁 حالا خوبه میدونه که من دارم میشنوم😒 محمد که قیافه منو دید خندید و گفت: _خب دیگه عباس جان توصیه می کنم فعلا همینجا بشینی، عروس خانم نگاهای خطرناک میکنه بهت😁 عباس سرشو چرخوند و یه دفعه غیرمنتظرانه چشم تو چشم شدم باهاش، رنگ نگاهش عوض شد با حالتی جدی نگاهشو ازم گرفت .. منم آروم نگاهمو به انگشتام دوختم ..😔 سریع از جاش بلند شد و محمد و مخاطب قرار داد: _بهتره برم بیرون یه کم هوا بخورم و بدون توجه به من رفت سمت حیاط .. محمد برگشت منو که بی حرکت نشسته بودم و به رفتن عباس نگاه می کردم نگاه کرد و گفت: _تو نمی خوای بری؟!😕 نگاهش کردم، شاید بهتر بود برم اینجوری هم کسی شک نمیکرد هم این که میتونستم حرفمو بهش بزنم و بگم چرا این کارو کردم😒 بلند شدم و چادر سفید گلدارمو رو سرم مرتب کردم، نگاهم به ملیحه خانم افتاد که با لبخندی زیبا منو نگاه می کرد،😊 به طرف حیاط رفتم .. دمپایی مو پام کردم و از پله ها رفتم پایین، عباس لب حوض نشسته بود دقیقا همونجایی که شب خواستگاری نشسته بود، آرنجشو به پاهاش تکیه داده بود و سرشو بین دستاش گرفته بود، نفس عمیقی کشیدم که حجم زیادی از هوای یاس اطراف وارد ریه هام شد، آروم به سمتش قدم برداشتم و همونجایی نشستم که اونشب بودم با همون فاصله،😔 انگار متوجه اومدنم شد که سرشو بلند کرد و نگاه گذرایی بهم انداخت، دهنمو باز کردم که توضیحاتمو بگم که یک دفعه با صدای نسبتا بلندی گفت: _من چی بگم به شما؟!😐 ... 💚💛💚 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس حرام_است 💙🍀💙🍀💙🍀💙🍀💙 ❤💫❤💫❤💫❤💫❤ 💜🌸 💜🌸 قسمت 💞باورم نمیشد که یک "بله" تونست مسیر زندگی مو عوض کنه .. 💞با یک بله، محرم شدم به 🌷عباس🌷 .. خودم هم نفهمیدم چجوری همه چیز سرعت گرفت .. حتی نفهمیدم چرا عباس مخالفت نکرد .. چرا چیزی نگفت ..😟 عمو جواد دوستش حاج رضا رو آورده بود تا برای دو ماه یه صیغه ی محرمیت بین منو عباس خونده بشه و بعد دوماه عقد کنیم و بعدشم عروسی .. خودم هم نفهمیدم اینا چجوری تا اینجا پیش رفتن .. انگار منو عباس هیچ نقشی نداشتیم ... اما با این وجود من فقط به هدفم فکر میکردم و تا رسیدن بهش فقط دو ماه فرصت داشتم ...😔☝️ کنار عباس رو مبل نشسته بودم همه مشغول حرف زدن بودن باهم اما من گوشه ی چادرمو با انگشتام به بازی گرفته بودم.. نیم نگاهی به عباس انداختم، خیلی جدی و با کمی اخم به زمین خیره بود،😠 حدس میزدم به چی فکر می کنه اما منم یه سوال بزرگ تو ذهنم بود اگه عباس از این محرمیت ناراضی بود پس چرا هیچ مخالفتی نکرد .. چرا هیچی نگفت ..😒🙁 آه که از کارای این بشرِ خاص سر در نمیارم!😔 داشتم کلافه میشدم، این حرف نزدن عباس هم بیشتر نگرانم می کرد، محمد اومد کنار عباس نشست و کمی سمت هر دومون خم شد و گفت: _بزرگان مجلس اشاره می کنن عروس خانم و آقا دوماد اگه اینجا راحت نیستن میتونن تشریف ببرن تو حیاط یا تو اتاق باهم راحت حرف بزنن عباس لبخندی زد و رو به محمد گفت: _حرف چی بزنیم آخه!!😊 محمد با حالت خنده داری گفت: _چه می دونم والا من تجربه ندارم، ان شاالله زن گرفتم میام تجاربمو در اختیارت قرار میدم😁 ... 💛💚💛 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس حرام_است https://eitaa.com/piyroo ❤💫❤💫❤💫❤💫❤
🌷 بخیر که تکرار اُحُد وعاشورا بود وطلایه که ارزش طلا را شکست. 🌷 بخیرکه نگهبان سجده گاه ملائک بود، چفیه که سجاده عبادت بود و پلاک که شماره پرواز را نشان میداد. 🌷 بخیرکه هیچ درجه ای نداشت، لباسهایی که ساده و بی اتو بودند پوتین هایی که بدون واکس بودن و هیچگاه بر پدال بنز و پورشه ولامبور گینی قرار نگرفتند. 🌷 که به گرمی می تابید و ماهش که شرمنده ماههای زمینی بود و ستارگانش که به ستاره های زمینی چشمک می زد وعطرش که بوی باروت میداد. 🌷 بخیر که قاصد وصال بودند و ترکش هایی که امر به معروف می کردند. 🌷 بخیر که بر آن اشک استغفار می غلتید ومحاسنی که بر آن غبار تبرک می نشست، دعای کمیلی که پایانش پاکی بود و قنوتی که در آن توفیق شهادت طلب می شد 🌷 بخیر که به آرایش جهان پرداخت، نامجو که به دنبال نام و نشان نبود ، کلاهدوز که از نمد انقلاب کلاهی برای خود نساخت، چمران که معلم اخلاق بود، زین الدین که زینت دین بود، باکری که مجسمه اخلاق بود ، خرازی که بجز با خدا معامله نمیکرد آبشناسان که کسی او را نشناخت‌ و صیاد که دلها‌را شکار میکرد. 🌷 که هیچگاه برنگشت، یاد مادرانی بخیر که بی صدا میگریستند وبچه هایی که هیچ گاه پدرانشان را ندیدند. https://eitaa.com/piyroo
💠 برخی از نيكوترين خلق و خوی زنان، زشت ترين اخلاق مردان است؛ مانند: تكبر، ترس، بخل، هرگاه زنی متكبر باشد، بيگانه را به حريم خود راه ندهد و اگر بخيل باشد اموال خود و شوهرش را حفظ می کند و چون ترسان باشد از هر چيزی كه به آبروی او زيان رساند فاصله می گيرد. 🌨 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سعید در اولین روز از اولین ماه زمستان چشم به دنیا گشود، مادرش از سادات بود و پدرش از پاسداران انقلاب، با توجه به شغل پدر در تهران متولد شد و در سال ۱۳۷۲ از تهران به گیلان نقل مکان کردند. هوای شرجی و باران زده گیلان شد محل قد کشیدنش. هنوز نوجوان بود که فعالیت‌های فرهنگی اش را در مسجد محل شروع کرد، همیشه دوست داشت لباس سپاه بر تن کند و سال 86 به آرزویش رسید. *** سپاهی شدن برای سعید آغاز پرواز بود، او به عنوان یکی از پاسداران آموزشی نمونه دوره تکاوری شناخته شد و با دلاوری و شجاعت در مأموریت های سیستان بلوچستان و مناطق مرزی شمال غرب خوش درخشید. خبرهای سوریه از راه می‌رسید و شنیدن ظلم‌ها بیشتر از هر چیزی سعید را مشتاق سوریه می‌کرد، بارها برای رفتن تلاش کرد تا اینکه مدافع حرم شد. *** سعید تصمیم به ازدواج داشت، اما چه کسی می‌توانست دختری محجوب و سراسر مهر را نصیب او کند غیر از حضرت معصومه علیها السلام او دو هفته قبل از ازدواج به پابوس عمه سادات رفت و از بی بی خواست تا در حقش خواهری کند، بانوی شهر قم خواهری را در حق سعید تمام کرد و چندی بعد سعید و عفت بانو بر سفره عقد نشستند. عقدی ساده و جشنی با صفا و خدا پسندانه آغاز کننده زندگی مشترکشان بود،زندگی که دو سال بیشتر طول نکشید اما پر بود از خاطره‌های خوب و شیرین. *** عفت خانوم توی خانه کار می‌کرد و سعید اسفند دان را دور سرش می‌چرخاند و می‌گفت: ما خیلی خوشبختیم، زندگی‌مان را چشم می‌زنند. عفت خانم غرق خوشی بود کنار سعید، سعید قبل از آنکه لقمه‌ای به دهان بگذارد برای او لقمه می‌گرفت محبت‌هایش حد و اندازه نداشت. او می‌گفت: سعید جان خیلی مهربانی و مهربانی می کنی، می‌دانم تو را یک روز از دست می دهم. *** مردم با خاطری آسوده سیزده شان را ه در کرده بودند که حرف عفت خانم به حقیقت پیوست و سعید در دومین اعزام خود به سوریه، زمانی که بیست و نه بهار از عمرش می‌گذشت به شهادت رسید، پیکر شهید مسافر بنابر وصیت او در کنار مزار شهید سجاد طاهرنیا به خاک سپرده شده است. https://eitaa.com/piyroo
مسافر رفت تا چادر محکم‌تر بر سرمان بماند/ به یاد حضرت مسلم شهید مسافر را راهی کردم همسر شهید مدافع حرم با اشاره به اینکه شهید می‌گفت به خاطر این به سوریه می‌رود تا چادر محکم‌تر بر سر همسرش بماند گفت: در زمان اعزام آقا سعید، به یاد روزی افتادم که زنان کوفی مردانشان را از همراهی با حضرت مسلم (ع) منصرف می‌کردند اما با اطمینان قلب، آقا سعید را راهی کردم، انگار حضرت مسلم (ع) به کمک من آمد. https://eitaa.com/piyroo
4_5830165543063127063.mp3
6.01M
روایتگری شهدایی قسمت 184 🎧پادکست #علمدار_کانال_کمیل #شهیدابراهیم_هادی 🎤حجت الاسلام علیرضا قربانی #پیشنهاد_دانلود #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دیدار_امام_خمینی_ره_با_رزمندگان_بسیجی 🔸 حسرت میبرم...😔 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
🍀مکاید شیطان🍀 🌷حضرت امام خمینی (ره) در توصیه های عرفانی خود به مرحوم حاج احمد آقا می فرماید: عزیزم! از جوانى به اندازهاى که باقى است استفاده کن که در پیرى همه چیز از دست می رود، حتى توجه به آخرت و خداى تعالى. از مکاید بزرگ شیطان و نفس اماره آن است که جوانان را وعده صلاح و اصلاح در زمان پیرى می دهد تا جوانى با غفلت از دست برود، و به پیران وعده طول عمر می دهد. و تا لحظه آخر با وعدههاى پوچ انسان را از ذکر خدا و اخلاص براى او بازمی دارد تا مرگ برسد، و در آن حال ایمان را اگر تا آن وقت نگرفته باشد، می گیرد. 🌹منبع: 📗صحیفه امام،ج20،ص15 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ثانیه فیلم دیده نشده از زندگی شخصی امام خمینی(ره) که احتمالا توسط عروس ایشان (همسر حاج احمدآقا) ضبط شده😔 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
پيش بينى از قيام امام خمينى رحمة الله عليه آيت الله حاج شيخ عباس قوچانى وصى رسمى مرحوم آيت الحق سيد على آقا قاضى در اخلاق و سير و سلوك مى فرمود:در نجف اشرف با مرحوم قاضى رحمة الله عليه جلساتى داشتيم و غالبا افراد با هماهنگى به خدمت آقاى قاضى مى رسيدند،در يك جلسه ناگهان سيد جوانى وارد شد،مرحوم قاضى بحث را قطع كرد،و به آن سيد احترام شايان نمود،و آنگاه به آن سيد فرمود:"آقا سيد روح الله! در مقابل سلطان جور و دولت ظالم بايد ايستاد بايد مقاومت كرد،بايد با جهل مبارزه كرد"اين در حالى بود كه هنوز زمزمه اى از انقلاب امام نبود،ما آن روز خيلى تعجب كرديم،ولى بعد از انقلاب فهميديم كه مرحوم قاضى از چه جهت آن حرف ها را زد و به امام آن همه احترام شايان كرد. منبع:كرامات معنوى ص ٩-اسوه عارفان ص٩٢ https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸زهد امام علی علیه السلام امیرالمومنین در کلام امام خمینی رضوان الله تعالی علیه #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مراسم_ویژه: رحلت حضرت امام خمینی ر ضوان الله تعالی علیه #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_شهید_97 https://eitaa.com/piyroo
🌷طبق روال شبانه هر بزرگواری 14 صلوات به نیابت از امام خمینی رضوان الله تعالی علیه جهت تعجیل در فرج آقا امام زمان «عج» و سلامتی رهبر عزیزمان.. » اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم » https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا