#چطورشهیدبشیم؟؟؟؟
🔴 آتش دنیا را به جان خرید
هادی یکبار به دیدنم آمد و گفت:
میخواهم برای پیادهروی #اربعین به بصره بروم و مسیر طولانی بصره تا کربلا را طی کنم.
آن روز متوجه شدم که پشت دست هادی به صورت خاصی زخم شده، فکر میکنم حالت سوختگی داشت.
هادی به بصره رفت و ده روز بعد از اینکه به نجف رسید به منزل ما آمد.
بعد از اینکه حالش کمی جا آمد، با هم شروع به صحبت کردیم.
هادی از سفر به بصره و پیادهروی تا نجف تعریف میکرد،اما نگاه من به زخم دست هادی بود که بعد از گذشت ده روز هنوز بهتر نشده بود!
صحبتهای هادی را قطع کردم و گفتم:
این زخم پشت دست برای چیه؟ خیلی وقته که میبینم.
نمیخواست جواب بده و موضوع را عوض میکرد.
اما من همچنان اصرار میکردم. بالاخره توانستم از زیر زبان او حرف بکشم!
مدتی قبل، در یکی از شبها خیلی اذیت شده بود. میگفت که شیطان با شهوت به سراغ من آمده بود. من هم چارهای که به ذهنم رسید این بود که دستم را بسوزانم!
من مات و مبهوت به هادی نگاه میکردم. درد دنیایی باعث شد که هادی از آتش شهوت دور شود. آتش دنیا را به جان خرید تا گرفتار آتش جهنم نشود.
برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
#شهید
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
ده ماه بود ازش خبرى نداشتیم. مادرش مىگفت: "خرازى! پاشو برو ببین چى شد این بچّه؟ زنده است؟ مرده است؟"
مىگفتم: "کجا برم دنبالش آخه؟ کار و زندگى دارم خانم. جبهه که یه وجب دو وجب نیست. از کجا پیداش کنم؟"
رفته بودم نماز جمعه. حاج آقا آخر خطبهها گفت حسین خرازى رو دعا کنید.
اومدم خونه. به مادرش گفتم. پرسید: "حسین ما رو مىگفت؟"
گفتم: "چى شده که امام جمعه هم مىشناسدش؟"
نمىدونستیم فرمانده لشکر اصفهان است!
#شهید_حسین_خرازی
#درس_اخلاق
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
عاشق مولاي خويش اباعبدالله الحسين (عليه السلام) بود و هرگاه يادي از سرور شهيدان ميشد ، قلبش ميگرفت و اشكها بر گونههايش جاري ميگشت و سرانجام در ره اين عشق كه سر از پا نميشناخت جان خود را فدا نمود . نسبت به كساني كه به ولايت امام خميني و راه خونين شهدا معتقد نيستند متنفر و از اين روي در وصيتنامه خويش آنها را از شركت در تشييع جنازه و گريه بر مزارش منع نموده است .
شهیدحمیدرضاکردونی
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
002.mp3
584.6K
مثل شهداگناه کنیم
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#طنز_جبهه
لبخند بزن رزمنده
در دوران اسارت تقريبا همه سعی مےڪردند نامہ ای 💌 بنويسند و برای خانواده بفرستند .
بين بچہ های اسير هم عده ای ڪم سواد و بـےسواد بودند ڪه مےگفتند نامہ شان را يڪی ديگه بنويسہ .
اون روز ها هم برای ما چند تا ڪتاب آورده بودند در زندان از جملہ نهج البلاغہ . 💚
يہ روز ديديم يڪی از بچہ های ڪم سواد اومد گفت : من يڪ نامہ از نامہ های حضرت علی رو از نهج البلاغہ ڪه خيلی هم بلند نبود نوشتم رو اين ڪاغذ برای بابام ؛ ببينيد خوبہ ؟
گرفتيم ديديم نامہ ی اميرالمؤمنين بہ معاويہ 😈 است ڪه اين رفيقمون برداشتہ برای پدرش نوشتہ .
#شادی روحشون صلوات
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
#چفیه 🕊
شهید محمدهادینعمتی
با رفیقش از شهدای غواصبودن.
یهتیر میخوره به پهلوی محمدهادی
خیلی درد داشته پهلوش✨
میرن توی تونل تاامن باشه جاشون
دوست محمدهادی میره
تا یهکمکی بیاره براشون
به محمدهادی میگه تحمل کن
نکنه ازصدای درد تو دشمنا بفهمن
وجامون لوبره!
رفیقشمیرهو بعدیکی دودقیقه
برمیگرده
وقتیمیاد
میبینهکه
محمدهادیازدرد،
سرشوتوباتلاق فروکرده
تاجای رفقاش لونره...💔
#تاخالصنشویم
#خلاصنمیشویم..
#التماسدعایشهادت
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢قسمت بیست ونهم:
جوخه اعدام
با خودم می گفتم هر کلمه حرفِ راستی که بگم خیانت به امام و خون شهداس و وحشت داشتم که مبادا زیر شکنجه نتونم طاقت بیارمو اطلاعاتی به ضرر جبهه اسلام از زبونم بکشن. اون شب بخیر گذشت و روسفید برگشتم داخل اتاقم و احساس رضایت و پیروزی داشتم. شبِ اول نگهبانای عقده ای مقر ، دو سه بار در اوقات مختلف شب در رو وا کردن و هر بار به جونم میفتادن و چن تا مشت و لگد می زدن و می رفتن. انگار با هر تعویض پست، یه سهمیه کتک داشتم و پستای نگهبانی با کتک کاری من عوض می شد. روز دوم اسارت ، روز بازجوییای متعدد و هر بار با یه پیش کتک و زهر چشم گرفتن تو همون اتاق مخصوص شکنجه همراه بود. بیشتر سؤالا تکراری بود و میخواستن بدونن راست میگم یا نه؟ منم جوابا رو حفظ کرده بودم و همونا رو بدون کم و کاست تکرار می کردم و می تونم با اطمینان بگم باورشون شده بود دارم راستشو میگم. گاهی سربازایی رو می فرستادن داخل اتاقم و منو زیر ضربات کابل قرار می دادن. تو یکی از این هجومای وحشیانه کابل چرخید و زیر چشم راستم خورد و چند سانت از اونو پاره کرد و خون روی گونه ام جاری شد. اثر اون کابل بعد از ۳۲ سال زیر چشمم هنوز پیداس.
جوخه اعدام ⚡️
گاهی بعد از اینکه از اتاق می اوردنم بیرون چوبی زیر بغلم میدادن و و لنگان لنگان راه میفتادم و اونا پشت سرم گلنگدن رو می کشیدن و طوری وانمود می کردن دارن می برنم سمت جوخه اعدام. منم زیر لب شهادتین رو می گفتم. آروم و قلبا خوشحال بودم و با خود می گفتم دارم راحت میشم. اونقد اذیت می کردن که مرگ رو به اینجور زندگی ترجیح می دادم ، ولی خبری از اعدام نبود و سر از اتاق شکنجه یا بازجویی در می اوردم. حقیقتا تو اون روزا قیامت رو بارها به چشمم دیدم و از خدا طلب شهادت می کردم. سه روزی که وسط آتش دو طرف بودم، خوشبختانه عراقیا کسی رو اسیر نکرده بودن و تنها اسیر کل منطقه شلمچه من بودم ، شده بودم زنگ تفریح فرماندهای بعثی. وقت و بی وقت حتی نصفِ شب با رعب و وحشت در رو وا می کردن و می بردنم. تو سه شبانه روز بیش از ده بار بازجویی شدم و هر بار یه کتک مفصل و همون سؤالای تکراری و منم همون جوابای تکراری.
ادامه دارد ⏪
رحمن سلطانی
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🍂
💢قسمت سی ام:
تو دیگه چه ژنرالی هستی؟
یه چیز جالب تو بازجوییای سه روزه این بود که ژنرال بعثی براحتی فریب خورده بود و باورش شده بود من سرباز ارتشم و اینکه تعدادی از نیروهای ارتش تو یگانای سپاه ادغام شدن، راستش این پیچوندنا بخاطر هوش و ذکاوت من نبود، من می ترسیدم بگم بسیجی م. اون هم خیلی خِنگ بود. ولی آخرش، شب سوم مچم رو گرفت و بدجوری گیر افتادم. شب سوم بعد از تکرار همون سؤالای قبلی و چن تا سؤال جدید ، از وضعیت فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز پرسید که با چی تردد می کنه و تا حالا او را دیده ای یا نه؟ گفتم بله. چون من دژبان درِ ورودی لشکر بودم گاهی ایشون رو می دیدم که با جیپ فرماندهی و یه وقتایی هم با استیشن رفت و اومد می کرد. از درجه و نام فرمانده لشکر پرسید. من گفتم اسمش رو نمی دونم. اولش فِک کرد نمیخوام اطلاعات بِدم و میخش گیر کرد روی همین سؤال و وِل کن نبود. چی باید می گفتم من چه می دونستم اسمش چیه؟
شروع کرد تهدید کردن که اگه نگی همینجا دستور می دم اعدامت کنن. اول خواستم یه اسم الکی بگم ولی بعد به ذهنم اومد که اینا اسم فرمونده لشکرها رو حتماً دارن و می فهمه که دروغ گفتم و کار برام سختتر می شه. تو دو راهی عجیبی گیر کردم نه اسم فرمانده لشکر رو می دونستم که بگم و از این وضع خلاص بشم و نه اون منو رها می کرد. البته دادن اسم فرمانده لشکر لو دادن اطلاعات نبود. اونا اسامی رو داشتن. فقط میخواستن بفهمن طرف داره راستشو میگه یا دروغ بهم میبافه! چن لحظه سکوت کردم تهدیدا که جدی شد و میخواستن ببرنم اتاق شکنجه اینبار برای گرفتن اطلاعات. ازش امان خواستم و گفتم اگه امانم بدی من راستشو براتون میگم و به همه چی اقرار می کنم. اونم گفت نترس در امانی حال بگو اسمش چیه؟
گفتم حقیقتش اینه دو روز گذشته رو بهتون دروغ گفتم. اصلاً ارتشی و سرباز نیستم و بسیجی م. از عصبانیت چهره اش سیاه شد و چیزی نمونده بود خودش به من حمله کنه که چرا در این سه روز ما روفریب دادی و این همه دروغ گفتی؟ من سعی کردم با خونسردی جواب بدم و با قیافه ای حق به جانب گفتم هدفم فریب دادن شما نبوده و فقط به این خاطر بود که فِک می کردم اگه بگم بسیجیم شاید کشته بشم. اونم چون نمیخواست جلو جمع ضایع بشه و زیر قولش بزنه. گفت خیلی خب حالا که امان گرفتی راستشو بگو ولی اگه یه کلمه دیگه دروغ ازت بشنوم کاری می کنم که دیگه پشیمونی هم برات فایده ای نداشته باشه.
ادامه دارد ⏪
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🔆 امشب هم،
عاشقانه و با شوق،
زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:
اللهّـــمَ صَلّ عَلي عَلي بنْ موسَي الرّضـا
المرتَضی، الامــام التّقي النّقي و حُجَّّتكَ
عَلي مَنْ فَــوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثري
الصّدّيق الشَّهيد صَلَوةً كثيرَةً تامَة زاكيَةً
مُتَواصِلــةً مُتَواتِـــرَةً مُتَرادِفَـــه كافْضَل
ماصَلّيَتَ عَلي اَحَدٍ مِنْ اوْليائِكَ 🍀
🍃🌹
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo