eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب نگاه ڪنید بہ چهره هاشان آن ها ڪہ تنها بہ زبان نگفتند انی_حرب_لمن_حاربکم... عاشورا را درڪ ڪردند و ڪوشیدند و مصداق " الذین بذلوا مهجهم دون الحسین علیه السلام " روزتون _شهدایی🌷 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
وصیت نامه اش دوخط هم نمیشد نوشته:'ولاتکونوا کالذین نسوالله فانسیهم انفسهم' مانند کسانی نباشید که خدارا فراموش کردند و خدا هم خود آنان را از یادشان برد 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
‌‍ 🔸 " در محضــر شهــــید " ... ساعت یڪ و دو نصف شب بود صدای شُرشُر آب می آمد یڪے ظروف رزمنده ها رو جمع کرده بود و خیلے آروم ، به طوری که کسے بیدار نشود ، پای تانکر آب مےشست... جلوتر رفتم... دیدم حاج ابراهیم همتِ ، فرمانده ی لشڪر ... ✨انسانهای بزرگ هر چه بالاتر می روند خاڪے تر می شوند.... این خصوصیت مردان خداست، خدایےشویم... 💠 " شهــــــــ پیام ــــــید " را بہ خاطر بسپاریم ... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▫️این روز ها دلـــــــــم بیشتـــــر از هـــــر روز بی تــــاب شماست ▫️درمان این حال خرابم انتهای راه شماست. . . ▫️دنیا با تمام لذت هایش بماند برای اهلش من اهل دنیا نیستم 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
تازه پا به گردان گذاشته بود. شوخ طبیعی، رکن جداناشدنی او بود. فرقی هم نمی کرد در پادگان باشد، در منطقه و یا شب عملیات و درگیری با دشمن. سال‌های جنگ با سرعت نور گذشت و آقا شدند، راوی جنگ دیگر کمتر خبری از شوخی‌ها و شوخ طبعی‌هایش بود. از قافله بازمانده بود و به یاد آنها روایت می‌کرد و از شجاعت و بزرگی‌شان می‌گفت. گاهی در جمع‌های خصوصی او را گیر می‌آوریم و گریزی می‌زنیم به شیرین‌کاری‌هایش و خاطرات روزهای جنگ. همین چند وقتِ گذشته بود که از او خواستیم تا از ماموریت کردستان بگوید . او هم از خداخواسته سوار مرکب خاطرات شده، می‌گفت: تازه قله ای را گرفته، و سرخوش از این پیروزی، بین بچه‌ها نشسته بودیم که سروکله خبرنگاری پیدا شد و از چگونگی عملیات شب گذشته پرسید. با حرارت هرچه تمام‌تر پاسخ گفتیم و از شجاعت بچه‌ها و فرار دشمن حکایت ها نقل کردیم. خبرنگار تشکر کرد و در حال رفتن ، ایستاد و رو به‌ من پرسید، راستی اسم تپه را نگفتید.... اسم تپه را نمی‌دانستم و گفتن "نمی‌دانم" با آن همه هنرنمایی قبلی برایم غیر ممکن بود. نگاهی به تپه انداختم و نگاهی به کلّه کنده‌کاری شده محمد. چقدر شبیه هم بودند ! از زبانم در رفت و گفتم "ارتفاعات پسکل ممد" عجب!! چه اسم با مسمایی شده بود! خبرنگار بیچاره تشکر کرد و رفت و از ما دور شد. ساعت ۱۴، صدای اخبار رادیو بلند شد. همه کنجکاو بودیم تا اخبارِ کلیِ عملیات را به‌دست بیاوریم. مجریِ خبر، با صدایی رسا و حماسی گفت...... دیشب رزمندگان ما در عملیاتی کم نظیر، در غرب کشور، موفق شدند مناطق وسیعی از جمله تپه‌های ۱۳۷، دربندی‌خان، پسکل ممد و.... را به طور کامل آزاد کنند و..... وقتی نگاهم به چهره متفکرانه فرمانده گردان افتاد و نیم نگاه‌ش به ما که به زور جلو خنده مان را گرفته بودیم، گوئی متوجه داستان شده بود، افتاد بدنبالم و..... من بودم که فراررا بر قرار ترجیح داده بودم و او بود که بدنبالم می آمد. برای برادر عزیز سید باقر احمدی‌ثنا راوی با سابقه دفاع مقدس https://eitaa.com/piyroo
14هزار و 500 اسیر شهید صیاد شیرازی ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چه بود که ما بخواهیم به خونین‌شهر حمله کنیم؟ بعدش چه؟ حالت خاصی بر ما حاکم شده بود. زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول‌های جنگ نمی‌کردیم که این کار بشود یا نشود. گفتم: «بزنید.» ایشان زد. یک ساعت هم طول نکشید. ساعت هشت صبح بود که گفتند: «ما زدیم. خوب هم گرفته. عراقی‌ها جلوی ما دست‌ها را بالا برده‌اند. ولی تعداد آن‌ها دست ما نیست. باید احتیاط می‌کردند و کُند به طرفشان می‌رفتند. یک هلی‌کوپتر 214 فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جور است. خلبان فریاد زد: «تا چشمم کار می‌کند، توی این خلبان‌ها و کوچه‌های خرمشهر، عراقی‌ها صف بسته‌اند و دست‌ها را بالا برده‌اند.» یعنی قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجیبی بود. نمی‌شد به عراقی‌ها بگوییم: «شما بروید توی سنگر؛ ما نیرو نداریم!» بالاخره باید کارشان را تمام می‌کردیم. باز خداوند یاری کرد و تدابیری اتخاذ شد که جالب هم بود. به نیروهایی که در خط داشتیم، گفتیم: «به صورت دشتبان، به صورت صف، یک طرفشان ـ یعنی طرف غرب ـ بایستند.» منظورمان این بود که آن‌ها را هدایت کنیم بیایند روی جاده و از طریق جاده بروند به طرف اهواز. گفتم: «فعلاً پیاده بروند به طرف اهواز!» تا اهواز صد و شصت و پنج کیلومتر راه بود. ماشین هم نداشتیم که آن‌ها را سوار کنیم. نیروها با دست اشاره می‌کردند که بروید توی جاده. آن‌ها هم پشت سر هم رفتند توی جاده. مگر تمام می‌شدند! تا بعد از ظهر طول کشید. هر چه می‌رفتند، تمام نمی‌شدند. عصر بود. پرسیدم: «بالاخره این اسرا چه شدند؟» گفتند: «دیگر نمی‌آیند.» رفتیم توی خرمشهر و خرمشهر را گرفتیم. آماری به ما دادند. حدود چهارده هزار و پانصد نفر در شهر اسیر شده بودند؛ اینکه داخل این سنگرها، چقدر امکانات و مهمات و وسایل و تجهیزات و غذا بود، جای خودش...  https://eitaa.com/piyroo
••|🦋|•• گفتــــ عاشقی را چگونہ یاد گـرفتہ اے؟! گفتــم: از آن ڪہ معشــوق را حتے به قیمتــــِ از دست دادن هویتش ، خریدار بود https://eitaa.com/piyroo
❤️دختران هم شهید می شوند ⚜جهیزیه قالی می بافت به چه قشنگی، ولی درآمدش رو برای خودش خرج نمی کرد. هر چی از این راه در می آورد ، یا برای فقیر جهیزیه می خرید ویا برای ها قلم و دفتر. حتی خودش رو هم داد به دختر دم بخت، البته با اجازه من. یادمه یه بار برای عیدش یه دست لباس سبز و قرمز خیلی قشنگ خریده بودم. روز باهاش رفت بیرون و وقتی برگشت درش آورد و گذاشت کنار. ازش پرسیدم:«چرا شب عیدی رو در آوردی؟» گفت:« وقتی پیش بچه ها بودم با این لباس احساس خیلی بدی داشتم. همش فکر می کردم نکنه یکی از این بچه ها نتونه برای عیدش لباس نو بخره... دیگه نمی پوشمش!». 🌷 🌷 🔸تولد👈 1339 🔸شهادت👈 فروردین ماه 1356 🔸علت شهادت👈 به دست ساواک 🔸برگرفته از👈 کفش های جامانده در ساحل 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🔰 #شهید_شاخص_سال۹۸ 🌸🍃مشغول انجام کارهای روزانه بودم که یکی از رفقا تماس گرفت و گفت یکی که خیلی دوستش داری چند دقیقه دیگه پایین ساختمون منتظرته! آماده شدم و اومدم پایین. یه ماشین با شیشه های دودی در انتظارم بود! داخل ماشین دیده نمی شد! در ماشین رو كه باز کردم، از ديدن راننده هم ذوق زده شدم و هم تعجب كردم! #جهاد پشت فرمون نشسته بود! 🌸🍃راه افتاديم... در کوچه پس کوچه های ضاحیه رسیدیم به دفتر کار یکی از دوستان. نماز رو خوندیم و نشستیم به صحبت. حرفامون حسابی گل انداخته بود و از هر دری سخنی به میان می اومد... بحث رسید به #حاج_قاسم! 🌸🍃ایامی بود که عکسهای حاجی در جبهه های ضد داعش، در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد، و جهاد نگران #جان حاج قاسم بود... بهش گفتم انگار حاج قاسم دلش خیلی برای بابات تنگ شده! خندید و گفت همینطوره! 🌸🍃گفت داریم برای مراسم سالگرد حاج رضوان برنامه ریزی می کنیم. میشه حاج #میثم_مطیعی رو دعوت کنی به عنوان مداح مراسم بیاد بیروت؟ گفتم چشم، إن شاء الله به حاج میثم میگم. 🌸🍃می گفت میخوام امسال مراسم رو #متفاوت برگزار کنیم... بله، مراسم خیلی متفاوت برگزار شد... چون پيش از رسيدن به سالگرد حاج عماد، جهاد هم به پدرش ملحق شده بود... #شهید_جهاد_مغنیه🌷 #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
narimani yade shohada_2.mp3
2.95M
🎵 #مداحی_شهدایی 💔هرچی می گیره دلم روزو شبا 💫آرومم میکنه باز یاد شما 💖 می بوسم قبرتونو آی شهدا 🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و پانزدهم: چهار ماه زندان با اعمال شاقه (۱) به محض ورود به داخل محوطه زندان ملحق، تعدادی نگهبان با چوب و کابل آماده پذیرایی بودن و یه تونل مرگ کوچک رو ایجاد کرده بودن و مثل روزهای اول اسارت با کابل و چوب افتادن به جونمون ، البته نه به اون عظمت روز اول تکریت ۱۱، ولی به هر حال بدک نبود و بعد از یه کتک و غلتوندن توی خاک، فرستادنمون داخل یه اتاق به اندازۀ تقریبی ۱۴ مترمربع. تازه فهمیدیم فقط ما نیستیم و تعدادی رو هم از بند دو آورده بودن و سرِجمع شده بودیم سی و یه نفر. همزمان ۴۱ نفر رو هم از بند سه و چهار و سلول‌های انفرادی آوردن و شدیم ۷۲ نفر. تبعیدیای بند سه و چهار رو تو اتاق دیگه‌ای جا دادن و بجز اوقاتی که برای کتک خوردن بیرونمون می‌کردن دیگه هیچ ارتباطی با هم نداشتیم. کم کم متوجه شدیم جایی که ما رو آوردن، زندانیه بنام ملحق ۱۱ که در حوالی همون اردوگاه با فاصله دو سه کیلومتری قرار داره. شرایط سخت دوران اسارت مجدداً به ما روی آورده بود. بلا استثناء تا یه ماه هر روز صبح ما رو بیرون می‌کشیدن و توی محوطه خاکی می‌غلتوندن و با کابل می‌زدن و می‌خندیدن و مسخره مون می‌کردن و بلا نسبت به بچه‌ها می‌گفتن دارن مثل خر تو خاک غلت می‌زنن. بعد از اینکه خودشون خسته می‌شدن با کابل دنبالمون می‌کردن و مثل مسابقه دو سرعت باید می‌رفتیم دستشویی و آخرِ سر هم با پس گردنی و اولدنگی ما رو به داخل اتاق ها پرت می‌کردن و درها رو می‌بستن. غیر از کتک های‌ عمومی، کتک های اختصاصی هم داشتیم و هر از چند گاهی به هر بهانه‌ای، چند نفر رو بیرون می‌کشیدن و شکنجه می کردن. بیشترین گرفتاری ما تنگی جا و مکان اونم تو شدت گرمای خرداد ماه بود. دوباره مثل غرفه‌های الرشید داخل یه مکان بسیار تنگ و کوچک قرار گرفتیم. اتاق ۳۱ نفره ما کمتر از حدود ۱۴ متر مربع بود و اتاق دوستانمون که ۴۱ نفر بودن هم چیزی در حدود ۲۰ مترمربع. توی اون شرایط دمای بالای خرداد ماه و با حداقل امکانات یک خواب راحت به رؤیایی دست نیافتنی تبدیل شده بود. بچه‌ها نوبتی می‌خوابیدن؛ مثل کیسه‌های خاک کنار هم بسته‌بندی شده بودیم و این شرایط سخت چهار ماه طول کشید اونم در گرم‌ترین ماهای سال در تکریت. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
🍂 🔻 💢 قسمت دویست و شانزدهم: چهار ماه زندان با اعمال شاقه(۲) هنوز هم تصور چهار ماه داغِ خرداد، تیر، مرداد و شهریور تو اون فضای کوچک و با اون کتک‌کاری‌های روزانه برام غیر قابل باوره. اگه خودم تو اون شرایط نبودم، شاید چنین خاطراتی رو باور نمی‌کردم؛ هم‌چنان از کمبود جا در عذاب بودیم و حسرت یه خواب راحت در این چهار ماه بر دلمون موند. هیچ کاری نمی‌شد کرد. دیگه خبری از اون هم فعالیتای رنگارنگ و مسابقه و کلاس و سخنرانی و تئاتر نبود. نه جا برای اینکارا داشتیم و نه حوصله و دل و دماغی و نه اصلاً همچین اجازه‌ای داشتیم. کاملا در دید مستقیم نگهبانا قرار داشتیم و کوچک‌ترین تحرک ما رو زیر نظر داشتن. دائم مثل جغد مراقب عکس العمل‌های ما بودن. گاهی از این وضعیت خنده مون می‌گرفت و بعضی از بچه ها مثل احمد فراهانی که اینجور وقتا، خوش مزه‌گیش گل می‌کرد، اداهایی رو درمی‌آورد و یا با تقلید رفتار مسخرۀ لفته نگهبان بدقوارۀ عراقی همه رو می‌خندوند و چیزایی می‌گفت که پدر مرده رو به خنده می‌نداخت تا چه برسه به ما که نیاز مبرم داشتیم به حفظ روحیه و شاد بودن تو اون شرایط تحمیلی. تا یه لبخندی از ما می‌دیدن عصبانی می‌شدن و میومدن پشت پنجره و شروع می‌کردن به فحاشی که شما مگه دیوونه شدین. همین الان کتک خوردین. بسِتون نبود؟ پشت بندشم حواله می‌دادن به فردا برای انتقام‌گیری. می دونستن، ولی به روی خودشون نمی‌آوردن که ما شرایط سخت‌تر از اینو پشت سر‌گذاشتیم و یه جورایی پوست کلفت شده‌ایم. پیش خودمون می گفتیم خُب به درک تا فردا خدا کریمه! بچه‌ها دیوونه نشده بودن. خیلی هم متین و باوقار بودن، ولی به هر حال نمی‌شد بعد از سه سال اسارت کشیدن، حالا که شرایط مقداری برگشته و سخت شده همه عزا گرفته و سوهان روح هم‌دیگه می‌شدیم. از شما چه پنهون ما که نمی تونستیم جواب کابل هاشونو با کابل بدیم، یه جورایی با بی‌خیال نشون دادن خودمون و گاهی با پوزخند زدن و خنده‌های معنی دار، بدجوری آزارشون می‌دادیم. ادامه دارد ⏪ خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
#پنجمین_طرح چه حسی بهتون از تصویر شهید میاد نظر چهارمین بزرگوار #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
۳۷ می خواستم بگوییم نرو. نیازی به قهر ودعوا نبود☹️ می توانستم با زبان خوش از رفتن منصرفش کنم. باز حرف های آقای پناهیان تسکینم می داد. می گفت:( مادری تنها پسرش می خواسته بره جبهه. به زور راهی میشه . وقتی پسرش دفعه اول بر می گردد , دیگه اجازه نمیده اعزام بشه. یه روز که این پسره میره برای خرید نون, ماشین 🚗می زنه بهش و کشته میشه😲) این نکته آقای پناهیان در گوشم بود. با خودم می گفتم : ( اگه پیمونه ی عمرش پر شده بشه ویا مریضی یا تصادف واینها بره, من مانع هستم از اول قول دادم مانع نشم) وقتی از سوریه برمی گشت بهش می گفتم: ( حاجی گیر ینوف شدی هم لیاقت شهادت را پیدا نکردی) در جوابم فقط می خندید این اواخر دوتا پلاک می انداخت گردنش. می گفتم: ( فکر می کنی اگه دو تا پلاک بندازی , زودتر شهید🌷 میشی؟😏) میلی به شهادتش نداشتم , بیشتر قصد سر به سر گذاشتنش را داشتم🙊 می گفت: ( با با این پلاکا هر کدوم مال یه ماموریته!) تمام مدت ماموریتش, خانه ی🏚 پدرم بودم و آن ها باید اخم و تخم هایم را به جان می خریدند. دلم 💝جای دیگر پر بود, سر اونها غُر می زدم. مثل بچه ها که بهانه ی مادرشان را می گیرند. احساس دلتنگی 💔می کردم. پدرم از بیرون زنگ 📞می زد خانه که ( اگه کسی چیزی نیاز داره, براش بخرم) بعد می گفت: ( گوشی رو بدین مرجان) وقتی آروم می پرسید سفارشی چیزی نداری, می گفتم:(همه چی دارم. فقط محمد حسین اینجا نیست اگه می تونی اون رو برام بیار!) نه که بخوام خودم را لوس کنم. جدی می گفتم. پدرم می خندید و دلداری ام می داد. بعدها که پدر و مادرم در لفافه معترض شدند که ( یا زمانای ماموریتت رو کمتر کن. یا دست همسرت رو بگیر وبا خودت ببر☹️) خیلی خونسرد گفت: ( با نرفتنم مشکلی ندارم. ولی اون وقت شما می تونید جواب حضرت زهرا《 سلام الله علیها》 رو بدین?) پدرم ساکت شد. مادرم هم نتوانست خودش را کنترل کند و زد زیر گریه. شرایطی نبود که مرا همراه خودش ببرد. به قول خودش, در آن بیابان مرا کجا می برد البته هر وقت از آنجا پیام می فرستاد یا تماس 📞 می گرفت , می گفت: ( تنها مشکل اینجا, نبود توئه) همه ی سختیا رو می شه تحمل کرد .الا دوری تو) نمی دانم به دلیل وضیعت کاری بود یا چیزهای دیگر. ولی هر دفعه تاکید می کرد ( کسی از ارتباطمون بو نبره) فقط مادرم خبر داشت. 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
آن ڪه بر لباس ‌های شماست ڪاش بر تن آلودۀ ما بنشیند.. تا پاڪمان ڪند از هرچه تعلق است... 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
📲| راه شهیدان ما راه کربلاست 🔘السَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ https://eitaa.com/piyroo 🕊
🌹 از خصوصیت برجستہ شهید غیرت بی مثالش بود همیشہ سفارش حجاب می‌ڪرد ؛‌ می‌گفت : اگه می‌خواهید قیامت ، جلوی حضرت زهرا (س) رو سفید باشید ، نباید گوش به حرف دیگران بدید و روی مُد رفتار ڪنین . نباید بگید عرف جامعہ فلان حرف رو می‌گہ یا فلان چیز رو می‌خواد . باید نگاه ڪنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا (س) . ببینین اونها چی می‌گن ، همون ڪار رو بڪنین . 🍃🌹 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتگری شهدایی قسمت 533 🎥ببینید| #اینگونه_باشیم 🎙#شهید_چمران 🔰اگر ما آدم بشویم و شایسته انقلاب باشیم، دشمن متلاشی خواهد شد... #افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo