5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنانی زیبا از زبان فرمانده مدافع حرم شهید رضا بخشی قبل از شهادت
. فکر کن شهید شدی نیستی...
....رفقای خودم همه رفتند....
حداقل میگم خون این بچه های که تواین مسیر امدن...
... اطمینان دارم مسیرمقدس وپاکیه
پایمال نشه حیف نشه بخاطراشتباه بعضیا......
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
گفتمش #دل میخری
پرسید چند
گفتمش دل مال #تو
تنها بخند
#خنده ای کرد و دل از
دستم ربود
تا به خود باز آمدم
#او رفتهبود
دل زدستش روی #خاک
افتاده بود
جای #پایش روی دل
#جامانده بود ❣😔
#شهید_مدافع_حرم
رضابخشی(فاتح)
.... 🌸
#فرمانده
#سوریه
#فرمانده_امیر
هدیه کنیم دسته گلی ازجنس صلوات
به همه عزیزان آسمانی
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗓سی روز با قرآن کریم
روز بیست و هشتم ماه مبارک رمضان ۱۴۰۰
فراز فوق العاده زیبا و روح نواز استاد جواد فروغی در نوجوانی
سوره تکویر
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 گفتوگوی حاج محمود کریمی با مادران شهدای مدافع حرم افغانستانی در بهشت رضا علیهالسلام مشهد
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
اینهاروکہمینویسمبدهنیـروهاتهیہکنند :)
بعدبیانبراےاعـزامبہ #جبهه فرهنـگی!
۱⇦ توڪـل
۲⇦ توسـل
۳⇦ غـیـرت
۴⇦ تهذیـب نفـس
۵⇦ فرمایشـات آقـا
و از همـہ مهمتـر ...
#اخلاص
شهیدمحمدبلباسی🕊
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•
🎥 کنایه بغضآلود مجری صداوسیما به برخی از سلبریتیها
🔻دختر باشی، اهل افغانستان باشی، اسم مدرسهت سیدالشهدا(ع) باشه دیگه هشتگ برات ترند نمیشه و کسی برات شمع روشن نمیکنه!
🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠و درود خدا بر او فرمود:
ارزش هر كس به مقدار دانایی
و تخصص اوست.
(اين كلماتی است كه قيمتي برای آن تصور نمي شود، و هيچ حكمتی هم سنگ آن نبوده و هيچ سخني والایی آن را ندارد)
📒 #نهج_البلاغه #حکمت81
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠و درود خدا بر او فرمود:
شما را به پنج چيز سفارش مي كنم
كه اگر برای آنها شتران را پرشتاب برانيد
و رنج سفر را تحمل كنيد سزاوار است.
كسی از شما جز به پروردگارش
به کسی اميدوار نباشد،
و جز از گناه خود نترسد،
و اگر از يكی از شما سوالی كردند که نمی دانست، خجالت نکشد و بگويد، نمی دانم،
و كسی در آموختن آن چه که نمی داند،
شرم نکند ،
و بر شما باد به صبر، كه صبر، نسبت به ايمان،
مانند سر است بر بدن، و ايمان بدون صبر
مانند بدن بي سر ارزشی ندارد.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت82
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠و درود خدا بر او (به شخصي كه در ستايش امام افراط كرد، و آن چه در دل داشت نگفت) فرمود:
من كمتر از آنم كه بر زبان آوردی،
و
برتر از آنم كه در دل داری.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت83
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_76
.همه مشغول شده بودن. من آروم آروم داشتم می خوردم و یواشکی ارشیا رو هم نگاه میکردم.
دیدم همین جور که حرف می زد نمک دون و برداشت آروم
یه کم ریخت تو قاشقش و چشید.
نمی فهمیدم داره چکار میکنه ولی صدای پر خنده ماکان و شنیدم که گفت:_امنه؟
ارشیا هم نمک و پاشید روی غذاشو گفت:
_الحمد ا... نمکه!
لقمه همین جوری تو دهم مونده بود.مگه قرار
بود تو نمک دون چی باشه؟
ماکان یه لحظه نگاش افتاد به قیافه من و پخی زیر خنده زد.ارشیا با تعجب گفت:
_برا چی می خندی؟
ماکان با چشم منو نشون داد. ارشیا هم برگشت و یه لحظه نگاش به من افتاد که همین جور مات مونده
بودم به اون دوتا.نگاش و دوخت به بشقابش و یه خنده آرومی کرد.
ماکان خنده شو جمع کرد و گفت:
_مار گزیده اس بنده خدا. داشتی سفره و میچیدی گفتم خدا به خیر کنه امشب قراره چه اتفاقی بیافته.
تازه فهمیدم چه خبره. آخه اون دفعه که شکر ریخته بودم تو نمک دون ارشیا خونه ما بود. عادتم داره همش به غذاش نمک بزنه.
شکر ریخته بود رو غذاش و مجبور شده بود تا تهش و بخوره بنده خدا. بعد از شام به ماکان گفته بود
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_77
.لبم و گاز گرفتم که نخندم ..ماکان از باالی لیوان نوشابه اش نگاهم کرد و گفت:
_همین حاال لو بده چکار کردی ما شاممون و با خیال راحت بخوریم.
از این حرف ماکان یه کم ناراحت شدم.
قاشقمو گذاشتم تو بشقابم و گفتم:
_اینقدرم بچه نیستم که خونه مردم از این بچه بازیا راه بندازم.
ارشیا زد به بازوی ماکان و گفت: _ولش کن ماکان.
از ارشیام حرصم گرفته بود. چرا فکر
کرده اینجام از این کارا می کنم یعنی منو اینقدر بچه فرض کرده.
آتنا آروم گفت: _چرا نمی خوری؟
منم همون جور آروم گفتم: _سیر شدم.
بعدم از پشت میز بلند شدم که ماکان گفت:
_ الان شبیه لیمو ترش شدی.
و خودش با بدجنسی خندید ارشیا باز گفت:
_ماکان بی خیال شو.
یه نگاه دلخور انداختم به ماکان و بدون اینکه به ارشیا نگاه کنم رفتم طرف سالن.
روی یه کاناپه یه نفره ولو شدم. کلی حالم گرفته شده بود. شده بودم سوژه خنده ماکان و ارشیا.
واقعا که به ماکانم میگن برادر.جای اینکه آبروی منو بخره بیشتر آبرومو می بره.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻