#زندگینامه
#شهید_سیدمجتبی_هاشمی
سيد هاشمي در سال 1319 در تهران ديده به جهان گشود. وي دوران كودكي را در خانوادهاي مذهبي سپري كرد و پس از اتمام دوران تحصيلات متوسطه به ارتش پيوست؛ و به دليل قدرت بدني قابل توجهي كه داشت، عضو نيروهاي ويژه كلاه سبز گشت. اما پس از مدتي به دليل شناخت ماهيت رژيم طاغوتي از ارتش خارج شد؛ او در تاريخ 15 خرداد سال 42 به همراه دوستانش يك خودروي ارتش را به آتش كشيد و به مدت 3 ماه تحت تعقيب مأموران رژيم قرار گرفت.
هاشمي بدون توجه به تهديدهاي مأمورين همدوش با ديگر مردم ايران به مبارزه عليه رژيم پرداخت و پس از ورود امام (ره) به ايران عضو كميته استقبال از امام گشت. او در ايام مبارزه مردم جهت براندازي رژيم طاغوت، كالاهاي ناياب را، با قيمت پايين در اختيار مردم مي گذاشت. وي كميته انقلاب اسلامي منطقه 9 را سازماندهي كرد، آنگاه به فرمان امام (ره) براي پاكسازي منطقه غرب به آنجا رفت.
هاشمي با آغاز جنگ تحميلي عازم جبهههاي جنوب گشت و در مدرسه «فداييان اسلام» در شهر آبادان اولين نيروي انتظامي نامنظم براي مقابله با تهاجمات بعثيون را به وجود آورد. ايشان پس از مدتي ستاد فداييان اسلام را به هتل كارونسرا منتقل كرد و تا مدتها تنها مركز اعزام به خط مقدم و آموزش فعاليتهاي رزمي اين هتل بود. در آن زمان به دليل كمبود اسلحه سيد مجتبي با آقاي خامنهاي تماس گرفت و از طريق ايشان اقدام به تهيه اسلحه نمود، و با هزينه شخصي، مايحتاج عمومي را تهيه كرد. طرح هوشمندانه او منجر به آزادسازي ميدان تير آبادان از اسارت بعثيون عراقي شد.
منافقان كوردل كه نميتوانستند شاهد تلاش شبانهروزي شهيد هاشمي در پشتيباني رزمندگان اسلام باشند، سرانجام در آستانه ماه مبارك رمضان سال 1364 او را با زبان روزه در مغازه لباس فروشياش از پشت سر آماج گلوله هاي خود قرار دادند و به شهادت رساندند.
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌸 به ياد دارم روزي در اوايل ازدواج من با شهيد هاشمي، به بازارچه شاپور رفتيم تا خريد كنيم.
در حال خريد بوديم كه برخورديم به پدر و مادر آقا سيد. لحظهاي نگذشت كه با صحنهاي تماشايي مواجه شدم.
🌸 آقا سيد خم شد و زانو زد روي زمين و شروع كرد به بوسيدن پاهاي پدر و مادرش. اين صحنه براي من كه اولين بار بود چنين رفتاري را ميديدم، تعجبآور بود، ولي براي آنان كه بارها اين صحنه را ديده بودند، عادي به شمار ميآمد.
🌸 آقا سيد با آن قامت رشيد و تنومندش و با آن شهرتش خيلي مردمي و خاضع، دلرحم و فروتن بود.
❤️| شهید #سید_مجتبی_هاشمی
صلواتی هدیه به ایشان عنایت کنید.
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_94
_خانم سهیلی کیه؟
_همکار جدید.
کلافه گفتم:
_خوب چرا نرفتین خونه اونا.؟؟
_ترنج ولم کن. همه چی یهویی شد. کمک می کنی یا نه؟
نگاش کردم و با بدجنسی گفتم:
_یه ساعت اسپورت دیدم یه خورده گرونه بقیه اش می افته گردن تو.
_ترنج به خدا می کشمت.
رفتم به طرف پله و گفتم:
_پس به من چه!
دستم و گرفت و کشید. دستش و کرد توی جیب کتش و یه چک پول پنجاه تومنی درآورد و داد دستم.
_کافیه؟
_ای بد نیست.
_حالا بدو یه سری از اون شربتای خوشکلت بریز و بیار.
_چشم. راستی چند نفرین؟
_چهار نفر.
_برو اومدم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_95
صاف رفتم تو آشپزخونه و سریع مشغول شدم.
تنها کاری که توی زندگیم بلد بودم همین بود.
لیوانای پایه بلند مامان و از بوفه برداشتم. شربت
غلیظ و ریختم توی لیوانا و تیکه های یخ مکعبی رو انداختم توش بعد آروم آروم آب ریختم روش که شربت با آب
قاطی نشه.
یه پرتقالم از یخچال برداشتم و حلقه کردم و زدم سر لیوانا.
نی های شیشه ای رو هم گذاشتم تو لیوانا و
بعد گذاشتمشون تو سینی.
با این روپوش و مقعنه نمی تونستم برم تو پذیرائی. دویدم رفتم تو اتاقم. تند یه شلوار لی و یه پیراهن آستین بلند یشمی هم پوشیدم.
شالمم برداشتم و دویدم پائین.شالمو انداختم روی موهام جلوی موهام بیرون بود. فقط بخاطر اینکه ارشیا اونجا بود.
می خواستم یه کم این حرکتم به چشم بیاد.سینی رو برداشتم و رفتم
طرف پذیرائی. از چیزی که میدیم شوکه شده بودم.
خانم سهیلی یه خانم جوون و خیلی ناز بود که درست نشسته بود کنار ارشیا و داشتن با هم صحبت می کردن.
این جناب ارشیا چی شده اینقدر ریلکس شد!
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_96
گرچه اصلا به خانم سهیلی نگاه نمی کرد ولی خیلی راحت با هم صحبت می کردن.
داشتم از غصه می مردم کاش ماکان و صدا زده بودم و
سینی رو داده بودم به خودش.
ماکان منو دید و اشاره کرد برم جلو.رفتم تو و آروم سلام کردم.
خودمم تعجب می کردم از این کارام من قبلل خیلی راحت بودم.
اصلا انگار نه انگار
حالا نمی دونم چرا اینقدر زود ناراحت میشدم و دلم
می خواست تنها باشم.
مااکان گفت: _خواهر کوچیکم ترنج
با سر اول با خانم سهیلی احوال پرسی کردم. ارشیا یه لحظه نگاهم کرد و با سر اونم سلام کرد.
یه آقایی هم نشسته بود کنار ماکان.سینی رو بردم و اول گرفتم جلوی خانم
سهیلی داشتم از فضولی می مردم بفهمم جریان این خانم سهیلی که اینقدر با ارشیا گرم گرفته چیه.
بش بیشتر از بیست و دو سه نمی خورد.
_بفرما.
_ممنون خانم کوچولو!
آخ خدا که دلم می خواست خره خره شو بجوم. فکر کرده خودش مامان بزرگه. زهر مارو خانم کوچولو.یه لبخند زورکی تحویلش دادم و سینی رو گرفتم جلوی ارشیا.
یه نگاه به شالم انداخت و با لبخند شربت و برداشت و گفت:
_چه خوشکل دستتون درد نکنه. زحمت شد.
وای که می خواستم سکته کنم. پس هم از شال پوشیدنم خوشش امده هم از شربتم.
به ماکان و اون آقا هم تعارف کردم و از پذیرائی بیرون اومدم تا کاری دست خودم ندم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
9.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری شهدایی قسمت 1034
🎥 روایت شنیدنی از شهید حاج قاسم سلیمانی
🔸از واکنش حاج قاسم به پیشنهاد نامزدی در انتخابات تا روزهداری در گرمای طاقتفرسا
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ عظم البلا ...
همخوانی شهدا ...
#پســت_پـایـــانـی
🕙سـاعـت عـاشقـے
⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد__دلتنگ_شهادت
https://eitaa.com/piyroo
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
🔴 کانال ازاین ساعت الی ساعت 8:30 صبح تعطیل میباشد،⛔️
🤲اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
🤲التماس دعای فرج
#سلام_ودرود_برشهیدان
#پایان_مأموریت_هیئتی_شهادت_است
🌷🕊🌷🕊🌷🕊
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد دلتنگ شهادت