eitaa logo
افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهدای بجنورد
4.5هزار دنبال‌کننده
34.2هزار عکس
15.9هزار ویدیو
133 فایل
#افسران_جنگ_نرم_خادمین_پیروان_شهدای_بجنورد_دلتنگ_شهادت https://eitaa.com/piyroo جهت ارتباط با خادمین شهدا 🌷 خواهران 👇 @sadate_emam_hasaniam @labike_yasahide @shahid_40 کپی بنر و ریپ کانال ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید_احمد_عطایی 📌 حلب، کافیست نامش از زبان جاری شود و به‌ گوش اهل دلش برسد. کهکشان خاطرش ققنوس وار به سوی چهار ستاره ای می رود که صورت فلکی زیبایی را در جبهه مقاومت ترسیم کردند و در آسمان آبی خاطره ها ماندگار شدند. . 💎 این روزها ستاره های قصه ما به شهدای شهرت یافته اند. شهدایی که در اوج طراوت و جوانی، بند بند وجودشان را از دنیا و مافیها، شستشو دادند و راهی دفاع از شدند. جوانهایی که هر کدام ستاره ای روشنایی بخش در میان اهل بیتشان بودند. . ر گاهی که غرق خاطرشان میشوم، در گوشه ای از ذهن خویش صندوقچه ی حیاتشان را باز میکنم، به دفتر زندگی هر کدامشان که میرسم، ورق میزنم و آنگاه که با چشم روح وصیت نامه هایشان میخوانم، به سر منزلگاهی میرسم که در آنجا خوب میفهمم، آری ، این من هستم قافیه را باخته ام، این جوانها چه زیرکانه و هوشیارانه سنگر نفس و شیطان را هدف قرار دادند و چه زیبا در خون خویش غلطیدند. . اما اکنون، مَـــــن، با شما هستم، ای ستاره های شب های آفتابی حلب، چگونه‌ عاشقانه هایتان را در وصف جانانتان فریاد کردید که موج صدایش بیدار کرد حتی آن خواب برده از فرط گناه را. . ▪️اصلا بگویید چگونه شد که با وجود کم سن و سالیتان راه پیران عارف را در کوتاه ترین‌ مسیر ممکن از آن خود ساختید؟! . ✨ ای شهدا، مرا دریابید، شما را به تمام رمز علمیات هایتان، سوگند میدهم، این راز سر به مهر بسته را برایم بگشایید. https://eitaa.com/piyroo
┄از هوایۍ تنفس می ڪنیم کہ بوۍ میدهد در زمینـۍ راه میرویم کہ از خوטּ شهـدا گلگوטּ استـ و این شهیـداטּ برهمہ ما ناظرند.. ۲۵ڪربلا ┄شَهیـد بدوטּ مَرز.. https://eitaa.com/piyroo
منتِ چادرتان را بڪشد جبرائیل🌸 تونگو چـادر مشڪے که بگو پَر داری عصمٺ‌الله شدن ڪار ڪسے غیر تو نیست و تو این ارثیه از داری... 🖤🥀 https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاطمیه يا فاطمه از اشك ترا مي خواهيم بيمار تو هستيم و دوا مي خواهيم هر كس پي حاجتي رود بر در دوست ما از تو برات كربلا مي خواهيم https://eitaa.com/piyroo
🌹شهید یوسف گلکار ✨برای خرید عروسی رفتیم بازار، خانواده هر کاری کردند یوسف حلقه برنداشت و گفت: طلا برای مرد حرامه و من نمی‌خواهم از همین حالا زندگی‌ام بر پایه حرام باشه... یوسف هر وقت میوه یا خوراکی واسه منزل می‌خرید، می‌گذاشت توی یک پلاستیک سیاه، می‎گفت ممکن است کسی ببیند و هوس کند، ولی توان خرید نداشته باشد... 📚 راوی: همسر شهید https://eitaa.com/piyroo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢درگیری پلیس با اشرارو اراذل اوباش مسلح در لرستان 🔹به گزارش پایگاه خبری شهدای ناجا،شب گذشته ماموران کلانتری ۱۷ خرم آباد در استان لرستان هنگام گشت زنی بمنظور تامین امنیت و آرامش مردم به یک دستگاه خودرو مشکوک که پس از دستور ایست،خودروی موصوف که توسط اشرار هدایت می شد به سمت ماموران پلیس تیراندازی کردند که متعاقبا ماموران نیز بمنظور مبارزه با اعمال مجرمانه ایشان اقدام نمودند. 🔹لازم به ذکر است تیم های اطلاعات عملیات پلیس از همان ساعات اولیه مبارزه همه جانبه با باند اشرار را در دستور کار قرار دادند. 🔸بر اساس این گزارش متاسفانه در این درگیری ستوانیکم رحمان پوردهقان بر اثر اصابت گلوله از ناحیه پهلو و ریه مجروح و پس از انتقال به بیمارستان و با توجه به تلاش های فراوان کادر درمان بر اثر شدت جراحات وارده ساعاتی قبل مطابق با شب شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها به درجه رفیع شهادت نائل میگردد. ضمنا نامبرده متاهل و دارای ۲ فرزند پسر و ۲ فرزند دختر می باشد . https://eitaa.com/piyroo
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 مهتاب نگاهی به دست هایش کرد و گفت: -مامانت اینا می گن چه بچه پروئیه این نه؟ ترنج دستی به پیشانی اش زد و گفت: -ای خدا. مهتاب خفه ات می کنم. -خشن! با این حرف مهتاب هر دو خندیدند و ترنج خوشحال بود که مهتاب از ان حال و هوا در آمده برای همین در را باز کرد و گفت: -من برم سوئیچ و بدم به ماکان بریم خونه. بعد پیاده شد و پشت سرس مهتاب هم پیاده شد. نمی دانست فرصت مناسبی هست یا نه که درخواستش را مطرح کند. ولی با هم فکر کرد خیلی پروئی است اگر بخواهد حرفی بزند. پشت سر ترنج سلانه سلانه از پله بالا رفت و همانجا ایستاد. ترنج که به طرف اتاق ماکان رفت مهتاب هم فکر کرد چرخی توی اتاق های بزند. جای بزرگی نبود. از پله که بالا می امدی سالن کوچکی بود که میز منشی در ان قرار داشت. و درست در انتهای ان اتاق ماکان قرار داشت سمت چپ راهروی پهنی بود که در هر سمت دو در دیده میشد. سمت چپ آشپزخانه کوچکی بود که درش با اتاق ترنج رو به روی هم قرار داشتند. بعد از ان دو اتاق بزرگی بود که با پارتیشن به قسمتهای کوچک تری تقسیم شده بودند و در انتهای راهرو سرویس بهداشتی قرار داشت. صدای ترنج باعث دست از سرک کشیده بردارد و به سمت صدا برگردند. ترنج تنها نبود پشت سرش برادرش هم ایستاده بود. مهتاب باز هم بادیدن ماکان جا خورد و دسته کیفش را کمی فشرد و بعد از قورت دان آب دهانش سلام کرد: -سلام آقای اقبال. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان داشت با دقت به چهره مهتاب نگاه می کرد. چشمان مهتاب هنوز قرمز بود و ماکان داشت با خودش می گفت چقدر این دختر با این چشمان وحشت زده و سرخ شده معصوم و کودکانه به نظر می رسد. ترنج با که با ضربه آرنج او را به خودش اورد. -داداش مهتاب سلام کرد. ماکان گیج به ترنج نگاه کرد و گفت: -بله...متوجه شدم. حالتون خوبه؟ مهتاب که هنوز از تصور اینکه ماکان او را بشناسد چشمانش گرد و پر هراس بود به سختی جواب داد: -ممنون. ترنج هر دو را به نوعی نجات داد: -ماکان بریم دیگه ما دو کلاس داریم. الان نزدیک یکه ها. ماکان چرخید و مهتاب با خودش فکر کرد چرا مهتاب گفت بریم. مگر ماکان هم قرار بود بیاید. لپ هایش را باد کرد و دنبال انها به طرف در خروجی به راه افتاد. مهتاب همانجور داشت با خودش کلنجار می رفت تا حرفش را به ترنج بزند. خیلی احمقانه بود ولی توی تمام این مدت هیچ وقت از ترنج خواهش نکرده بود گرچه او همیشه در کنارش بود. چقدر بابت گرفتن خوابگاه کمکش کرده بود. ترنج کنار پله ها منتظر مهتاب ایستاده بود با رسیدن او دستش را کشید و گفت: -بیا دیگه. مهتاب حرفش را مزه مزه کرد و بعد در حالی که داشتند به ماشین نزدیک می شدند به شانه ترنج زد و گفت: -ترنج! -هوم؟ -می گم دادشت می تونه به منم یه کاری بده؟ 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد از گفتن این حرف سرش را پائین انداخت و منتظر ترنج شد. پیام حرفش واضح بود. با ان لحن خجالت زده ای که مهتاب گفته بود کاملا معلوم بود که دنبال کار می گردد برای پولش. ترنج دستش مهتاب را که هنوز توی دستش بود محکم فشردو گفت: -من باهاش صحبت می کنم. از خداشم باشه. مهتاب سری تکان داد و ترجیح داد فعلا چیزی نگوید. ظرفیت شرمنده شدنش برای آن رور پر بود. ماکان دزد گیر را زد و خودش پشت فرمان نشست. ترنج هم برای اینکه مهتاب خیلی احساس تنهایی و خجالت نکند کنارش نشست. بعد هم شمازه خانه را گرفت و به مادرش خبر داد که مهتاب هم به خانه شان می رود. مهتاب داشت زیر لب باز هم همان تعارفات را می کرد که ترنج محکم به بازویش کوبید و تهدیدش کرد و مهتاب هم بالاخره با یک خنده ارام ساکت شد. ماکان داشت از توی آینه آنها را نگاه می کرد که تلفنش زنگ زد. باز هم طیف صورتی بود. ماکان لبخندی زد و با خودش گفت: چه هوله دختره بی جنبه. دکمه سبز را زد و گفت: -جانم؟ -سلام جناب اقبال هر چی صبر کردم تماس نگرفتین خودم زنگ زدم. بالاخره چی شد. ماکان آرنج چپش را به پنجره تکیه داده و با همان دست فرمان را کنترل کرد و گفت: -باور کنین داشتم بچه ها رو راضی می کردم. کلی از دستم دلخور شدن. بعد نیم نگاهی از آینه به عقب انداخت. مهتاب داشت بیرون راتماشا می کرد ولی ترنج دست به سینه خیره او شده بود. صدای شهرزاد باعث شد نگاهش را از توی آینه بگیرد: -خوب پس منتظرتون باشیم؟ یک لحظه خواست بگوید نه و بعد توی دلش کلی به او بخندد ولی باز هم چیزی توی وجودش باعث شد که جواب دلخواه شهرزاد را بدهد: -البته باعث افتخاره. خوشحال میشم پدر رو زیارت کنم. ابروهای ترنج بالا رفته بود. حاضر بود قسم بخورد که طرف پشت خط دختر است این را از لفظ قلم حرف زدن ماکان فهمیده بود. صدای ذوق زده شهرزاد باعث شد ماکان ناخوداگاه لبخند بزند: -خیلی ممنون. پس من هشت میام دنبالتون. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نماهنگ عظم البلا ... همخوانی شهدا ... 🕙سـاعـت عـاشقـے ⚜اکثرو الدعا بتعجيل الفرج فان ذلک فرجکم⚜ سلام و درود بر شهدا و امام شهیدان افسران جنگ نرم خادمین پیروان شهداےِبجنورد دلتنگ شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 بی تومولا چه چاره کنیم، دیده غرق ستاره کنیم سوخته درآتش غم هجر، سینه راپر شراره کنیم 🌤اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ https://eitaa.com/piyroo